ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
روایتی از راز دلبستگی کردها به شهید «محمد بروجردی»
به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، «مجید نداف» از رزمندگان غائله ضد انقلاب غرب کشور در بیان روایتی از روزهای اشغال سنندج توسط گروهکهای ضدانقلاب در اردیبهشت ۱۳۵۹ خاطرهای را نقل کرده است که در ادامه میخوانید.
عده بسیاری از بومیان منطقه را در محوطه باز پادگان، مشغول قدم زدن دیدم. آنها تعداد بسیاری از نیروهای مردمی طرفدار حکومت بودند که با آشفته شدن وضع شهر، به پادگان پناه آورده بودند.
در میان آن آشفتهبازار که هر کدام از انسانها بهطرفی میرفتند، نگاهم به چهره مهربان اما پر جنب و جوش مردی افتاد که با عجله بهسوی انبار اسلحه میرفت. مردی لاغراندام با ریش بلند خرماییرنگ بود و عینکی کائوچویی که کاملاً به صورتش میآمد. محو نگاهش بودم که کسی صدایش کرد: برادر بروجردی پس اسلحه چه شد؟ نگاهی به مردم اطراف انداخت و با صدایی که همه افراد بتوانند بشنوند، گفت: یالا، آنهایی که اسلحه میخواهند و میتوانند بجنگند، بیایند و اسلحه بگیرند و توی شهر بروند، آنهایی هم که نمیتوانند همینجا داخل پادگان بمانند. جمعیت داوطلب حرکت کرد و رفت. فقط یک عده افراد پیر و سالخورده بههمراه تعدادی مجروح باقی ماندند.
مات و مبهوت از این همه همدلی مردم بودم که دیدم آقای بروجردی جلوی درب انبار خلع سلاح لشکر با شخصی در حال گفتوگو است که: آخه پدر من مگر تو اصلونسب اینها را میشناسی که همینطوری اسلحه به آنها تحویل میدهی؟ آقای بروجردی با همان چهره مهربان و آرامش، نگاهی به مرد انداخت و گفت: وقتی که این افراد به پادگان پناه آوردند یعنی آنکه هوادار جمهوری اسلامی هستند، پس حالا هم بهخاطر انقلاب و هم بهخاطر خودشان باید در امنیت شهر کمک کنند.
با خالی شدن اسلحهخانه، آقای بروجردی بهسوی انبار سلاح رفت و تمامی اسلحههایی را که از ژاندارمری و شهربانی در لشکر بود، به هواداران انقلاب اسلامی داد. کار توزیع اسلحه تمام شد. آقای بروجردی برای آخرین بار نگاهی بهسوی مردم اطرافش کرد و با صدای بلند گفت: هنوز کسی مانده که اسلحه نگرفته باشد؟ جمعیت یک صدا فریاد زدند: نه، همه اسلحه داریم. آقای بروجردی پس از اینکه مطمئن شد همگی اسلحه گرفتند، با قدمهایی محکم و استوار بهسوی در پادگان حرکت کرد: خب یالا، بیایید به داخل شهر برویم.