بهترین دعا از نظر رهبر معظم انقلاب اسلامی
این عمل بهقدری اهمیت دارد که از آن با تعبیر سلاح مؤمن «اَلدُّعَاءُ سِلَاحُ الْمُؤْمِنِ» یاد شده است که در بسیاری اوقات با دعا (البته با توجه و اخلاص) بهسرعت بسیاری از ناملایمات، معضلات و گرفتاریها پس زده و گشایشهایی نیز ایجاد میشود. حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام در این باره فرمود: «اِدْفَعُوا أَمْوَاجَ الْبَلَاءِ عَنْکُمْ بِالدُّعَاءِ قَبْلَ وُرُودِ الْبَلَاء؛ پیش از آنکه بلا بر شما وارد شود، با دعا، بلا را دفع کنید.»
به روزهای پایانی ماه مبارک شعبان المعظّم نزدیک میشویم و در آستانۀ آغاز ماه مبارک رمضان؛ ماه مهمانی خدای متعال قرار داریم؛ این ماهها بهترین فرصت برای دعا، نیایش و مناجات با پروردگار است، البته دعا فقط منحصر در این ماهها نیست بلکه در هر زمانی دعا اثرگذار و راهگشا است و باید در هر موقعیتی از سلاح بهره برد.
در روزهای پایانی ماه شعبان از گنجینۀ مناجات شعبانیه غافل نمانیم.
حضرت امام خامنهای رهبر معظم انقلاب اسلامی در سال ۱۳۶۹ به بیان نکات مهمی دربارۀ دعا و نیایش پرداختند و بهترین دعا را دعایی معرفی کردند که «از سرمعرفتی عاشقانه به خدا و بصیرتی عارفانه به نیازهای انسان انشاء شده باشد.»
متن یادداشت رهبر معظم انقلاب اسلامی در این باره:
«دعا، وسیلۀ مؤمن و ملجأ مضطر و رابطه انسان ضعیف و جاهل با منبع فیاض علم و قدرت است، و بشر بی رابطه روحی با خدا و بدون عرض نیاز به غنی بالذات، در عرصه زندگی سرگشته و درمانده و هدر رفته است؛ «قل مایعبؤا بکم ربیّ لولا دعاؤکم»
بهترین دعا آن است که از سر معرفتی عاشقانه به خدا و بصیرتی عارفانه به نیازهای انسان انشاء شده باشد، و این را فقط در مکتب پیامبر خدا (صلّی اللَّه علیه وآله وسلّم) و اهلبیت طاهرین او (که اوعیه علم پیامبر (ص) و وراث حکمت و معرفت اویند )میتوان جست.
ما بحمداللَّه ذخیرهای بیپایان از ادعیه مأثوره از اهلبیت (علیهم السّلام) داریم که انس با آن، صفا و معرفت و کمال و محبت میبخشد و بشر را از آلایشها پاکیزه میسازد.
مناجات مأثوره ماه شعبان (که روایت شده اهلبیت (علیهم السّلام) بر آن مداومت داشتند) یکی از دعاهایی است که لحن عارفانه و زبان شیوای آن، با مضامین بسیار والا و سرشار از معارف عالیای همراه است که نظیر آن را در زبانهای معمولی و محاورات عادی نمیتوان یافت و اساساً با آن زبان قابل ادا نیست. این مناجات، نمونه کاملی از تضرع و وصف حال برگزیدهترین بندگان صالح خدا با معبود و محبوب خود و ذات مقدس ربوبی است، هم درس معارف است، هم اسوه و الگوی عرض حال و درخواست انسان مؤمن از خدا.
مناجاتهای پانزدهگانه که از امام زینالعابدین حضرت علیبن الحسین (علیه السّلام) نقل شده، گذشته از خصوصیت بارز دعایی مأثور از اهلبیت (علیهم السّلام)، این مزیت را دارا است که بهمناسبت حالات مختلف مؤمن، مناجاتها را انشاء فرموده است.
خداوند به همه توفیق استفاضه و خودسازی بهبرکت این کلمات مبارک را عنایت فرماید.
آمین.»
(یکم دی ۱۳۶۹)
منبع: تسنیم
دستور ویژه حجتالاسلام رئیسی برای بررسی گزارش رئیس دیوان محاسبات
به گزارش گروه اجتماعی دفاعپرس، طی هفته گذشته رئیس دیوان محاسبات کشور گزارشی درخصوص «تأمین ارز به نرخ دولتی ۴۲۰۰ تومانی برای واردات کالاهای اساسی و غیراساسی در سال ۹۷» که بابت آن بیش از چهار میلیارد و ۸۲۰ میلیون دلار بلاتکلیف مانده و علیرغم گذشت بیش از یک سال منجر به واردات کالا نشده است به دفتر رئیس قوه قضاییه ارسال کرد که حجتالاسلام رئیسی پس از مشاهده این گزارش، بلافاصه به دادستانی تهران دستور داده است تا موضوع بهصورت ویژه در یک شعبه اختصاصی مورد بررسی قرار بگیرد.
بنابر این گزارش، عادل آذر رئیس دیوان محاسبات که روز گذشته در نشست علنی مجلس شورای اسلامی به ارائه گزارشی از تفریغ بودجه سال ۹۷ پرداخت، طی اظهاراتی به رسیدگی به موضوع ارز ۴۲۰۰ تومانی اشاره و تصریح کرد: مجموع ارزی که در سال ۹۷ به صرافیها و واردکنندگان کالاهای اساسی و غیراساسی داده شده، ۳۱ میلیارد دلار بوده است که از این رقم حدود ۴.۸ میلیارد دلار مابهازای واردات کالا نداشته است.
وی افزود: همچنین قرار بوده حدود ۱۲ هزار میلیارد تومان بابت مابهالتفاوت قیمت ارز به حساب بانکهای عامل واریز شود که با پیگیریهای دیوان تا سال ۹۸ تنها ۲ هزار میلیارد تومان آن بازگشته و ۱۰ هزار و ۵۰۰ میلیارد آن تاکنون بازنگشته است.
رئیس دیوان محاسبات گفت: قانوناً در این پرونده به هر میزان ارز که هر شخص حقیقی و حقوقی و دولتی و غیردولتی دریافت کرده را بررسی و مشخص کردیم که چه میزان کالا وارد شده و یا تخلف صورت گرفته است.
فرمانده سپاه از یک دستاورد جدید با قابلیت تشخیص هوشمند کرونا رونمایی کرد
به گزارش خبرنگار دفاعی امنیتی دفاعپرس، سردار سرلشکر پاسدار «حسین سلامی» فرمانده کل سپاه صبح امروز در مراسم رونمایی از دستاورد تشخیص ویروس کرونا که توسط متخصصان بسیجی ساخته شده است، اظهار داشت: این دستگاه یک پدیده علمی و فناوری نوظهور است که بعد از شیوع کرونا توسط تعدادی از بسیجیان دانشمند و بااخلاص، ساخته شده و توسعه یافته است.
وی افزود: این دستگاه با استفاده از ایجاد میدان مغناطیسی یعنی ویروس دو قطبی که داخل دستگاه تعبیه میشود، هر نقطهای از محیط به شعاع صد متر را که آلوده باشد، آنتن دستگاه مقابل آن قرار میگیرد و در عرض پنج ثانیه آن نقطه آلوده را شناسایی میکند.
سردار سلامی ادامه داد: حُسن دستگاه این است که نیاز به خونگیری ندارد و از راه دور و هوشمندانه عمل میکند؛ یعنی برای غربالگری انبوه، شناسایی نقاط، سطوح، انسانهای آلوده و حتی ضدعفونیهای هوشمند مورد استفاده قرار میگیرد تا بیهوده نقاط غیرآلوده ضدعفونی نشود.
وی با اشاره به اینکه این دستگاه یک پدیده شگفتانگیز علمی است، تأکید کرد: دستگاه مورد اشاره در بیمارستانهای مختلف تست شده که بیش از ۸۰ درصد دقت و صحت عمل آن مورد تأیید قرار گرفته و میتواند مبنای خیلی خوبی برای کشف هر نوع ویروس باشد.
«شهادت» در دقیقه پنجاه و پنج
به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، ۲۳ بهمن سال ۱۳۶۵ خورشیدی روزی تلخ در تاریخ دفاع مقدس در استان ایلام و ورزش کشور است، زیرا در این روز هواپیماهای نظامی عراق، جمعیت زیادی که بهمناسبت سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی، مشغول دیدن بازی فوتبال بین جوانان ایلام و منتخب چوار بودند را با موشک نشانه گرفتند که طی آن ۱۵ ورزشکار در این حادثه شهید شدند. در واقع شهادت ۱۰ فوتبالیست، سه کودک، یک داور و یک تماشاگر حاصل هجوم ناجوانمردانه دژخیمان صدام بود و اتفاقی تلخ در تاریخ ورزشی کشورمان رقم خورد و شاید به جرات بتوان گفت بیسابقهترین جنایت جنگی تاریخ ورزش جهان به حساب میآید.
کتاب «دقیقه پنجاه و پنج» نوشته «عزتالله الوندی» و روایتی روان از فاجعه بمباران زمین فوتبال چوار است که در سال ۱۳۶۵ اتفاق افتاد و طی آن تعدادی از ورزشکاران و مردم ایلام به شهادت رسیدند. متاسفانه از این رویداد تلخ چندان سخنی به میان نیامده است. متن زیر بخشی از متن همین کتاب است که در ادامه میخوانید:
در سوت پایان در بهشت
«حمیدرضا بند کفشهایش را بست. بلند شد و زانوهایش را تکاند. دور و اطراف زمین پر از تماشاگر بود. آمده بودند بازی را ببیند. با اینکه تنها سی کیلومتر تا خط مقدم جبهه غربی فاصله بود و همه جای چوار و اطرافش در تیررس خمپارهاندازها و توپخانه بود، با وجود این، آمدن تعداد زیادی برای دیدن مسابقه، امیدبخش بود.
حمیدرضا مطمئن بود امروز با تمام توانش در زمین میدود. دوست داشت تیم خیبر چوار در نیمه جنوبی زمین بازی کند. این طرف را بیشتر دوست داشت. به اطرافش نگاه کرد. همه داشتند آماده میشدند. مجتبی ناصری دستکشها را در دستش محکم میکرد. سید محمد زارعی با برادرش سیداحمد حرف میزد. یونس تلوکی ایستاد کنار مجتبی و دست در گردن او انداخت وگفت: میبریم. مطمئنم که ما امروز پیروزیم. با هر نتیجهای. به سید محمد چشمکی زد و گفت: عشق است علی پروین. سید محمد لبخندی زد و برایش دست تکان داد. یونس توپ فوتبال را برداشت وشروع کرد به روپایی زدن. یونس را دوست داشت. رفت کنارش ایستاد وگفت: هنوز یه روز ازت جلوترم.
یونس خندید: شما سرور مایی داداش حمید. یه روز سهله، حتی اگه یه دقیقه هم زودتر به دنیا آمده بودی ما چاکرت بودیم.
حمیدرضا گفت: آره دیگه، مخ ریاضیات بایدم حسابش دقیقهای باشه. ما به روز فکر میکنیم تو به دقیقه.
مراد، امجد، خلیل، سجاد و محمدجواد بچههای کم سن وسالی بودند که در کنار زمین به گرم کردن بازیکنان نگاه میکردند. مجتبی ناصری نگاهی به آنها کرد و گفت: بچهها مگه درس ومشق ندارید که اومدید اینجا؟
لحن شوخش را بچهها فهمیدند. امجد گفت: عمو گل نخوریا. آبروی چوارو حفظ کن.
مجتبی دستش را به نشانه سلام نظامی عمود بر شقیقهاش گذاشت و گفت: چشم قربان.
مراد به علی عباسی گفت: عمو علی مث تانک جلوشون وایسا. فکر نکن کسی بتونه ازت رد شه.
علی لبخند زد.
خلیل داد زد: عمو یونس یه حرکت تکنیکی بیا!
یونس توپ را با دست گرفت و بوسهای بر آن زد و شوتش کرد به آسمان. خلیل، محمدجواد، امجد، مراد، سجاد و حمیدرضا با چشم توپ را تعقیب کردند. حمیدرضا یادش افتاد یکی از بچه محلها با یک پا چنان به توپ ضربه میزند که ارتفاع توپ تا جایی میرسد که نقطهای ریز میشود. جمشید یک پایش را از دست داده بود و به کمک دو عصای زیر بغلش کارهای شگفتانگیز انجام میداد. یکی از آنها همین شوت توپ در یک مسیر مستقیم به سمت آسمان بود. جمشید استاد روپایی زدن هم بود. حمیدرضا دستی به شانه یونس زد و گفت: ما همراه و همفکریم. پس فرار به سمت پیروزی.
اینجا جای کری خواندن بود. با خودش گفت کاش غلامرضا بود و با او کری میخواندیم و کلکل میکردیم. سال پیش را به خاطر آورد که در مسابقات آموزشگاه با همتیمیهای برادرش روبهرو شده بود. تیم حمیدرضا و همسالانش تیم خیلی خوبی نبود. حتی میشد گفت تیم ضعیفی است. وقتی روبهروی هم ایستادند، غلامرضا گفت: یه نگاهی به تیم روبهروت بنداز. همه حرفهایها آمدند. بهترین بازیکنای استان اینجا جمع شدن. یکیش داداش شما. همیشه یه پای فینال ماییم. اصلاً جایی اسم تیم امیرکبیر هست؟
حمیدرضا گفت: جوجه رو آخر پاییز میشمارند.
هردو تیم به مرحله نیمه نهایی رسیده بوند. تیم برادر بزرگتر آخر آن بازی پیروز میدان شد و به فینال رسید. غلامرضا شوکه بود. فکر نمیکرد برادرش و دوست صمیمی او محمد کمالوند اینقدر خوب بازی کنند.
حمیدرضا نگاهی به زمین انداخت. محمد کمالوند هم بود. محمد یک سال از حمیدرضا کوچکتر بود. حمیدرضا به او میگفت بچه خرمشهر. چون محمد در خرمشهر به دنیا آمده بود. روحاله برادرش در منطقه عملیاتی اروند رود شهید شده بود. تکنیکش بالا بود. جسور و سریع. خودش میگفت سرعتش به خاطر ورزیدگیاش در ورزش باستانیست؛ وقتی چرخ میزند و تکنیکش به خاطر حرکات پا در زورخانه است. با اینحال عشقش فوتبال بود. او و حمیدرضا تیم آموزشگاهی امیرکبیر را تا قهرمانی پیش برده بودند. حالا قرار بود در کنار هم در تیم بازی کنند. تیم منتخب جوانان ایلام. تیم استقلال ایلام هم که مؤسس آن برادر بزگتر حمیدرضا با این دو بازیکن شناخته شده بود.
خانواده محمد برای در امان بودن از بمبارانهای پیاپی ایلام در منطقه دالاب نزدیک چوار، چادر زده بودند. حمیدرضا چند روز پیش که قرار شد دو تیم خیبر چوار و منتخب جوانان ایلام با هم بازی کنند، هر روز سر تمرینات حاضر میشد. اما محمد نمیآمد. انگار فرصتی برای شرکت در تمرینات آمادگی پیدا نمیکرد. آن روز اما آمده بود. مشت راستش را چند بار به سینهاش زد و گفت: ما پیروزیم.
حمیدرضا روی شانهاش زد وگفت: با هم تا قلههای بلند پیروزی.
این شعار همیشگیشان بود. جای محمدرضا بود. محمدرضا اولین مربی حمیدرضا بود و محمدباقر برادر و هم بازی بزرگترش. سه سال پیش که محمدباقر به سربازی رفت، حمیدرضا در پست او بازی میکرد. وقتی یک شوت سنگین به سمت دروازه حریف زده بود، یکی دوتا از دوستان محمدرضا گفته بودند، مگه برادرت نرفته سربازی؟ اینجا چه کار میکنه؟
محمدرضا خندیده بود: این حمیدرضاست اون یکی برادرم. حالا محمدباقر مربی تیم منتخب جوانان ایلام بود. اما انگار نیامده بود. حمیدرضا تنها آقای گهرسودی را دید. برادرش غایب بزرگ زمین بود.
محمدباقر و آقای گهرسودی دو سه روز پیشتر با آقای هزاوه درباره بازی امروز حرف زده بودند. تصمیمشان برای یک بازی دوستانه به میزبانی جوانان خیبر چوار بود. حالا همه جمع شده بودند تا این مسابقه انجام شود.
مصطفی نعمتی خودش را گرم میکرد. حمیدرضا برایش دستی تکان داد. مصطفی آمد به سمت او و باهاش دست داد. نگاهی به اطراف انداخت و گفت: چه خوبه که محمد اومده. امروز حتماً گل میزنه.
حمیدرضا گفت: آره. خوشحالم.
مصطفی گفت: پای مینیبوس دیدمش. گفتم چرا سر تمرین نمیای؟ گفت که از بیکاری داره به راننده مینیبوس کمک میکنه. گفتم: بیا بازی.
گفت: بچهها بهم گفتند که امروز مسابقه است. منم میام. ببینیم چی میشه.
حمیدرضا خندهاش گرفت: دیروز بعد از تمرین وقتی غرش هواپیماهای عراقی آسمان را دربرگرفت، او و چندتا از بچهها دویدند و زیر پل بهمنآباد پناه گرفتند. مصطفی داد زد: حمیدرضا بیا پایین.
حمیدرضا خندید: نگران نباش. با ما کاری ندارند.
مرگ خیلی نزدیک بود و به همین دلیل دیگر ترسناک نبود.
مجتبی رضا زاده و رحمت محمودی، پشت سر مصطفی داشتند خودشان را گرم میکردند. رحمت در پست دفاع راست بازی میکرد و مجتبی هم کنارش بود. پسرعموی مجتبی هم بود: سرحد او هم لباس آبی پوشیده بود. مثل بقیهی بچههای ایلام. حمید رضا خوشحال شد. چون از دور چهره جهانگیر کاوه را دید که در گوشهای از زمین داشت خودش را گرم میکرد. او نیز در تیم آموزشگاه امیرکبیر همبازیاش بود. در بازی فینال خیلی خوب بازی کرد. مطمئن بود امروز هم خیلی خوب بازی میکند. خانواده جهانگیر هم در اطراف چوار چادر زده بودن. در منطقه بانقلان. جهانگیر و حجت جمشیدی و رضا آزادی برای حضور در تیم ملی آموزشگاهی دعوت شده بودند. وقتی جهانگیر این خبر را به حمیدرضا میداد، چشمهایش از هیجان برق میزد. گفت که قرار است در اردوی تیم ملی شرکت کند. با دستش یک هواپیما درست کرد و صدایش را درآورد: بعدش میریم امارات و بعد برزیل. فکرشو بکن میریم پیش پله و زیکو.
حمیدرضا گفته بود: خوشحالم. ایشالا که بری و برای ما هم سوغاتی بیاری.
حالا داشت خودش را گرم میکرد و روی خط طولی زمین با حرکت پروانه شلنگ میانداخت.
علی نجات کرمی و برادرش تازه رسیده بودند سر زمین. هر دو نفس نفس میزدند. ترسیده بودند دیر برسند. حمیدرضا گفت: جواد پات چطوره.
عبدالجواد خندید. دیروز سر تمرین شست پام رفت تو چشمم از هول. علی نجات خندید: حرف ننه رو گوش نکردی که هی میگفت مواظب باش شست پات نره تو چشت...
عبدالجواد گفت: دیروز خیلی بد تاول زده بود.
حمیدرضا گفت: تو که دیدی بارون میاد و ممکنه تو سالن بازی کنیم خُب کفش مناسب سالن میآوردی.
عبدالجواد گفت: فکر می کردم اجازه میدن با کفش استوک بازی کنم اما آقای شمسالهی نداد و مجبور شدم پابرهنه برم تو زمین. البته حق داشت خودم آسیب میدیدم.
علی نجات گفت: نه اینکه الان سر و مر و گندهای بدون هیچ مشکلی.
عبدالجواد گفت: خوب میشم. من به پا برهنه بازی کردن عادت دارم.
حمیدرضا به کفشهای عبدالجواد نگاه کرد وگفت: خوبه که امروز کفش مناسب پوشیدی.
حمیدرضا با چشم دنبال آقای گهرسودی گشت. در میانه زمین با آقای هزاوه، داشتند صحبت میکردند. آقای گهرسودی به ساعتش نگاه کرد و گفتوگویش را با آقای هزاوه ادامه داد. بعد انگار بخواهد دنبال کسی بگردد، اطرافش را با چشم جستوجو کرد. نگاهش به حمیدرضا که تلاقی کرد، درنگ کرد و با اشاره از او خواست نزدیک شود. حمیدرضا دوید به سمت مربی. با هر دو مربی دست داد. آقای گهرسودی گفت: حمید جان. آقای بزرگی که قرار بوده داور زمین باشه، نیومده. من و آقای هزاوه تصمیم گرفتهایم شما داور مسابقه باشی. برو لباستو عوض کن.
حمیدرضا اول کمی تعجب کرد و بعد راه افتاد به سمت کناره زمین. لباسهای داوری را از مشتاق ناصری گرفت و آنها را پوشید. بعد دوید به سمت میانه زمین. آقای هزاوه سوتی به او داد و گفت: موفق باشی.
حمیدرضا دوست داشت در میان زمین بازی کند و گل بزند. اما اعتماد هر دو مربی به او برایش ارزش بیشتری داشت. پیدا بود که مربیان میخواهند زود بازی آغاز بشود. اعضای تیم با اشاره دست هر دو مربی، کنار هم جمع شدند. شمارش معکوس برای آغاز بازی شروع شده بود. چند دقیقه بعد که عکسهای یادگاری گرفته شد، مربیان و ذخیرههای تیم رفتند کنار زمین و بازیکنان اصلی سر جاهای خود آماده بازی شدند. داور برای تعیین سمت زمین بین کاپیتانها قرعه انداخت. قسمت شمالی زمین افتاد به جوانان ایلام و جنوب نصیب چواریها شد.
سوت داور به صدا درآمد و بازیکنان چوار بازی را آغاز کردند. حمیدرضا در میان تشویق طرفداران هر دو تیم و همچنان که همپای بازیکنان میدوید.
حمیدرضا سوت زد و اعلام خطا کرد روی دروازه تیم منتخب جوانان ایلام. توپ را عزتاله باپیری به سمت دروازه حریف شوت کرد. ابراهیم آهیده که میخورد 15-16 ساله باشد داور خط نگهدار بود. پرچم زد و جلوی دروازه را نشان داد. بازی خیلی خوب شروع شده بود. بازیکنان هر دو تیم خوب میدویدند. صدای مربیان و بازیکنان با صدای تماشاگران درهم آمیخته بود.
حمیدرضا هرجا توپ را میدید تعقیبش میکرد و شش دانگ حواسش به بازی بود. توپ زیر پای حسین هزاوه بود. یکی یکی بازیکنان را دریبل میزد و جلو میرفت. عبدالجواد کرمی جلویش ایستاد. او را هم دریبل زد. عبدالجواد از پشت دستش را گرفت و تاباند. حسین، سکندری خورد و روی زمین افتاد. حمیدرضا در سوتش دمید. حسین هزاوه بلند شد و به عبدالجواد لبخند زد.
شوتزن تیم چوار پشت توپ ایستاد. دورخیز کرد و توپ را از میانه زمین برای سیدمحمد زارعی به عقب فرستاد. سید محمد توپ را به امیدعلی خداویس داد او هم پاس داد به حسین فاضلی. مصطفی با تکل توپ را از نعمتی ربود. پاس داد به جهانگیر کاوه. جهانگیر پاس داد به هم تیمیاش و او توپ را فرستاد برای محمد کمالوند. کمالوند با شوتی غافگیر کننده دروازه تیم چوار را باز کرد ودوید به سمت همتیمیهایش. او را در آغوش کشیدند و تشویقش کردند. حمیدرضا وسط زمین را نشان داد و سوت زد. رمضان بزرگی که قرار بود داور بازی باشد، آمده بود کنار زمین بازی را زیر نظر داشت. حمیدرضا خواست به سمت او برود و سوت را به او بسپارد. اما یادش آمد که این کار خلاف قوانین داوریست. بازی بعد از گل اول ادامه پیدا کرد و تا آخر نیمه اول یک گل دیگر هم به دنبال داشت. گل دوم را جعفر نورمحمدی به ثمر رساند. حمیدرضا ساعتش را نگاه کرد. 45 دقیقه وقت اول مسابقه تمام شده بود و حالا بعد از یک استراحت 15 دقیقهای باید نیمه دوم آغاز میشد.
حسین هزاوه بازیکنان را دور خودش جمع کرده بود. صدایش در گوش حمیدرضا رضایتی داور مسابقه پیچید که میگفت: بچهها فکر کنید وسط میدون جنگید و دارید با دشمن میجنگید. همه تلاشتونو بذارید روی بازی. فرض کنید در خط مقدم جبهه هستید. با شجاعت و شهامت بجنگید. دست علی همراهتون.
حمیدرضا سوت زد و وسط زمین را نگاه کرد.
چه لذتی داشت بازی کردن و داوری و دویدن با تمام توان. درست مثل جنگیدن در خط مقدم جبهه بود.
سوت ادامه بازی را زد. یک دقیقه بعد صدای غرش هواپیما به گوش رسید. اما بازی ادامه داشت. خط نگهدار نقطه کرنر را نشان داد. بازیکنان تیم منتخب ایلام به سمت دروازه تیم روبهرو هجوم بردند. دروازهبان کاملاً آماده بود. دفاع سنگر گرفته بود. مهاجمان هم چهار چشمی دروازه و زننده ضربه کرنر را نگاه میکردند. سوت به صدا درآمد. اما انگار سوت شروع بازی، سوت شروع یک حمله خونین بود. صدای مهیب انفجار چند راکت به گوش رسید. حمیدرضا دیگر چیزی نمیشنید. هیچ...حتی صدای سوت خودش را...»
با دستور رهبر معظم انقلاب اسلامی خانواده زندانیان نیازمند مورد حمایت معیشتی قرار میگیرند
به گزارش گروه اجتماعی دفاعپرس، حجتالاسلام «سید ابراهیم رئیسی» رئیس قوه قضائیه در جلسه صبح امروز شورای عالی قوه قضائیه اظهار داشت: عدالت در کرامت انسانی از اولویتهای دستگاه قضا در سال ۹۹ است که پیگیری آن یک توصیه اخلاقی نیست، بلکه یک الزام برای همه اجزای قوه قضاییه است که ابعاد مختلف کرامت انسان را بهگونهای پاس دارند تا برای مردم محسوس و ملموس شود.
وی با قدردانی از رهبر معظم انقلاب اسلامی برای بسیج همگانی در کمک مومنانه به آحاد جامعه به ویژه نیازمندان و فقرا، از نهادهای انقلابی همچون بنیاد مستضعفان نیز برای حرکت ارزشمند در این مسیر و توجه خاص به خانوادههای زندانیان نیازمند تقدیر کرد و متذکر شد: درست است کسی که جرمی انجام داده باید مجازات شود، اما خانوادههای آنها باید مورد التفات و حمایت قرار گیرند.
روایتی از نحوه حضور رهبرانقلاب در مسجد جمکران
مسجد مقدس جمکران همواره محل دعا و توسل به امام زمان عجل الله تعالی فرجهالشریف بوده است اما در دوران طاغوت مردم را از توجه به آن غافل کرده بودند که به برکت پیروزی انقلاب اسلامی جایگاه خود را بازمییابد و کانون توجهات و تبدیل به محلی برای مراسم معنوی و اعتکاف و توسلات میشود. توصیههای علما بر زیارت این مسجد پیشینه چنین اهتمامی است. حضرت آیتالله خامنهای علاوه بر این که مقید به حضور در این مکان مقدس برای ذکر دعا و نماز و توسل هستند، درباره جایگاه این مکان معنوی میفرمایند: «جایی که انسان میداند یا ظنّ به این دارد که مورد توجّه اولیای الهی است، طبعاً معنویّت آن مکان بیشتر است و مسجد مبارک جمکران جزو این گونه جایگاهها و مراکزی است که توجّه به خدای متعال و تذکّر و خشوع و تضرّع در آن برای انسان فراهمتر است.»
بخش فقه و معارف پایگاه اطلاعرسانی KHAMENEI.IR به مناسبت فرارسیدن عید ولادت حضرت بقیةاللهالاعظم ارواحنافداه، در گفتگویی کوتاه با حجتالاسلام محمدحسن رحیمیان تولیت مسجد مقدس جمکران، به روایتهایی از حضور حضرت آیتالله خامنهای در مسجد مقدس جمکران و پاسخ به برخی شبهات میپردازد. یکی از تقیدات حضرت آیتالله خامنهای رفتن به مسجد مقدس جمکران و توسل و دعا و نماز در آن مکان است، با توجه به مسئولیت شما بهعنوان تولیت مسجد مقدس جمکران، از حضور ایشان در این مسجد چه خاطراتی دارید؟
یکی از دوستان دفتر نقل میکرد که حضرت آقا هر زمانی که مثلاً احساس خستگی و ملالت میکنند یکی از این سه کار را انجام میدهند -حالا این نقل ایشان است ولی مشاهدات ما هم تقریباً گویای همین است- به زیارت امام رضا علیهالسّلام میروند، اما بهخاطر اینکه شرایط آن خیلی آسان نیست، سالی دو بار بیشتر نمیروند، و دیگری مسجد جمکران و دیدار با خانوادههای شهدا است. دیدار با خانوادههای شهدا یک امر متمایز و فوقالعادهای برای ایشان است. من یک نمونهی آن را عرض بکنم. در سفر بجنورد (که در سال ۹۱ طی سفر به خراسان شمالی انجام شد) بعد از کار روزانهی مستمر ایشان، شب همراه با آقا به منزل چند خانواده شهید رفتیم که تا آخر شب طول کشید. در راه برگشت، همراه ایشان تا استانداری آمدیم و آقا میخواست به محل اقامتشان بروند و ما هم داشتیم از ایشان جدا میشدیم. لحظهی آخر آقا با یک حالت خاصی فرمودند: «امشب کیف کردید!» یعنی معلوم بود که خودشان اینقدر از دیدار این چند خانواده شهید کیف کرده بودند که موقع خداحافظی این جمله را که حاکی از اوج سرحالی و شوق و اشتیاق ایشان نسبت به این نوع جلسات بود به ما ابراز کردند.
اما درباره حضور حضرت آقا در مسجد جمکران در این مدتی که بنده آنجا بودم، گاهی در فاصلههای زمانی خیلی کم مثلاً در ظرف دو تا سه هفته و یا گاهی هم در فاصلههای زمانی بیشتر ایشان به مسجد جمکران مشرف میشدند. معمولاً هم در یک فضای آرام و خلوتی میآیند. بهگونهای که در ایام تابستان چون روزها بلند است به نماز مغرب ختم میشود و در ایام زمستان چون روزها کوتاه است از نماز مغرب به مسجد میآیند. طبعاً اگر اول مغرب بیایند ابتدا نماز مغرب و عشاء را میخوانند و بعد نماز تحیّت و نماز امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف را بهجا میآورند و اگر زودتر بیایند ابتدا نماز تحیّت و نماز امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف را میخوانند و طبعاً آخر برنامهشان به نماز مغرب و عشاء ختم میشود. رکوع و سجود و قنوتهای طولانی دارند، مخصوصاً بعد از پایان نمازشان سجدههای طولانی دارند و گاهی من شاهد این بودم که چهرهشان را با چند دستمال خشک میکردند، و سجدههای طولانی و قنوتهای طولانیشان توأم با اشک و گریه بود.
یکی از نکاتی که میتوان اینجا به آن اشاره کرد و از نظر تربیتی خیلی جالب هست، بر خلاف خیلیها که وقتی میخواهند برای تفریح به سفر بروند، بچههایشان را هم همراه خودشان میبرند، ولی آقا معمولاً هر بار که به مسجد میآیند چند نفر از اعضای خانوادهشان و چند نفر از نوههایشان را به همراه خود میآورند که من همیشه این را بهعنوان یک درس برای دیگران عرض میکنم که ما باید بچههایمان را از همان سن کودکی همراه خودمان وصل بکنیم و به مسجد و عبادت پیوند بدهیم که به نظر من از نظر تربیتی نکتهی خیلی مهمی است. و حضرت آقا از فرصت تشرف به نماز و عبادتشان برای پیوند دادن و مأنوس کردن بچهها به این فضا استفاده میکنند. یادم هست که خیلی وقت پیش بعضی از نوههایشان که سن کمی داشتند و خیلی متوجه خواندن نماز امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف نبودند، میبینم که شبیه خود آقا به نماز امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف میایستند و آن را با همهی آداب و حالات خیلی جالب میخوانند، که این برای من، همان محصول شیوه تربیتی ایشان در ارتباط با اعضای خانوادهشان هست. باتوجه به اینکه شما مدتی زیادی با امام خمینی (رحمهالله) مصاحبت داشتید، نظر ایشان دربارهی زیارت مسجد مقدس جمکران چه بود؟ آیا ایشان به زیارت مسجد جمکران آمده بودند؟
ببینید بعضیها مسئلهی امام زمان و اعتقادات اصلی شیعه را هدف میگیرند و به همین جهت مسجد جمکران را مورد حمله قرار میدهند. لذا گاهی به حضرت امام استناد میکنند که ایشان اعتقادی به مسجد جمکران نداشتهاند. در حالی که این یک تهمت بزرگ و یک حرف کاملاً بیجایی است. من اینجا به اختصار چند مورد را در ارتباط با حضرت امام عرض میکنم. اسناد ساواک در رابطه با امام که مؤسسهی تنظیم و نشر آثار امام کتابی با عنوان امام در آیینه اسناد؛ سیر مبارزات امام خمینی رحمةاللهعلیه به روایت اسناد شهربانی آن را چاپ کرده است، مسئول مربوطه یعنی رئیس شهربانی و یا در جایی دیگر رئیس ژاندارمری تشرف امام به مسجد جمکران در سال ۴۳ را برای ساواک گزارش میدهند. آقای شیخ حسن صانعی در این باره میگوید که من همراه با امام چندین بار به مسجد جمکران مشرف شدم و امام در آنجا نماز خواندند و توسل داشتند. آقای رضا فراهانی که الان هم در قید حیات هست، و راننده مرحوم حاج احمدآقا بود و در زمان امام به همراه ایشان بود، میگوید من خودم شخصاً امام را به مسجد جمکران میبردم و این مربوط به بعد از پیروزی انقلاب و حضور کوتاهمدت اقامت حضرت امام در قم است.
آقای سیدمحمد سجادی اصفهانی از دوستان ما و از شاگردان امام در نجف و از حواریون مرحوم حاج آقا مصطفی نیز از قول آقای کشمیری شخصاً بدون واسطه میگوید که من یک بار که خدمت حضرت امام به جماران رفتم، وقتی که میخواستم از ایشان خداحافظی کنم امام دست مرا گرفت و فرمود آقای کشمیری به جمکران برو و برای من دعا کن. آقای کشمیری در خانهشان هم دعا میکرد و شاید دعای مستجابی داشت ولی اینکه امام به او میگویند به جمکران برو و برای من دعا کن حاکی از یک امر عجیب و غیرعادی هست. در ملاقاتی که من با آیتالله شبیری زنجانی داشتم، ایشان به تواتر و قطعیت میگوید که مسجد جمکران جای فوقالعاده و مورد عنایتی هست. و راجع به امام میگوید که وقتی ایشان بیمار شدند، یکی از بستگان پزشک ما به عیادت امام رفت و از حیات امام اظهار ناامیدی کرد. از خصوصیات بیماری و زمان آن چیزی نمیگوید ولی میگوید که امام دچار بیماری فوقالعاده حادی شده بودند و دکتر هم امیدی به حیات ایشان نداشت. آیتالله شبیری زنجانی میگوید من با یکی از دوستان به جمکران رفتیم و برای شفای ایشان دعا کردیم و مسئله حل شد.
من به یک نکته هم راجع به امام اشاره بکنم که اصلاً سبک امام چگونه بود. امام سیزده سال تمام در نجف بود. یعنی سیزدهم مهر سال ۴۴ امام از ترکیه وارد عراق شدند و سیزدهم مهر سال ۵۷ از عراق خارج شدند. در طول این مدتی که امام در عراق بودند، فقط یک بار به سامرا و یک بار به کاظمین و یک بار به مسجد کوفه رفتند. مسجد کوفه بعد از مسجدالحرام و مسجدالنبی سومین مسجدی است که نماز در آن کامل خوانده میشود، چون مقر امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف است. مسجد کوفه مقر حکومت و محل شهادت حضرت امیر علیهالسلام بود و در این مسجد مسلمبنعقیل سفیر امام حسین علیهالسلام و هانیبنعروه و کمیلبنزیاد و بسیاری از بزرگان دیگر دفن هستند. ولی امام یک بار به مسجد کوفه رفتند. البته یک بار دیگر هم به کوفه نه به قصد زیارت رفتند. امام به «حی السعد» یکی از محلات نجف به طرف کوفه برای دیدن یک شخصی آمده بودند و موقعی که میخواستند برگردند مرحوم شیخ نصرالله خلخالی که همراه امام بود به راننده میگوید که به طرف کوفه برود و ناخواسته امام را به طرف کوفه میبرد. ولی به کنار پل کوفه میروند و شط را نشان ایشان میدهند و برمیگردند. امام در طول مدت ده سالی که در تهران و در جماران بودند، از سه راه بیت پایینتر نیامدند. اما تا قبل از حضور در تهران در دیماه ۵۸، مکرر به مسجد جمکران میرفت.
در این سالهای اخیر حضور مردم در مسجد مقدس جمکران چگونه بوده است؟
بعضیها خیال میکنند که مسجد جمکران جدیدالاحداث است، اما به برکت انقلاب و جمهوری اسلامی خیلی از چیزهای موجود ناشناخته، شناخته و احیا شد. مثل نمازجمعه و یا اعتکاف که قبل از انقلاب وجود نداشت. و اگر هم بود آدمهای انگشت شماری در مسجد امام قم و یا در مسجد کوفه در ماه رمضان معتکف میشدند. اما الان به برکت انقلاب اسلامی اعتکاف و نماز جمعه برگزار میشود.
خاطرهای از سرلشکر بابایی/ چرا «عباس» لباس بسیجی میپوشید؟
به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، کتاب «من و عباس بابایی» یکی از آثار منتشر شده انتشارات یازهرا (س) به اهتمام علی اکبری مزدآبادی است که شامل روایتها و خاطرات «حسن دوشن» یکی از کارکنان نیروی هوایی ارتش و دوست و همرزم خلبان شهید سرلشکر «عباس بابایی» از دوران دفاع مقدس است.
در ادامه برشی از کتاب «من و عباس بابایی» را میخوانید:
عباس از یک مقطعی شروع کرد به لباس بسیجی پوشیدن؛ آن هم از نوع بیقوارهاش. یکبار از او پرسیدم: «عباس! تو برای چی این لباس بسیجیها رو میپوشی؟» جواب داد: «به خاطر اینکه از خدا دور نشم. اگه من بخوام به وضع ظاهریم برسم، از خدا دور میشم. نفسمو میخوام تو خودم بکشم.»
فقط لباسش نبود. پوتینهایش را واکس نمیزد، پوتینها خاکی و درب و داغان بود. سبیلهایش را میزد. سرش همیشه تراشیده بود. خیلیها دوست داشتند سر عباس را ماشین کنند. افتخاری بود؛ اما عباس به درجهدار نمیگفت بیا سر من را بزن؛ میرفت آسایشگاه سربازها، بدترین سربازی که سر اصلاح میکرد یا سربازهایی که تازه از دهات آمده و سلمانی یاد گرفته بودند، به آنها میگفت: «بیا اتاق من، سر منو بزن.» که مبادا یک خرده خوشگل بشود.
میگفت: «وقتی برای جلو آینه وایسی، هی موهاتو اینجوری، اونجوری کنی، از خدا دور میشی. نفستو خودت بکش. یه چیزی رو میخوای بخوری، خیلی لذت داره برات، نخور، بده به یکی دیگه. این جوری نفس خودتو بکش.» به من میگفت: «ده بار من تو رو امتحانت کردم. بهترین چیزایی که خودت میتونستی بخوری به من دادی. در صورتی که طرفای دیگه، همه اول خودشون میخورن.» این را راست میگفت.
میوهی خوب میدیدم، میدادم به او، میگفتم: «رفیقمه، بذار بهتر از من بخوره.» برای مثال، پرتقال تامسونی که مادرم از شمال برایم میفرستاد، از آن پرتغال تو سرخهای خوشمزه، پوست میکندم، میدادم به عباس. قبل از انقلاب، زمانی که خانهی ما بود، شبها همیشه میوه بالای سرش بود؛ که اگر از خواب پرید، یک تکه میوه در دهانش بگذارد.
برای میوه هم فلسفه داشت. یکبار که داشتم با حرص میوه را گاز میزدم و میخوردم، بهم گفت: «هیچ میدانی این میوه از تو شکایت میکند؟» گفتم: «برای چی شکایت کنه؟ دارم میوه میخورم دیگه!» گفت: «اولا چرا مودب نَشِستی داری میوه میخوری؟ دوماً چرا با این ولع میخوری؟ میدانی خدا این میوه را انقد انقد بزرگ کرده است تا برسد انقدی بشود؟ همچین گاز میزنی اینجوری میخوری؟! باید با احترام بخوری که این فردا از تو پیش خدا شکایت نکند.
میوه رو برمیدارن همین جوری پوستش میکنن، میندازن! بابا، خداوند این میوه را برای من و تو آفریده. این میوه فردا از من و تو پیش خدا گلهگی میکند.»
هر وقت من پرتغال پوست میکندم، بهش میدادم، اول بسم الله میگفت، بعد قاچ میکرد، یک الله اکبر میگفت، میگذاشت دهانش، آرام آرام میخورد. آدم متحیر میماند. پرتغال را هم کامل نمیخورد. نصفش را حتما باید به من میداد. میرفتیم میوه میخریدیم، میوههای خراب را سوا میکرد. بهش میگفتم: «بابا عباس! تو داری پول سالمو میدی، چرا میوههای خرابها رو برمیداری؟» میگفت: «برادر! این میوهها فردا جلو خدا صحبت میکنن. میگن این اومد میوه خرید، من که خراب بودم نخرید.»
میگفتم: «تو پول میوهی سالم داری میدی؟» توجیهی نمیکرد و کار خودش را انجام میداد. میرفتیم خانهاش، قسمت خراب میوهها را جدا میکرد، سالمش را میگذاشت جلوی ما و میگفت: «بخور دیگه، کوفته بخوری! سالم است دیگه!» امکان نداشت وقتی چای میخورد، در نعلبکی فوت بکند. میگفت: «فوت مکروه است.» تمام کارهایی که خدا دستور داده را دانه به دانه انجام میداد.