شهدای نیاک

شهدای نیاک

مرجع خبری و طراح نرم افزارهای مذهبی وزندگینامه شهدا وبیانات رهبری و دفاع مقدس
شهدای نیاک

شهدای نیاک

مرجع خبری و طراح نرم افزارهای مذهبی وزندگینامه شهدا وبیانات رهبری و دفاع مقدس

ماجرای اعزام شهید فلاحی به ویتنام/ تنها آرزوی شهید فلاحی از زبان محافظش

سایت شهدای نیاک مرجع خبری وطراح نرم افزارهای مذهبی

ماجرای اعزام شهید فلاحی به ویتنام/ تنها آرزوی شهید فلاحی از زبان محافظش

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، شهید «ولی‌الله فلاحی» در سال ۱۳۱۰ در طالقان متولد شد. سه سال اول دبیرستان را در دبیرستان علامه گذراند و سپس وارد دبیرستان نظام شد. از مهر ماه سال ۱۳۳۰ در دانشکده افسری تحصیلات خود را ادامه داد و پس از فارغ التحصیلی، خدمت خود را در لشکر ۹۲ زرهی آغاز کرد. در سال ۱۳۳۷ شمسی به تهران منتقل شد و در دانشگاه نظامی، در سمت فرماندهی گروهان دانشجویان و فرماندهی گردان انجام وظیفه کرد.

وی دورۀ پرسنل نظامی و سپس دوره‌ی عالی آجودانی و دافوس را در آمریکا گذراند و با درجه سرهنگ دومی به همراه گروهی از افسران ایرانی به عنوان ناظر صلح سازمان ملل در آتش‌بس ویتنام، به آن کشور اعزام شد و پس از بازگشت و به درجه سرتیپی ارتقا یافت و به عنوان معاون فرماندهی مرکز پیاده شیراز مشغول به کار شد و چندی پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی، سرتیپ فلاحی به فرماندهی نیروی زمینی ارتش منصوب شد.

امیر فلاحی پس از پشت سر گذاشتن مشکلات فراوان، بخصوص بحران و تشنج در منطقه کردستان که به دست ضد انقلاب وابسته صورت می‌گرفت و همچنین پس از موفقیت در تحکیم نظم و انضباط و مقررات و سازماندهی نیروی زمینی، در تاریخ ۲۸ مرداد ۱۳۵۸ شمسی به ریاست ستاد مشترک ارتش برگزیده شد.

با شروع جنگ عراق با ایران، شهید فلاحی همواره در مناطق جنوب یا غرب کشور حضور داشت و از نزدیک ناظر طرح‌های مختلف عملیاتی و لجستیکی بود. آخرین حضور او در منطقه، همزمان با عملیات ثامن الائمه (شکست حصر آبادان) بود که در هفتم مهر ماه سال ۱۳۶۰ پس از اتمام این عملیات و هنگامی که هواپیمای حامل ایشان و شهید فکوری، شهید کلاهدوز، نامجوی، جهان آرا و تعدادی از رزمندگان و مجروحان عملیات به تهران بازمی گشت دچار سانحه شد و همراه با یاران خود به مقام شهادت نایل آمد.

خاطرات یکی از محافظین شهید فلاحی

«جعفر بریری» یکی از محافظین شهید فلاحی خاطره‌ای را به این مضمون بیان می‌کند: در آبان ماه سال ۱۳۵۹ در سوسنگرد عملیاتی علیه نیرو‌های عراقی انجام گرفت تا آن شهر از تعرض دشمنان رهایی یابد. شهید فلاحی در نقطه‌ای میان خط آتش نیرو‌های خودی و سربازان دشمن برای نظارت بر این عملیات حضور داشت و تنها فرد همراه ایشان من بودم.

تبادل آتش بین دو طرف به شدت ادامه داشت. انفجار گلوله‌های توپ و خمپاره در اطراف ما به طور پراکنده شنیده می‌شد. دکتر چمران در آن عملیات مجروح گردید و تعدادی از رزمندگان ما هم به شهادت رسیدند. به شهید فلاحی پیشنهاد کردم که برای محافظت از ترکش‌ها و گلوله‌ها از کلاه آهنی استفاده کند، اما او اظهار داشت: اگر نگهدار من آن است که من می‌دانم شیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد با این وجود از ایشان که آن زمان رئیس ستاد مشترک بود خواهش کردم که برای اطمینان خاطر استفاده از کلاه آهنی هنگام انفجار گلوله‌ها به روی زمین دراز بکشند.

شهید فلاحی با لبخندی گفت: تو از من خاطر جمع باش، چون انسان شهید نمی‌شود مگر آنکه قبل از شهادت کامل شده باشد. ضمن آنکه من هنوز به آرزویم نرسیده ام.

من که در پی راهی برای بازگشت و یا جان پناه امنی بودم پرسیدم: تیمسار شما مگر چه آرزویی دارید؟

لحظه‌ای تامل کرد و سپس گفت: می‌دانی تنها آرزوی من چیست. گفتم: آرزوی هر فرد نظامی در مرحله اول سربلندی میهن و اهتزاز پرچم کشور به نشانه عزت و عظمت آن ملت است و این نشان می‌دهد که مردم آن کشور زنده پویا و در دنیا قابل احترام هستند.

ایشان گفتند: بله همه این‌ها درست است، اما می‌دانی که من وجب به وجب خاک خوزستان را به علت محل خدمت اولیه ام می‌شناسم با توجه به پیش روی سریع عراق آرزو داشتم که ارتش عراق زمین گیر شود که چنین شد. تنها یک آرزوی بزرگ دیگر دارم. تنها آرزویم این است که ارتش متجاوز عراق را از اطراف آبادان تا مارد عقب بنشانیم. کمتر از یک سال بعد تیمسار فلاحی به آرزوی خود رسید، اما چند ساعت پس از تحقق این آرزو به والاترین مقام انسانی یعنی شهادت در راه خدا نائل گردید.

آن قدر عاشق و دلباخته‌ امام (ره) بود که همه جا ارادت خودش را به ایشان نشان می‌داد. یکبار که بنی صدر به دانشگاه افسری آمده بود، با شجاعت شعار داد: فرمانده کل قوا، خمینی روح خدا وقتی بنی صدر این را شنید فقط یک چیز گفت: دانشکده افسری هم از دست رفت.

وقتی عراق حمله‌ی خودش را به مرز‌های ما آغاز کرد در دانشکده افسری فرمانده بود؛ برای سربازان این چنین گفت که هل من ناصر ینصرنی؟ اشک از دیدگان همه سرازیر شد و اینگونه بیان کرد که: عزیزان! عراق تا پشت دروازه‌های اهواز رسیده است، ما احتیاج به نیرو داریم تا با این تجاوز مقابله کنیم.

می‌دانست که خداوند جواب آن همه راز و نیاز و ناله‌های از ته دلش را می‌دهد و او را به آرزویش می‌رساند؛ برای همین وقتی در پای هواپیما یکی از نمایندگان مجلس از اوپرسید: شما کجا می‌روید؟ او گفت:به کربلا!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد