تصاویری از عزاداری رزمندگان در جبهه
به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، «حمید داودآبادی» رزمنده، جانباز و پژوهشگر دفاع مقدس، در صفحه مجازی خود، ضمن انتشار تصاویری از عزاداری رزمندگان در جبهه، نوشت: «در بین آرشیو عکسهایی که از دفاع مقدس دارم، به این تصاویر خاطرهانگیز از عزاداری سالار شهیدان حضرت اباعبداللهالحسین (ع) در جبهه برخوردم.
متاسفانه نام عکاس این تصاویر را نمیدانم و فقط میتوانم بگویم اجرش با سیدالشهدا (ع).»
"زندان دولهتو"؛ جنایتی در دوران جنگ که در تاریخ مغفول ماند+ عکس
17 اردیبهشت سالروز بمباران زندان دولهتو در نقطه صفر مرزی ایران و عراق در سال 1360 است. این زندان تحت کنترل حزب دموکرات کردستان ایران بود که بیش از 200 نفر از نیروهای سپاه، ارتش، جهاد سازندگی، بسیج، ژاندارمری و حتی پیشمرگان مسلمان کرد در آنجا محبوس بودند که رژیم بعث عراق با بمباران هوایی آن زندان، بیشتر زندانیان را به شهادت رساند.
زندان دولهتو در روستایی به همین نام و در نزدیکی شهر سردشت و در منطقهای کوهستانی قرار داشت. این زندان که در واقع اصطبل حیوانات بود، محل مناسبی برای نگهداری اسرا نبود، چراکه فاقد امکانات حداقلی در رابطه با گرمایش، تغذیه و بهداشت بود و نیروهای صلیب سرخ نیز بر آن نظارت نداشتند. به گفته بازماندگان آن زندان، از اسرا برای انجام کارهایی که به بیگاری تعبیر میشود، استفاده میشد.
نعمت الله وهابی از اعضای پیشمرگان مسلمان کرد که مدتی در آن زندان بوده است، درباره شرایط آن زندان میگوید: "در کنار طویلهای که به عنوان زندان استفاده میشد، یک ساختمان شیک و تر و تازه نیز ساخته بودند و اعضای گروهکها خودشان در این ساختمان مجهز زندگی میکردند. البته این ساختمان مجهز نیز به وسیله زندانیها ساخته شده بود."
بیشتر افرادی که در جریان ناآرامیهای کردستان از سوی کومله و دموکرات، دستگیر میشدند به زندان دولهتو برده میشدند. رئیس آن زندان فردی به نام سروان امیدی بود که از افسران ارتش شاهنشاهی و خواهرزاده عبدالرحمن قاسملو (دبیرکل حزب دموکرات کردستان ایران) بود. زندانبانان این زندان نیز بیشتر از افسران ارتش شاهنشاهی بودند که اقدام به شکنجه زندانیان میکردند و بارها برخی از افراد زندانی را مورد بازجویی قرار دادند و تعدادی را به اعدام محکوم کردند. محاکمه زندانیان توسط واحد قضایی حزب دموکرات کردستان ایران انجام میشد.
اما چرا و چگونه زندان دولهتو بمباران شد؟ گفته میشود که پس از آزادسازی بخشهایی از سرزمینهای کردستان توسط سپاه و ارتش از دست کومله و دموکرات، گروهکهای ضدانقلاب با هماهنگی با حزب بعث عراق به بمباران زندان دولهتو پرداختند. از این رو جلسهای با حضور 2 نفر از اعضای کمیته مرکزی حزب دموکرات، 2 نفر از افسران ارتش عراق که کارمند اداره استخبارات کرکوک بودند و خلبان ایرج سلطانی خلبان مخصوص بالگرد اشرف پهلوی و مسئول منطقه اشنویه از سوی حزب دموکرات در دفتر سیاسی حزب دموکرات برگزار و تصمیم گرفته شد تا زندان دولهتو بمباران شود. گفته میشود که طراح حمله به زندان دولهتو هم خلبان ایرج سلطانی بوده است.
صبح روز 17 اردیبهشت 60، زندانیانی که هر روز برای کار به بیرون برده میشدند در حیاط زندان نگه داشته شدند. تعداد نگهبانان و افراد مسلح نیز به گفته بازماندگان به شدت کاهش پیدا کرده بود. همان لحظه دو جنگنده عراقی، در ارتفاع کمی از بالای زندان گذشتند و یکی از هواپیماها نزدیکی زندان را بمباران کرد. نگهبانان با دیدن این صحنه، اسرا را به داخل زندان بردند، درها را بستند و خود به اطراف زندان رفتند. هواپیماها چند دقیقه بعد برگشتند و ساختمان زندان را بمباران کردند.
پس از بمباران زندان توسط هواپیماها، چهار فروند بالگرد توپدار به بالای زندان آمدند و آنانی را که پس از خرابی زندان در محوطه اطراف بودند، با رگبار مسلسلهای سنگین کالیبر 50 هدف قرار دادند.
خداداد مطلق از بازماندگان زندان دولهتو درباره آن حادثه میگوید: "ناگهان صدای انفجار بسیار شدیدی به گوش رسید. زندان لرزید و فضای اتاق از خاک و غبار و دود پر شد به حدی که جایی و چیزی دیده نمیشد. بچههایی که زنده و سالم بودند شروع کردند به گفتن یا ابوالفضل، یا علی و یا الله. دیدیم هیچ راهی برای رفتن نداریم. ابتدا فکر کردیم زیر آوار ماندهایم. کمیگذشت و خودم را تکان دادم و دیدم آواری روی من نیست. چند لحظه بعد وقتی خاک و دود نشست روزنهای از دور پیدا شد. این را هم بگویم که وقتی دموکراتها سوت زدند و بچهها را به داخل زندان فرستادند خودشان از زندان فاصله گرفتند به غیر از یک نفرشان که پیرمردی بود و روی بام زندان بود. همهشان از زندان دور شده بودند. این نشان میداد که دموکراتها از زمان واقعه بمباران باخبر بودند. پیرمرد را هم گذاشته بودند که کشته بشود تا بتوانند ثابت کنند از بمباران بی خبر بوده اند."
پس از دور شدن هواپیماها چهار فروند هلیکوپتر توپدار وارد عمل شدند و برادرانی را که مجروح و یا زیر آوار مانده بودند و یا در اطراف ساختمان پراکنده شده بودند، زیر رگبار مسلسلهای سنگین کالیبر 50 قرار گرفتند. در پی این حملات هوایی بیش از 50 نفر از زندانیان به شهادت رسیدند. بسیاری هم با فرار از زندان و پناه گرفتن در کوهها و موانع طبیعی اطراف، جان خود را نجات بدهند.
همچنین تعدادی از زندانبانان حزب دموکرات کشته شدند که برخی تحلیشان این است که چون حزب دموکرات کردستان به دلیل همکاری با حزب بعث عراق از سوی مردم تحت فشار بود، این تعداد کشته را داد تا عنوان کند که با حزب بعث در تقابل هستند. ضمن اینکه حزب دموکرات کردستان پس از این حادثه اطلاعیهای صادر کرد که در آن حزب بعث عراق را محکوم کرد.
حجت الاسلام هاشمی رفسنجانی رئیس وقت مجلس شورای اسلامی در جلسه علنی مجلس در گزارشی از این فاجعه گفت: "تا آن جائی که تحقیقات ابتدائی نشان میدهد، روز بمباران زندان، محافظان زندان خودشان رفته بودند به جز عده بسیار کمی از 150 نفر 12 نفر پرچمهای بلندی افراشته بودند، هواپیماها میرسند و به عنوان اطلاع بقیه محافظان هم مطلع میشوند و زندانیها که در صحن زندان بودند به دستور محافظان به داخل عمارت منتقل میشوند و اینها خودشان از محل دور میشوند و هواپیماها در برگشت زندان را بمباران میکنند و صدها مبارز اسیر که ماهها در دست ضدانقلاب و آشوبگران کردستان باند قاسملو و کومله و دوستان فدائی خلق و مجاهد خلقشان اسیر بودند، شهید و تعداد نامعینی مجروح میشوند."
گرچه از این جنایت تاکنون کمتر گفته شده است اما در سال 1363 فیلم سینمایی زندان دولهتو توسط رحیم رحیمیپور ساخته شده است و مکان زندان نیز به عنوان نقطه یادمانی در شمالغرب کشور شناخته میشود.
میخواهند یاد شهدا احیا نشود، نگذارید...
حضرت آیتالله خامنهای: «دشمنان میخواهند یاد شهدا احیا نشود برای اینکه جاده شهادت کور بشود. تجربه کردهاند که وقتی نام شهدا با عظمت برده میشود، جوان امروز که نه دوره جنگ را دیده و نه دوره امام را وقتی میفهمد که یکجایی در آنطرف منطقه دارند با دشمنان میجنگند، پا میشود میرود حلب، بوکمال، زینبیه، بنا میکند جنگیدن و به شهادت هم میرسد.» ۱۳۹۷/۱۲/۰۶ پایگاه اطلاعرسانی KHAMENEI.IR براساس این بخش از بیانات رهبر انقلاب، لوح «میخواهند یاد شهدا احیا نشود، نگذارید...» را منتشر میکند.
حقوق ۱۹۰۰ تومانی فرمانده در آغاز زندگی مشترک
زین الدین را اگر بیشتر از برادرش نه، ولی اندازه برادرش دوست داشت، کسی که در حدود یک سال و نیم هر روزش را با او گذرانده و به خوبی از خلق و خوی شهید باخبر بود. وقتی از میزان صمیمیتش با شهید زین الدین می پرسم اثبات این ادعا را که مثل برادر برای یکدیگر بودند حضورش در مراسم خواستگاری شهید عنوان می کند. معتقد است بهانه این صمیمیت پدر شهیدش بود که ماجرای شهادتش را یک بار در سفری که با زین الدین داشت برای او تعریف کرد، از آن روز به بعد رفتار زین الدین هم با او فرق کرد. برای یک برادر سخت ترین لحظه زمانی است که خبر پرکشیدن برادرش را می شنود، ناراحت از اینکه دیگر او را با چشم مادی نمی بیند و خوشحال از اینکه به آنچه لیاقتش بود رسیده است. بحث و گفتوگو با «مهدی صفاییان» دوست صمیمی شهید زین الدین درباره ماجراهای پیش آمده بین آن ها زیاد است اما قسمت زیبای این صحبت ها حضور صفاییان در مراسم خواستگاری شهید و زندگی پاک و بی آلایش آقای فرمانده است. در ادامه ماحصل این گفتوگو را می خوانید.
اکثرا وقت نماز در قرارگاه کنار هم می نشستیم. آن روز در قرارگاه پاسگاه زید بودیم. بعد از نماز مهدی رو کرد و به من گفت: «امشب می آی بریم قم؟» گفتم: «قم چه خبره؟» جواب داد: «چقدر بهت گفتم سوال نکن؟ نمی دونی نباید از فرمانده ات سوال بپرسی؟! سفارش کرده اند چیزی نگم.» قبول کردم، قرار شد غروب راه بیفتیم. خواست تا قبل رفتن ماشین را از ستاد بگیرم، برادرم آن زمان معاون ستاد لشکر 17 علی بن ابی طالب بود، نزد برادرم رفتم و ماشین را گرفتم، توضیح دادم که زین الدین ماشین را می خواهد، بعد هم سراغ ماشین رفتم و سر و دستی روی آن کشیدم، کلمنی هم از تدارکات گرفتم و مقداری آب میوه و خوراکی با یخ را توی ماشین گذاشتم تا در راه استفاده کنیم.
تا به قرارگاه در اهواز برسیم و کارهای رفتن را بکنیم طول کشید. ساعت تقریبا 9 شب بود که تازه از اهواز راه افتادیم. چون مهدی خسته بود از من خواست رانندگی کنم. نزدیکی های اراک که رسیدیم من حین رانندگی خوابم برد و ماشین از جاده منحرف شد، ماشین با سرعت زیاد در حرکت بود و زمانی چشم هایم را باز کردم که نزدیکی دکل برق بودیم. سریع فرمان را چرخاندم و به جاده برگشتیم. یا اباالفضلی گفتم و در وسط جاده ایستادم. به مهدی که هنوز کنارم خوابیده بود نگاه کردم، حرصم درآمده بود، توی تکان های شدید ماشین حتی چشم باز نکرده بود، با پا به پهلویش زدم و گفتم: «بیدار شو مهدی» چشم هایش را باز کرد و گفت: «چی شده؟» گفتم: «داشتیم چپ می کردیم» گفت: «خوب زودتر می گفتی. برو بخواب من رانندگی می کنم.» من رفتم پشت ماشین و خوابیدم، مهدی حدود 150 کیلومتری را رانندگی کرد تا اینکه ماشین را نگه داشت و من را بیدار کرد و گفت: «خب من خوابم میاد پاشو تو پشت فرمون بشین.»
چیزی که برای رزمنده هاست ما نباید استفاده کنیم
به خاطر خواب و استراحتی که کرده بودم کمی سبک شدم. به عقب ماشین رفتم و خوراکی و وسایلی که همراهم آورده بودم را آوردم، مهدی تا خوراکی ها را دید و با تعجب پرسید: «این ها را از کجا آوردی؟» گفتم: «از بچه های تدارکات گرفتم.» هرچه اصرار کردم، تا مدتی که به مقصد برسیم لب به خوارکی ها نزد، گفت: «این ها برای ما نیست، برای رزمنده هاست، تو اگر می خواهی بخور» خدا می داند که حتی لب هم نزد.
صبح بعد از رفتن به حمام عمومی و خوردن کله پاچه به منزلشان رسیدیم. در خانه اش را زدیم، پدرش در را باز کرد. برادر مهدی خانه نبود. مادر پرسید صبحانه که نخوردید؟ با اینکه مهدی سفارش کرده بود چیزی از کله پاچه نگویم چون مادرش به غذای بیرون حساس بود. گفتم: «فقط یک دست کله پاچه» مادرش هم شروع کرد به سرزنش کردن مهدی که مگر نگفتم بیرون غذا نخور، ممکن است مسموم شوید. مهدی رو کرد به من و گفت: «عجب آدم نامردی هستی، مگر نگفتم نگو؟» گفتم: «چیزی نگفتم، همش یک دست کله پاچه بود، خب باز هم می خوریم» او هم نامردی نکرد و به مادرش گفت: «همش تقصیر مهدی بود وگرنه من که اهل غذای برون نیستم.»
من اعتراف می کنم قبلا یکبار ازدواج کردم
ظهر چندجایی سر زدیم و به حرم رفتیم. غروب که به خانه برگشتیم دیدم همه، لباس های تمیز پوشیده اند، از مهدی پرسیدم چه خبر است؟ گفت: «می رویم خواستگاری، توام حاضر شو با ما بیا» گفتم: «آخر من کجا بیایم؟!» گفت: «تو هم مثل برادرم هستی» آماده شدم و به همراه پدر، مادر و برادرش به خواستگاری رفتیم. نکته خاص خواستگاری مهدی این بود که بعد از صحبت های اولیه توسط خانواده ها نوبت به حرف های مهدی رسید، او هم گفت: «من باید یک اعترافی بکنم، اینکه قبلا یک بار ازدواج کرده ام!» همه تعجب کردیم، من می دانستم مهدی مجرد است، سیر تا پیاز زندگی اش را به من گفته بود، مادر رو کرد به مهدی و گفت: «مهدی چی داری میگی؟!» مهدی ادامه داد: «ازدواج اول من با جنگ و جبهه است و ازدواج دومم شما هستید، اگر با این موضوع مشکلی ندارید ما ادامه صحبت ها را بگوییم وگرنه که ازدواج اصلی من با جبهه است.»
همسرش که از خانواده خوبی بود قبول کرد. فردای همان روز 2 خانواده برای مراسم عقد به حرم حضرت معصومه رفتند و ازدواج مهدی زین الدین به سادگی انجام شد.
حدود یک ماه بعد باز مهدی من را دید و گفت: «می روی قم خانمم را بیاوری؟ می خواهم عروسی کنم.» تعجب کرده بودم، گفتم: «یعنی چه؟! خب خودت برو، ماشینی گل بزن یه مراسم هم بگیر» گفت: «برو خدا بیامرزدت، اینهمه کار اینجاست، برو همسرم را بیار» گفتم: «باشه، مشکلی نیست ولی باید یک هفته ای به سمنان بروم» خانواده ام در سمنان بودند و همیشه وقتی مهدی کاری داشت که می خواست برایش انجام دهم از او باج می گرفتم که سری به خانواده ام بزنم. یک هفته در سمنان بودم، بعد از یک هفته به همسر مهدی زنگ زدم و قرار گذاشتیم که فلان روز و فلان ساعت به سمت اهواز حرکت کنیم.
نماز مغرب و عشا را در حرم خواندم و به درب منزلشان رفتم. بقچه ای از وسایل مختصری که طبق سفارش شهید زین الدین آماده کرده بود را پشت ماشین گذاشتم و ایشان در صندلی عقب ماشین نشست. بین راه یکی دیگر از بچه های لشکر را هم سوار کردیم و به سمت اهواز راه افتادیم. بعد از قم این دوستمان خوابش برد اما همسر مهدی تا خود اهواز چشم روی هم نگذاشت. هر چند دقیقه یکبار هم حرفی می زد تا خوابم نبرد.
نزدیکی اهواز دوستمان پیاده شد تا با ماشین های بین راهی به قرارگاه برود و ما به سمت اهواز حرکت کردیم. از کوچه پس کوچه ها گذشتیم و به خانه ای در وسط شهر رسیدیم. این خانه را به سفارش مهدی به همراه یکی دیگر از بچه ها پیدا و اجاره کرده بودیم. مهدی خواسته بود منزلی مناسب حقوقش بگیریم. قبل از ازدواج حقوق مهدی هزار تومن بود که با ازدواج 900 تومن به آن اضافه شد، حقوق من هم همین مقدار بود، در واقع حقوق او با حقوق من به عنوان یک رزمنده عادی فرقی نداشت.
همسر مهدی با دیدن خانه محقر هیچ گله ای نکرد!
وسایل را از ماشین پایین آوردم. در کوچک خانه را باز کردم و از پله ها بالا رفتیم. توقع داشتم خانم مهدی با دیدن منزل به آن کوچکی و ساده چیزی بگوید و گله ای کند، دختری از خانواده متدین با وضع مالی مناسب هیچ عکس العمل منفی از خودش نشان نداد، سریع با یک نگاه خانه را دید و موقعیت آشپزخانه و سرویس بهداشتی و حمام را فهمید بعد هم از من خواست نانوایی و قصابی و مغازه های دیگر محل را نشانش بدهم. بیرون که آمدیم موقعیت مغازه ها را به او گفتم، تشکر کرد و پرسید: «آقای صفاییان من دوربین عکاسی می خواهم، اینجا می توان دوربین پیدا کرد؟» گفتم: «اتفاقا من یک دوربین در مقر دارم که می دهم آقا مهدی بیاورد.» قبل از رفتن به مقر کمی مایحتاج اولیه را خریدم و به همسر مهدی دادم.
به مقر برگشتم. آنقدر خسته بودم که فقط با ایما و اشاره به مهدی که در جلسه بود گفتم همسرت را آوردم و می روم بخوابم. نیمه شب بعد از شام ماشین مهدی را دیدم که جلوی سنگر فرماندهی پارک است، فکر می کردم باید پیش همسرش رفته باشد اما نرفته بود. به آقای حسینی که از فرماندهان لشکر بود و سنش بیشتر از بچه ها می شد گفتم: «امشب عروسی مهدی است و من خانمش را از قم به اینجا آورده ام، خانمش منتظر است، بگذارید برود خانه.» حسینی همانجا جلسه را تمام کرد. مهدی رو کرد به من و گفت: «نمی توانستی جلوی دهانت را بگیری؟» گفتم: «یعنی چه؟! دختر مردم را از قم به اینجا آوردی، اگر اینها بفهمند تا صبح از تو کار می کشند.» گفت: «پس من خسته ام توام همراه من بیا باهم برویم» به اصرار مهدی همراه او رفتم. 11 شب بود که از اهواز راه افتادیم. دم منزل رسیدیم، می خواست برود بالا اول تعارف کرد که بروم، قبول نکردم گفت: «پس یک لحظه وایسا» با یک قابلمه پایین آمد، گفت: «حالا که بالا نمیایی فردا صبح این قابلمه را حلیم بخر و بیا» فردا صبح همراه با حلیم، نان سنگکی گرفتم و به منزلش رفتم. به اصرار زیاد من را به خانه دعوت کرد. اولین صبح عروسی که مراسم پاتختی باید باشد با پهن شدن یک سفره کوچک و خوردن حلیم گذشت. من در یک بشقاب و مهدی و همسرش در یک بشقاب صبحانه را خوردیم در خانه همین 2 بشقاب بود. بعد هم همسرش از من پرسید: «آقای صفاییان دوربینی که گفته بودم را آوردید؟» گفتم: «بله اتفاقا توی ماشین است، الان میارم» دوربین را آوردم و با آن چند عکس گرفتیم، عکس هایی که تنها تصاویر عروسی شهید زین الدین بود.
منبع:خبرگزاری دفاع مقدس
«کربلای ۴» از منظر دشمن «عملیات فریب» بود
به گزارش گروه دفاعی امنیتی دفاع پرس، سردار سرلشکر «قاسم سلیمانی» فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران و از فرماندهان حاضر در عملیات کربلای ۴ در گفتوگو با برنامه تلویزیونی «حالا خورشید» درباره مباحثی که به تازگی درباره این عملیات مطرح شده است، اظهار داشت: در موضوعی که بیان میشود، نباید شخصیتی که در طول هشت سال دفاع مقدس فرماندهی جنگ را برعهده داشته است، مورد انتقاد و حتی عقدهگشایی و شماتت قرار بگیرد.
وی با بیان اینکه عملیات کربلای ۴ عملیات اصلی بود؛ نه فرعی، اظهار داشت: ما عملیاتهایی داشتیم که در طول سال برای آن برنامهریزی کردیم و در طول حدود شش ماه برای آن کار میکردیم، اما به موفقیت نرسیدیم. در عملیات «رمضان» هم تا حدودی به اهداف اساسی رسیدیم، اما به نتیجه نرسید. در «والفجر مقدماتی» هم کارهای فراوانی صورت گرفت؛ ولی به نتیجه نرسید. ما حدود شش عملیات داشتیم که منجر به موفقیت نشد؛ لذا ما در جنگ، هم عملیات موفق داشتیم و هم ناموفق.
سرلشکر سلیمانی افزود: عملیات کربلای ۴ جزو عملیات اصلی بود، اما درباره اینکه چرا عملیات لو رفت، باید بگویم که جمعی تصمیمگیرنده برای جنگ بودند و منطق نظامی وجود دارد و ما در همه عملیاتها نسبتی از لو رفتگی را داشتیم؛ مثلا در عملیات والفجر ۸ که غافلگیرانه بود، من در کنار رودخانه بودم و دیدم که وقتی غواصان به آب زدند و دشمن در حال شلیک به رودخانه است؛ لذا اگر ما چنین تصوراتی را مبنا قرار میدادیم، هیچ عملیاتی را نمیشد، انجام داد.
فرمانده نیروی قدس سپاه خاطرنشان کرد: وقتی در حین عملیات کربلای ۴ با مواجهه شدید دشمن روبهرو شدیم و فهمیدیم امکان مقابله و عبور از «امالرصاص» وجود ندارد، تصمیم گرفته شد که عملیات متوقف شود.
وی با بیان اینکه وقتی در فاصله کمتر از ۱۵ روز از عملیات کربلای ۴، عملیات کربلای ۵ را انجام دادیم و بزرگترین موفقیت را کسب کردیم، گفت: آن زمان هم ما با عملیات موافق نبودیم و بحث میکردیم؛ اما مرحوم آقای هاشمی اصرار داشت که عملیات انجام بگیرد. در عملیات کربلای ۵ تصور این بود که دشمن در آنجا هم هوشیار است و فرماندهان موافق نبودند؛ اما فرماندهی جنگ موافق عملیات بود.
سردار سلیمانی افزود: تصور دشمن از هنگام انجام عملیات کربلای ۵ که ما توانستیم خود را کناره بصره برسانیم، این بود که کربلای ۴ عملیات فرعی بوده و این تصور در دشمن وجود داشت.
فرمانده نیروی قدس سپاه با بیان اینکه جنگ به اندازه کافی منطق برای دفاع از خودش دارد، اظهار داشت: جنگ ما مردمی و معنویترین جنگ بود. من همه جهادها را دیدم و هیچ جهادی به پاکی جهاد ما نیست. ما فرماندهای بزرگ، حکیم و جامعالشرایط مثل امام (ره) داشتیم که با کسی رودربایستی نداشت.
وی در جمعبندی صحبتهایش خاطرنشان کرد: نمیتوان عملیات را به بهانه اینکه دشمن آن را فهمیده لغو کرد و نمیتوانیم این را مبنا قرار دهیم، در این صورت هیچ عملیاتی را نمیتوانستیم، انجام دهیم؛ مثلا عملیات بیتالمقدس هم لو رفته بود. شب عملیات فتحالمبین که به پای عملیات رفتیم، مجبور شدیم برگردیم و به همین دلیل بر این مبنا هیچ عملیاتی قابل انجام نبود. وقتی با سرعت، ۱۵ روز بعد از عملیات کربلای ۴، کربلای ۵ را انجام دادیم و ما را به کناره بصره رساند، دشمن متوجه شد که کربلای ۴ فریب بوده و عملیات کربلای ۵، اصلی بوده است.
سرلشکر سلیمانی افزود: وقتی که کربلای ۵ را انجام دادیم و به کانال ماهی رسیدیم، دشمن به این نتیجه رسید که عملیات کربلای ۴ فریب بوده است؛ حتی در کربلای ۵ «تک فریب» انجام دادیم، تا عملیات موفق شود.
فرمانده نیروی قدس سپاه در پایان خاطرنشان کرد: ما هیچ وقت نگاه نمیکردیم که در صحنه مقابل چه اتفاقی میافتد. در عملیات کربلای یک و آزادسازی مهران شاید چندان این عملیات را جدی نمیدانستیم، اما وقتی آقای هاشمی گفت که امام به ما فرمودند «به بچهها بگویید که مهران را پس بگیرند»، این انگیزهای برای ما شد و هیچوقت جنگ درگیر موضوعات نفسانی نبود.
«کربلای ۴» از ابتدا «عملیات فریب» نبود
به گزارش خبرنگار دفاعی امنیتی دفاع پرس، سردار سرلشکر «محسن رضایی» فرمانده کل سپاه در دوران دفاع مقدس صبح امروز در برنامه «حالا خورشید» شبکه سوم سیما درباره توئیت خود در خصوص عملیات کربلای ۴ و حواشی به وجود آمده در پی آن اظهار داشت: وقتی در عملیات کربلای ۴ فهمیدیم در شرایط خاصی هستیم، آن را به فریب دشمن تبدیل کردیم؛ اما اینگونه نبود که این عملیات از قبل، عملیات فریب باشد.
وی ادامه داد: وقتی شرایط را دیدیم به ذهن ما آمد که تنها راه آن است که درگیریها را قطع کنیم و نیروها را تا حدود ۱۴۰ کیلومتر یعنی تا اهواز عقب بنشانیم؛ به علاوه از شیوه تبلیغات هم استفاده کردیم و آن پخش مارش پیروزی بود در حالی که در کربلای ۴ پیروزی چندانی بدست نیاورده بودیم.
سردار رضایی با رد اظهارات برخی که میگویند انجام عملیات کربلای ۴ تصمیم شخصی وی بوده است، عنوان کرد: از انجام این عملیات، همه مطلع بودند؛ امام خمینی (ره)، شورای عالی دفاع و هاشمی رفسنجانی از عملیات خبر داشتند؛ حتی هاشمی رفسنجانی همراه آقای حسن روحانی از بوشهر به صورت زمینی به منطقه آمدند.
وی با تاکید بر اینکه فرماندهان رده بالای جنگ از انجام عملیات کربلای ۴ اطلاع داشتند، اظهار داشت: ما درباره عملیاتها با فرماندهان به صورت جمعی تصمیم میگرفتیم؛ چرا که اساسا شیوه من در جنگ اقناعپذیری بود و دستوری نبود؛ به عنوان مثال تصمیم درباره ساعت و توقف حمله در عملیات کربلای ۴ به صورت جمعی گرفته شد؛ پس همه ردههای بالا و پایین در جریان عملیات قرار داشتند.
فرمانده کل سپاه در دوران دفاع مقدس ادامه داد: زمانی که نیروها عقب نشینی خود را انجام دادند، از زارعی (مسؤول شنود در دوران دفاع مقدس) خواستم مکالمات عراقیها را شنود و گزارش آن را ارائه کند؛ آن زمان یک دستگاه بی سیم انگلیسی از ارتش صدام غنیمت گرفته بودیم که ضد آن را در دانشگاه صنعتی شریف ساخته بودیم و بوسیله آن از بسیاری از سریترین اقدامات عراق مطلع میشدیم.
وی اضافه کرد: در شنود مشخص شد که عراقیها میگویند ایرانیها در حال عقبنشینی هستند؛ عراقیها تا سه روز اول نسبت به عقب نشینی نیروهای ما مشکوک بودند، اما از روز چهارم و پنجم به نیروهای خود مرخصی دادند.
سردار رضایی یادآور شد: آنجا بود که تصمیم ما برای انجام عملیات کربلای ۵ قطعی شد؛ البته خیلیها جلوی من ایستادند و گفتند که کربلای ۵ همان کربلای ۴ است؛ چرا میخواهید از همان جا مجدد عملیات انجام دهید؟ در این رابطه قاسم سلیمانی هم نامهای به من نوشت که اوضاع از چه قرار است؟
فرمانده کل سپاه در دوران دفاع مقدس گفت: زمانی که عملیات کربلای ۵ انجام شد، قاسم سلیمانی که جزو نیروهای خطشکن بود، وقتی از «کانال ماهی» عبور کرد، پشت بی سیم به من اعلام کرد که اینجا «فتح المبین» است و تا بصره هیچ نیرویی مقابل ما قرار ندارد.
وی ادامه داد: نزدیک صبح بود که بچهها یکی از سرتیپهای عراقی را با زیرشلواری دستگیر کردند؛ این فرمانده عراقی میگفت که شب قبل از عملیات در منزل بودم که اعلام کردند ایرانیها خط را شکستند، اما برای حفظ قرارگاه خود باید به منطقه بروی و در غیر اینصورت اعدام میشوی؛ این در حالی بود که رزمندگان ما نهتنها قرارگاه فرماندهی او را تصرف کرده بودند، بلکه یک کیلومتر هم جلوتر رفته بودند؛ ولی این فرمانده عراقی اطلاعی از آن نداشت.
سرلشکر رضایی با بیان اینکه شهدای کربلای ۴ و خانوادههای شهدا درجه عالی دارند، تاکید کرد: اگر کربلای ۴ نبود، پیروزی بزرگ در کربلای ۵ حاصل نمیشد. در روز چهارم این عملیات، آمار شهدا ۹۹۱ نفر اعلام شد؛ ولی ۱۴ روز بعد از عملیات، این آمار بعد از بررسی دقیقتر به ۹۸۵ نفر کاهش یافت و این آماری قطعی است که هم در بنیاد شهید و هم در سپاه ثبت شده است.
فرمانده کل سپاه در دوران دفاع مقدس عنوان کرد: کربلای ۵ زمانی که به پیروزی رسید، برای اولین بار حامیان صدام متوجه شدند که وی نمیتواند دیواری مقابل ایران باشد؛ به همین خاطر قطعنامه ۵۹۸ در شورای امنیت سازمان ملل به تصویب رسید؛ پس اگر کربلای ۴ نبود، کربلای پنجی هم ایجاد نمیشد، دشمن به فاو حمله میکرد، صدام تا امروز میماند و اختلاف میان کویت و عراق هم به وجود نمیآمد.
وی پایان دادن به جنگ را موضوع مهمی برشمرد و گفت: ما در جنگ چند مسأله داریم که یکی از آنها آزادسازی سرزمین است؛ ولی موضوع مهمتر در این جنگ، پایان آن است؛ چون در بسیاری از جنگها، سرزمینها آزاد میشود، ولی جنگ تا ۳۰ سال هم ادامه مییابد؛ زیرا طرفین، مرز را به رسمیت نمیشناسند.
سردار رضایی ادامه داد: در اینجا باید عنوان کنم که طرح مباحث اینچنینی درباره جنگ در توئیتر، مناسب نیست و این را قبول دارم؛ اما قصد من از طرح این موضوع آن هم در توئیتر این بود که میخواستم عنوان کنم شرایط کشور بسیار حساس است؛ برخیها نباید در این شرایط مهم و حساس حاشیهسازی کنند؛ بلکه باید به معیشت مردم برسند و از سوی دیگر باید مراقب دشمن هم بود.
فرمانده کل سپاه در دوران دفاع مقدس ادامه داد: ترامپ با طرح فریبی میخواهد به ما رودست بزند؛ مانند همان کاری که با کره شمالی کرد که ناوهای خود را کنار سواحل کره برد و بدین ترتیب با کره شمالی وارد مذاکره شد؛ هرچند که مذاکرات آنها به هم خورد.
وی با اشاره به موضعگیری برخی مسؤولان تاکید کرد: از سیاسیون انتظار نداشتم که چنین موضوعاتی را مطرح کنند، ولی با این حال چیزی به آنها نمیگویم و قصد رویارویی با آنها را ندارم؛ دست همه آنهایی را که نقد کردند و بعضاً فحش دادند، میبوسم.
سرلشکر رضایی در ادامه گفت: امروز روز بسیج کشور برای حل مشکلات مردم است و نباید فریب ترامپ را خورد؛ تنها راه نجات ما و تنها راهی که میتوانیم ترامپ را از منطقه خارج کنیم، این است که دست بر زانوی خود بگذاریم و مراقب فریبهای او باشیم.
