ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
یک گوشی که ارزشش را ندارد .../ کتابی درباره شهیدی که سرش بر نیزه داعش رفت
گروه فرهنگ مقاومت فرهنگ نیوز، مریم کمالی نژاد: «وقتی آمد توی اتاقم با یک من عسل نمیشد خوردش، از پشت در اتاق سر و صدایش میآمد. میشنیدم که منشی دارد قانعش میکند صبر کند و بعد از هماهنگی بیاید. از جایم بلند شدم که در را باز کنم و دعوتش کنم، خودش در را باز کرد و آمد تو. رگ پیشانی و گردنش بیرون زده بود. صورتش برافروخته بود. دستش را گرفتم و روی صندلی نشاندمش. خودم هم کنارش نشستم. گفتم شما میخواستی ما را ببینی ما هم سعادت داشتیم با شما آشنا بشیم، دیگر عصبانیت برای چی؟
به هر حال حرفهایش را زد و گله و شکایتش را هم کرد. قول دادم تا جایی که اختیار با من باشد رسیدگی کنم. گوشیام که زنگ خورد، خیلی کوتاه با همکارم حرف زدم و گوشی را روی میز جلویمان گذاشتم، برداشتش. یک نگاهی بهش انداخت و گذاشت توی جیبش و گفت من این گوشی شما را برمیدارم. من گفتم بردار برای خودت اگر با این گوشی دلخوری شما برطرف میشود بردار. یک جای هم با هم خوردیم و خداحافظی کرد که برود. تا دم در رفت صدایش کردم که خوب عاقبتبهخیر! گوشی را دادیم سیم کارت را که ندایم، سیم کارت را حداقل بده.
برگشت گوشی را گذاشت روی میز و گفت همینجوری گفتم، نمیخوام. ولی اصرار کردم که برداردش. یک گوشی که ارزشی نداشت. سیم کارتم را گذاشت روی گوشی قدیمی خودش و آن را برداشت برد...»
آنچه خواندید، خاطرهایست از سردار شهید عبدالله اسکندری، در دوره مسئولیتشان در بنیاد شهید استان فارس در ارتباط با یک جانباز اعصاب و روان.
مرد خدا
سردار شهید عبدالله اسکندری از آن بزرگ مردانی است که تواضع و اخلاصاش زبانزد خاص و عام بوده و است. در تمام سالهای جنگ، جبهه بودند و بعد از آن هم بخاطر مأموریتهای متفاوت، زندگی و کار در شهرهای مختلفی چون اهواز، بندرعباس، اراک، سبزوار و ... را تجربه کردند. با این حال تمام این فعالیتها و مسئولیتشان در بنیاد شهید نبود که ایشان را بر سر زبانها انداخت. بلکه شهادت و نحوهی شهادتشان بود که با تمام غربت و مظلومیتی که به همراه داشت، باعث شد زندگی سراسر ایثار و اخلاص ایشان مرور شود.
سردار شهید عبدالله اسکندری، چندی پس از بازنشستگی، در سال 1393 با اصرار خودشان به سوریه رفتند. به خاطر مسائل امنیتی به خانواده سپرده بودند که کسی از رفتنشان باخبر نشود. اما قول داده بودند که یک روز در میان به همسرشان تماس بگیرند. خانم اعظم سالاری همسر ایشان میگوید: ظهر سهشنبه قبل از اذان مشغول تلاوت قرآن بودم که تلفن آقا عبدالله از انتظار درآوردم، احوال بچهها را پرسید. صدایشان کردم، آمدند و یکی یکی با پدرشان حرف زدند و دوباره گوشی را به من دادند. آقا عبدالله گفت: حاج خانم، یادته یک بار داشتم برات کتاب امام رو میخوندم، میخواستن تبعید بشن، به خانمشون نامه نوشته بودن که تصدقت بشم، برام دعا کن؟ الان من به شما میگم تصدقت بشم، برام دعا کن!»
این شرح آخرین تماس شهید اسکندری از سوریه با همسرشان است. بعد از آن تماسهای یک روز در میان قطع میشود و بعد از چندی هم خبر شهادتشان میرسد. شهادتی حسینگونه! عکسهایی که از نحوهی شهادت و سر بر روی نیزهی ایشان در فضای مجازی به سرعت منتشر شد، دل همهی مردم را به درد آورده بود. خانوادهشان که جای خود دارد. همان وقت، همه میگفتند خدا به دل همسر و فرزندانشان آرامش و صبر بدهد.
همسر شهید، شب رسیدن خبر شهادت ایشان و تماشای تصاویر سر پدر توسط دخترشان را اینگونه شرح میدهند:
«به جز عدهای، بقیهی مهمانها بعد از شام رفتند و خانه کمی خلوت شد. از زهرا اما خبری نبود. ترسیدم چیزی شنیده باشد و سراغ اینترنت برود. توی اتاقش پیدایش کردم. دیر رسیدم. سیم نت را پیدا کرده بود. به هق هق افتاده بود. تا من را دید صفحه را یکی یکی بست. جلوتر رفتم و بغلش کردم. چشمم به صفحه مانیتور افتاد. سردار عبدالله اسکندری مسئول سابق بنیاد شهید استان فارس در سوریه به شهادت رسید. اشک های زهرا رد شورههای صورتش را گرفت و دوباره جاری شد. تمام تنش میلرزید. حالش داشت به هم میخورد. نفسش بند آمده بود میگفت: «چرا دیگه اینقدر زجرش دادند، چرا شکنجهاش کردند!»
آنچه در راه خدا دادهایم را پس نمیگیریم ...
پیکر شهید اسکندری هرگز به خانوادهاش بازنگشت. همسر ایشان در دیدار با آیت الله خامنهای گفتند: «دو هفته بعد از شهادت حاج آقا اسکندری رایزنیهایی با سفارت ترکیه شد که پیکر شهید رو در ازای مبلغی یا آزاد کردن اسرای تکفیری پس بگیریم. آقا علیرضا (پسر شهید اسکندری) و دخترخانمها قبول نکردند. با اینکه دلتنگ پدرشون هستند، اما گفتند این کار خلاف راهی است که پدرمون درش قدم گذاشته» آقا هم فرمودند: «آفرین به این استقامت و به این روحیه، به این تربیت بزرگمنشانه. احسنت به شما، اجر شما با حضرت زینب و خود شهدا»
سرِّ سر
آنچه خواندید، گزیدههایی بود از کتاب «سرِّ سر» که نجمه طرماح آنرا برای انتشارات روایت فتح نوشته است. این کتاب به زندگی سردار شهید اسکندری از زبان همسر ایشان، اعظم سالاری میپردازد. کتاب 142 صفحه دارد و به تازگی در 1100 شمارگان به چاپ رسیده است. کتاب، به روال مجموعهی «نیمه پنهان ماه» که به روایت زندگی سرداران شهید هشت سال دفاع مقدس از زبان همسران ایشان میپرداخت، شهید اسکندری را از زاویه نگاه همسرشان به تصویر میکشد.
روایت از نوجوانی اعظم سالاری، همسر و دخترخالهی شهید اسکندری و زندگی سادهی آنها در محلهی قصرالدشت شیراز، شروع میشود و با ازدواج بدون تشریفاتشان ادامه پیدا میکند. روایت روزهای سخت جنگ و نبود حاج عبدالله در کنار خانوادهاش حتی زمان به دنیا آمدن دخترانش و مهاجرتهای خانواده با ایشان به مناطق جنگی، فقط برای اینکه چند ساعتی بتوانند در کنار همسر و پدرشان باشند، ما را دوباره به یاد زندگیهای سخت و ساده و پر از ادب و سلامت و عشق رزمندهها میاندازد.
این کتاب دومین جلد از مجموعهی «مدافعان حرم» است که روی آن هم نام شهید عبدالله اسکندری نوشته شده است. با اینحال کتاب اطلاعات دقیقی از شهید به شما نمیدهد. در واقع آنچه شما با خواندن این کتاب بیشتر متوجه میشوید نوع زندگی خانوادگی آنهاست. با خواندن این کتاب مسئولیتهای متفاوت ایشان در جبهه و پس از آن هم عنوان نشده و مخاطب یک روایت ویژه از نوع شخصیت و منش و رفتار شهید به دست نخواهد آورد. در واقع در این کتاب ما کمتر از همه با شهید آشنا میشویم. البته این را نمیتوان به عنوان ضعف کتاب عنوان کرد. بلکه ممکن است که هدف از نوشتن این کتاب و نوع سوالاتی که در مصاحبه عنوان شده، یک روایت داستانگونه و ساده از زندگی ایشان است، اما باز هم به نظر میرسد که جای بیشتری برای پرداخت به شخصیت ویژهی ایشان داشت.