شهدای نیاک

شهدای نیاک

مرجع خبری و طراح نرم افزارهای مذهبی وزندگینامه شهدا وبیانات رهبری و دفاع مقدس
شهدای نیاک

شهدای نیاک

مرجع خبری و طراح نرم افزارهای مذهبی وزندگینامه شهدا وبیانات رهبری و دفاع مقدس

چه دردناک! خون، لباس سفیدش را گلگون کرده بود

چه دردناک! خون، لباس سفیدش را گلگون کرده بود

به گزارش دفاع پرس از کرمانشاه، «فوزیه شیردل» دوم اردیبهشت‌ماه سال ۱۳۳۸ در کرمانشاه به دنیا آمد. وی پس از گذراندن دوران راهنمایی، به عنوان بهیار وارد مرکز درمانی شد و سه سال در بهداری کرمانشاه خدمت کرد. سپس به بیمارستان «قدس» پاوه منتقل شد و سه سال نیز در پاوه خدمت صادقانه کرد.

«فوزیه شیردل» همیشه از امام‌خمینی (ره) صحبت می‌کرد و سال ۱۳۵۷ به خاطر حمایت از انقلاب، بار‌ها با عوامل و هواداران رژیم طاغوت درگیر شد. تمثال امام خمینی (ره) را در اتاقش نصب کرده و در پاسخ به دیگران که او را منع می‌کردند، با شجاعت می‌گفت: «من پیرو صاحب این عکسم.»

وی سرانجام در ۲۵ مردادماه سال ۱۳۵۸ در جریان حمله‌ عوامل ضدانقلاب «کومله» و «دموکرات» به شهر پاوه در حال خدمت به هم‌نوعان خود، ناجوانمردانه مورد اثابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید.

محبوبه مادر

مادر شهیده «فوزیه شیردل» درباره فرزند خود چنین گفته است:

به خاطر استیلای حکومت پهلوی و قوانین ضداسلامی آن دوران، چندین‌بار در مدرسه «فوزیه» را به خاطر حجاب تنبیه کردند، امّا وی به این سخت­‌گیری­‌ها توجهی نمی­‌کرد و همواره حجاب خود را حفظ می­‌کرد.

بعد از گذراندن دوره راهنمایی به استخدام بهداری درآمد، در آن زمان مناطق محروم به نیروی انسانی، نیاز شدیدی داشتند. «فوزیه» با وجود این‌که می­‌دانست بیمارستان پاوه از نظر تجهیزات پزشکی بسیار محدود است و کار کردن در آن‌جا دشوار، امّا به صورت داوطلبانه پذیرفت که به آن‌جا منتقل شود. مخالفت من و پدرش هم فایده‌­ای نداشت، معتقد بود خدمت در مناطق محروم اجر بیشتری دارد و از این‌که بتواند به افراد ضعیف کمک کند، بیشتر خوشحال می‌­شد.

مهربان، چون مادر

«مریم شیردل» خواهر شهیده «فوزیه شیردل» از خواهر خود چنین گفت:

خیلی خوب به خاطر دارم که «فوزیه» با اولین حقوقی که گرفته بود، برای هر کدام از برادرهایم یک دست لباس محلی سبز رنگ، برای مادرم یک لباس قشنگ و برای پدرم یک جفت جوراب پشمی و کلی خوراکی­‌های رنگارنگ خریده بود. آن زمان ما مستأجر بودیم؛ پدرم بیمار بود و توانایی خریدن خانه نداشتیم. «فوزیه» همیشه از این‌که خانه‌­ای از خودمان نداشتیم غصه می­‌خورد. بعد از مدتی وامی گرفت و توانستیم صاحب‌خانه شویم.

سال ۱۳۵۷ برای اولین‌بار همراه «فوزیه» به پاوه رفتم و چند روز در آن‌جا ماندم. محل استراحت پرستارها، نزدیک بیمارستان بود. چند دختر از استان‌های دیگر هم آن‌جا پرستار بودند؛ دیدن آن‌ها برای من خیلی جالب بود، با لهجه‌­ خاصی صحبت می‌کردند. همه­­ پرستار‌ها با هم رابطه­ دوستانه و صمیمانه‌­ای داشتند.

