ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
قم| حالوهوای جمکران؛ دریای عاشقانِ بیقرار/ همه قبل از هر چیز آمدنش را طلب میکنند
به گزارش خبرگزاری تسنیم از قم، امسال گنبد فیروزهای زیر شبنم باران آسمان و اشک مشتاقان دلرباتر از هرسال در انتهای جادههای منتهی به جمکران خودنمایی میکند. مسافرانی که با هر وسیلهای خود را به صحن شسته و حوضهای کاشیکاری میرسانند تا قدمبهقدم تا مسجد درددل کنند و زیر باران حکایت دلتنگی سر دهند.
سید علی حسینی دست دخترش را محکم در دست گرفته و پا بهپای لیلای 4سالهاش آرامآرام با نگاه خیره به گنبد بهسمت مسجد میرود و زیر لب بهزبان ترکی چیزی میگوید و اشک میریزد.
وقتی جویایی حالش میشوم هزار التماس از نگاهش سرازیر میشود. اینجا شمارش عاشقان از عدد گذشته است. فقط میتوانی بگویی سیل خروشان مشتاقان، دریایی از عاشقان بیقرار، فوج فوج آزادگانی که قبل از درد خودشان مشتاق آمدن معشوق هستند.
هیچچیز مانع آمدنشان نشده، زنی با نقاب میگوید از جزیره قشم آمده با همه خانوادهاش، میگوید برای آقا سوغات آورده و مشتاقانه کیکهای هلر را به زائران تعارف میکند و لبخند شادش بیشتر از طعم خوب کیکش به دل مینشیند.
حلما ابوترابی میگوید: با شوهرم و 7 بچهام آمدهایم و این کیکهای را همه با هم پختهایم. سمت چپ صحن اصلی را نشان میدهد که خانوادهاش نشستهاند و با خوشحالی و همان لبخند میگوید: امسال سال سومی است که برای آقا سوغاتی میآورم.
بیشتر زائران مشتاقاند از در یک وارد صحن جامع شوند، انگار میخواهند تا وارد میشوند تنها چیزی که میبینند گنبد و در مسجد باشد، ازدحام جمعیت هم خستهشان نمیکند. در صفهای طولانی میایستند و یکییکی وارد میشوند.
امیر طالبزاده ویلچرش را خودش هل میدهد و همسرش کنارش راه میآید و هر دو در سکوت تنها اشکهایشان را پاک میکنند، زهرا برخورداری میگوید: "از تهران آمدهایم و ساعت 5 صبح حرکت کردیم."، با خنده میگوید: "میخواستیم به شلوغی نخوریم"، و با رضایت نگاه جمعیت را میکند.
چادرش از باران صبح سهشنبه جمکران خیس شده است و میگوید: به دخترانمان بگویید حرمت پاهای همسرم و خون شهدا حفظ چادر است، وصیت حضرت زهرا(س) حفظ چادر است و جواب مادران داغدیده و چشمانتظار پسران رشید، حفظ چادر است.
آقای طالبزاده میگوید جانباز عملیات فتحالمبین است و با بغض میگوید: ایکاش آقا لایقم میدانست و میرفتم مدافع حرم عمهاش میشدم، کاش میتوانستم دوباره برای آقا سربازی و سینه سپر کنم برای حضرت زینب(س) و در لشکر حضرت عباس برای حرمت چادر و عفاف جان دهم.
مردی بلوچ از کنارم رد میشود، سریع میروم کنارش و سلام میکنم، سرش را تکان میدهد، از سیستان آمده تنها همین را میفهمم و از همه حرفهایش فقط بوی دلتنگیاش و شانههای خستهاش را میشود فهمید، قدرت مردانهاش و قدمهای تندش مرا جا میگذارد و مثل قطرهای در دریا بین جمعیت میرود.
سیاهپوستی همراه دو دختر و همسرش دم در ایستادهاند و وارد نمیشوند، دو دخترش دستهای کوچکشان را به سینه زدهاند و مرتب تعظیم میکنند. شک میکنم و به افق دیدشان نگاه میکنم، حتماً چیزی فراتر از آنچه من میبینم، میبینند، وقتی میپرسم از کجا آمدهاید میگویند: غنا و دیگر سؤالی را جواب نمیدهند.
دو مرد قدبلند از پشت پرده آبی ورودی برادران با خنده وارد میشوند و سر خم میکنند. فرانک با آنکه زیاد مسلط به فارسی نیست میگوید از آلمان آمده و دو سال است مسلمان شده و اسم اسلامیاش مهدی است. میگوید دوستش میخواهد مسلمان شود که با هم آمدهاند تا هم او با امام حاضر بیعت کند و هم یوهانا صداقت مسلمانان واقعی را ببیند. یوهانا میگوید اسم اسلامیاش را انتخاب کرده و محمد را دوست دارد.
همراه زائران وارد صحن جامع میشوم، خیلیها با هیئت آمدهاند، این را از اتوبوسها پارکشده در پارکینگ هم میشود فهمید، اتوبوسهایی که از شمارش خارج هستند. یکچیز بین هر ایرانی و غیرایرانی مشترک است "آقا". همه میگویند "آقا". همه آمدهاند مهمان "آقا" باشند و سر سفره "آقا" بنشینند و اول از هر چیزی آمدنش را طلب میکنند.
اینجا جمکران است. صحن جامع و باران همراه اشک و خنده زائران شده و اشتیاقشان پای رفتن همه را سست میکند. امشب اینجا مهمانی است و همه مهمان "آقا" هستند.