ویژه نامه سالروزرحلت آیت الله بهاءالدینییک ساله که بودم افراد پاک طینت و نیکو سرشت را دوست داشتم و علاقه
ای قلبی به آنان پیدا می کردم. خیر و شر را می فهمیدم و اهل آن را می
شناختم. در همان ایام بود که بین انسانهای خیر و نیکوکار و افراد شرور و
طغیانگر فرق می گذاشتم.
به گزارش فرهنگ نیوز، امروز سالروز فوت مرحوم عالم وارسته آیت الله بهاءالدینی است که در ادامه پرونده علما به گوشه از زندگینامه ایشان می پردازیم.
ولادت و خاطرات کودکی
عیدغدیر
سال ۱۳۲۷هجری قمری بود و موجی از شادمانی و شعف، شهر قم را فراگرفته بود.
خانواده ی آسید صفی در این عید، دلیل دیگری هم برای شادمانی داشتند و آن
تولد فرزند عزیزشان بود. سیدرضا بهاءالدینی که ولادتش مقارن با بهار طبیعت و
عید ولایت بود، در نهمین روز از فروردین سال ۱۲۸۷هجری شمسی دیده به جهان
گشود. پدرش که از خادمان آستانه ی مقدسه ی مادر سیدرضا، بانویی مؤمنه و
عفیفه به نام “فاطمه سلطان” و از نوادگان ملاصدرای شیرازی بود. ایشان قبل
از تولد سیدرضا، صاحب فرزندی می شوند که در دو سالگی از دنیا می رود و این
مادر دلسوخته، در صبر بر این مصیبت به جای بی تابی و گله و شکایت، سجده ی
شکر کرده و از خداوند فرزند دیگری می خواهد که از علمای بزرگ و اولیاء الهی
باشد. آری، دعای پدر و مادر باتقوا اینچنین در حق فرزندان به اجابت می رسد
و عجیب نیست که اکثر علمای بزرگ، مرهون دعای پدر و مادر بوده اند
من
تقریباً یک ساله بودم و در گهواره، در آن ایام به خیارک مبتلا شدم ( خیارک
دمل بزرگی است که باید جراحی شود ). جراح آمد تا جراحی کند، اطرافیان ما
که متوحش بودند از دور گهواره ما رفتند؛ چون طاقت نداشتند ببینند.
ما این مطلب را می فهمیدیم. جراح نیشتر را زد و ما راحت شدیم.
ما
شش ماهگی را یادمان هست و از سنین یکی، دو سالگی مطلب را می فهمیدیم و
اینجور کارها را از وجعش (دردش) خائف و ناراحت بودیم، اما کاری نمی
توانستیم بکنیم.مرحوم حاج آقا حسین (اخوی) سه سال از ما کوچکتر است و
کاملاً تولدش را من یادم هست. کجا نشسته بودم، کجا مرا خواباندند، کجا
متولد شد.ایشان گریه می کرد آنها چه می کردند، همه را مثل این که با بچگی
ضبط کردم. یعنی مشاهده می کردم و می فهمیدم. »
بقیه زندگینامه درادامه مطلب
معنویت در کودکی
در بیانی فرمودند:
« خداوند از دو سالگی معرفتش را به ما داد. »
نویسنده کتاب آیت بصیرت از قول ایشان نقل کرده است :
«...
یک ساله که بودم افراد پاک طینت و نیکو سرشت را دوست داشتم و علاقه ای
قلبی به آنان پیدا می کردم. خیر و شر را می فهمیدم و اهل آن را می شناختم.
در همان ایام بود که بین انسانهای خیر و نیکوکار و افراد شرور و طغیانگر
فرق می گذاشتم.
از این رو،
مادربزرگم را که جلسات روضه امام حسین علیه السلام را اداره می کرد و در
آنها روضه می خواند دوست می داشتم. پاکی، خوبی و نورانیت او را حس می کردم و
از او خوشم می آمد.
روزی مرا
همراه خود به جلسه ای برد و این در حالی بود که به دو سالگی نرسیده بودم.
آن جلسه مجلس جشن میلاد رسول اکرم (ص) بود. در آن روز شعر:
« تولد شد محمد(ص) ـــ به دنیا آمد احمد(ص) »
خوانده
شد و بقیه همراه مادربزرگم جواب می دادند. در همان حال، جملات را می
فهمیدم و لذت می بردم. از آن روز این شعر را از حفظ دارم. »
ورود به مکتبخانه
آقا در مورد ورود به مکتبخانه اینطور می فرمودند ( به نقل از کتاب آیت یصیرت ) :
«
دو ساله بودم که برای آموختن حمد و سوره به مکتبخانه رفتم. پس از فراگیری
حمد و سوره، اذان و اقامه را آموختم. آن گاه قرائت قرآن را یاد گرفته، سپس
خواندن و نوشتن را آغاز کردم.
معلم مکتبخانه های آن روز، خانم های متدین، خوش اخلاق و با فهم و شعوری بودند که خداوند نصیب ما کرده بود.
شش
ساله بودم که دوره مکتب تمام شد و من برای ادامه آموختن به مکتب دیگری
رفتم و « نصاب الصبیان » - که معانی لغات را به شعر بیان می کند - شروع
کردم.
استاد ابتدا اشعار را می
خواند، سپس توضیح می داد. آن گاه برای یادگیری و تکرار بیشتر، سؤال می کرد.
هرگاه پرسش می کرد چه کسی می تواند از رو بخواند؟ می گفتم: من از حفظ می
خوانم!
و این موجب تعجب او می شد
زیرا مرتبه اول و دوم که اشعار را می خواند، خود به خود حفظ می شدم و نیازی
به تمرین و صرف وقت بیشتری نداشتم.
روز
دوم و سوم و روزهای بعد با همین شور و شوق و جدّیت گذشت. استاد که از قدرت
حافظه و شدت علاقه من شگفت زده شده بود، برخی از دوستان خود را از وضع درس
من آگاه کرده بود، تا این که خبر به گوش آیت الله حاج شیخ ابوالقاسم قمی
(ره) رسید.
ایشان که از پارسایی و
معنویت بسیار بهره داشت و در تواضع و اخلاص و طلبه پروری کم نظیر بود، خود
برای ملاقات بنده وارد جلسه درس شد، در کنارم نشست و چندین پرسش مطرح کرد
که هنوز سؤالهای ایشان را به خاطر دارم.
پرسش ایشان که تمام می شد، سریع جواب می دادم، باز هم می پرسید و من هم پاسخ می دادم.
سرعت
جواب و کامل بودن آن موجب شگفتی او شد به طوری که بعد از آن روز، مرتب
تشریف می آورد و مرا تشویق می کرد. و گاهی سفارش مرا به استادم می کرد که
مواظبت بیشتری کند و سرمایه گذاری زیادتری نماید. »
و نیز می فرمودند ( به نقل از کتاب سیری در آفاق ) :
«
زمانی که به مکتب هم می رفتم، باز علاقه به الک بازی داشتم. در همان روزها
در خواب دیدم فردی خواست پولی به ما بدهد. کسی گفت: پول به او می دهی؟
او الک بازی می کند!
از
خواب بیدار شدم و علاقه به بازی هم از سر ما رفت ولی خواب ما هم تعبیر شد.
آن ایام، مکتب می رفتیم، یکی از آقایان از عتبات آمده بود. استاد مکتبی ما
خیلی با او رفیق بود. یک کله قند و یک شیشه گلاب داد ببریم برای او.
قیمت
کله قند شاید یک قران بود، وقتی بُردم، او سه قران خواست به ما بدهد، روی
شناختی که از ما و پدر ما داشت، خیلی مردانگی کرد. همه کله قند و شیشه
گلابش سه قران نمی ارزید، خواست سه قران را بما بدهد، ما نگرفتیم. دور حیات
منزلش دنبال ما دوید که پول را به ما بدهد.
از
او نگرفتیم و از خانه بیرون آمدیم و خواب خود را تعبیر کردیم که این پول
نصیب ما نشد، به واسطه علاقه ما به بازی و از همان وقت دانستیم خدا ما را
برای بازی خلق نکرده است. »
تحصیلات
آقا نقل می کردند ( به نقل از کتاب آیت بصیرت ) :
«
پدرم که مردی مؤمن و مهربان بود به فرزندانش بی احترامی نمی کرد. هیچ گاه
آنان را تنبیه نکرده، کاری را بر آنان تحمیل نمی نمود.از این رو، اختیار و
انتخاب زندگی را به ما می سپرد و از شغل و حرفه ای که علاقه داشتیم پرسش می
کرد تا به علاقه و شوق ما درباره آینده آگاه شود.
شبی از من سؤال کرد که به چه کاری علاقه داری؟
از آن جا که بهترین حرفه در آن روز، کار ظریف روی چوب بود و علاقه ای درونی به کارهای هنری داشتم به پدرم گفتم: نجاری را دوست دارم.
پدر، نگاهی به من کرد و گفت: درس خواندن هم خوب است، حاضری برای درس خواندن استخاره کنم؟
قبول
کردم. وضو گرفت، رو به قبله کرد و با چند صلوات و توجه به پروردگار، قرآن
را باز کرد. ناگهان دیدم خنده ای ملیح تمام صورت پدرم را فراگرفت و با
خوشحالی زیادی که از ارادت و عشق به اهل بیت علیهم السلام و سربازی آن
خاندان سرچشمه می گرفت، فرمود: خوب آمد ... برای درس خواندن خوب آمد.
خوب آمدن استخاره، آرامشی بر تمام وجودم افکند.
از
آن لحظه، به این راه مطمئن شدم و به دنبال آن شوق و علاقه ای بسیار وجودم
را فراگرفت، به طوری که سر از پا نمی شناختم. در این میان، تشویقهای گذشته
عالم بزرگوار، مرحوم حاج شیخ ابوالقاسم قمی ( ره) نیز بسیار کارساز بود. »
در مورد تحصیل در حوزه علمیه قم می فرمودند:
«
در همان هفت هشت سالگی بودم که حاج شیخ عبدالکریم حائری آمد تا به مشهد
برود.در ایوان طلای ( حرم حضرت معصومه سلام الله علیها ) نماز می خواند.
رفت و در مراجعت توافق شد در قم بماند.
ما
در آن سنین در مدرسه رضویه علیه السلام بودیم. برای خواندن مغنی به مدرسه
فیضیه آمدیم. آنوقت درس آشیخ محمد علی ادیب می رفتیم و اینها همه قبل از
آمدن حاج شیخ بود. »
« در دوازده
سالگی در امتحان حاج شیخ شرکت کردیم و قبول شدیم. باب حال سیوطی ( از کتب
حوزوی ) که قدری مشکل است و ابوطالب هم در حاشیه آن حرفهایی دارد برای
امتحان معین شد.
حاج شیخ به ما
گفت: مطالعه کن! گفتم: مطالعه نمی خواهد. خیلی خوشش آمد. جالب این بود که
شاید جاهای دیگر را ما به این خوبی بلد نبودیم: باب حال را خوب بلد بودیم.
وقتی بیان کردم حاج شیخ گفت: من نفهمیدم. کنایه از اینکه دوباره بگو! ما دوباره شروع کردیم به گفتن. امتحان ما سر و صدایی پیدا کرد.
حاج شیخ خیال کرد ما آدمی هستیم. نمی دانست ما آنجا را خوب بلدیم، ابوطالب هم چیزهایی دارد که استاد گفته بود و ما حفظ کرده بودیم. »
«
حاج شیخ حتی یک مرتبه با ما اوقات تلخی نکرد، با اینکه خیلی اذیتش کردیم.
تا یک مسأله ای پیش می آمد وقتی حاج شیخ می آمد می رفتیم پیش حاج شیخ و حاج
شیخ هم جواب می داد. »
می فرمودند:
«
وقتی ما در مدرسه فیضیه و در حجره بودیم با اینکه منزل ما قم بود همین
محله ای که بودیم، ولی یکبار حساب کردیم دیدیم یک سال شده است که به منزل
نرفته ایم.
آنقدر سرگرم تحصیل و
تدریس بودیم که به فکر منزل نمی افتادیم و هر وقت پدر و مادر و اقوام می
خواستند از ما دیدنی بکنند به مدرسه می آمدند.
مادرم
گاهی می آمد از دور مرا می دید و می رفت. آنها هم می خواستند ما سرگرم
اشتغالات خود باشیم. در این حجره چند تدریس داشتیم. پدرم که از دنیا رفت
حاج شیخ در همین حجره برای تسلیت به دیدن ما آمد.
آن وقت خیلی جوان بودیم. مرحوم حاج شیخ محمد تقی بافقی هر روز به حجره ما رفت و آمد داشت و این حجره خاطراتی از آن مرد دارد. »
شوق به درس
در کتاب آیت بصیرت از قول ایشان چنین نقل شده :
« چنان عشق و علاقه ای به تحصیل داشتم، که زندگی ام کتاب بود و همنشینم درس و بحث و مطالعه.
با
هیچ جلسه ای و برنامه ای به اندازه مجلس درس انس نداشتم، به طوری که در سن
نوجوانی حدود شانزده ساعت کار درسی می کردم. به کارهای فکری شوق بسیار
داشتم، به طوری که لحظه ای نمی آسودم و همیشه فکرم مشغول بود.
در هر فرصتی و با هر پیشامد و حادثه ای وقت را غنیمت می شمردم و تلاش بیشتری می کردم. همه کتابهایی که می خواندم به همین شیوه بود.
علاوه
بر کتابهای درسی حوزه و مطالعه آنها، وقت بسیاری جهت مطالعه کتابهای دیگری
که برای طلبه مفید و لازم بود، صرف می کردم. علاقه و پشتکار در راه مطالعه
کتابهای درسی و تسلط بر آنها بدان حد بود که برخی افراد تقاضای درس می
کردند و بنده هم قبول می کردم، و این در حالی بود که چند روزی بیشتر از
اتمام آن کتاب نگذشته بود.
از آنجا که احساس می کردم مجهولاتم و نقاط ابهام درس، در تدریس حل می شود، علاقه عجیبی به تدریس داشتم.
شبهای
تابستان برای استراحت به پشت بام مدرسه فیضیه می رفتیم. در آن جا از
ستارگان و علم نجوم چیزهایی فرا گرفتیم. گاهی که ساعتم خراب می شد آن را
باز می کردم و با نگاه به دستگاه آن، آن قدر فکر می کردم تا عیب آن را پیدا
کنم. »
دیگر خصوصیت ایشان، این است که به کارهای هنری علاقه وافر داشته، با هنر معماری، آشنایی دیرینه دارند.
مشکلات معیشتی طلبه ها
آقای حیدری کاشانی نقل می کنند از آقا سوال شد:
روحیه طلبه ها با ضیق معیشت چگونه بود؟
فرمودند:
« خیلی خوب. با اینکه چیزی نداشتند دو سیر و نیم گوشت را آبگوشت می کردند، چند نفر می خوردند و سلطنت می کردند.
البته مرحوم حاج شیخ هم فوق العاده بود، مرحوم بافقی ورقی دستش بود حجره به حجره می رفت و رسیدگی می کرد. حاج شیخ مرد موفقی بود.
خودش
در امتحانات شرکت می کرد که از نزدیک امتحان طلاب را ببیند. طلاب برای
مذاکره علمی گاهی به خارج قم می رفتند. مشکلات برای طلاب زیاد بود. »
ازدواج و فرزندان
می فرمودند:
« خیلی زود ازدواج کردیم. در سن هفده سالگی بودیم که ازدواج کردیم. ازدواج من وضع عجیبی داشت.
مادر ما به ما پیله کرد برای ازدواج، گفتم: اگر مجلسی هم فراهم کنی و من نیایم که ازدواجی نمی شود.
مادرم
وقتی دید حرف من جدی است متوسل به پدرم شد و خودش مأیوس شد. من می خواستم
تا سن ۳۵، ۳۶ سالگی ازدواج نکنم، بلکه بروم نجف و تحصیلات را ادامه بدهم.
پدر
ما که هشتاد سال سن داشت، آمد مدرسه فیضیه، در حجره و به ما گفت: تو به ما
اجازه می دهی که خانه فلانی برویم و با این تعبیر که اجازه می دهی به خانه
فلانی برویم، دهان ما را بست و ما را کوبید.
او اهل تأدب نبود. حالا چطور بود یک چنین تأدبی کرد، نمی دانم. ما سکوت کردیم و ازدواج کردیم.
مثل
اینکه پدر و مادرمان به ازدواج ما اهتمام داشتند. البته من با پاکی هم رشد
کردم، چنانچه حاج آقا حمید ما با اینکه در بازار دکان داشت و خیلی با
بانوان سر و کار داشت، پاک بود.
آقا عبدالله هم همینجور یک پاکی اساسی دارند. حالا این پاکی ها از کجا سر منشأ گرفته است نمی دانم. »
آقای حیدری کاشانی در مورد فرزندان ایشان نقل می کند:
آیت
الله بهاء الدینی (قدس سره) دو پسر و هشت دختر داشت. پسر بزرگ ایشان مرحوم
مغفور حاج آقا حمید بهاء الدینی بود. او مردی وارسته و اهل حال بود. این
فرزند بافضیلت به پدر بزرگوارش عشق می ورزید. در هجدهم ماه شعبان سال ۱۴۰۰
هـ.ق از دنیا رفت و در باغ بهشت علی بن جعفر دفن شد.
حقیر در همه مجالس ختم ایشان حالات آقا را نظاره گر بودم. هیچ تغییری در او نمی دیدم .
گرفتگی ظاهری در چهره نبود و خیلی عادی به نظر می رسید. پس از مدتی که از فوت آن فرزند بافضیلت گذشت. روزی آقا به حقیر فرمود:
«
ما برای آقا حمید خیلی ناراحت بودیم. شبی مرحوم حاج آقا مصطفی فرزند مرحوم
امام (ره) آمد و به ما گفت تو که نباید برای این چیزها ناراحت باشی. چرا
ناراحتی؟ وضع ما عوض شد. »
آقا
نفرمودند این در عالم رویا بوده یا مکاشفه؛ چون فرزند امام از دنیا رفته
بود و حیات برزخی خود را سالها قبل از فوت حاج آقا حمید آغاز کرده بود.
مرحوم حاج آقا حمید بعد از فوت هم، عشق و ارتباط با پدر بزرگوارش را قطع نکرد و به فرموده آقا:« او گاهی شبها برای دیدن ما می آید. »
درس خارج و اجازات
آقا می فرمودند:« خیلی زود ما درس حاج شیخ رفتیم، جوان بودیم، مدت شش سال درس ایشان را درک کردیم.
مباحث،
رکوع نماز و بعد از آن مضاربه بود و بعد مبحث دیگر. همه درسها را می
نوشتیم. ما قبل از نهار سه درس را می نوشتیم. بعد یک لقمه نان می خوردیم.
سر درس چیزی نمی نوشتیم و مسلط به بحث بودیم، بعد از درس می نوشتیم. قلم ما روان بود. »
درباره اجازه اجتهاد خود نقل می کردند:
«
در صدور اجازه اجتهاد ما، بین آقای اراکی ( آیت الله العظمی حاج شیخ محمد
علی اراکی ) و خوانساری (آیت الله العظمی حاج سید محمد تقی خوانساری)،
اختلاف بود.
در نهایت آقای
خوانساری حاکم شد. البته این اجازه اجتهاد فعلاً پیش ما نیست نمی دانم شاید
پیش آقای ... باشد و اجازه روایت هم از مرحوم محدث قمی داشتیم ( صاحب
مفاتیح الجنان و کتابهای بسیار دیگر ) »
تدریس
از بررسی دوران تحصیلی ایشان مقام و موقعیت علمی ایشان به دست می آید. همان طوری که قبلا خاطر نشان شد، ایشان می فرمود:
« از سنین چهارده سالگی ما شروع به تدریس کردیم و هر کتابی را می خواندیم تدریس می کردیم.
وقتی
بود که در تمام مدارس قم تدریس داشتیم و روزی چهارده درس و مباحثه اداره
می کردیم و تسلط ما بر کتابهای درسی این چنین بود که برای عده ای رسائل می
گفتیم و اگر دقت نظر بعضی نبود ما درس را بی مطالعه می گفتیم، این قدر حضور
ذهن داشتیم و مسلط بودیم، ولی دقت نظر آقایانی ما را وادار به مطالعه می
کرد. »
می فرمودند:« از همان اوائل هر چه را می خواندیم تدریس می کردیم، مثلاً زمانی که آقای مطهری و دیگران پیش ما درس می خواندند خیلی سال است.
قبلش
نیز ما تدریس داشتیم. مجموعاً هفتاد سال تدریس داشتیم. به آقای مطهری و
منتظری و صدر (امام موسی صدر) رسائل درس می دادیم و آقایانی از حوزه، قدری
قوانین پیش ما خواندند. »
آقای کاشانی می گوید:
پرسیدم تدریس فقه و اصول شما پنجاه سال بوده ؟
فرمود:
« حسابش را نکرده ام» ، این سؤال را در وقتی از ایشان داشتم که سن مبارک
ایشان هشتاد و نه سال بود و آقا از سنین چهارده سالگی تدریس داشتند و قریب
به بیست سالگی درس مرحوم آیت الله العظمی مؤسس می رفتند، تحقیقاً بیش از
پنجاه سال فقه و اصول فرمودند و با ادبیات می شود هفتاد سال تدریس.
آقای حیدری کاشانی نقل می کنند :
«
در این سالهای اخیر که توفیق تشرف به محضرشان و درس خارج فقه ایشان را
داشتم، مجلس درس ایشان آغاز و انجام آن به این صورت بود، که یکی از آقایان
فرعی را می خواند یا حدیثی از امامان شیعه قرائت می کرد. ایشان در همان
مجلس قدری فکر می کرد، و بحث را شروع می فرمود و همه شقوق و جوانب آن فرع
را بیان می کرد، که باعث اعجاب دوستان اهل فضل می شد، بدون مراجعه به کتاب و
مطالعه قبلی. در بحث قضا که مدتی در محضرشان بودم. آقایان حدیثی را از
وسائل الشیعه شیخ حرعاملی می خواندند.
ایشان
روی آن فکر می کرد و روز دیگر عنوان می فرمود و در اطرافش به تحقیق می
پرداخت و گویا دروس خارج قبلی ایشان هم به این صورت بوده است از قراری که
بعضی از شاگردان دوره های قبل ایشان می گفتند. »
اساتید
همچنین از قول آقای حیدری کاشانی نقل شده ، آقا در مورد اساتید دوران کودکی خود می فرمودند:
«
ما خیلی استاد داشتیم، یکی در مدرسه باقریه علیه السلام بود، یکی در مدرسه
تقی خان بود، یکی هم پسر عمه ما بود، یکی آشیخ محمد و دیگری آخوند برادر
آقای حائری بود، یعنی پسر برادر آشیخ محمد علی (مرحوم آیت الله حاج شیخ
محمد علی حائری، متوفی ۱۳۵۸ هـ.ق)، که ما آنجا می رفتیم.
مرحوم
شیخ (ابوالقاسم کبیر) می آمد بحث های صرفی را از ما سؤال می کرد و در آن
وقت من هفت، هشت ساله بودم، قرآن را خوانده بودم و بحثهای تفسیر را به ما
یاد داده بودند.
حاج شیخ خیلی از ما سؤال می کرد، ما فکر می کردیم و جواب می دادیم و مورد توجه واقع می شد.
آقا در اینجا فرمود:« خیلی روی ما زحمت کشیدند، اما زحمات هدر رفت، ما آدم نالایقی بودیم. »
عرض کردم :چطور
هدر رفت و حال آنکه چشم حوزه علمیه به شما است و مایه دلگرمی طلاب هستید.
حوزه می خواهد از حضرتعالی الگو بگیرد آنوقت شما می فرمایید هدر رفتیم.
آقا فرمود:
«
خود ما می دانیم چیزی نیستیم، در برابر حس خودمان همه حسهای دیگران
اعتباری ندارد. »از آقا پرسیدم حضرتعالی سطح ( دورانی قبل از سطوح عالی
حوزه ) را پیش کدام یک از آقایان خواندید، فرمودند:
« من سطح را پیش میرزا خواندم (آیت الله آمیرزا محمد همدانی متوفای ۱۳۶۵ هـ.ق) و لمعه را پیش آخوند (آیت الله آخوند ملا علی همدانی).
آمیرزا محمد خوب درس می داد. رسائل را هم پیش آمیرزا خواندیم.
منطق
را خدمت آسید احمد حجت افغانی خواندم. اخلاقیات عملی را خدمت آیت الله حاج
شیخ ابوالقاسم کبیر آموختیم. در سن دوازده سالگی به درس مرحوم آیت الله
حاج میرزا جواد آقا ملکی تبریزی (متوفی ۱۳۴۳ هـ.ق) رفتم.
ایشان
آیه « الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا » را عنوان بحث قرار داده بود، ما
دیدیم استفاده زیادی از درس ایشان نداریم، گفتیم درسی را که نمی فهمیم
برای چه برویم، دیگر نرفتیم، برای ما سنگین بود.
کلام
را خدمت آیت الله آمیرزا علی اکبر حکمی یزدی (متوفای ۱۳۴۴ هـ.ق) تلمذ
کردیم. در تفسیر یادم هست جلسه داشتیم راجع به عدم تحریف قرآن. ما به علوم
جدید رو نمی آوردیم، مثل اینکه بی اعتنا به آنها بودیم.
در
تدریس، ما هر کتابی را که می خواندیم، تدریس می کردیم و می خواستیم دیگران
هم اینطور درس بخوانند. مثلاً حاشیه ملاعبدالله را که خواندیم، شروع به
تدریس می کردیم. مغنی را می خواندیم و تدریس کردیم، حال چی بود؟ حافظه ما
خوب بود؟ نمی دانم.
ما همیشه مطالعه را جلوتر داشتیم، که اگر یک شب نتوانیم مطالعه کنیم، آمادگی تدریس را داشته باشیم. »
نیز می فرمود:« ما درس شاه آبادی رفتیم، اما نه زیاد، چون علاقه به فلسفه نداشتیم، اهتمام ما بیشتر به فقه و اصول و تفسیر و فهم و درک ادعیه بود.
اهتمام ما به کلمات ائمه زیاد بود، با کلمات دیگران ما آرام نمی شدیم و قانع نمی شدیم و کلمات و فرموده های ائمه ما را قانع می کرد.
لذا
آنچه ما در تفسیر و شرح ادعیه داشتیم، نظریاتی نبود که از دیگران گرفته
باشیم، نظر و دید خودمان بود که متخذ از فرمایشات معصومین بود.
در
فقه و اصول، تقریرات درس دیگران بود و اوائل هم بنا بر ایراد و اشکال
نداشتیم بعد این فکر برای ما پیدا شد که می دیدیم گفته ها بی ایراد و اشکال
نیست. نقد می کردیم و این افکار مال دیگران بود. اما در علوم دیگر نظرها
همه برای خود ما بود و به جای دیگر جز کلمات ائمه نظر نداشتیم.
و
بعد هم متوجه شدیم اصلاً این علوم رسمی ما را اشباع نمی کند. به قول بعضی
ها علم رسمی سر بسر قیل است و قال، باید دنبال علمی رفت که آرام بخش باشد. و
به واقع نگری آدمی را راهنمایی کند تا حقیقت اشیاء را ببیند،
« اللهم ارنی الاشیاء کما هی » که از دعاهای ائمه علیهم السلام است. »
جناب آقای حیدری کاشانی؛ از شاگردان و ارادتمندان ایشان نقل می کند:از ایشان پرسیدم غیر از درس مرحوم آیت الله حائری اساتید درس خارج شما چه کسانی بودند؟ فرمود:
« درس مرحوم آیت الله العظمی آقای حجت می رفتم و چند روزی هم درس مرحوم آیت الله آشیخ محمد علی حائری.
ایشان اصول می گفت، تعادل و تراجیح.
نمی
دانم فقه هم می گفت یا نه. درس مرحوم حجت را زیاد رفتم و از درسش خوشم می
آمد، خوش بیان بود. همه بحثهای ایشان را نوشتم. درس مرحوم آیت الله العظمی
آقای بروجردی هم می رفتم. درس متین بود. کسی که نود سال زحمت کشیده باز
برای مباحثه مطالعه می کرد، خیلی من علاقه داشتم به مباحثه ایشان.
امام
مؤسس درس ایشان بود و در آوردن آقای بروجردی به قم، امام یک طرف و بقیه هم
یک طرف. با مرحوم آیت الله حاج میرزا آقای فیض هم ارتباطی داشتیم و درس
ایشان هم می رفتیم. »
ایشان در عرفان برای خود سلسله مشایخی (اساتید) را قائل نبود و می فرمود:
« استاد اخلاق و عرفان عملی ما آشیخ ابوالقاسم کبیر بود، حاج شیخ محمد تقی بافقی هم هوای ما را داشت. »
او
سلسه مشایخ سیر و سلوک عملی بسیاری از عالمان اهل عرفان را می ستود، اما
خود را در سلک آن مشایخ ذکر نمی کرد. مثلاً ایشان تا مرحوم حاج سید علی
شوشتری را تجلیل می کرد و مرد وارسته و قابل اعتمادی می دانست، اما هرگاه
صحبت از قبل او می شد، می فرمود: نمی دانم، و اضافه می کرد:
«
مشایخ ما ائمه معصومین(ع) بوده اند، ما سیره و روش آنها را برای خود الگو و
سرمشق قرار داده ایم، و هر کجا جا پای عرفان است از آن ائمه(ع) است، جای
دیگر خبری نیست. »
در کتاب آسمان
معرفت در شرح حال سالک الی الله و عارف بالله علامه بزرگوار حاج سید محمد
حسین طباطبائی، صاحب تفسیر المیزان نقل می کند که فرموده است:
«
استاد ما در سیر و سلوک و عرفان عملی، آیت الله حاج سید علی قاضی طباطبایی
قدس سره العزیز بود و استاد آقای قاضی، مرحوم حاج سید احمد کربلایی و
استاد ایشان مرحوم آخوند ملا حسینقلی همدانی و استاد ایشان، مرحوم حاج سید
علی شوشتری و استاد ایشان، ملاقلی جولا و بعد از ملاقلی جولا را نمی شناسیم
و نمیدانیم ملاقلی جولا چه کسی بوده است و خود حاج سید علی شوشتری هم او
را نمی شناخت. »
آثار علمی
آقای حیدریکاشانی نقل می کردند:«
دست نوشته هایی از ایشان به جای مانده است، مثل تقریرات درس آیت الله مؤسس
که در مدت شش سال خدمتشان تلمذ داشته اند از زکات و دیگر کتابها و تقریرات
مرحوم آیت الله حجت و شرح دعای ابوحمزه و شرح بعضی از خطبه های نهج
البلاغه، مخصوصاً خطبه اول و خطبه مالک اشتر و تفسیر قرآن و بررسی ادبیات
عرب و دیگر نوشتجات عربی و فارسی مجموعه اشعار که متأسفانه ما راهی برای به
دست آوردن آن پیدا نکردیم و آقا بارها فرمود: پیش آقایان ... می باشد.
امید
است آن عزیزان که با بیان آن مرد بزرگ آشنایی بیشتر دارند ترتیبی دهند تا
حوزه علمیه و دیگر اقشار بتوانند از افکار نورانی آن رجل الهی استفاده
کنند. »
« در زمان حیات آقا و سالهایی که توفیق تشرف به محضرش را داشتم اوراق و صفحات مختصری پراکنده به دست آوردم.
تفسیر
سور آخر قرآن، ( سوره های عصر، نصر، انشراح، کوثر و قسمتی کوتاه از سوره
عنکبوت و یوسف) و بحثهای ادبی؛ تاریخ آداب العربیه، مقایسه نظم و نثر
جاهلیت و اسلام، بحثهای اصولی و بحثهای فقهی و تفسیر حدیث ثقلین و متفقرقات
که هیچ کدام از آنها جز تفسیر بعضی از سور قصار قرآن تمام و کامل نبود تا
بتوانیم کام جان ارادتمندان را به شهد شراب طهور آن شیرین کنیم. »
شاگردان
برخی شاگردان دوره سطح این فقیه والامقام ( به نقل از کتاب آیت بصیرت ) عبارتند ازآیات و حجج اسلام:
«
استاد شهید مطهری، احمد جنتی، علی مشگینی، احمد آذری قمی، محمد فاضل
لنکرانی، حسینعلی منتظری، سید مصطفی خمینی و فرزندان آیات صدر، خوانساری،
حجت، ابوالقاسم قمی و حاج شیخ عباس قمی. »
و شاگردان درس خارج ایشان عبارتند از آقایان:
« حیدری کاشانی، معزی، حجتی یزدی، امجد، برادران احمدی یزدی، حسینی کاشانی، نصیری و ... »
آقای حیدری کاشانی می نویسند :با
سیری در شاگردان شناخته شده، می توان موقعیت علمی ایشان را دانست. مرحوم
آیت الله شهید مطهری از شاگردان دوره سطح ایشان است، فردی که در تمام زمینه
ها از بهترین اساتید حوزه برخوردار گشته و به مدارج عالیه از علم و عمل
رسیده بود.
مرحوم آقای
مطهری که تقوایش و مراقبت و مواظبتش تا آنجا است که در دوران سکونت در
مدرسه فیضیه، هم حجره ای ایشان می گوید: سحرها می رفت از رودخانه پشت مدرسه
فیضیه آب می آورد و مرا صدا می زند که بلند شوم وضو بگیرم نماز شب بخوانم،
این گونه افراد، پیش هر کسی تلمذ نمی کنند، کسی را که در علم و عمل شاخص
می نگرند خود را در اختیار افکار علمی و عملی او قرار می دهند.
آیت الله بهاء الدینی، دقت نظر بعضی از شاگردان را خاطرنشان می کند که ما را وادار به مطالعه بیشتر و دقیق تر می کردند.
خورشید لحظه ای تابید و رفت
پس
از ارتحال امام خمینی(ره) و در زمان رهبری آیت الله خامنه ای نیز، ایشان
همواره حامی رهبری بود و بارها می گفت باید آقای خامنه ای را کمک کرد. حسن
نظر و محبت قلبی آیت الله بهاءالدینی نسبت به آیت الله خامنه ای مربوط به
سال های قبل از رهبری ایشان است. یکی از نزدیکان ایشان نقل می کند در زمانی
که آیت الله خامنه ای نماینده مجلس بودند یک روز من برای خرید از منزل آیت
الله بهاءالدینی بیرون رفتم در بازگشت مشاهده نمودم که ایشان مشغول جمع
آوری وسایل پذیرایی هستند، پرسیدم که چه کسی مهمان شما بود؟ ایشان فرمودند:
«خورشید لحظه ای تابید و رفت.»معلوم شد که آیت الله خامنه ای دیدار کوتاهی
با ایشان داشته اند. در جای دیگری آیت الله بهاءالدینی فرمودند: «از همان
زمان حیات امام خمینی(ره) رهبری را در آقای خامنه ای می دیدم چرا که ایشان
ذخیره ی الهی بعد از امام خمینی(ره) بوده است.»
در
مورد حالات عرفانی و مقامات معنوی این مرد خدا، مطالب و خاطرات زیادی توسط
علما و طلاب و ارادتمندان ایشان نقل شده است. کراماتی مثل طی الارض و
اطلاع از اوضاع و احوال شاگردان برای ایشان امری عادی بود.
آنطور که از بعضی از فرمایشات ایشان به خواص فهمیده می شود
ایشان تشرفاتی نیز به محضرحضرت بقیه الله الاعظم ارواحنافداه داشته اند.
بعنوان مشتی از خروار به چند مورد از این خاطرات اشاره می کنیم:
مورد اول:
از یکی از نزدیکان ایشان نقل شده که در زمان حیات امام خمینی(ره) که مجلس
خبرگان می خواست شخصی را بعنوان قائم مقام رهبری اعلام کند، در سه جمعه
پیایی که در منزل ما مجلسی برپا بود و آیت الله بهاءالدینی حضور داشتند،
ایشان به رهبری آیت الله خامنه ای اشاره کردند با اینکه هیچ کس در آن زمان
تصور این مطلب را هم نداشت. در جلسه ی اول به من فرمودند: فلانی قضیه ی
قائم مقامی سرنمی گیرد کسی که ما دلخوش به او هستیم آقای خامنه ای است. من
فرمایش ایشان را یادداشت کردم. جمعه ی بعد حدود ساعت ۱۰صبح فرمودند:
همانطور که ما به شما گفتیم اینها می خواهند کاری بکنند اما موفق نمی شوند
دلخوشی ما به آقای خامنه است.» من این مطلب را هم یادداشت کردم. جمعه ی سوم
باز هم مطالبی به همین مضمون فرمودند. من به ایشان نگاه کردم ایشان
فرمودند: «چه باید کرد؟ شما تعجب می کنی؟ اما دید ما این است.»اصل کار
اشتباه بود.
مورد دوم:«در
جوانی به سیگار مبتلا شدم گرچه حضرت رضا(ع) ضررش را از من برداشتند و بدنم
با آن گرم می شد، اما اصل کار اشتباه بود.» یکی از دوستان و ارادتمندان
قدیم ایشان نقل کرده: یکبار که ایشان به محضر حضرت امام رضا(ع) مشرف می
شوند عرض می کنند: «ما درباره ی این سیگار نگران هستیم. یا این سیگار را از
ما بگیرید یا ضررهایش را بردارید.» مدتی نگذشت که مکرر می فرمودند: «سیگار
برای ما ضرر ندارد و ضررش را از ما برداشتند.» تا اینکه در سال ۱۳۷۰ که
بیماری ایشان شدت یافت و به دستور رهبر معظم انقلاب در یکی از بیمارستان
های تهران بستری شدند در عکسبرداری از ریه ی ایشان، مجاری تنفسی کاملاً
سالم، طبیعی و بدون هیچ عارضه ای مشاهده شد.
مورد سوم:
امیر ارتش اسلام شهید صیاد شیرازی نقل می کردند که در دوران جنگ هر گاه
مشکلی پیدا می کردیم اگر ممکن بود خود را خدمت آیت الله بهاءالدینی می
رساندیم و با فرمایشات حضرتش آرامش می یافتیم. یک وقت آمدم و بی موقع- به
خیال خودم- رسیدم و در فکر بودم که مزاحم آقا خواهم بود چون ساعت یک بعد از
نیمه شب بود. در زدم. باز کردند و گفتند بفرمایید. وقتی وارد شدم دیدم آقا
نشسته و سماور و چای نیز آماده است. خوشحال شدم که در آن وقت ایشان آماده ی
پذیرایی از بنده بودند [و مزاحم نبودم] آقا فرمودند: «بله، خدایی که شما
را از جبهه می فرستد اینجا، ما را هم آماده می کند.»
کمک به امام و رهبر انقلاب
آقای کاشانی بیان می کند:دوستی و همفکری آقا با مرحوم امام(ره) از سنین دوازده سالگی در زمان حاج شیخ بوده است.
هم
فکری در مبارزات، از زمان کشف حجاب به وجود آمد و روز به روز این همبستگی
بیشتر میشود، به طوری که بعد از مرحوم آیت الله بروجردی و حرکت امام، در قم
معروف بوده است که کسی که در حرکات مبارزاتی با امام هماهنگی کامل دارد
ایشان است.
رهبر انقلاب می فرمودند:از
سالهای ۴۲ در قم اینطور معروف بود. آیت الله بهاء الدینی که در حضور و
غیاب امام، در تأیید امام کوشا بود. در دوران تبعید امام، همراهی ایشان با
انقلابیون و مبارزین تا آنجا بود که از ایشان پول برای خرید اسلحه می
خواهند و ایشان می دهد.
وقتی
حضرت امام در تبعیدگاه بود به ایشان می گویند: فردی را معین کنید که مردم
به او مراجعه کنند و شهریه را بدهد و از جمله اسم ایشان برده می شود. امام
می فرمایند: ایشان از هر جهت خوب است، جز این که او آنقدر بی اعتنا به دنیا
است که هر چه به او بدهند به این و آن می دهد و برای اول ماه و شهریه پول
باقی نمی ماند.
در دوران قبل از
پیروزی و بعد از آن اگر کسی حرفی برای تضعیف امام و انقلاب می زد با مراجعه
به ایشان و شنیدن گفتار بلند این مرد خدا، تقویت روحی شده، حرفهای دیگران
را نادیده می انگاشت.
در دوران جنگ
تحمیلی در جبهه و پشت آن شمع محفل رزمندگان بود. در شبهای عملیات با دعای
شبانه خود موجب دلگرمی رزمندگان بود. همه جا این جمله را بر زبان داشت که
امام را باید کمک کرد.
پس از
امام(ره) با فتوای بقاء بر تقلید میت، ولو ابتدایی امام را در سطح بالای
مرجعیت نگه داشت و کمک و یاری رهبری را توصیه می کرد و می فرمود:« آقای خامنه ای را باید کمک کرد »
این یک واقعیت است که بسیاری به واسطه فرموده های این مرد الهی، دیدی مثبت به انقلاب داشته و دارند.
دعای حضرت آیت الله بهاءالدینی برای دیدار آیت الله خامنه ای با حضرت ولی عصر عج
حاج
آقا دکتر محمدی به بیان خاطرهای به نقل از حاج آقا «صدیقی» (سخنران
معروف و از شاگردان آیتاله بهاءالدین) پرداخت و گفت:«صدیقی به حضرت
آیتاله بهاءالدین گفت ، آقای من سفر حج را در پیش دارم شما سفارشی ، دعایی
، درخواستی ندارید و آقای بهاءالدین فرمودند: من یک دعایی دارم ؛ در کوچه
بنیهاشم همان جایی که مادرم حضرت فاطمه را سیلی زدند شما بروید و از خدا
بخواهید که دعای من مستجاب شود ، همین. و من به مدینه رفتم . اما سفارش
آقا را فراموش کردم و در مکه بودم که یادم آمد آقا سفارش دعا داشتهاند
دوباره به مدینه برگشتم و دعا کردم که خدایا دعای آقای بهاءالدین مستجاب
شود (از این مساله فقط خود خبر داشتم) وقتی به قم آمدم و خدمت آقا شرفیاب
شدم آقا فرمودند ، حالا دیگر سفارش من را در مدینه فراموش میکنی و به مکه
میروی و برمیگردی...!
من هم عذر خواستم و حسابی شرمنده شدم و بعد به آقا گفتم ، آقا دعایتان مستجاب شد . گفتند: بله ، خدا را شکر دعای من مستجاب شد.
بعد
گفتم آقا لطف بفرمایید که اگر مانعی ندارد مضمون دعایی که داشتید را بیان
کنید ، آقا نپذیرفتند و من خیلی سماجت کردم و بالاخره آقا فرمودند : من
دعایی کردم که آیتاله خامنهای خدمت حضرت امام زمان(عج) برسند که خدا را
شکر این دعا مستجاب شد و آقا سیدعلی آقا خدمت ولی عصر رسیدند.»
جلسات درس اخلاق
مرحوم امام با دید بالایی که از این عالم عامل داشت فرمودند:
از
ایشان بخواهید درس اخلاق برای حوزه بگوید و از وجود او بهره برداری کنید، و
درس اخلاقی که از سالها پیش بطور خصوصی برای عده ای داشت به فیضیه و زیر
کتابخانه کشیده شد و عمومی گشت.
روز اول یکی از مراجع تقلید فعلی در درس شرکت کرد تا هم خود بهره ببرد و هم مشوق دیگران باشد.
درس
اخلاق ایشان در حوزه خیلی ادامه نداشت تا اینکه به حسینیه معظم له منتقل
شد و تا قبل از آنکه پاهای ایشان از حرکت بماند، آن جلسات و نشستهای اخلاقی
در حسینیه برقرار بود.
دوران نقاهت تا ارتحال
آقای حیدری کاشانی نقل می کند:
«
کسالت و نقاهت آقا دو گونه بود؛ گونه ای از دوران نوجوانی و از همان زمان
که این پرورده دامن عصمت و طهارت برای حفظ عفاف خود مرتب از خود خون می
گیرد که قوای خود را تضعیف کند و دچار عدم عفاف نشود.
می فرمود: « آن کارها باعث نقاهت ما شد. وقتی کسالت مرا به امام گفته بودند.
فرموده بود: او که همیشه مریض است و ضعف و نقاهت دارد و ایشان درست گفته بود.
کسالت
ما همان ضعف مفرط ما بود که منشأش خونهایی بود که ما گرفته بودیم. مرحوم
حاج شیخ هم به ما اعتراض می کرد که چرا خون می گیری ولی مشکلات ما را نمی
دانست. »
کسالت دیگر، نقاهت دوران
پیری و امراض جسمی بود. روزی خدمتش رسیدم از درد معده می نالید، عرض کردم
کرفس و سبزی را اجازه دهید بجوشانیم، آبش را داخل نخود آب کنید ان شاء الله
مفید است.
فرمود:« از اینها گذشته. گفتم: چه باید کرد؟ فرمود: باید تسلیم شد. »
« کل من علیها فان »
و بعد فرمود:« ما سه مرتبه با خدا دبه کرده ایم، بنا بوده برویم، از خدا خواستیم بمانیم. »
سه
روز بعد از این ملاقات با یکی از ائمه جمعه خدمتش رسیدم. آقا خوابیده بود
به فرموده خودشان ایشان را بلند کردم. کمی نشست و فرمود مرا بخوابانید.
نزدیکان
گفتند. آقا سکته خفیفی کرده است. حقیر به یاد سه روز قبل ایشان افتادم که
فرمود: باید تسلیم شد. خیلی ناراحت شدم. از آن روز به بعد گویا روز به روز
ارتحال و انتقال از این عالم را در وضع مزاجش می دیدم.
چند
روز پس از این تاریخ خدمتشان رسیدم و چند خبر فوت به ایشان دادم. خیلی
ساده و طبیعی با آنها برخورد کرد. دیدم آنچه معروف است در بین مردم که
اخبار ناگوار را به مریض ندهید، در اینجا مورد ندارد. با خبر مرگ به عنوان
یک امر پیش پا افتاده برخورد داشت؛ مثل اینکه بشنود فلانی به سفر رفت یا از
سفر برگشت، آنهم سفرهای دم دست.
این نشانگر این معنی است که آن فاصله زیادی که دیگران بین عوالم می بینند، سالکین الی الله و عرفاء بالله، این چنین دیدی ندارند.
در یکی از همین روزها فرمود:« ما می دانیم آن طرف برای ما بهتر است، لذا از مرگ باکی نداریم. »
و در هفته دیگر که خدمتشان رسیدم، فرمود:« ما به تو گفتیم که از مرگ باکی نیست، اما خیلی مشکل است. »
یکی از آقایان مورد اعتماد می فرمود:در
دوران نقاهت آیت الله بهاء الدینی یک روز بعد از نماز صبح نشسته بودم چشمم
روی هم بود. حالتی به من دست داد؛ در آن حال آیت الله بهاء الدینی را دیدم
که به من می فرماید:
« یک هفته دیگر من از دنیا می روم و سلمان و ابوذر به تشیع من می آیند. »
از
آن به بعد هر چه دوستان درباره کسالت آقا با من سخن می گفتند، من اظهار
یأس می کردم. پس از یک هفته ایشان از دنیا رفت. شاید می خواست هشداری بدهد
که تشییع جنازه مرا از دست مده. بعد از فوت ایشان یکی از بزرگان گفته بود
که دو شخصیت بزرگ از پیشینیان در تشیع جنازه ایشان بودند. اما اسم از آن دو
شخصیت نبرده بود.
غروب آفتابِ آسمان عرفان و معنویت در روز جمعه ۲۸/۴/۱۳۷۶ برابر با ۱۴ ربیع الاول ۱۴۱۸ هجری قمری واقع شد.
محل دفن پیکر مطهر ایشان
به
فرموده رهبری مکان دفن پیکر مطهر آن بزرگ مرد عرصه عرفان و تهذیب در مسجد
بالا سر در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها، کنار قبر مطهر مرحوم آیت الله
العظمی اراکی، بالای سر استادش، مرحوم آیت الله عبدالکریم حائری یزدی و
دیگر مراجع معین شد.
معمار و دیگر
مسئولین آستانه مقدسه می گفتند: اینجا بتون است، قبری نمی شود درآورد.
دوستان اظهار کردند رهبری فرموده اند، اجازه دهید ما همین مکان را می کنیم
اگر بتون بود، یا اگر قبری بود او را پر می کنیم .
اضافه کردند آقای بهاء الدینی فردی عادی نیست.
معمار
آستانه می گوید: اگر فرد عادی نیست باید زمین برای او شکافته شود، به او
می گویند: شما دستور دهید زمین را بکنند ببینند قبر چگونه آماده می شود.
شروع به کندن کردند نه قبری بود نه بتونی، یا پایه آجری، قبری وسیع و بکر
آماده شد.
آنها
که به وجب، وجب این مکان وقوف داشتند! بعضی با این عبارت که حرف حسابی به
کله شما فرو نمی رود، دوستان را مورد خطاب قرار داده که اینجا قبری نمی شود
کند ! .
در زمان حیات آیت الله بهاء الدینی وقتی درباره مکان قبر، با ایشان مذاکره شده بود، فرموده بودند:
« آقای حاج میرزا جواد آقای ملکی گفته قبر تو پای من. »
امام موسی بن جعفر علیه السلام می فرمایند:
«
اذا مات المؤمن بکت علیه الملائکه و بقاع الارض التی کان یعبد الله علیها و
أبواب السماء التی کان یصعد فیها بأعماله و ثلم فی الاسلام ثلمة لا یسدها
شیء لان المؤمنین الفقهاء حصون الاسلام کحصن سور المدینة لها:
چون
مؤمن بمیرد فرشته های آسمان و قطعه های زمین که خدا را در آنها عبادت کرده
و درهای آسمانها که عبادتش از آن بالا رفته بر او بگریند و در اسلام رخنه
ای افتد که چیزی آنرا نبندد. زیرا مؤمنان مسئله دان و عالم، دژهای اسلامند،
مانند حصارهای شهر که بر گرد آن است. »
پیام مقام معظم رهبری به هنگام رحلت آیت الله بهاء الدینی
مقام
معظم رهبری، حضرت آیت اللّه خامنه ای در پیامی به مناسبت رحلت حضرت آیت
اللّه بهاءالدینی، این شخصیت بزرگ را چنین توصیف کردند: «این عالم بزرگ، از
جمله نوادری بود که همواره در حوزه های علمیه هم چون ستاره درخشان معنویت و
عرفان، راهنمای خواص و مایه دلگرمی و امید برجستگان اند.
مقام
رفیع اخلاقی و معنوی آن بزرگ مرد، موجب آن بود که هر کلمه و اشاره او، چون
برقی در چشم ارادتمندانش بدرخشد و دریچه ای به عوالم معنا بگشاید.... این
عالم کهنسال و مراد و مقبول فضلا و علما، عمر با برکت و پرفیض خود را در
بهشتی از پارسایی و زندگی زاهدانه، در کنج محّقر خانه ای که ده ها سال شاهد
غنای معنوی صاحبش بود، به سر آورد و بی اعتنایی حقیقی به زخارف ناپایدار
دنیوی را که سیره همه صاحب دلان برجسته حوزه های علمیه است، درس ماندگار
خود ساخت».