یک شب در ساختمان محل استراحت پرستارها، کنار چند نفر از دوستانش نشسته و منتظر آمدنش بودم. وقتی «فوزیه» برگشت، همگی دور سفره‌ شام نشستیم و مشغول خوردن غذا شدیم. هنوز چند لقمه‌­ای نخورده بودیم که ناگهان یکی از نگهبان­‌ها آمد و گفت: «چند تا بچه­ مریض از «نودشه» آوردند؛ دکتر هم توی بیمارستان نیست». «فوزیه» بلافاصله از برخاست و روپوشش را پوشید و همراه نگهبان رفت. ساعت یک بامداد «فوزیه» آرام و بی‌صدا وارد اتاق شد. از حال بچه‌ها پرسیدم، گفت: «طفلکی­‌ها! خیلی بی‌حال بودند، ازشان مراقبت کردم تا دکتر رسید، بعد از تزریق دارو حال‌شان بهتر شد. ولی هر چه اصرار کردم تا صبح بمانند پدرشان قبول نکرد. منم برگشتم». آن شب آن‌قدر خسته بود که شام نخورده خوابش برد. صبح روز بعد، قبل از این‌که من از خواب بیدار شوم، به بیمارستان رفته بود.

محاصره

«ایران محمدی» از دوستان شهیده «فوزیه شیردل» چنین می‌گوید:

در بیمارستان پاوه با او آشنا شدم. دختر محجوب و مؤدبی بود. کم‌کم با هم صمیمی شدیم و بعد‌ها یکی از بهترین دوستان من شد. علی‌رغم این‌که نیرو‌های ضدانقلاب­ در همه‌جا حضور داشتند، از بیان اعتقاداتش هیچ ترسی نداشت و همیشه اعلام می‌کرد که پیرو خط امام‌خمینی (ره) است.

روزی که بیمارستان به وسیله­ نیرو‌های «دموکرات» محاصره شد، از همه­ نیرو‌های زن خواسته شد که از بیمارستان خارج شوند. به ما گفتند که پشت یک تویوتا که در آن حوالی بود دراز بکشید و ملحفه­ سفیدی روی خود بیاندازید و تکان هم نخورید. همان‌طور که پشت ماشین دراز کشیده بودیم، یک­ مرتبه صدای بالگرد خودی به گوش رسید. فوزیه بی‌اختیار بلند شد، یک‌­دفعه نیرو‌های دموکرات که روی کوه­‌ها و تپه­‌های اطراف کمین کرده بودند، ماشین ما را به رگبار بستند و یک گلوله به پلوی «فوزیه» اصابت کرد. وحشت­‌زده «فوزیه» را گرفتم. نمی‌دانستم چه‌کار کنم، چند لحظه بعد ما را به خانه پاسداران منتقل کردند. مدتی گذشت و ما هنوز منتظر بالگرد‌های خودی بودیم تا او و سایر مجروحین را به کرمانشاه منتقل کنیم، ولی خبری نشد. به خانه رفتم تا کمی استراحت کنم، پس از مدت کوتاهی خبر شهادتش خاطرم را بسیار آزرده ساخت.

چه دردناک!

شهید «مصطفی چمران» در وصف رشادت شهیده «فوزیه شیردل» نوشته است:

خداوندا! چه منظره‌ای داشت این خانه پاسداران! چه دردناک! دختر پرستاری که پهلویش هدف گلوله دشمن قرار گرفته بود خون لباس سفیدش را گلگون کرده بود، ۱۶ ساعت مانده بود و خون از بدنش می‌رفت و پاسداران هم که کاری از دست‌شان برنمی‌آمد و گریه می‌کردند... این فرشته بی‌گناه ساعاتی بعد، در میان شیون و ضجه زدن‌ها جان به جان‌آفرین تسلیم کرد...

فرازی از وصیت‌نامه شهیده «فوزیه شیردل»

خدایا! به مظلومیت پاسدارانی که منافقان سر از بدن‌شان جدا کردند و به پاکی خون‌هایی که از صبح تا به حال در این منطقه به دفاع از دین تو ریخته شده، مرا بخواه.

خدایا! مرا بطلب، مرا بخواه، خودت گفتی: «اگر کسی مرا بخواهد، صدا کند، اجابتش می‌کنم.» مرا بخواه و بطلب که آماده‌ام: «اَشهَدُ اَن لا اِله الا الله، اَشهَدُ اَنَّ مُحَمَداً رَسولَ الله»

انتهای پیام/
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد