ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
پوتین های خالی
نصف شب رفتم آسایشگاه تا وضعیت انضباطی سربازها رو چک کنم؛ همین طور که داشتم تو تاریکی قدم می زدم چشمم به پوتین های یک سرباز افتاد که واکس نزده و خاکی کنار تختش افتاده بود.
با عصبانیت رفتم جلو و محکم پتو رو از روش زدم کنار و داد زدم: «چرا پوتین هاتو واکس نزدی؟» بنده خدا از شدت صدای من از جا پرید و روی تخت نشست.
بعد همین طور که سرش پایین بود گفت: «ببخشید برادر. دیر وقت بود که از منطقه جنوب رسیدم. خانوادم رفته بودن شهرستان و منم چون نمی خواستم مزاحم کس دیگه ای بشم، اومدم آسایشگاه. وقتی رسیدم همه خواب بودن و نتونستم واکس پیدا کنم...»
صداش برام خیلی آشنا بود. وقتی سرش رو بلند کرد، دیدم جناب سرهنگ بابایی، فرمانده پایگاهه! بدجوری شرمنده شدم. نمی دونستم چی بگم. واسه همین فقط به خاطر جسارتم ازشون عذرخواهی کردم.
اما ایشون اصلا ناراحت نشده بود و با لحن مهربونی گفت: «برادر جان! شما به وظیفه ات عمل کردی، من بیشتر از هرکسی خودم رو موظف به رعایت مقررات و امور انضباطی می دونم.»
شهید عباس بابایی
منبع:گروه اینترنتی رهروان ولایت