ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
وداع با صلابت مادر شهید «علیوردی» با پیکر فرزندش/ راز نوشته انگشتر شهید + فیلم
به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، بعد از نزدیک یک ماه و نیم از نارآرامیها و درگیریهایی که شهر به شهر سرایت کرد و در نهایت کشور را بهم ریخت، میگذرد، تقریبا از التهاب روزهای اول گذشته و تهران به لطف روشن شدن بسیاری از وقایع آرام است. انگار حمله تروریستی شاهچراغ خیلیها را بیدار کرد، یادشان آورد تروریستها بیخ گوش ما خانه کردهاند، منتظر فرصت هستند تا انتقام بگیرند.
چهارشنبه است که در یک غروب بارانی گذرمان دوباره به معراج میافتد. در این سالهای کاری، شهدای زیادی دیدهایم، از شهدای مدافع حرم که در لحظه وداع هنوز گرمای تنشان را میشد حس کرد تا استخوانهای شهدای دفاع مقدس که از زیر خروارها خاک و پس از سالها انتظار خانواده، از دل خاک بیرون کشیده شده بود، از شهدای آتش نشان و آن داغ بیمانند پلاسکو تا شهدای غریب فاطمیون که گاه وداعکنندگانشان به چند ده نفر نمیرسیدند.
وارد معراج که میشوم هنوز بیست دقیقهای تا شروع رسمی برنامه وقت هست، مادر و خاله شهید در حلقه زائران معراج نشستهاند، حالشان دست خودشان نیست، مادر گریه نمیکند، انگار هنوز در شوک است، جسارت نمیکنم نزدیک شوم و سوال بپرسم، سوال خبرنگارها به خصوص در این لحظات اذیتکننده است، پس اذیت نمیکنم، اما جملههای بریده بریده مادر و خاله آرمان اندازه چند مصاحبه است. «۱۳_۱۴ سال داشت، با قلم توی گوشیم نوشته بود خدایا شهادت را قسمت ما کن، نگاه کردم به نوشته، گفتم آرمان این چیه نوشتی. حیف و حیف که گوشیم خراب شد» اینها را خاله آرمان میگوید و آنها که دور و برش نشستهاند تائید میکنند که «آرمان لایق شهادت بود».
مادر میگوید: «بچه من آستین کوتاه جلوی من نمیپوشید، خاله اش میگفت آرمان من که محرمت هستم، میگفت مرد هم باید حجاب داشته باشد. آزارش به هیچ کس نمیرسید» چندبار میزند روی پاهایش «بچهام مظلوم بود».
خانواده را برای وداع خصوصی به اتاق دیگری میبرند. از بلند شدن صدای شیون میشود فهمید صورت شهید را باز کردهاند، صدا در میان نالههای گنگ و مبهم یک چیز را به خوبی میشنوم، مادر از مداح میخواهد که بگوید «غریب گیر آوردنت». تصاویر بدن غرق به خون آرمان و فیلمی که اغتشاشگرها هنگام حمله به او گرفتهاند در ذهنم مرور میشود. نمیدانم مادرش این تصاویر را دیده است یا نه، اما دعا دعا میکنم ندیده باشد وگرنه از این به بعد هر روضهای که بخوانند، هر مصیبتی که بشنود، آرمان و آن تصاویر دلخراش برایش مجسم میشود.
ساعت چهار و نیم است که پیکر شهید روی دوش سربازان و همراهی چند جوان که احتمالا از دوستان شهید هستند وارد حسینیه میشود، قیامتی میشود، روضه خوان روضه حسین (ع) میخواند و با توصیفاتی که بی شباهت به نوع شهادت آرمان نیست آتش به جان همه میاندازد. نیمههای مراسم مادر و پدر شهید محمدحسین حدادیان از راه میرسند. آنها خوب این فضا، این نوع شهادت، این غربت و این روضهها را درک میکنند، شاید شبیهترین شهید این سالها به محمدحسین، آرمان باشد، سن و سالشان هم نزدیک به هم بود، محمدحسین ۲۲ ساله و آرمان ۲۱ ساله. باز همان جملهای که مداح در وداع خصوصی خواند اینجا هم از حاضران ناله میگیرد «غریب گیر آوردنت».
مراسم تمام شده، پیکر شهید را به اتاق دیگری بردند، اما انگار دوستان شهید دلِ دلکندن ندارند، حلقه بزرگی تشکیل دادهاند و از لحظات آخری که با آرمان همراه بودند میگویند، یکی از بین جمعیت بلند میشود «رفقا آرمان اگر رفت ببینید چجوری و برای چی رفت، لحظه آخری که دیدمش، اذان میگفتند، گفت برویم نماز بخوانیم، من نرفتم خودش تنها رفت، حواسش به نمازش بود. هر وقت میرفتیم گلزار شهدا سر مزار شهید محسن قوطاسلو میرفت، این شهید ارتشی را خیلی دوست داشت».
یکی دیگر از بین جمعیت به انگشتر شهید اشاره میکند «انگشر توی دست آرمان نشکسته بود، ما وقت درآوردن آن را شکستیم، آن را انگشتر را از مشهد خریده بود، به عربی روی سنگش نوشته بودند پرچم ابالفضل را خدا بلند کرده».