شهدای نیاک

شهدای نیاک

مرجع خبری و طراح نرم افزارهای مذهبی وزندگینامه شهدا وبیانات رهبری و دفاع مقدس
شهدای نیاک

شهدای نیاک

مرجع خبری و طراح نرم افزارهای مذهبی وزندگینامه شهدا وبیانات رهبری و دفاع مقدس

مراسم شب وداع با شهید مدافع حرم (شهید مصطفی زال نژاد)درحسینیه ثارالله سپاه آمل

مراسم شب وداع با شهید مدافع حرم (شهید مصطفی زال نژاد)درحسینیه ثارالله سپاه آمل





































حاج مصطفی زال نژاد پاسدار مدافع حرم آملی در سوریه به شهادت رسید

حاج مصطفی زال نژاد پاسدار مدافع حرم آملی در سوریه به شهادت رسید


این عکس مربوط به سال گذشته است که حاج مصطفی را کنار سردار حاج قاسم سلیمانی نشان می دهد .

این عکس مربوط به سال گذشته است که حاج مصطفی را کنار سردار حاج قاسم سلیمانی نشان می دهد .
حاج مصطفی زال نژاد ، رزمنده آملی مدافع حرم (برادر زاده شهید زال نژاد) و از مداحان هیات آل طاها آمل بود .
ستادیادواره شهدای نیاک شهادت این مدافع حرم حضرت زینب (س) را محضر حضرت ولی عصر (عج) ، مقام معظم رهبری ، مردم شریف آمل و خانواده زال نژاد تبریک و تسلیت عرض می نماید .

هدیه نثار روح بلند این شهید عزیز صلوات

پیام همسران شهدای مدافع حرم به همسران شهدای آتش‌نشان

پیام همسران شهدای مدافع حرم به همسران شهدای آتش‌نشان


همسران شهدای مدافع حرم در پیامی به همسران شهدای آتش‌نشان حادثه آتش‌سوزی و ریزش ساختمان پلاسکو، این حادثه تلخ و دلخراش را تسلیت گفتند. متن پیام تسلیت از طرف همسران شهدای مدافع به همسران شهدای آتش‌نشان به‌شرح ذیل است:

بسم الله الرحمن الرحیم

رهبر انقلاب: شهامت و فداکاری آتش­‌نشانان دل را از تحسین و تمجید و نیز از نگرانی و اندوه، آکنده می‌سازد.

خبر تلخ و دلخراش شهادت جمعی از آتش‌نشانان غیور کشورمان قلب‌هایمان را مالامال از اندوه نمود. نه آتش‌نشان بهتر بگوییم جان‌فشانانی که برای حفظ جان هموطنان، بی‌باک و نترس به دل آتش زدند، زیر آوار ساختمان پلاسکو ماندند اما اجازه ندادند به هموطنانشان آسیبی برسد، کودکانشان چشم‌انتظار ماندند و همسرانشان بی‌تکیه‌گاه اما نگذاشتند خانواده، کسبه و مردم حاضر در صحنه، عزادار شوند.

شنیده‌ایم یکی از این شهدای بزرگوار، آرزوی شهادت در دفاع از حرم را داشته و این نشان می‌دهد که جوانان ما برای دفاع حد و مرز نمی‌شناسند و هر کجا صدای کمک‌خواهی به گوششان برسد از جان می‌گذرند، چه بیرون از مرزها در دمشق، حلب، سامرا و... و چه در چهارراه استانبول و ساختمان پلاسکو ... با دلی دریایی به آتش و خطر می‌زنند.

همسران بزرگوار و داغدار شهدای آتش‌نشان، بی‌شک لحظاتی که بر شما و دیگر بازماندگان این واقعه تلخ گذشت روزی هم بر ما گذشته و هیچ‌گاه از خاطرمان بیرون نخواهد رفت، ثانیه به ثانیه درد شما را با تمام وجود درک می‌کنیم. ما تلخی بی‌خبری را می‌دانیم. غم فراق سنگین و جانکاه است... اما ایمان داریم عزیزانمان عاقبت به‌خیر شدند و در وصف اجر شهدای شما همین بس که پیامبر اکرم(ص) فرمودند: «هرکس جلوی هجوم آب و آتش را بگیرد و جمعی از مسلمانان را نجات دهد بهشت بر او واجب می‌شود».

ما همسران شهدا به همسری این مردان بزرگ مفتخریم و به داشتن این مردان مرد بر خود می‌بالیم. پیام تسلیت ما همسران شهدای مدافع حرم را پذیرا باشید. از خداوند متعال برای شما، فرزندان، مادران، پدران و دیگر بازماندگان این شهدای عزیز صبر و اجر جمیل را خواستاریم.

ومن الله توفیق

از طرف همسران شهدای مدافع حرم

منبع:فرهنگ نیوز

زیباترین سلفی شهید علاء حسن نجمه با مادرش

زیباترین سلفی شهید علاء حسن نجمه با مادرش

به گزارش تا شهدا؛ مجاهدان لبنانی همچون رزمندگان مدافع حرم مختلفی از کشورهای سوریه، عراق، افغانستان، پاکستان و ایران با جانفشانی‌های خود، مدافع سرزمین بدون مرز مقاومت در پهنه جهان هستند و بسیاری از آن‌ها در این راه به شهادت می‌رسند. این مقاومت بین‌المللی نشان داده است که جهاد و گفتمان مقاومت، مرزهای جغرافیایی را درنوردیده و هر کسی فارغ از نام کشور و ملیت داوطلب ایستادگی در برابر تروریست‌های تکفیری است. رزمندگان لبنانی، در اطلاعیه‌های خود از شهدای مدافع حرم با عنوان «شهید زینبی» یاد می‌کنند.
شهید زینبی «علاء حسن نجمة» ملقب به «تراب الحُسین» از اهالی روستای «عدلون» در جنوب لبنان است که خبر شهادتش در سوریه در 19 اکتبر 2016 منتشر شد.


مادر این شهید مدافع حرم لبنانی بنا به وصیت شهید، در مراسم تشییع پیکر مطهر او لباس سفید پوشید و در رثای شهدای مقاومت با صلابت سخن گفت.
یکی از رسانه‌های مقاومت اسلامی به مناسبت شهادت او نوشت: علاء نجمه، علاء عدلون، یا تراب الحسین، در شهر عدلون به دنیا آمد و در این شهر و شهر خرایب زندگی کرد. در این دو شهرِ مقاومت بود که او، عاشق جهاد و شهادت و جان نثاری در راه خدا شد.
علاء، عکاسی، طراحی، بازیگری و کارگردانی را دوست داشت. شاید اگر این راه را انتخاب نمی‌کرد زیبایی فوق‌العاده‌اش او را تبدیل به ستاره می‌کرد، مشهور می‌شد و مورد توجه همگان، ولی "تراب الحسین" (خاک حسین) ـ که نام جهادی‌اش بود ـ راه آخرت، طریق جهاد و مقاومت را انتخاب و از گمراهی‌ها و زیبایی‌های دنیا دور شد. او با اینکه سن و سال کمی داشت در جنگ قهرمان بود و مثل سایر برادران مجاهدش جان‌فشان، جان نثار، مؤمن و در کارها پیش قدم بود.


چند روز قبل از شهادتش در صفحه شخصی‌اش در فیسبوک عبارت ناراحت کننده‌ای نوشت: «اشک‌های جاری خود را آماده کنید». این جمله را درباره استقبال از عاشورای حسینی نگاشت و شاید برای آمادگی شهادت خود نوشته بود. او مجاهدی بود که جانش را آماده شهادت کرده بود.

منبع:پروازتاخدا

محدثه باقری می‌گوید: ما همه جا سرمان را بلند می‌کنیم و با افتخار می‌گوییم:«پدرمان شهید مدافع حرم است

محدثه باقری می‌گوید: ما همه جا سرمان را بلند می‌کنیم و با افتخار می‌گوییم:«پدرمان شهید مدافع حرم است

«مدافعان حرم» که این روزها نام آن‌ها را زیاد بر سر زبان‌ها می‌شنویم و هر از گاهی پیکرهای مطهر و آسمانی شده این عزیزان، فضای شهرها و روستاهای کشور را مملو از عطر خوش شهدا می‌کنند، هر کدام برای خانواده خود، عزیز و دوست داشتنی بودند و چه بسیار از آن‌ها که فرزندان کوچک و نازدانه‌های خود را به همسران صبور و مقاومشان سپردند که کار آن‌ها نیز همانند یک جهاد است. دل کندن از مادر، همسر و فرزند برای هر انسانی سخت است، ولی وقتی حرف از دفاع از عقاید و جلوگیری از دست درازی حرامیان به حرم‌های منور حضرت زینب(س)، حضرت رقیه(س) و امام حسین(ع) و اهل بیت(ع) به میان می‌آید، از همه این وابستگی‌های دنیا دل می‌کنند.


«محدثه» دختر نوجوان شهید مدافع حرم «عبدالله باقری» است که با شور و حال وصف ناشدنی از خاطره‌های به یاد ماندنی با پدر می‌گوید. محدثه از روز آخری که پدر او را به مدرسه برد و حرف های پدر و دختری آخر خود را به او زد، تعریف کرد و روح بزرگ خود را در نگاه به شهادت پدر در قالب جملات به تصویر کشید.

شهید مدافع حرم«عبدالله باقری نیارکی» متولد 29 فروردین ماه سال 61 از اعضای تیم حفاظت سپاه انصارالمهدی(ع) که داوطلبانه برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم به سوریه رفته و در شب تاسوعای سال گذشته به دست تروریست‌های تکفیری در حومه شهر حلب به شهادت رسید. از این شهید والامقام، 2 فرزند دختر به نام‌های محدثه 12 ساله و زینب 5 ساله به یادگار مانده است. گفتگوی تفصیلی تسنیم با «محدثه باقری» را در ادامه می‌خوانید:

* از خاطرات مشترکت با پدر و سفرها و بازی‌هایی که با او داشتی، تعریف کن.

سالی سه یا چهار مرتبه شمال می‌رفتیم. یادم هست کلاس اول یا دوم که بودم، بابا من را روی کولش بالا می‌برد و از پشت پایین می‌انداخت که خیلی خوش می‌گذشت. می‌گفت:«خطر ندارد.» دریا که می‌رفتیم من را روی کولش می‌گرفت و در آب راه می‌رفتیم. خانوادگی با هم به پشت بام خانه می‌رفتیم. روی پشت بام آلاچیق درست کرده‌ و تخت گذاشته‌ایم. آنجا شام و چای می‌خوردیم. چای ذغالی خیلی مزه می‌دهد و وقتی هوا سرد می‌شد، چای حسابی می‌چسبید. وقتی به پارک ارم می‌رفتیم و سوار وسایل بازی می‌شدیم، گاهی استرس داشتم که بابا می‌گفت:«نترس، این‌ها چیزی نیست.»

چند قدم برگشتم و پیش خودم گفتم شاید آخرین بار باشد

* می‌دانستی که پدر قرار است به سوریه برود؟ روز رفتن پدر، چه احساسی داشتی؟

می‌دانستم که پدرم می‌خواهد به سوریه برود. بابا همیشه من را با موتور به مدرسه می‌برد، چون صبح‌ها با موتور سریع می‌رسیدیم. دفعه آخر هم من را به مدرسه برد. کنار در مدرسه همیشه همدیگر را می‌بوسیدیم، این دفعه هم مثل همیشه او را بوسیدم و خداحافظی کردم و رفتم سمت مدرسه، ولی دوباره چند قدم برگشتم و پیش خودم گفتم شاید آخرین بار باشد. به پدرم گفتم: «یک بار دیگر هم ببوسم؟» گفت:«باشد» وقتی دوباره او را بوسیدم انگار احساسی به من می‌گفت که این آخرین بار است و دیگر مطمئن شدم که آخرین مرتبه است. دفعه‌های قبل که می‌رفتند این حس را نداشتم، آن حسی که آدم مطمئن باشد خیلی فرق دارد.

شب روضه حضرت عباس(ع) و امام حسین(ع) یاد پدر و عمویم بودم

* پدر حرف یا نصیحت خاصی داشت؟

الان که آن لحظه‌ها را یادم می‌آید، احساس می‌کنم می‌خواست چیزی بگوید ولی نمی‌توانست. فقط با یک حالتی می‌گفت: «مواظب زینب و مادر باش،» که من ترسیده بودم. سفارش و نصیحت زیاد کرد. خودش می‌دانسته که شهید می‌شود، حتی به دوستانش گفته بود:«شب تاسوعا شهید می‌شوم.» به من هم سفارش کرد: «درس‌هایت را خوب بخوان تا ببینم امتحان‌هایت 20 شده، مواظب زینب، مامان، مامان بزرگ و بابا بزرگ باش.» وقتی بابا این حرف‌ها را می زد، روی موتور نشسته بود و من پیاده بودم.

* چطور از شهادت پدر باخبر شدی؟

شب تاسوعا بود و ما هیئت بودیم. مداح، آن شب روضه حضرت عباس(ع) و امام حسین(ع) می‌خواند و درباره وابستگی و عشق و علاقه این دو امام می‌گفت. پیش خودم گفتم: «خدایا بابا و عمو مجیدم به هم وابسته هستند و مثل دوقلوها هستند.» عمو و بابا هر چی از هم می‌خواستند، دیگری نه نمی‌آورد و به هم چشم می‌گفتند. پیش خودم می‌گفتم که نکند الان دوتایی رفته‌اند و یکی برگردد، خدا نکند یکی از آن‌ها شهید شود، اگر نه، آن یکی به هم می‌ریزد. شب که آمدم خانه، احساس خاصی داشتم و دیدم که همه ناراحت هستند. صبح ساعت 10، عمویم با مادرم تماس گرفت و گفت که پایین برود. دیدم که صدای گریه می‌آید، ترسیدم و دست و پاهایم یخ کرده بود و نمی‌توانستم نفس بکشم. آبجی خواب بود. اول پدربزرگم بالا آمد و رفت بالا سر زینب نشست و گریه کرد. احتمال می‌دادم یا عمو مجید یا پدرم شهید شده، یکی از نزدیکان آمد بالا و به من گفت:«خودت می‌دانی چی شده» دلش نمی‌آمد به زبان بیاورد که پدرم شهید شده است.


می‌شود معجزه شود و این دفعه هم که او را می‌بوسم، چشمانش را باز کند؟

* وقتی پیکر پدر را در معراج دیدی، با او چگونه وداع کردی؟

همیشه هر وقت که می‌خواستم بابا را از خواب بیدار کنم، صورتش را می‌بوسیدم و بیدار می‌شد. معراج که رفتیم با خودم می‌گفتم: خدایا می‌شود معجزه شود و این دفعه هم که او را می‌بوسم، چشمانش را باز کند؟ می‌دانستم که نمی‌شود ولی خودم را آرام می‌کردم و می‌گفتم که می‌شود او را ببوسم، بیدار شود؟ سه مرتبه بابا را بوسیدم و آخرین بار گفتم:«خدایا خواهش می‌کنم آخرین بار بیدار شود.»

ما پایین ترین درجه از مصیبت حضرت زینب(س) را هم ندیدیم/یک هزارم آن سختی‌ها را هم نکشیدیم

چند روز بعد از معراج، مادرم پرسید: «ناراحت نیستی به معراج آمدی و آن صحنه‌ها را دیدی؟» گفتم: «ما در آن حد نیستیم که حرف حضرت زینب(س) را تکرار کنیم، چون مصیبت‌هایی که ایشان کشیده، اگر در بالاترین درجه باشد، ما پایین ترین درجه از آن مصیبت هم نیستیم و یک هزارم آن سختی‌ها را هم نکشیدیم، اصلا نمی‌دانیم حضرت زینب(س) چه کشیده است. ولی این جمله که حضرت زینب(س) در روز عاشورا و بعد از شهادت امام حسین(ع) فرمودند: «ما رایت الا جمیلا» یعنی چیزی جز زیبایی ندیدم، برای ما هم واقعا همین بوده و همه زیبایی بوده است.»

با افتخار می‌گویم: پدرم شهید مدافع حرم است/آن دنیا پیش حضرت زینب(س) سرمان پایین نیست که بگوییم داشتیم و ندادیم

* از این که پدر در این راه رفت و شهید شد چه احساسی داری؟

ما همه جا سرمان را بلند می‌کنیم و با افتخار می‌گوییم:«پدرمان شهید مدافع حرم است و آن دنیا پیش حضرت زینب(س) سرمان پایین نیست که بگوییم داشتیم و ندادیم. می‌گوییم داشتیم و دادیم و خدا را شکر و از این بابت خیلی خوشحال هستم.»

* حالا بعد از شهادت، حضور پدر را احساس می‌کنی؟

احساس می‌کنم و حرف می‌زنم و مطمئن هستم که شهید زنده است. هر کجا باشیم با او حرف می‌زنم، می‌دانم که می‌شنود و همین آرام بخش است.

آن دنیا پارتی داریم

* بعد از شهادت پدر، خواسته‌ای او داشته‌ای که اجابت کند؟

بله؛ همه چیز. مثلا گاهی پیش آمده پیش خودم می‌گویم یادش بخیر آن شب این را خوردم و بابا این‌ها را می‌خرید و می‌خوردیم، یک دفعه می‌بینم که یک نفرآشنا از همان خوراکی‌ها خریده و به خانه آورده است. هر چیزی که به نظرمان می‌رسد را قبل از بیان کردن به ما می‌دهد. ما می‌گوییم که آن دنیا پارتی داریم. اینجا سخت است و اذیت می‌شویم ولی اصل، آن دنیا است. پدرم می‌گفت: «این دنیا فانی است، آخرش چه؟ باید برویم. یا تصادف می‌کنیم یا در رختخواب می‌میریم.» می‌گفت:«شهادت خوب است.» از شهادت که می‌گفت، من می‌گفتم:«نرو؛ می‌روی شهید می‌شوی» که می‌گفت: «بگو ان شاالله.»

شهریور پارسال که دسته جمعی و خانوادگی به مشهد رفته بودیم، بابا گفت:«من راهی سوریه هستم» و با ما نیامد. موقع برگشت، حدود نیم ساعت مانده بود که به خانه برسیم، تماس گرفت و گفت: «کنسل شده و در راه آمدن به خانه هستم.» ما خیلی خوشحال شدیم. وقتی آمد یک لباس بنفش و شلوار آبی رنگ پوشیده بود و طبق معمول عینک آفتابی هم زده بود.

بعد از شهادت بابا، یک شب خواب دیدم و احساس کردم که بابا در یک جاده‌ای است که دو طرف آن باغ خیلی قشنگی قرار دارد. روبروی جاده، نور بود و نور به گل‌ها هم می‌رسید، ولی از شدت نور، اصلا نمی‌توانستم جلو را ببینم. در این خواب بابا، همان لباس بنفش و شلوار آبی رنگ را پوشیده بود و با همان شکل دیدم. در خوابم، حسرت این چند وقت که ندیدم را در آوردم و فقط بغلش کردم. با همدیگر فاصله داشتیم که سریع دویدم و بغلش کردم و دلتنگی‌هایم را رفع کردم. این خوابِ خیلی خوبی بود و وقتی بیدار شدم، احساس کردم این اتفاق واقعا افتاده است و انرژی گرفتم.

منبع:فرهنگ نیوز

علی اکبر هایی که امسال جایشان خالیست...

علی اکبر هایی که امسال جایشان خالیست...


ﻫَﺮ ﮐﺴﯽ

ﺩﺍﺩ ﺳَﻼ‌ﻣﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ
ﻭَ ﺍﺷــﮑﺶ ﺭﯾﺨﺖ
ﺍﻭ ﻧﻈﺮ ﮐﺮﺩﻩ‌ﯼ زهرﺍﺳﺖ ؛
ﺍﺑٰﺎﻋَﺒﺪﺍﻟﻠّﻪ !

روز علی واکبر به یاد عاشق گل لیلا مهدی صابری

.

"  حرف گنده تر از دهان " 

شهادت رو با هیچ چیزی عوض نمی کنم ... . 

هنگام شهادت یقین دارم آقا اباعبدالله الحسین ع ، میان بالا سرم 
یادداشت های مهدی

کلیپ آرامش عجیب مادر شهید مهدی صابری بر سر پیکر فرزندش


گفت وگوی تکان دهنده مادر شهید مدافع حرم مسعود عسگری


گفت و گوی مادر شهید محمد رضا دهقان


بابام میگفت که پیکر با سر نمی خواهد
سرش را چون علی اکبراز حنجر نمی خواهد
بابا به جای من بپرس ازعمه جان زینب(س)
 برای عشق بازیش علی اصغرنمیخواهد؟

منبع:وبلاگ پروازتاخدا

حضور پررنگ مدافعان افغانستانی در حرم حضرت رقیه/ «فاطمیون» با لباس نظامی آمدند

حضور پررنگ مدافعان افغانستانی در حرم حضرت رقیه/ «فاطمیون» با لباس نظامی آمدند

به گزارش عمارنامه،برخی تازه اعزام شده‌ بودند و برخی هم به تازگی از میدان جنگ بر می گشتند. هر دو گروه خسته راه بودند و تعدادی از آنها تنها وقت داشتند تا لباسی عوض کنند، دوشی بگیرند و خود را به حرم حضرت رقیه(س) برسانند.
امشب چهارمین شب محرم بود و بنا بر رسم قدیمی، روضه «محمد» و «عون» دو فرزندان حضرت زینب(س) خوانده می‌شود.
تعداد بچه های فیاطمیون بیشتر از شبهای قبل بود. خودم را میان آنها جا دادم تا از نزدیک عزاداری آنها را ببینم.



اکثرا با لباس نظامی آمده بودند، با پَچ هایی که روی بازوی آنها بود و نوشته شد بود «کلنا عباسک یا زینب».
برخی هم بر روی سینه شان «فاطمیون» داشتند و تعداد کمتری هم تی شرت سیاه پوشیده بودند که روی آنها عبارت فاطمیون با رنگ زرد نقش بسته بود.
سمت چپم مردی تقریبا 50 ساله با موهای جوگندمی و کلاهی بر سر که دوری آن عبارت «لبیک یا زینب»داشت و سمت راستم جوانی 23 ساله بود؛ با قد و ریشی کوتاه.
پشت سر آنها هم تعداد دیگری از افغانستانی‌های مدافع حرم نشسته بودند.
جای ما نزدیک ضریح بود و در کنار ضریح هم تعدادی نشسته بودند و آرام آرام گریه می کردند. صدایشان مفهوم نبود ولی یکی از آنها را (که از بچه های فاطمیون بود) دیدم. موبایلش را روشن کرده بود و تصویری داشت با فرد دیگری آن طرف خط صحبت می کرد و به او نشان می‌داد که الان در کنار ضریح حضرت رقیه(س) است. چشمهایش از گریه باد کرده و چند ثانیه بعد، صفحه مویابلش را بوسید، آن را خاموش کرد و در جیبش گذاشت.



