شهدای نیاک

شهدای نیاک

مرجع خبری و طراح نرم افزارهای مذهبی وزندگینامه شهدا وبیانات رهبری و دفاع مقدس
شهدای نیاک

شهدای نیاک

مرجع خبری و طراح نرم افزارهای مذهبی وزندگینامه شهدا وبیانات رهبری و دفاع مقدس

ماجرای اشتباهاتی که باعث دوستی من و مجید شد/ دفترچه رمز بی‌سیم را در عملیات گم کردم

ماجرای اشتباهاتی که باعث دوستی من و مجید شد/ دفترچه رمز بی‌سیم را در عملیات گم کردم

گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: پس از پیروزی انقلاب، نخستین بار مجید را در کمیته دیدم. همه به او احترام می‌گذاشتند. او یکی از مسئولان تاثیرگذار و دارای رای در کمیته بود. هنوز مدتی از تاسیس کمیته و راه‌اندازی آن نگذشته بود که مجید به همراه تعدادی از دوستانش تشکلی را به نام «کانون نشر فرهنگ انقلاب اسلامی» به وجود آوردند. آنها اعتقاد داشتند حالا که انقلاب به ثمر نشسته و به پیروزی رسیده، باید کار فرهنگی انجام داد و کنار حفاظت و حراست از دستاوردهای انقلاب نسبت به آگاهی بخشی، اطلاع رسانی و نشر فرهنگ انقلاب اسلامی هم باید همت کرد. افرادی را که در آن کانون رفت و آمد داشتند، جوانان شهر به نام کانونیان می‌شناختند. چهره بسیار شاخص و تاثیرگذارشان هم مجید بود. جمع بسیار باصفایی داشتند. مدتی که گذشت من هم پایم به آن جا باز شد و در آن کانون ثبت نام کردم. وقتی برگ عضویت آن کانون را به من دادند احساس می‌کردم برگه ورود به بهشت را دریافت کرده‌ام. به همین خاطر از آن به دقت نگهداری می‌کردم و هر جا که میرفتم آن برگه را به عنوان نشان افتخار به همه نشان می‌دادم. چند باری در کانون هم مجید را دیده بودم ولی افتخار رفاقت با او را پیدا نکرده بودم. البته مجید هم چند سالی از من بزرگتر بود و شاید علت عدم ارتباط ما همین مسئله بود. پس از مدتی مجید را کمتر در کانون می‌دیدم تا این که از زبان دیگران شنیدم که مجید به آغاجاری رفته و کنار دوست قدیمی اش اسماعیل دقایقی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی آغاجاری را تشکیل داده و آنجا همه کاره سپاه شده است.


متن بالا برگرفته شده از سخنان حمید حکیم الهی (امیر کعبی) یکی از دوستان مجید بقایی است. اگر چه او تا قبل از شروع جنگ، مجید را دورادور می‌شناخت اما وقتی در زمستان 59 پایش به جبهه شوش باز شد، همان جا رفاقت نزدیکش را با مجید شروع کرد. این دوستی تا ساعتی قبل از شهادت مجید ادامه پیدا کرد. برای آشنایی بیشتر با ابعاد مختلف شخصیت شهید بقایی در ادامه گفت‌وگوی دفاع پرس را با حمید حکیم الهی را بخوانید.

در نخستین روز حضورم در جبهه برای شناسایی رفتم

من اهل بهبهان هستم. ما جنگ را در سوسنگرد، خرمشهر و آبادان می‌دانستیم. روزی که از دوستم نام شوش دانیال را شنیدم. هیچ اطلاعی از آنجا نداشتم. برای نخستین بار بود که به جبهه می‌رفتم. ساکم را بستم و به سختی خودم را به مقر سپاه در شوش دانیال رساندم. ابتدا در ایست بازرسی متوقف شدم، دوستم من را دید و به داخل مقر سپاه برد. ابراهیم من را به داخل اتاق فرماندهی برد و به مجید بقایی معرفی کرد. در معرفی من گفت: «این همان جوانی است که تعریفش را می‌کردم.» من و مجید در چشمان همدیگر شیطنت‌های جوانی را دیدیم. همزمان لبخندی به هم زدیم. فردای آن روز از مجید خواستم که من را به خط بفرستد. پرسید: «توپ و تانک را می‌شناسی؟ گفتم بله در تلویزیون دیدم.» خندید و گفت: «باشه. شما را به خط می‌فرستم تا از نزدیک هم تانک و تفنگ را ببینی.» یکی از دوستان به نام مبین مسئول آموزش سپاه شوش بود. او هر روز به خط می رفتم و به نیروها سرکشی می‌کرد. آن روز مجید او را صدا زد و گفت: «امیر را هم با خودتان ببرید.» (من را در خانه امیر صدا می‌زدند). من همراه با آقای مبین و یک نفر دیگر به راه افتادیم. آقای مبین دستور شهید مجید بقایی را اشتباه متوجه شده بود و فکر می کرد من نیروی اطلاعات و عملیات هستم. او می‌خواست آن روز برای شناسایی برود. من در نخستین روز حضورم در جبهه برای شناسایی رفتم. از آنجایی که توجیه نبودم، معبر را لو دادم. دشمن متوجه حضور ما شد. ما از آنجا دور شدیم. آقای مبین از دست من ناراحت بود. با این اوضاع به دیدگاه رفتیم. با حشمت حسن زاده آنجا آشنا شدم. آنها در حال بررسی نقشه بودند و من هم ایستاده بودم. ناگهان صدای سوتی آمد. آقای مبین گفت خمپاره 60 زدند. ناگهان برگشتند و من را ایستاده دیدند. متوجه شدند که دشمن ما را دیده و به سمت ما شلیک می‌کند. چهار نفری از آنجا فرار کردیم. آقای مبین من را با چک و لگد به سمت فرماندهی آورد. حشمت دو سال از من بزرگتر بود. او وقتی کتک خوردن من را می‌دید، می‌خندید. من هم از خنده او خنده‌ام می‌گرفت. آقای مبین با دیدن این صحنه بیشتر عصبانی می‌شد.

وقتی مقر و معبر را لو دادم!

آقای مبین وقتی به مجید بقایی رسید با عصبانیت گفت: «مجید این پسره که با من فرستادی مقر و معبر را لو داد. نزدیک بود که کشته شویم.» مجید وقتی ماجرا را شنید، خندید و گفت: «من گفتم او را به خط ببر نه شناسایی.»

از فردای آن روز تا حدود 10 روز من با مجید بودم. او من را نسبت به منطقه توجیه کرد. پس از آن مجید من را نزد رضا دیناروند فرستاد تا دوره آموزش مخابرات را بگذرانم. حدود دو هفته آموزش دیدم. سپس من را به سنگر کنار رودخانه کرخه فرستادند. از آنجایی که بر روی رودخانه پلی زده نشده بود. تجهیزات و نیروها را از طریق قایق جا به جا می‌کردند. حدود 50 روز با حاج رضا در سنگر مخابرات کنار رودخانه بودم. ما هماهنگی رفت و آمد قایق ها را انجام می‌دادیم.

شهید باقری از من عکس گرفت

پس از 50 روز با خبر شدم که عملیاتی در پیش است. خودم را به مجید بقایی رساندم و اصرار کردم که حتما در عملیات شرکت کنم. ابتدا مجید نمی‌پذیرفت ولی نمی‌توانست در مقابل پافشاری من بایستد. از این رو از مخابرات خارج شدم. من هم همراه با نیروها خودم را برای شروع عملیات امام مهدی (عج) آماده می‌کردم. روزی «مجید پیله» که از قضا همکلاسی‌ام هم بود، نزد من آمد و گفت که بیا کمک کن تا چاه آب را باز کنیم. (در شوش ما با مشکل آب مواجه شده بودیم. رزمندگان سه چاه حفر کردند. دو چاه آب داشت و یکی از آنها به مشکل برخورد. مدتی بعد دیواره‌های یکی دیگر از چاه‌ها هم فرو ریخت.) مجید می‌خواست تا خاک‌های آن دیوار را برداریم تا دوباره رزمندگان بتوانند از آب چاه استفاده کنند. از آنجایی که فاصله ما با دشمن به حدود 100 متر می‌رسید، دشمن با خمپاره 60 منطقه را می‌زد. به همین خاطر مخالفت کردم. مجید گفت: «می‌ترسی؟» از حرفش ناراحت شدم و گفتم: «نه». با هم به سمت آن چاه که به نام «چاه اصفهانی‌ها» بود، رفتیم. مجید داخل چاه رفت و من سطل پر از خاک و گل را بیرون می‌آوردم. داد می‌زدم و درخواست کمک می‌کردم. یکی از رزمندگان از سنگر خارج می‌شد، به ما کمک می‌کرد و دوباره برمی‌گشت. بعد از این که چاه آب باز شد، چند نفر از داخل سنگر فرماندهی (صفاری) که در نزدیکی ما بود، بیرون آمدند.

ابتدا یک جوان لاغر اندامی جلو آمد و من را در آغوش گرفت. سپس برای این کارم تشکر کرد و سوالاتی در مورد حضورم در جبهه پرسید. پس از آن، فرد دیگری که بعدها فهمیدم او «سردار رحیم صفوی» است، من را در آغوش گرفت. سردار صفاری آن زمان فرمانده خط شوش دانیال بود. این سه از ما قدردانی کردند و کنار ما ایستادند. من از مجید بقایی پرسیدم که این افراد چه کسانی هستند؟ او گفت: «حسن باقری، رحیم صفوی و صفاری» بودند. مجید یک به یک آنها را با مسئولیت‌شان برایم شرح داد. شهید حسن باقری خطاب به من گفت که یک عکس از شما گرفته‌ام که بعدا به شما تحویل می‌دهم. بعدها عکس به دستم رسید. جمعیت حاضر کنار چاه ایستادند و یک عکس یادگاری گرفتیم.


دفترچه رمز بی‌سیم را در عملیات گم کردم

عملیات امام مهدی (عج) ساعت 3 بامداد روز 24 فروردین آغاز شد. شش گروه 22 نفری بودیم که قرار بود از شش جناح وارد شویم. من در آن عملیات بی‌سیم‌چی بودم. در صفی که به سمت منطقه می‌رفت، من پشت‌سر شهید ترک بودم. در میانه راه شهید ترک به عقب برگشت و جمله‌ای را گفت. من نشنیدم و گمان کردم که می‌گوید: «مسیر ادامه دهید». هوا تاریک بود و من مقابلم را نمی‌دیدم. همان طور که به جلو می‌رفتم، یک نفر از پشت من را گرفت. برگشتم و شهید ترک را دیدم. گفت: «کجا می‌روی؟ کمی جلوتر عراقی‌ها هستند.» شهید ترک باعث نجاتم شد وگرنه اسیر می‌شدم.

باران گلوله می‌بارید. به من دستور دادند که با فرماندهی تماس بگیرم و گزارش دهم. من دفترچه رمز را گم کردم. نمی‌دانستم که چطور باید گزارش دهم. شروع کردم به صحبت کردن. ناگهان مجید بقایی بی سیم را گرفت و به زبان محلی خودمان گفت: «امیر مراقب خودت باش.» من متوجه منظورش نشدم و گزارش دادن را ادامه دادم. مجید مجدد گفت: «امیر همه چی رو نگو.» تازه متوجه اشتباهم شدم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد