ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
شهید گمنامی که با کد «161» پرآوازه شد
به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، «رحیم قمیشی» از رزمندگان و آزادگان دوران دفاع مقدس در خاطرهای به ماجرای مادر شهیدی پرداخت که پیکر یکی از فرزندان شهیدش سالها در عراق به عنوان شهید گمنام مدفون بود. در ادامه روایت قمیشی را میخوانید.
مادر شهیدان منصور و محسن بنینجار دو پسرش را در جنگ از دست داده بود. دامادش، امیر عطاپور هم بر اثر جراحات ناشی از جنگ سالها پس از آتشبس شهید شد. برادرش را هم در جنگ از دست داده بود. اما محکم ایستاد و خم به ابرو نمیآورد. بهخصوص که پیکر پسر بزرگش هم برنگشته بود.
یعنی چیزی که مطمئنش کند شهید شده وجود نداشت. مادر بود دیگر... میدانم در دلش چه خبر بوده. فکر میکرده یکبار درِ اتاق باز میشود، محسنش میآید، محسنی که کمی پیر شده، کمی شکسته شده، کمی تیره شده، شاید هم جای ترکشی روی صورتش هست، ولی هنوز خودش است. با همان خندهاش، با همان بوی خوب خودش. میآید و میگوید مادر! چرا غم گرفتهای، من که زندهام. ببین، خوب نگاهم کن، دست بکش به صورتم، خودمم.
مادر، شبها با همین رویاها به خواب میرفت و صبحها چشمهایش به در بود. تا اینکه بعد از ۳۴ سال، آرامگاهی پیدا شد که گفتند این قبر محسن توست. قبر بینشانی در بیابانهای عراق که تنها یک کد داشت «۱۶۱». نه اسمی، نه فامیلی، نه تابلویی، نه پرچمی، نه زائری، نه سایبانی، هیچ.
رفت عراق قبر پسرش را در بغل گرفت. با او کلی صحبت و درددل کرد، حرفهای ناگفتهاش را زد، اشکهای نریختهاش را ریخت. بغضش را آنجا شکست و برگشت.
وقتی برگشت میگفت دیگر از پا افتادهام، میدانم چه شده بود، او امیدش را برای برگشتن محسن، از دست داده بود. مادر محسن میگفت دیگر خیلی تنهایی را حس میکند، خیلی دلش میگیرد. خیلی دلتنگ میشود.
آن وقتها تبلت کوچکی داشت و میگفت خاطراتی را که مینویسم میخواند. چقدر من از این دلخوشیاش خجالت کشیدم. عکس پسرانش را که در دستان من دیده بود دلش پر کشیده بود. میگفت شعری را برای پسرانم و بقیه شهدا گفتهام، زیر عکس بنویس.
قول دادم میروم، از او شعر را میگیرم. چقدر انتظارات ساده و بی هزینهای داشت. هر از گاهی به من زنگ میزد و وقتی صدای بچههایم را میشنید حس میکرد صدای بچههای خودش را میشنود. شاید فکر میکرد اگر پسرانش زنده میماندند الان نوههایش به اندازه بچههای من بودند!
آنقدر برای دوباره دیدنش و انجام قولی که داده بودم امروز و فردا کردم تا برایم یادداشتی فرستادند «مادر شهیدان بنینجار در بهشت زهرا آرام گرفت» و پیکرش مظلومانه و در تنهایی تشییع شده بود، بی سابقه بیماری جدی، ناگهانی و بیخبر.
میدانم او با خوشحالی نزد پسرانش، دامادش و شهیدانش رفت. دلش دیگر جا نداشت. میخواست برود آغوش بچههایش که آرامش واقعی میدهند.