روضه که شروع شد. همه خودشان را جلو منبر رساندند تا در مرکز عزاداری باشند.
امشب حرم شلوغ بود و نزدیک به 100 نفر از حاضران همین بچه های فاطمیون بودند؛ بلند بلند گریه می کردند و هیچ کدامشان را ندیدم که چشمهایش خیس نباشد.
لباس های نظامی برخی -با طرح های دیجیتالی و لجنی- هنوز خاکی بود و احتمال می دادم که از منطقه نبرد برگشته باشند.
شبهای قبل دیده بودم که از خانواده شهدای افغانستانی تعدادی در مجلس روضه هستند و حتی شب قبل وقتی مداح برای صحنه سازی روضه حضرت رقیه(س)، دختر 3 ساله ای را بالای منبر آورد، دختر یک شهید افغانستانی بود.
اما امشب حضور مدافعان حرم افغانستانی بیشتر بود.



افغانستانی ها در صورتشان حیای خاصی دارند، خصوصا وقتی بعد از روضه با آنها دست می دادم و سلام و علیک می کردم بیشتر متوجه می‌شدم.
روضه که تمام شد منتظر بودم تا با کی از آنها صحبت کنم.
آخر مجلس وقتی غذای نذری هم تمام می شود، برخی برای گرفتن عکس یادگاری با ضریح می آیند و تنها ده دقیقه وقت دارد چون چراغها خاموش می شود و هم باید حرم را ترک کنند.
مدافعان حرم هم -چه ایرانی، چه افغانستانی و چه غیره- با اتوبوسهایشان می روند.
وقت زیادی نبود.
چند نفر از فاطمیون داشتند عکس یادگاری می‌گرفتند. جلو رفتم و با یکی از آنها سلام و علیکی کردم.
اسمش مصطفی بود. 24 ساله با لباس نظامی لجنی.
خانواده اش افغانستان هستند و خود او چند سال است که در ایران زندگی می‌کند.
می گفت قبل از آمدن به سوریه، نجار بوده ولی وقتی برای اعزام، اعلام نیاز شده کار را رها کرده، ثبت نام کرده و به سوریه آمده است.
این سومین اعزام او بود و با هر اعزام هم حدودا دو ماه در سوریه می ماند.
از او درباره حرف‌هایی که راجع به مدافعان افغانستانی حرم می‌زنند سوال کردم. همه را شنیده بود.
وقتی نظرش را پرسیدم، خندید و گفت: چه باید بگم؟
گفتم می گویند شما در ازای آمدن به سوریه امکان اقامت در ایران می گیرید. جواب داد: من الان هم در ایران مقیم هستم. هم کار دارم و هم درآمد.
بیشتر که پرسیدم، گفت بهتر است حرفی نزنیم چون آن کسی که باید بداند، خبر دارد.
سوال کردم اگر تصمیم بگیری -به هر دلیلی- دیگر به سوریه نیایی، کسی تو را مجبور خواهد کرد؟ گفت من الان هم با اصرار آمده ام چون افراد زیادی در نوبت هستند و می خواهند به سوریه بیایند.



مصطفی 3 خواهر و 2 برادر دارد و خودش فرزند سوم خانواده است.
صحبتمان طولانی شده بود و او عجله داشت تا به اتوبوس برسد. تا دم در خروجی حرم با هم رفتیم. حتی وقتی تعارف کردم که با هم چای بخوریم گفت وقت نیست.
آخرین سوالم را از مصطفی پرسیدم: «به کجا اعزام می‌شوید؟» جواب دیپلماتیکی داد و گفت: جبهه اصلی در حلب است.
خواستم سوال کنم از اسارت، مجروحیت و مرگ نمی‌ترسی؟ به نظرم سوال بیجایی آمد. کسی که 3 بار اعزام شده و با اصرار آمده است، از چه چیزی می‌ترسد؟
منبع: فارس