شهدای نیاک

شهدای نیاک

مرجع خبری و طراح نرم افزارهای مذهبی وزندگینامه شهدا وبیانات رهبری و دفاع مقدس
شهدای نیاک

شهدای نیاک

مرجع خبری و طراح نرم افزارهای مذهبی وزندگینامه شهدا وبیانات رهبری و دفاع مقدس

یک گوشی که ارزشش را ندارد .../ کتابی درباره شهیدی که سرش بر نیزه داعش رفت

یک گوشی که ارزشش را ندارد .../ کتابی درباره شهیدی که سرش بر نیزه داعش رفت

گروه فرهنگ مقاومت فرهنگ نیوز، مریم کمالی نژاد: «وقتی آمد توی اتاقم با یک من عسل نمی‌شد خوردش، از پشت در اتاق سر و صدایش می‌آمد. می‌شنیدم که منشی دارد قانعش می‌کند صبر کند و بعد از هماهنگی بیاید. از جایم بلند شدم که در را باز کنم و دعوتش کنم، خودش در را باز کرد و آمد تو. رگ پیشانی و گردنش بیرون زده بود. صورتش برافروخته بود. دستش را گرفتم و روی صندلی نشاندمش. خودم هم کنارش نشستم. گفتم شما می‌خواستی ما را ببینی ما هم سعادت داشتیم با شما آشنا بشیم، دیگر عصبانیت برای چی؟

به هر حال حرفهایش را زد و گله و شکایتش را هم کرد. قول دادم تا جایی که اختیار با من باشد رسیدگی کنم. گوشی‌ام که زنگ خورد، خیلی کوتاه با همکارم حرف زدم و گوشی را روی میز جلویمان گذاشتم، برداشتش. یک نگاهی بهش انداخت و گذاشت توی جیبش و گفت من این گوشی شما را برمی‌دارم. من گفتم بردار برای خودت اگر با این گوشی دلخوری شما برطرف می‌شود بردار. یک جای هم با هم خوردیم و خداحافظی کرد که برود. تا دم در رفت صدایش کردم که خوب عاقبت‌به‌خیر! گوشی را دادیم سیم کارت را که ندایم، سیم کارت را حداقل بده.

برگشت گوشی را گذاشت روی میز و گفت همینجوری گفتم، نمی‌خوام. ولی اصرار کردم که برداردش. یک گوشی که ارزشی نداشت. سیم کارتم را گذاشت روی گوشی قدیمی خودش و آن را برداشت برد...»

آنچه خواندید، خاطره‌ایست از سردار شهید عبدالله اسکندری، در دوره مسئولیت‌شان در بنیاد شهید استان فارس در ارتباط با یک جانباز اعصاب و روان.

مرد خدا

سردار شهید عبدالله اسکندری از آن بزرگ مردانی است که تواضع و اخلاص‌اش زبانزد خاص و عام بوده و است. در تمام سال‌های جنگ، جبهه بودند و بعد از آن هم بخاطر مأموریت‌های متفاوت، زندگی و کار در شهرهای مختلفی چون اهواز، بندرعباس، اراک، سبزوار و ... را تجربه کردند. با این حال تمام این فعالیت‌ها و مسئولیت‌شان در بنیاد شهید نبود که ایشان را بر سر زبان‌ها انداخت. بلکه شهادت و نحوه‌ی شهادتشان بود که با تمام غربت و مظلومیتی که به همراه داشت، باعث شد زندگی سراسر ایثار و اخلاص ایشان مرور شود.

سردار شهید عبدالله اسکندری، چندی پس از بازنشستگی، در سال 1393 با اصرار خودشان به سوریه رفتند. به خاطر مسائل امنیتی به خانواده سپرده بودند که کسی از رفتن‌شان باخبر نشود. اما قول داده بودند که یک روز در میان به همسرشان تماس بگیرند. خانم اعظم سالاری همسر ایشان می‌گوید: ظهر سه‌شنبه قبل از اذان مشغول تلاوت قرآن بودم که تلفن آقا عبدالله از انتظار درآوردم، احوال بچه‌ها را پرسید. صدایشان کردم، آمدند و یکی یکی با پدرشان حرف زدند و دوباره گوشی را به من دادند. آقا عبدالله گفت: حاج خانم، یادته یک بار داشتم برات کتاب امام رو می‌خوندم، می‌خواستن تبعید بشن، به خانمشون نامه نوشته بودن که تصدقت بشم، برام دعا کن؟ الان من به شما می‌گم تصدقت بشم، برام دعا کن!»

این شرح آخرین تماس شهید اسکندری از سوریه با همسرشان است. بعد از آن تماس‌های یک روز در میان قطع می‌شود و بعد از چندی هم خبر شهادت‌شان می‌رسد. شهادتی حسین‌گونه! عکس‌هایی که از نحوه‌ی شهادت و سر بر روی نیزه‌ی ایشان در فضای مجازی به سرعت منتشر شد، دل همه‌ی مردم را به درد آورده بود. خانواده‌شان که جای خود دارد. همان وقت، همه می‌گفتند خدا به دل همسر و فرزندانشان آرامش و صبر بدهد.