فرمانده کل سپاه در دوران دفاع مقدس اظهار داشت: از توئیت اخیر بنده درباره عملیات کربلای ۴ باید فرامتنی استنباط شود و خواستم توجه دهم که ممکن است ماههای آینده مسائل پشت پردهای رخ دهد که البته اینجا نمیتوانم بگویم؛ ولی بخشی از این موضوع پشت پرده سیاسی است؛ من البته پرهیز دارم که این برداشت شود که ما در ورای این توئیت بخواهیم حرفهای سیاسی بزنیم.
وی با تاکید بر اینکه عملیات کربلای ۴ را تبدیل به فریب کردیم نه عملیات فریب، تصریح کرد: پس اگر کلمه «برای» در توئیت قبلی حذف شود، میتوان گفت که «کربلای ۴ باعث فریب دشمن شد»؛ البته انتقادات من به کسانی است که توئیت دوم بنده را نخواندند؛ چون در توئیت دوم گفتم که وانمود کردیم کربلای ۴ عملیات اصلی بوده است.
سردار رضایی تاکید کرد: من با مسئولان کشور ارتباط دارم؛ لذا بجای توئیت کردن در پاسخ به موضوعی که مطرح کردم، میتوانستند تماس بگیرند و مطلب خود را بیان کنند به همین جهت این توئیت کردن را قبول ندارم.
فرمانده اسبق کل سپاه گفت: از همه تحلیلگران خواهش میکنم که مراقب فریب دشمن باشند. در شرایط فعلی باید ببینیم با چه کارهایی میتوانیم امکانات کشور را برای تولید، اشتغال و نوآوری بسیج کنیم.
وی گفت: هرچند تکنولوژیهای پیشرفته برخی کشورها را به استثنای چند بخش مانند حوزه موشکی نداریم، ولی با این حال باید به گونهای رفتار کنیم که معنویتها در جامعه حفظ شود؛ بحثهای سیاسی که باعث شود مسایل روز جامعه منحرف شود را قبول ندارم؛ زیرا نباید پشت آیندهسازان کشور به لرزه دربیاوریم.
سرلشکر رضایی با تاکید مجدد بر اینکه کربلای ۴ عملیات فریب نبود، بلکه تبدیل به فریب شد، ادامه داد: البته در همه جنگها عملیات فریب تعیین کننده است؛ بدین صورت که در برخی مواقع، عملیاتی از نقطه دیگری انجام میشود تا با فریب دشمن، در نقطهای دیگر عملیات (اصلی) به پیروزی برسد؛ بنابراین وقتی نتوانستیم از اروند عبور کنیم آن را به فریب تبدیل کردیم.
فرمانده کل سپاه در دوران دفاع مقدس با اشاره به اینکه در عملیات والفجر ۸ هم فریب داشتیم، عنوان کرد: پیش از عملیات والفجر ۸ عملیات فریب مانند لشکرکشی داشتیم، اما یک نوع عملیات فریب هم هست که درگیری صورت میگیرد و عملیات جدی است؛ نیروهای خودی عقبنشینی میکنند به نقطهای که عمده قوا در آنجا آرایش گرفتهاند و به دنبال آن دشمن میآید در دام نیروهای خودی قرار میگیرد.
سردار رضایی تصریح کرد: پس آنهایی که ابتدا جهت فریب میروند، کشته میشوند و اجر بالایی میبرند و ممکن است حتی خودشان آگاه نباشند؛ ولی فرماندهانشان آگاهند؛ یعنی به فرمانده میگویند حواست باشد، همین که یک تعداد کشته و زخمی دادیم، باید عقب نشینی کنیم و تا آخر نمانیم؛ البته در هیچکدام از عملیاتهای دفاع مقدس از این نوع عملیات فریب استفاده نکردیم.
همسرم شریک دردهایم شد/ قرائت آیت الکرسی جانم را نجات داد
گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: روزی که جنگ شروع شد، کنار پدرش در نانوایی کار میکرد. از آنجایی که دفاع از کشور را وظیفه خود میدانست به منطقه رفت. طی سالها رشادتهای زیادی از خود نشان داد تا سرانجام به درجه رفیع جانبازی نائل آمد. او با ۷۰ درصد جانبازی به نانوایی بازگشت و کارش را ادامه داد.
متن بالا برگرفته از سرگذشت جانباز «رضا معمارزاده» معروف به حاج علی است. در ادامه روایتهایی از زندگی این جانباز رشید اسلام را میخوانید:
در دوران کودکی ما بیشتر بچهها مجبور بودند که کار کنند. پدرم نانوایی سنگکی داشت. بیماری مننژیت گرفت و خانهنشین شد. آن زمان کمتر کسی بیمه بود. پدرم بیمه نداشت و به خاطر بیماریاش، ورشکست شد. من مجبور شدم که از ۱۰ سالگی در کنار درس خواندن، کار کنم.
وقتی ۱۵ ساله شدم، از سحر تا ساعت ۸ صبح شاطر بودم. بعد از ظهرها هم که از هنرستان میآمدم، باز هم به نانوایی میرفتم. بعد از چند سال حال پدرم خوب شد و توانست دوباره نانواییاش را دایر کند. من در حالی که درس میخواندم، به او کمک میکردم. با شروع جنگ تحمیلی، من هم احساس تکلیف کردم. پدرم با وجود این که در مغازه به کمک من نیاز داشت، اما رضایت داد تا به جبهه اعزام شوم. اسفند سال ۱۳۶۱ برای اولین بار به منطقه رفتم. به پیشنهاد مرحوم دربان من آرپیجی زن شدم.
قرائت آیت الکرسی جانم را نجات داد
گروه ۱۸ نفره ما را بعد از آموزش به اهواز فرستادند. ما به یک گردان ملحق شدیم. حدود ۲ روز طول کشید تا ما را به تپههای الله اکبر در نزدیکی سوسنگرد فرستادند. ما در سنگرهای لشکر ۷۷ خراسان مستقر شدیم. نیمهی شب دشمن آتش سنگینی را شروع کرد. ما پشت خاکریز رفتیم و آماده پاسخ شدیم.
