سه روز قبل از سفر رهبر انقلاب، برای
این که حال و هوای مردم را از نزدیک ببینیم به روستایی در ۴۰ کیلومتری
کرمانشاه رفتیم. روستای «قیسوند» از توابع شهرستان هرسین. روستایی بر
کرانهی چند کوه نسبتا بلند؛ که همین کوهها مانع حملهی هوایی عراق در
زمان جنگ بودهاند.
دیدار اول: پدر
توی سربالایی روستا، پیرمردی را دیدیم که به سختی راه میرفت. راننده گفت:
پدر شهید است؛ پسرش، ستوان یکم نصرتالله صلاحی، نه سال پیش در ۲۲ سالگی
شهید شده. یک نفر جای خالی داشتیم. سوارش کردیم. قد بلند و شانهای افتاده
داشت. با تکتکمان دست داد. دستهایش کاملا زبر بود. به سختی فارسی حرف
میزد. فارسی مخلوط به لکی. گفتیم چه خبر، گفت: «خبر خیری الحمدالله. نام
نویسی میکنن برای رهبری که برن اونجا. کارت شناسایی میدن. کسایی که اونجا
بنیاد شهیدن گفتن گوشیتان باز کنید. ما خبر میکنیم. ماشین مییاریم.
دیدار با رهبر تازه کنید.»
جلوی مسجد نیمه کاره روستا از ماشین پیاده شدیم. 2-3 نفری آنجا کار
میکردند. سال پیش گروهی جهادی، مسجد را تا سقف بالا برده و حالا گنبدش
باقیمانده بود. میگفتند ما تا به حال برای نماز عید فطر به دشتهای اطراف
میرفتیم. بزرگترین خواسته مردم روستا تکمیل مسجد است.
با پدر شهید به قبرستان روستا رفتیم. قبرستانی قدیمی که 3 شهید در آن مدفون
بودند. پیرمرد حفاظ قبر فرزندش را برای ما باز کرد. فاتحهای خواندیم.
میگفت «شهید، برادری قطع نخاعی دارد که تا به حال سر قبر برادرش نرفته
است. از رهبر انقلاب وسیلهای میخواهم که برادرش را به آنجا ببریم.» حالا
این «آنجا»یی که پیرمرد میگفت، تا روستا یک کیلومتر هم نمیشد. ولی به علت
وضعیت ویژه پسر تا به حال مقدور نشده بود. کمی ماندیم. پیرمرد دعایی
بدرقه راهمان کرد و بعد خداحافظی کردیم. پیرمرد، راه محلی روستا را گرفت و
رفت. پسرش 9 سال بود سرقبر برادرش نیامده بود! 9سال...
دیدار دوم: عشق
دو روز بعد از حضور آقا در کرمانشاه، دیدار با خانوادهی شهدا بود. به
پیشنهاد یکی از دوستان تصمیم گرفتیم قبل و بعد از دیدار همراه پیرمرد باشیم
و از او گزارش تهیه کنیم. ساعت 4:45 دقیقه صبح دیدار، از کرمانشاه به سمت
روستای «قیسوند» راه افتادیم.
ساعت 5:30 صبح در جادهی خاکی روستا بودیم. روستایی که با خانههای قدیمی
بر کوهپایه بنا شده و همه مردم میتوانستند به راحتی از روی ایوان با هم
صحبت کنند. به خانه پیرمرد زنگ زدیم. جوانی تلفن برداشت و گفت ده دقیقه
دیگر زنگ بزنید. چند ثانیه نگذشته بود که پیرمرد زنگ زد و گفت جاده
روستا را بالا بیایید. پیرمرد را با پسرش دیدیم که قاب عکس پسر شهیدش را
همراه پرچم ایران دست گرفته بود. پسرش برای این که از ما مطمئن شود پرسید
از کجا هستید و البته کارتی هم نخواست.
خیلی زود به بنیاد شهید شهرستان هرسین رسیدیم. به غیر از ما کسی آنجا
نبود. نماز صبح را همانجا با زیرانداز راننده خواندیم. پیرمرد عکس شهیدش را
گلِ دیوار گذاشته بود و ماجرای شهادت پسرش را برای راننده تعریف میکرد.
پسر با همرزمانش، اشرار مسلح در شرق کشور را که مقدار زیادی مواد مخدر
همراه خود داشتند در مرز افغانستان تعقیب میکردهاند. پسر، فرمانده دسته
بوده و ماشینش جلوی همه حرکت میکرده است. ده نفر از اشرار را کشته بودند و
آخر سر به همراه دو نفر دیگر از نیروها شهید شدند. البته پسرش چند ساعتی
در بیمارستان زنده بوده ولی اجل مهلت نداده است. پدر شاهد بوده که پسر،
عاشقانه خاک را در آغوش کشیده است.
کمکم بقیه پدرشهیدها هم آمدند و سوار مینیبوسهایی شدند که منتظرشان
بودند. قیافهی ما برایشان تازه بود. یک به یک به ما سلام دادند. کمی که
گذشت مشکلاتشان را هم با ما در میان گذاشتند. پیرمردی که پدر دو شهید و یک
جانباز بود میگفت برای وام به یک ادارهای رفته است. کارمندی جواب سلامش
را نداده. وقتی کار پیرمرد حل شده، پولها را روی میز آن طرف بیسلام
کوبیده است که پول برای من ارزشی ندارد، چرا جواب سلام ندادی؟
بالاخره مسئولین بنیاد شهید هم رسیدند. یکیشان به پیرمردها گفت انگشترها و
ساعتهایتان را تحویل بدهید. فکر کردهبودند ورود این چیزها ممنوع است.
احتمالا بعد از مراسم، پیرمردها برای تحویل وسایلشان کلی به زحمت بیافتند.
از یکی از همان مسئولین که قرار بود خانواده شهدا را ببرند اجازه گرفتیم تا
با خانوادهها تا کرمانشاه بیاییم و گپ بزنیم. قبول کردند. با آژانس
همراهمان حساب کردیم و به همراه عکاس، روی صندلی جلوی مینی بوس عهد بوقی
نشستیم. ماشین حرکت کرد. هنوز خیلی از هرسین دور نشده بودیم که همه
ماشینها ایستادند و جوانی پیشمان آمد که: «نمیتوانیم شما را ببریم!».
آن قدر برایمان عجیب و ناراحت کننده بود که زبانمان بند آمده بود. هیچ چیز
نگفتیم و پیاده شدیم. دو نفر را که از ساعت 5 صبح برای گزارش از برنامهی
خانوادهی شهدا آمده بودند، به همین راحتی وسط بیابان رها کردند. ساعت تازه
7 صبح بود. کمی راه رفتیم و حرص خوردیم. شاهدان اما پیشپیش رفتند تا به
دیدار برسند...
دیدار سوم: پسر
غروب همان روز دوباره به روستا رفتیم. جاده هنوز برای ما آشنا نبود. در
زمانهای مختلف روز به آنجا رفته بودیم. اول روستا دوباره به پدر شهید زنگ
زدیم. قبلا به پیرمرد گفته بودیم که میخواهیم بعد از دیدار خانواده شهدا
با رهبر هم با هم صحبت کنیم. مثل همه کرمانشاهیهای مهماننواز، ما را به
خانهاش دعوت کرد. پیرمرد، سر کوچهشان منتظر ایستاده بود. جلوی در
پارچهای از طرف بنیاد شهید زده بودند و سالگرد شهید نصرت الله صلاحی را
تسلیت گفته بودند. دو تا خانه در حیاط دیده میشد که یکی از دیگری
نونوارتر بود. گوشهی حیاط لانهای برای مرغها و کبوترها درست کرده
بودند...
پیرمرد همان ابتدا از مراسم استقبال روز اول گفت که از ساعت 8 به استادیوم
رفته و شعار دادهاند. کمی که گذشت مادر شهید هم آمد. این دیدار سوم، اولین
دیداری بود که مادر شهید را هم دیدیم. سر تا پا سیاه پوشیده بود. چهرهای
خسته و مظلوم داشت. گفتند که 22 سال پیش که خانواده شهید نبودند هم به
استقبال آقا (که آن زمان رئیس جمهور بودهاند) رفته بودند.
کمکم سر صحبتمان با مادر شهید باز شد. همان اول گفت «پسرم فدای امام
حسین، امام حسن و 72تن.» با زبان لکی حرف میزد و بعضی چیزها را
نمیفهمیدیم. ولی وقتی از پسرش میگفت آن قدر حس داشت که انگار زبانش را
فهمیدهایم. آرزو داشت پسر کوچکش هم نظامی شود و روزی با درجه فرزند شهیدش
بیاید در حیاط خانه و سرش را بگذارد روی سینهی مادر. منافقین و اشرار را
نفرین میکرد. آرزو داشت رهبر را ببیند ولی به دلیل عمل قلب برای استقبال
نیامده بود. روز دیدار با خانواده شهدا هم زنهای شهرستان هرسین جزو لیست
نبودند. دعا میکرد: «خدایا! از عمر ما بگیر و به عمر رهبر اضافه کن.»
در بین حرفهایشان گفتند که وسایل شهید را هنوز نگه داشتهاند. از همهجا
بیخبر گفتیم که اگر میشود بیاورند تا ببینیم. مادر شهید، به اندرونی خانه
رفت. وقتی که برگشت ساک نسبتا بزرگی را روی سرش گذاشته بود. یکی از ما رفت
تا کمکش کند ولی قبول نکرد و ساک را با خودش آورد؛ وسط اتاق گذاشت و آرام
آرام بازش کرد. پدر شهید هم کنارش نشست. اول لباسها را در آورند. بعد
پوتین و بعد... لباسها را اول بو میکردند، میبوسیدند و بعد بغل
میکردند. به چهارمین لباس نرسیده بودند که بغض پدر ترکید. تازه به مادر
دقت کردیم. از همان اول اشکش جاری بود. آنقدر گریه کردند که از پیشنهادمان
پشیمان شدیم. لباسها و کفشها دست به دست میشد و صدای گریهها بلندتر
میشد. انگار نه انگار ما آنجا بودیم. ما هم تحت تاثیر قرار گرفتیم.
ازشان خواستیم که ادامه ندهند تا اذیت نشوند. ولی به حرف ما گوش نمیدادند.
کمی طول کشید که چمدان را ببندند. حرف را عوض کردیم. کمی خندیدیم. ولی پشت
سرمان مادر به دیوار تکیه داده بود. عکس شهید را بغل گرفته بود و نازش
میکرد؛ میگفت «یا حسین شهید؛ ای روله؛ ای روله فدای تو».