ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
برکت وجود «محمدحسین» در بچههای اطلاعات
به گزارش خبرنگار دفاعپرس از کرمان، شهید عارف «محمدحسین یوسف الهی» در اسفند ۱۳۳۹ در شهر کرمان به دنیا آمد. پدر حسین فرهنگی و مادر بزرگوارش خانهدار بود. پس از اتمام تحصیلات ابتدایی و راهنمایی، در دبیرستان شریعتی در رشته تجربی مشغول تحصیل شد.
در روزهای انقلاب، محمدحسین حضوری فعال داشت و با شروع جنگ عراق علیه ایران، به عنوان نیروی داوطلب بسیجی به جبهههای نبرد شتافت.
وی در واحد اطلاعات و عملیات لشکر ۴۱ ثارالله مشغول فعالیت شد و بعدها به عنوان جانشین واحد انتخاب شد. در طول جنگ، پنج نوبت در مناطق شلمچه، جزایر مجنون، میمک، اروندکنار، قبل از عملیات و حین عملیات والفجر ۸ مجروح شد. سرانجام بعد از عملیات والفجر ۸ به دلیل مصدومیت ناشی از بمباران شیمیایی در بهمن ۱۳۶۴ در بیمارستان خاتمالانبیاء تهران به لقاء الله پیوست.
سخن ماندگار او که بر سنگ قبرش حک شده، مؤید روح بلند و وارسته اوست،«اجر جهاد، شهادت است و من خیال ندارم از راهی که انتخاب کرده و میروم برای خود مظاهر مادی دنیای فانی را تدارک ببینم.»
عراقی ها، کر و کور، متوجه من نشدند
یک هفته بیشتر به عملیات بدر نمانده بود. این بار هم کار شناسایی با مشکل مواجه شده بود. دو کمین عراقی با فاصله خیلی کمی از هم، راه بچهها را سد کرده بودند. کمینها روی دو پد داخل آب بودند. محمدحسین حدود دو ماه تلاش کرد تا بلکه بتواند راهی برای نفوذ پیدا کند، اما نشد، چون فاصله بین این دو کمین تنها یک برکه بود که آبی صاف داشت، یعنی هیچ نیزاری نبود که بچه ها بتوانند به آن اتکا کنند و پشتش پنهان شوند.
زمان میگذشت و عملیات نزدیک میشد. من باز هم نگرانی خودم را با محمدحسین در میان گذاشتم. همان شب با دو نفر دیگر از بچهها دوباره برای شناسایی راه افتاد، اما این بار با یک بلم کوچک دو نفره. وقتی برگشت خیلی خوشحال بود. فهمیدم که موفق شده است. گفتم: «چه کار کردی حسین آقا؟» گفت: «رفتم جلو تا به کمینها نزدیک شدم. دیدم هر کاری کنم، عراقیها من را میبینند، راهی هم نداشتم، جز اینکه از وسط آنها عبور کنم. خودم را به یکی از پدهایی که کمینهای عراقی روی آن سوار شده بود، رساندم. از سمت راستش آهسته خودم را جلو کشیدم، عراقی ها، کر و کور، متوجه من نشدند، توانستم خیلی راحت بروم و برگردم.»
خوشحالی در چشمان محمد حسین موج می زد
قبل از عملیات والفجر یک بود. زمان عملیات نزدیک میشد و هنوز معبرها آماده نشده بودند. فاصله ما با عراقی ها در بعضی نقاط هفتاد متر و در بعضی جاها، حتی کمتر از پنجاه متر بود. این باعث میشد بچههای اطلاعات نتوانند معبر باز کنند و دشمن را خوب شناسایی کنند. خیلی نگران بودم. محمدحسین یوسف الهی را دیدم و با او از نگرانی خودم صحبت کردم. او راحت و قاطع گفت: «ناراحت نباشید! فردا شب ما این قضیه را حل می کنیم.»
شب بعد بچههای اطلاعات طبق معمول برای شناسایی رفته بودند. آن قدر نگران بودم که نمیتوانستم صبر کنم آنها از منطقه برگردند. تصمیم گرفتم با علیرضا رزم حسینی جلو بروم تا به محض اینکه برگشتند از اوضاع و احوال باخبر شوم. دو تایی به طرف خط رفتیم. وقتی رسیدیم، گفتم: «من همینجا میمانم تا بچه ها از شناسایی برگردند و با آنها صحبت کنم و نتیجه کارشان را بپرسم.»
یک ساعتی نگذشته بود که دیدم محمدحسین آمد، با همان لبخند همیشگی که حتی در سختترین شرایط روی لبانش بود. تا رسید، گفت: «دیدی دیشب به شما گفتم که این قضیه را حل می کنم؟» با بیصبری گفتم: «خب شد؟ بگو ببینم چه کردید؟» خیلی خسته بود، نشست روی زمین و شروع کرد تعریف کردن:
امشب یک اتفاق عجیبی افتاد، موقع شناسایی وقتی وارد میدان مین شدیم و به معبر عراقیها برخوردیم، هنوز چیزی نگذشته بود که سر و کله خودشان هم پیدا شد، آن قدر به ما نزدیک بودند که ما نتوانستیم کاری بکنیم. همگی روی زمین خوابیدیم و آیه «وجعلنا» را خواندیم.
ستون عراقیها در آن تاریکی شب هر لحظه به ما نزدیکتر می شد. بچهها از جایشان تکان نمیخوردند. نفس در سینهها حبس شده بود. عراقی ها به ما نزدیک شدند و از کنار ما عبور کردند. یکی از آنها پایش را روی گوشهای از لباس یکی از بچههای ما گذاشت و رد شد، ولی با همه این حرفها متوجه حضور ما نشدند، بیخبر از همه جا به سمت خط خودشان رفتند. ما هم معبرشان را خوب شناسایی کردیم و برگشتیم.» خوشحالی در چشمان محمد حسین موج می زد.
این نمونهای از حال و هوای بچه های اطلاعات بود؛ حال و هوایی که بیشتر به برکت وجود محمدحسین ایجاد شده بود.