سه برادر که در فاصله چهل روز به شهادت رسیدند+ تصاویر
روایتی خواندنی از دلاورمردان لشکر ۲۵ کربلا در دوران دفاع مقدس، شهیدان محمد علی، قاسم و حجت الله عبوری… به گزارش رجانیوز، آنچه که در پی میآید ماجرای عجیب شهادت این سه برادر اهل ساری است که در فاصله چهل و به ترتیب سن، خون مبارکشان در راه حفظ نظام مقدس جمهوری اسلامی جاری میشود. روایت شهادت آنها، توسط جانباز سرفراز “علیرضا علیپور” از همرزمان این شهیدان بیان و توسط نویسنده دفاع مقدس برادر جانباز ”غلامعلی نسائی” قلمی شده است که متن کامل آن در ادامه میآید.
بقیه درادامه مطلب
منبع:سایت دیاررنج
عملیات «والفجرهشت» را پشت سرگذاشته، پس از استراحتی کوتاه، دوباره به منطقه بازگشتهایم، جاده فاو - بصره، حوالی کارخانه نمک، در عملیات «والفجر هشت» تا جاده شنی پیشروی کرده، اکنون اینجا برای دشمن بسیار ارزشمند و حیاتی است. نفوذ دشمن از این منطقه، میتواند کار فاو را یکسره کند.
این محور استراتژیک را به نیروهای «گردان مسلم بن عقیل(ع)» جمعی لشکر ۲۵کربلا سپرده اند.
خط پدافند، بصورت مثلثی شکل، مقابل آن راه باریکی است، سمت مثلثی دیگر که ارتش بعث عراق، در آن محور پدافند هجومیدارد. این راه کوتاه و استراتژیک، معروف به «جاده شنی» است. به فاصله حدود یک کیلومتر، دشمن دو سوی این جاده شنی را آب بسته است. عرض جاده باریک، تنها یک خودرو جیب میتواند از آن عبور کند، جاده از کشته پشته است، دشمن بارها از این جاده بصورت گلهای هجوم آورده، به خاطر مقاومت سنگین بچهها، زمین گیر شده، هرچه تلفات داشته، همه کشتهها را جاگذاشته و فرار میکند.
ابتدای جاده در حدود سیصد متر چند نقطه کمین کاشتهایم، ادامه جاده در دست دشمن است و هر چند متر، روی جاده یک کمین زدهاند.
فاصله کمین ما با کمینهای روی جاده شنی دشمن، حدود ۱۵۰ متر است.
علی محسن پور معاون گردان مسلم ابن عقیل(ع) تصمیم میگیرد به همراه تعدادی از بچهها خط را تثبیت کند، به نوعی یک عملیات استشهادی است، تا کار را به پایان برساند.
محسن پور به همراه حسن سعد نزد فرمانده وقت گردان مسلم ابن عقیل(ع) علی اکبرنژاد میرود، تا برای عملیاتی سنگین و استشهادی اجازه بگیرند.
علی اکبر نژاد موافقت نمیکند. محسنپور میگوید: خط باید تثبیت شود، جاده شنی باید صاف شود، خطرساز است این وضع سردرگم، فاو را بطور جدی به خطر میاندازد. این خط علی آقا، لنگ در هواست، ما هم که بزودی باید این خط را تحویل بدهیم، برگردیم عقب. بگذارید کاری کرده باشیم در این محور حساس «کارستان»! اگر خدای نکرده دشمن این خط ثبیت نشده را، به نفع خودشان تثبیت کنند، میدانی که فاو را از دست میدهیم.
اکبرنژاد بهانه آورد و میگوید: همه نیروها از ساری هستن؟! این همه شهید یکجا همه شهر را بهم میریزد، نخیر، من نمیتوانم اجازه بدهم.
محسنپور با دلایلی که میآورد، این که شما بارها رفته، دیگران رفتهاند، نیروهای زیادی شهید شدن، ما هم تجربیات زیادی بدست آورده ایم، پس توکل بخدا که انشالله خدا یاری کند میزنیم به دل دشمن سیاه شب و کارشان را یک سره میکنیم. تازه از کجا علم غیب که ندارید، همه بچهها شهید بشوند. انشالله شهادت قسمت هرکدام از ما باشد، سعادتی است.
با اصرار زیاد از سوی حسن سعد و محسن پور و این صلابت درگفتارش، علی آقا اکبرنژاد نهایت موافقت میکند و لیکن یک شرط میگذارد، بچههایی که بناست وارد معرکه بشوند، نباید از یک محله و شهر باشند.
محسن پور قبول میکند، از طرفی هم، فرمانده گردان علی اکبرنژاد با هماهنگی «لشکر عاشورا» بله را گفت، دعا کرد که بچهها دست خالی برنگردند.
حسن سعد به همراه محسن پور نیروها را دست چین میکنند. محمد علی عبوری آمد سراغ من و گفت: رضاجان تو هم با ما میآیی؟
یعنی من میخوام که با هم باشیم.
بسم الله را گفتم و پیشانی محمد علی را بوسیدم. میدانستم که عملیات سخت و استشهادی، پیچیده و نامعلوم است. برنامه ریزیها انجام شده بود، نیروها به خط، رستهها مشخص، محمدعلی عبوری فرمانده دسته، من آرپیچی زن هستم و ته دسته قرار میگیرم. سر ستون، علی محسن پور معاون گردان مسلم ابن عقیل(ع)، حسن سعد، مهران جواهریان، سه برادر ساروی پشت سر هم به ترتیب سن، «محمد علی عبوری متولد: ۱۳۴۱ و قاسم عبوری متولد: ۱۳۴۳ و حجت الله عبوری متولد: ۱۳۴۴» بعدش، روحانی گردان، سیدمحمدرضوی جمالی، بهروز مستشرق! آی! این بهروز، بدجوری عاشق شهادت بود؟ از آن عاشقهای دربدر! یک نوار روضه با خودش داشت، درمقام شهید از استاد انصاریان، همیشه بهروز به این نوار گوش میکرد، اشک میریخت، نالههای فراوان، بیش از صدبار به این نوار گوش داده بود. چنان حسرتی میخورد در وادی شهادت، وقتی کسی شهید میشد این آدم زار زار گریه میکرد، به خدا التماس میکرد و مدام از روحانی گردان میپرسید که قیامت چگونه است، مقام شهید نزد خدا به چه شکلی است؟ برزخ چگونه است؟ عالم پس از مرگ، با عالم پس از شهادت چه فرقی دارد؟ غصه میخورد و گریه میکرد و برای شهادت به خدا التماس میکرد! دنیای غریبی داشت. بعد از بهروز که پشت سر من بود. ناصر سواد کوهی، ناصر معروف بود به «پسر شجاع» وقتی میخندید داندانهای جلوئی اش، شبیه «شخصیت پسرشجاع» سریال کارتونی بود. شجاع و دلیر، هرجایی کار میپیچید، از عالم غیب میرسید، بچهها میگفتند: «پسر شجاعآمد»
در ادامه ستون، حسن زاهدیان، اصغر فیضی و…
از راست| شهید بهروز مستشرق و شهید مهرداد بابائی- نشسته علیرضا علیپور
هر کسی بسته به حالش، حمایلش را بست. نیمههای شب حدود ساعت دوازده با ذکر دعا و تمنای قلبی خدا راه افتادیم. زدیم به جاده، قرار شد کمینهای دشمن را که گرفتیم بچههای لشکر عاشورا در نبض نقطه تلاقی عملیات با ما دست بدهند، از عقبه هم نیروهای گردان مسلم وارد عملیات بشوند.
همرزمان شهیدان عبوری
به یاری حق راه افتادیم، محسن پور و حسن سعد و مهران جواهریان جلوتر، پسر شجاع و حجت و قاسم عبوری و بقیه بچهها، محمد علی عبوری…. عرض جاده حدود کمتر از ۳ متر، تنها یک خودرو جیب میتوانست از آن عبورکند. طول جاده تا خط راَس دشمن حدود یک کیلومتر، دویست متری که وارد جاده شنی شدیم، رسیدیم به کمینهای دشمن، هر چند متری روی جاده، کمین زدهاند.