چند بار آیت الکرسی خواندم و به خودمان فوت کردم. شدت آتش به حدی بود که زمین میلرزید. ترکشها در هوا خطهای سرخی میساخت. احتمال میدادم که یکی از این ترکشها به من اصابت کند. درگیری تا صبح ادامه داشت. از برکت آیت الکرسی اتفاقی برایم نیفتاد. ساعتی بعد خبر دار شدیم که یک نفر اسیر، سه نفر مجروح شدهاند.
سه ماه در خط بودیم و بعد به دامغان برگشتیم. پدر و مادرم از دیدن من خوشحال شدند. روز اول نتوانستم به پدر و مادرم بگویم که با دوستانم قرار گذاشتیم که بعد از سه روز مرخصی، به جبهه برگردیم. دو روز اول که در خانه بودم، از جبهه تعریف میکردم. روز سوم همراه با دوستانم به سوی جبهه حرکت کردیم.
به منطقه که رسیدیم، یک توپ ۱۰۶ به ما تحویل دادند. غلامرضا حاج پروانه رانندگی جیپ را بر عهده گرفت. قرار شد من هم توپچی باشم. یکی از دوستانم به نام «بابا گل» هم کمک من بود. با توجه به نیاز مناطق مختلف به آن قسمتها میرفتیم تا با گلولهی مستقیم توپ ۱۰۶، سنگرهای جمعی، خودروهای مختلف و ادوات زرهی دشمن را از بین ببریم.
یک روز ما را برای انجام ماموریت فوری به منطقه فرا خواندند. با سرعت به طرف منطقهی مورد نظر رفتیم. سر یک پیچ، کنترل ماشین از دست راننده خارج شد و جیپ بالای یک خاکریز رفت. بر اثر این سانحه توپ ۱۰۶ از جایش کنده شد. لولهی توپ محکم به سرم خورد و کف جیپ افتاد.
یکی از بچهها هم زیر لولهی توپ گیر کرده بود. راننده و یک نفر دیگر هم از ماشین به بیرون پرتاب شدند. ماشین همچنان با سرعت به حرکتش ادامه میداد. سعی کردم تسلط خودم را حفظ کنم و پشت فرمان بروم. ماشین را خاموش و متوقف کردم. با زحمت رزمندهای که زیر لولهی توپ گیر کرده بود، بیرون کشیدیم. اهمیت توپ ۱۰۶ زیاد بود و همگی ناراحت بودیم و نمیدانستیم چطور جواب فرمانده را بدهیم. میترسیدیم که عذر ما را بخواهند. یک ساعت گذشت تا یک ماشین ارتشی آمد. کمک کردند توپ را سر جایش سوار کردیم و به طرف خط رفتیم.
هر دو پایم قطع شد
روز آخر ماموریت سه ماههی ما، یک گروهان از نیروهای دامغانی آمدند تا خط را از ما تحویل بگیرند. برای آزمایش توپ همان روز دو - سه گلوله به طرف دشمن شلیک کردند. دشمن گرای ما را گرفت و آتش سنگین را آغاز کرد. ما به سنگر تدارکات رفتیم.
طولی نکشید که خمپارهای کنار پای چپم به زمین نشست و منفجر شد. موج انفجار من را از زمین بلند کرد و برگشت. بین زمین و آسمان، برای یک لحظه قبر، قیامت و مصیبت مادرم از نظرم گذشت. به سرعت بر زمین کوبیده شدم. پای چپم از بالای زانو قطع و پای راستم هم مثل تمام بدنم غرق خون شده بود. چند نفر دیگر هم کنار من مجروح شدند.
پیرمرد اصفهانی که با ماشین آهوی خودش به جبهه آمده بود، من را به بیمارستان رساند. در بیمارستان ارتش شوش، پای چپم را عمل کردند. ترکشهای زیادی به من اصابت کرده بود. پزشک معالج ترکشهای سطحی را از بدنم بیرون آورد. ۲۰ روز در بیمارستان بانک ملی تهران تحت درمان بودم؛ سرانجام پای راستم هم قطع شد.
دستهایم هم حرکت نداشت. اطرافیان غذا و دارو به من میدادند و مراقبم بودند. ماهیچه، عصب، استخوان و رگهای قطع شدهام، حالت بحرانی داشتند. ۲۲ بار دیگر پاهایم را عمل کردند. حالم طوری شده بود که با شنیدن اسم بیهوشی حالم بد میشد. هر چه عمل میکردند، عفونت محل قطع پاهایم قابل کنترل نبود.
واکنش پدر و مادرم به جانبازی ام
دفعهی اول که پدرم به ملاقاتم آمد تا مرا با آن حال و روز دید، اشک پهنای صورتش را پوشاند. مادرم هم گفت: «عیب نداره. خدا بزرگ است.» خودم را کنترل کردم و خندیدم. در آن شرایط روحیهام را از نداده بودم، زیرا خودم آگاهانه این راه را انتخاب کرده بودم. شش ماه روی تخت بودم. از نظر جسمی و روحی شرایط خوبی نداشتم. پزشک برای تجدید روحیه، سه روز مرخصی داد، اما در این مدت درد لحظهای من را آرام نگذاشت. سرانجام دوستانم من را به بیمارستان رساندند. وقتی به هوش آمدم متوجه شدم که سه روز در کما بودم. شش ماه دیگر هم در بیمارستان بستری ماندم.
همسرم بهترین پرستار من بود
سال ۶۲ ازدواج کردم. زخم پای چپم ۱۵ سال عفونت داشت. همسرم با مهربانی روزی سه - چهار بار پانسمان آن را عوض میکرد. موقع تعویض پانسمان، بوی زخم و عفونت حالم را بد میکرد، ولی همسرم یک بار هم گلایه نکرد. تا ۱۴ سال، روزی ۲۵ قرص میخوردم. همسرم در طی این سالها از من مراقبت کرد و شریک دردهایم بود.