کتاب من زنده ام( خاطرات دوران اسارت به قلم معصومه آباد)
((معرفی کتابهای دفاع مقدس))
کتاب من زنده ام در حوزه دفاع مقدس نگاشته شده است و مربوط به خاطرات اسارت چهار تن از بانوان ایرانی است. این بانوانان که به عنوان امدادگر در جبهه حضور داشتند در همان روزهای آغازین جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به اسارت نیروهای بعث عراق در می آیند. هنگام اسارت آنها بعثی ها از خوشحالی پایکوبی می کنند و هنگام بازجویی از این بانوان امدادگر به آنها می گویند: « از نظر ما شما ژنرال های ایرانی هستید.» نویسنده این کتاب که چهل ماه را در اسارت و در زندان های بعث عراق گذرانده است به شرح خاطرات آن دوران سخت و طاقت فرسا می پردازد که بر شانه هایش سنگینی می کرده است.نویسنده می گوید: به آقای مرتضی سرهنگی گنجینه معرفتی شهدا ,جانبازان و آزادگان برخوردم. از حال من پرسید. گفتم: هرچه می روم و هرچه می گذرد, این بار سبک نمی شود. گفت: باری که روی شانه های توست فقط از آن تو نیست. باید آن را آهسته و آرام زمین بگذاری و سنگینی آن را با دیگران تقسیم کنی.آنوقت این خاطرات مانند مدال افتخاری در گردن همه زنان کشورمان خواهد درخشید.
این کتاب در هشت فصل تنظیم شده است:
فصل اول کودکی
فصل دوم نوجوانی
فصل سوم انقلاب
فصل چهارم جنگ و اسارت
فصل پنجم زندان الرشید بغداد
فصل ششم انتظار
فصل هفتم اردوگاه موصل و عنبر
فصل هشتم عکس و اسناد
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
ناگهان در باز شد. آنقدر صدایمان بلند بودکه این بار متوجه صدای وحشت آورچرخش کلید توی قفل نشدیم. ناگهان سه نگهبان را بالای سر خود دیدیم که یکی از قیس بود و دیگری عدنان و آن یکی آلن چولن با کابل های چرمی که از داخل شان سیم های برق رد می شد وارد سلول شدند و تا آنجا که قدرت داشتند به سر و تن ما زدند.فاصله بین ضربات آنقدر کم بود که انگار هیچ ضربه ای به ضربه ی دیگرامان نمی داد.بی وقفه ضربه ها بر ما فvود می آمدو فحش و ناسزا بود که می شنیدیم هر کدام مان در گوشه ای گرفتار ضربات شلاق شده بودیم .حلیمه و مریم در قسمت حمام و توالت مثل حریفی که در گوشه ای از رینگ بوکس گرفتار شده باشدو من و فاطمه در دو گوشه بیرونی, با شدت گرفتن ضربات خون از دست و سرمان راه افتاده بود بیشترین سهم کابل هایی که بر من فرود می آمداز طرف آلن چولن بود که خشمش ماهیت مزورانه او را آشکار می کرد.همین طور که کف دستهایم را حایل سرم کرده بودم تا از شدت ضربه هایی که بر سر و صورتم می کوبید کم کنم, یکباره کابل را از دستش کشیدم و تا آنجا که قدرت داشتم به پاها و هیکل او ضربه می زدم. باورم نمی شد چه قدر زورم زیاد شده بود. او آخرین نفر بود که سلول را ترک کرد. وقتی در را بستند و صدای جیغ و فریاد ما آرام شد هنوز صدای برادران شنیده می شد. شعار" الله اکبر, لا اله الا الله " وزیر نفت را می شنیدیم که می گفت: « نصر من الله و فتح قریب », هر کس صدای منو می شنوه جواب بده. و بقیه یکپارچه « و بشر المومنین »سر می دادند. فاطمه گفت : چقدر دلم خنک شد وقتی دیدم کابل تو دستته و داری می زنیش, چطوری کابل به دست تو افتاد؟
( کتاب من زنده ام / صفحه 314 )