دو سوی جاده شنی را دشمن آب بستهاند، هوا سرد و تاریک و ظلمانی، به اولین کمین میرسیم، دو عراقی قلچماق نگهبانی میدهند، آروم آروم نزدیک میشویم.
چسبیدیم به زمین و شروع کردیم به خواندن آیه مشهور وجعلنا: بسم الله الرحمن الرحیم، وَجَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ یُبْصِرُونَ، (دربرابرشان دیواری کشیدیم و در پشت سرشان دیواری و بر چشمانشان، نیزپرده ای افکندیم تا نتوانند دید.) اعتقاد قلبی ما این بود که دشمن دیگر«کر، کور، لال» خواهد شد.
نوبت اول برای دور زدن کمین دشمن رسید به حسن سعد و مهران جواهریان، آروم و بی صدا بلند شدن و خمیده خمیده رفتن نزدیک کمین، ما چسبیدیم به زمین، آماده به درگیری، وضعیت به طوری بود که تحت هیچ شرایطی تا رسیدن به خط مثلثی انتهای جاده شنی نباید درگیر بشویم.
صدای گلوله در بیاد، عراق آتش سنگینی روی سرمان خواهد ریخت، دل تو دل ما نبود. هوا سرد، بادگیر هم پوشیدیم، تجهیزات وکلاه آهنی، باکوچکترین حرکت در تاریکی شب میخوردیم به هم، باصدای بهم خوردن تفنگ، خوردن کلاه آهنی بچهها به هم، سکوت شب میشکست، دشمن بیخیال خودش، دارد در سنگرکمین حال میکند.
مهران جواهریان و حسن سعد حالا کمین را دور زده اند، دو عراقی قلچماق گردن کلفت نشستهاند. مهران از پشت وارد کمین میشود. پشت سر نگهبان با نوک انگشت سبابه میزند به گردنش، نگهبان عراقی نگاهی به رفیق خودش کرد، جز رفیقش کسی دیگر نیست، سری تکان داد و پشت گردنش را خاراند، مهران دوباره زد، نگهبان برگشت، چشمش افتاد به مهران، کپ کرد و لرزید. هاج واج ماند! قیافه مهران او را به وحشت انداخت.
شب قبل مهران خواسته بود سرو صورتش را اصلاح کند، یک لنج داخل گل فرو رفته بود. شده بود متروکه و من هم چون پدرم آرایشگر بود، وردستاش شده بودم، یک نیمچه آرایشگر، خیلی مهارت نداشتم، یک قیچی و شانه، چفیه شده بود پیش بند و کله بچهها را ناکار میکردم. گاهی هم خوشگل از آب و گل در میآمدند.
مهران و محمد علی، حجت و قاسم و حسن سعد را شب قبل، اصلاحشان کرده بودم، مهران خیلی شوخی میکرد، میخواستم پشت سر و دور گردنش را بگیرم که کج در میآمد، میخواستم صاف کنم، همین طور میرفت بالاتر آخرش دور سرش تا بالای بنا گوش صاف شده و صورتش را هم صاف کرده بودم که ماسک شیمیائی بزند. مهران میخندید و میگفت: مگه میخواهی جاده شنی صاف کنی پسر علیپور، یک جوری خاص و ترسناک شده بود.
نگهبان قیافه عجیب و غریب مهران را که دید، نفهمید، این بعثی است، آمریکائی است، سرباز آلمانی است، بیچاره فکر کرد از بازرسهای خاص حزب بعث است. دلش ریخت و داشت از ترس سکته را میزد.
مهران انگشت اشاره به بسوی عراقی کشید، با غیظ و غلیظ گفت: لاتحرک!
بعد یک صدایی عجیب از گلویش خارج کرد، دست اش را شبیه کارد، زیر گلوی خودش کشید، بهش فهماند تکان بخوری«پخ پخ» خیلی ترسناک، باز دوباره تکرار کرد «لاتحرک» بعد محکم یقه هر دو را گرفت و از جا بلندشان کرد، حسن هم پشت سرش «اربع سلاحک!» هردو بدون کوچکترین مقاومت اسلحه را انداختند.
به قول ما سارویها «کَتاقُوزهِ بی دَله» با آن هیکل غولش تو دست مهران شروع به لرزیدن کرد.
مثل دو گربه بیجان، حسن و مهران این دو هیولا را کت بسته کشان کشان آوردن، تحویل دو تا دیگر از بچهها دادن که به عقبه ببرند. کمینها همه بدون هیچ درگیری فتح، اسرا به عقبه منتقل شدند.
حدود ساعت سه و نیم نیمه شب به سه راهی میرسیم، شب است و تاریکی، هوای سرد، منتظر بچههای لشکر عاشوراییم که به ما الحاق، دست بدهیم و حمله را آغاز کنیم.
نفسها در سینه حبس و لحظه شماری میکنیم، دقیقهها سنگین و بی رمق میگذرند. خسته از انتظار، سرمان را روی زمین میگذاریم، لحظهای چرت میزنیم. یک دقیقه خواب، یک دقیقه بیدار، از نیروهای کمکی هیچ خبری نیست. از گردان مسلم خبری نمیشود. لشکر عاشورا نیامد و صبح شد. نماز صبح را وسط سه راهی میخوانیم، هر یک از بچهها آخرین لحظههای عمرشان را سپری میکنند، دیگر هوا رو به روشنایی رفت، منتظر درگیری سنگین هستیم. هوا روشن شد، بسم الله الرحمان الرحیم، نگهبان شیفت روز تلوتلوخوران و خواب آلوده میآید، کلاشینکف روی شانهاش میآید که با نگهبانهای شیفت شب، که همه مهمان ما هستند تعویض بشوند. کمین دشمن پشت سرم، نگهبان میرسد و درگیر میشویم.
عراقیها مثل مور ملخ میریزند، آتش بازی شروع شد، ما چند نفر،آنها یک تیپ، میان آتش سنگین دشمن گم میشویم. درگیری سنگین میشود. من جلوی ستون، آرپیچی میزنم، گلوله پشت گلوله میآید، بچهها آرام عقب نشینی تاکتیکی را آغاز میکنند.
محسن پور صدا میزنه که برگرد، محمدعلی عبوری پشت سرم، سه نگهبان که ابتدا آمده بودند، بیست متری من، جان پناه گرفتهاند، به شدت تیراندازی میکنند. یا علی میگویم و یامهدی ادرکنی، آخرین آرپیچی را به سمت آنها شلیک میکنم، مینشینم روی زمین، هر سه در دم به درک واصل میشوند.
نفس نفس میزد و خون بالا میآورد
هنوز صدای شلیک از گوش ام خارج نشده، یکی از پشت سر با صدایی غریبانه که به سختی حروف را ادا میکنه، میگه: «ههها، ههها» احساس میکنم کسی از پشت سرم میخواد صدا بزنه«رضا» ولی نمیتواند، حروف را درست تلفظ کنه، برمیگردم! باتعجب محمد علی عبوری است، تیرخورده به پشت گردنش، از حنجرهاش بیرون آمده، دو زانو افتاده، سرش پایین، نفس نفس میزند! خون بالا میآورد.
آرپیچی را انداختم. برای لحظهای عاجز میمانم، خدایا چه کنم؟ تا دوردست روی جاده شنی هیچ کسی نیست!؟ حجت و قاسم و محسن پور و مهران کجا هستن، هیچکدام از بچههای شب نیستند.
محمد علی شروع میکند به سرفه زدن! حال غریبانه ای دارد.
آفتاب زده، هوای منطقه شبها سرد، روزها گرم و سوزان! بادگیر توی تنم، خستگی شب، تشنگی اول صبح، شب را نخوابیدم، نگاه کردم به قد و قواره محمدعلی، هم وزن من است. زیر خماش را گرفته، یک یا علی گفتم و انداختم روی کولم، بلند شدم راه افتادم. گلوله مثل باران میآید، دویدم، فاصله تا عقبه نزدیک یک کیلومتر است. دعا میکنم که خدایا به من توان بده، محمد علی را روی زمین نگذارم.
دشمن دارد با قناسه و تیربار و خمپاره شصت، هر چه دم دست دارد، میزند.
تیر از کنارم «فیس فیس، ویز ویز» رد میشود. از لابلای پاهام، محمدعلی روی شانههام، خدا خدا میکنم که از عقب تیر نخورم، جاده شنی است و تیر میخوره به زمین، سنگی منفجر میشود.
روزگاری است برای خودش این لحظههای عقب نشینی؟!
با یک رفیق زخمیروی شانهات! یک مرتبه دیدم محمد علی با مشت میکوبد به پهلوهام! مثل بچه ای که روی شانه مادرش بیتاب شده.
آروم گذاشتمش پایین، روی سرش خمیده شدم، سرش را پایین گرفتم. پقی زد و خونی که داخل ریههاش رفته بود را خالی کرد. سبک شد، بلندش کردم روی شانه، یاعلی و حرکت، دو سه قدم نرفتهام که وای من، سوختم! گلوله خورد به باسنام، برای لحظهای کرخ شدم، ایستادم، داغ داغ، بعد آروم درد سنگینی پیچیبد توی تنم، نرم نرم خون داخل پوتینهام نشست، نیافتادم، سخت غمیگن شدم که نتوانم این بار امانت را به منزل برسانم. حرکت کردم، چند قدم که رفتم، انگار یکی از پشت سر هلم داده باشد، محمد علی بخودش پیچید، تیرخورد به کتفش، با پشت دست زد به پهلوم، یعنی دارم خفه میشوم، تیر خوردم، من را بیار پایین.
بین دو پا، سرش را پایین گرفتم، خون حلق اش را که داخل ریههاش پر شده بود، دوباره خالی کرد، گلویش تیر خورده بود و خون از داخل حنجره اش وارد ریههاش میشد. سبک که شد، بلندش کردم، سرتاپا همه خونی شدهایم، درد تیر، سختی کول کشی محمدعلی، حال خرابش، بی خوابی و تشنگی، کلافه شدهام.
به هر سختی محمدعلی را میکشم تا زنده برسانم عقب و تحویل دو برادرش بدهم.
هر چند متر یک بار میگذاشتم روی زمین، سرفه میکرد، حال که میآمد، دوباره حرکت میکردیم. دیگر انتهای راه بودیم. محمدعلی خیلی بی رمق تر از همیشه، زد به پهلومهام، گذاشتم اش پایین، حالش لحظه به لحظه بدتر میشد، نشستم روی زمین، درد گلوله در تمام وجودم پیچید.
خیلی آروم نشستم، انگار نه این که وسط معرکه جنگ و زیر باران خمپاره و گلوله ام، محمدعلی را به آغوش گرفتم. دستی به صورتش کشیدم، بدنش میلرزد، اشاره کرد که رضا دیگه من را بزار روی زمین و برو از معرکه بیرون، محمدعلی آموخته بود که لحظه آخر چگونه این جهان خاکی را ترک کند، شاید میخواست تنها و غریبانه تر مانند مولایش امام شهیدان، حسین (ع) تشنه و غریب زیر باران گلولهها شهید بشود.
خمپاره شصت «گُپ گُپ گُپ» اطراف ما میخورد زمین، گلوله پشت هم میآمد، در لحظه معرکه عاشورا برای من تجسم شد. محمدعلی همین طورکه توی بغلم بود یک تیردیگری خورد به پهلوش، قلب ام آتش گرفت و گریه افتادم. ازعمق وجودم فریاد کشیدم، نامرد مردمان صبر کنید، صبر کنید، یزیدیان، مهلت بدهید آخرکه این رفیق ام دارد شهید میشود، صورتش را بوسیدم. گفتم: تنهات نمیگذارم رفیق، تا آخرش باهات هستم. محمدعلی جان ما با هم رفیقیم، رفیق که نامردی نمیکنه، بیاد وسط معرکه رفیق اش را رها کنه، من هستم رفیق، تا آخر دنیا… محمدعلی به پایان زندگی نزدیک شده بود، توی بغلم محکم فشردمش، پیشانی اش را بوسیدم، دستی به موهاش کشیدم و بوییدمش، آروم چشماش بازکرد، خم شدم و بوسیدمش، نگاهش کردم، نرم و ملایم خندید.
گفتم: محمدعلی جان قیامت من و یادت نره، فراموشم نکنی پسر، بدون من بهشت نری، یادت نره محمد علی، دستم را گذاشتم تو دست اش، شروع کردم به خواندن شهادتین: «أشْهَدُ أنْ لا الهَ الّا اللَّه و أشْهَدُ أنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّه.. محمدعلی آروم ادا میکرد. برای بار آخر بوسیدم و گفتم: محمد علی قول بده قیامت فراموشم نکنی.
محمد علی عبوری دیگر آروم شده بود، نه دردی، نه سرفه ایی، آروم تو بغلم، مثل کسی بود که هزار سال خوابش برده باشد. گذاشتم اش روی زمین و دستی به صورتش کشیدم، وسط آن معرکه گلوله باران، دلم ازش کنده نمیشد. بلند شدم، خدا حافظی کردم. دویدم سمت خاکریز، وارد خط شدم.
شهید محمد علی عبوری
محسن پور، قاسم عبوری، برادر محمدعلی و علی اکبر نژاد با هم جلوی سنگر نشسته اند، سرتا پا خونی و داغونم، قاسم عبوری گفت: رضا چی شده؟
گفتم: محمدعلی شهید شده! چند متر آن طرف خاکریز آوردم، برو آنجاست. برید بیاریدش که عراقیها پاتک کنند، محمدعلی آنجا گم میشود. زود بیارید تا شب نشده.
قاسم گفت: محمد علی زنده است؟
شهید محمدعلی عبوری
انگار حرفای من را متوجه نشده باشه، گفتم: نه تمام کرده، من تا این پشت خاکریز، بیست سی متری آوردم، اینجا شهید شد. اول فکرکرد من گفتم: زخمیشده است.
من هم نباید همان اول میگفتم، هول شده بودم از خستگی و سختی بریده بودم.
قاسم مکثی کرد و نگاهی به سرتاپای خونی من انداخت، شاید دنبال خون برادرش روی شانههای من میگشت. یا آستانه تحملش را بالا میبرد. نمیدانم. داغ برادرش، داغ محمدعلی برادر بزرگترش را داشت تجسم میداد به خودش که خبر شهادت محمدعلی را به حجت الله یا به مادر و پدرش چگونه ابلاغ کند؟!
خبری که قلب مادرش را میشکست و کمر پدرکارگرش را خمیده تر میکرد.
قاسم گفت: رضاجان تو برو، بسپارش به من، رفتم، من نیز از فرط خستگی و خون ریزی چشمهام سیاهی رفت و افتادم، بچهها تا شب نشده من را بردند بیمارستان امام سجاد، در همان نزدیکیهای خط فاو، بچههای بهداری فوری انداختند روی تخت و شروع به مداوا کردند.
تیر از یک سمت باسن ام خورده بود، از سمت دیگر خارج شده بود، شستشو دادند و پانسمان کردند، آمپول ضد درد و کزاز، یک وراندازی به من کردند و گفتند: فوری باید به بیمارستان شهید بقایی اهواز اعزام بشوم.
آمبولانس آماده بود، سوت زدند که این رزمنده زخمیرا هم ببرید، زخمیهای دیگر هم عقب و جلو آمبولانس ولو شده اند.
گفتم: حاشا و کلا، من که چیزیم نیست، برای چی باید دردسر درست کنم؟! بیخیال، آخ گفتم و از تخت پایین پریدم. پوتینهام بوی خون خشکیده میداد، پوشیدم، کمیسرگیجه داشتم، به آن اعتناء نکردم.
ترکش به چشم و سرش خورد
رفتم خط مقدم، جایی که بهش تعلق داشتم. غروب شده بود که رسیدم مقر گردان مسلم، بچهها گفتند: رضا! خبر قاسم را داری؟
گفتم: نه، خوب حالا چه خبره؟ گفتند: بعد از فرستادن جنازه محمد علی به معراج، هر چه بچهها اصرار که باید با جنازه برادرش برگرده! برنگشت، محمد علی را که بردند، جلوی سنگر نشسته بود، یک خمپاره آمد، ترکش خورد به چشم و سرش، قاسم و فرستادن بیمارستان اهواز، خبر زخمیشدن قاسم حالم را بهم ریخت، رفتم داخل سنگر افتادم. صبح روز بعد از حجت ماجرا را پرسیدم؟
گفت: بله زخمیشده.
گفتم: چرا حالا تو عقب بر نمیگردی؟
برادر سوم هستی خانواده به شما نیاز داره،
گفت: اگه بنا باشه هر کدام از ما برای خانوادهاش اتفاقی بیفته و جبهه را خالی کنه، دیگر کسی باقی نمیمونه، برای خانواده همین که خدا هست، امام هست، مادر پدرهای شهدا همه هستند.
گفتم: ما که حریفتان نمیشویم. این گذشت دو روز بعد خبر آوردند که قاسم در بیمارستان تبریز شهید شد.
پیکر مطهر شهید ابوالقاسم عبوری
گفت: تلاش کن که دو برادر را با هم تشییع کنند
حجت الله آمد به من گفت: رضا تو که پدرت تو بنیاد شهید ساری است، برویم اهواز زنگ بزنیم، محمد علی را تشیع نکنند که جنازه قاسم برسه، اگه بنا باشه خانواده یک بار محمد علی را تشیع کنند، باز دوباره یک هفته بعد قاسم را تشیبع کنند چند هفته بعد هم نوبت به من برسه! واویلا میشود برای مادرم! سکته میکند، پدرم از پا در میآید. مادرم را داغ برادرها خواهد شکست. خواهد کشت. باید در شرایط سخت و سختتر یکی را انتخاب کرد. نام مادرمحترمه شهیدان «صدر» خانم مومن و جلیله و با ایمان و به تمام معنا زنی است از تبار عاشورائیان، پدرشان، حسن آقا، در بازار روز ساری مرغ فروشی داشت. بسیار با ایمان و باتقوا، اهل فولاد محله ساری هستند.
گفتم: باشه، پریدم داخل سنگر و کوله ام را برداشتم، مهران جواهریان هم آمد با عجله رفتیم.
خستگی و درد گلوله، شلوارم از پشت همینطور هنوز خیس خون بود. روحیات حجت الله داغون، مهران بهم ریخته، رسیدیم به ایست بازرسی دارخوئین، ما بی حوصله، این بچههای ایست بازرسی هم ما را شروع کردند به بازرسی بدنی، عصبانی شدم روی سرشان داد و فریاد کردم!
گفتم: چی شده برادر من؟ تو این گرفتاری، شما هم منافق گیرآوردین، یکی دست را از کوله پشتی من بیرون آورد و سه چهار تا گلوله گرینف نشان مسئول شان داد، داد زد، بیا این هم سند، این هم مدرک!
گفت: شما منافقید، بگیر و ببند، درگیر شدیم. ما را دستبند زدند، کوتاه آمدیم و افتادیم به خواهش و تمنا، هرچه گفتیم: چه بر ما گذشته اصلا باور نکردند. ای وای برما، ما را دست بسته انداختند عقب تویتا، گفتم: پسرجان، این دوست ما برادراش شهید شدن، ما میخوایم بریم زنگ بزنیم که تشیع نکنند، تا برادر بعدی جنازه اش برسه، من پدرم بنیاد شهیدی است. ما بچههای گردان مسلم هستیم. لشکر ۲۵ کربلا. مازندرانی. ساروی. شمالی، ما تیربار که ندزدیدیم، شب قبل ترعملیاتی بود، گلوله تو کوله ام جا مانده، بخدا ما رزمنده پاک و آدم حسابی هستیم. خدایا عجب سرنوشتی، این دیگر چه گرفتاری است، من و حجت الله عبوری و مهران جواهریان، بی خود و بی جهت روانه زندان اهواز شدیم.
نه قاضی نه محکمهای، جدی جدی ما را منافق حساب کردند؛ بدون تفهیم اتهام انداختن گوشه بازداشتگاه و درب آهنیاش را قفل زدند.
حالا نمیدانیم کجا هستیم، با چه کسی روبروییم که حرف مان را بزنیم.
ثانیه به ثانیه درد روحی و جانی ما بیشتر میشد، هر دقیقه بازداشتگاه یک قرن میشد.
داشتیم خفه میشدیم. حجت کلافه و درمانده، مهران مشت میزد به دیوار سلول، ظهر شده و مانند سه تا شیر زخمیگرفتار قفس آهنی.
بدون مهر و آب وضو، نماز ظهر را خواندیم.
لحظهها سخت و سنگین، گیج و پریشان میگذشت.
غروب شده بود از گرسنگی نای نداشتیم، یک مسئولی آنجا بود، آمد، به نظر انسان شریفی بود، درد دل ما را که شنید، سریع یک تلفن برای ما آماده کرد، زنگ زدیم قرارگاه ،حاج کمیل از شانس ما پشت خط آمد و ماجرا را که شنید، یک ساعت طول نکشید آزاد شدیم.
گفت: جلوی زندان باشید، خیلی زود ماشین آمد سراغ ما و رفتیم و تماس گرفتیم، برنامه ریزی شد و برگشتیم خط. کنار مرداب جایی که یک لنج فرو رفته، کنارش زمین خشکیده بود. داخل لنج یک آرایشگاه بود. غروب وقتی رفتم داخل لنج، لحظه غمانگیزی برای من تداعی شد، موهای محمد علی و قاسم را دیدم که قبل عملیات اصلاح کرده بودم، روحم را گداخت. خیلی غم انگیز بود.
دو سه روزی گذشت و گردان محمد باقر آمد و ما برگشتیم شمال، تشیع جنازه محمد علی و قاسم به آن صورت که زنگ زده بودیم نشد، هر کدام جدا به فاصله دو سه هفته از هم تشیع میشوند.
محمد علی را با همان لباس رزم تشیع میکنند، با همان لباس دفن میکنند. هنوز چهل روزی از این ماجرا شهادت دو برادر نگذشته که خبر میدهند! بناست دو اتوبوس حامل رزمندهها از نکاء به سمت جبههها بروند، سپاه برنامه ریزی میکند که مردم در میدان خزر ساری آنها را بدرقه کنند.
تیر به پیشانیاش زدند
از طرفی منافقین برنامه ترور رزمندهها را در دستور کارشان میگذارد.
حجت الله عبوری برادر دو شهید محمدعلی و قاسم از بچههای اطلاعات عملیات سپاه ساری، به همراه چند نفر به میدان خزر میآیند که جلوی ترور را بگیرند، برنامه منافقین انفجار ماشینهای حامل رزمندگان است، میخواهند با انفجار کاری کنند که بچهها به جبهه نرسند.
حجت در میدان خزر یک موتورسواری را میبیند، بهش مشکوک میشود. حجت که جلو میرود! منافقین همراه که در گوشه و کنار کمین زدهاند، با حجت الله درگیر میشوند. حین درگیری یکی از منافقین یک گلوله به پیشانی حجت شلیک میکند.
حجت الله برادر سوم خانواده عبوریها هم به دو برادر شهیدش ملحق میشود.
در کمتر از چهل روز سه برادر از بزرگ به کوچک شهید میشوند، برادر اول، محمد علی، دوم قاسم، سوم حجت الله، تا همین چند وقته برادر چهارم خانواده عبوریها شهردار حزباللهی ساری بوده، شهرداری که بچههای بسیجی شاید کمتر ببینند. با همان اخلاص برادرهای شهیدش، شهردار ساری بود.
بعد از این ماجرا، ماه رمضان هم از راه میرسد، «سید محمد رضوی جمالی» روحانی گردان مسلم ابن عقیل(ع) هنگام خواندن دعای جوشن کبیر شهید میشود. حسن سعد و بهروز مستشرق، ناصر سوادکوهی معروف به پسر شجاع نیز درعملیاتهای بعدی، همه شهید میشوند..
روحانی شهید: سید محمد رضوی جمالی
این پایان قصه نیست، روایتهای ما همچنان ادامه دارند، در این ماه پر برکت، برای من هم دعا کنید که بزودی شهید آینده باشم… (آمین)