همسر شهید، شب رسیدن خبر شهادت ایشان و تماشای تصاویر سر پدر توسط دخترشان را این‌گونه شرح می‌دهند:

«به جز عده‌ای، بقیه‌ی مهمان‌ها بعد از شام رفتند و خانه کمی خلوت شد. از زهرا اما خبری نبود. ترسیدم چیزی شنیده باشد و سراغ اینترنت برود. توی اتاقش پیدایش کردم. دیر رسیدم. سیم نت را پیدا کرده بود. به هق هق افتاده بود. تا من را دید صفحه را یکی یکی بست. جلوتر رفتم و بغلش کردم. چشمم به صفحه مانیتور افتاد. سردار عبدالله اسکندری مسئول سابق بنیاد شهید استان فارس در سوریه به شهادت رسید. اشک های زهرا رد شوره‌های صورتش را گرفت و دوباره جاری شد. تمام تنش می‌لرزید. حالش داشت به هم می‌خورد. نفسش بند آمده بود می‌گفت: «چرا دیگه اینقدر زجرش دادند، چرا شکنجه‌اش کردند!»

آنچه در راه خدا داده‌ایم را پس نمی‌گیریم ...

پیکر شهید اسکندری هرگز به خانواده‌اش بازنگشت. همسر ایشان در دیدار با آیت الله خامنه‌ای گفتند: «دو هفته بعد از شهادت حاج آقا اسکندری رایزنی‌هایی با سفارت ترکیه شد که پیکر شهید رو در ازای مبلغی یا آزاد کردن اسرای تکفیری پس بگیریم. آقا علیرضا (پسر شهید اسکندری) و دختر‌خانم‌ها قبول نکردند. با اینکه دلتنگ پدرشون هستند، اما گفتند این کار خلاف راهی است که پدرمون درش قدم گذاشته» آقا  هم فرمودند: «آفرین به این استقامت و به این روحیه، به این تربیت بزرگ‌منشانه. احسنت به شما، اجر شما با حضرت زینب و خود شهدا»

سرِّ سر

آنچه خواندید، گزیده‌هایی بود از کتاب «سرِّ سر» که نجمه‌ طرماح آنرا برای انتشارات روایت فتح نوشته است. این کتاب به زندگی‌ سردار شهید اسکندری از زبان همسر ایشان، اعظم سالاری می‌پردازد. کتاب 142 صفحه دارد و به تازگی در 1100 شمارگان به چاپ رسیده است. کتاب، به روال مجموعه‌ی «نیمه پنهان ماه» که به روایت زندگی سرداران شهید هشت سال دفاع مقدس از زبان همسران ایشان می‌پرداخت، شهید اسکندری را از زاویه نگاه همسرشان به تصویر می‌کشد.

روایت از نوجوانی اعظم سالاری، همسر و دخترخاله‌ی شهید اسکندری و زندگی ساده‌ی آنها در محله‌ی قصرالدشت شیراز، شروع می‌شود و با ازدواج بدون تشریفاتشان ادامه پیدا می‌کند. روایت روزهای سخت جنگ و نبود حاج عبدالله در کنار خانواده‌اش حتی زمان به دنیا آمدن دخترانش و مهاجرتهای خانواده با ایشان به مناطق جنگی، فقط برای اینکه چند ساعتی بتوانند در کنار همسر و پدرشان باشند، ما را دوباره به یاد زندگی‌های سخت و ساده و پر از ادب و سلامت و عشق رزمنده‌ها می‌اندازد.

این کتاب دومین جلد از مجموعه‌ی «مدافعان حرم» است که روی آن هم نام شهید عبدالله اسکندری نوشته شده است. با این‌حال کتاب اطلاعات دقیقی از شهید به شما نمی‌دهد. در واقع آنچه شما با خواندن این کتاب بیشتر متوجه می‌شوید نوع زندگی خانوادگی آنهاست. با خواندن این کتاب مسئولیت‌های متفاوت ایشان در جبهه و پس از آن هم عنوان نشده و مخاطب یک روایت ویژه از نوع شخصیت و منش و رفتار شهید به دست نخواهد آورد. در واقع در این کتاب ما کمتر از همه با شهید آشنا می‌شویم. البته این را نمی‌توان به عنوان ضعف کتاب عنوان کرد. بلکه ممکن است که هدف از نوشتن این کتاب و نوع سوالاتی که در مصاحبه عنوان شده، یک روایت داستان‌گونه و ساده از زندگی ایشان است، اما باز هم به نظر می‌رسد که جای بیشتری برای پرداخت به شخصیت ویژه‌ی ایشان داشت.

«مرتضی عطایی» با نام جهادی (ابوعلی) جانشین تیپ عمار لشکر فاطمیون در حین مبارزه با تروریست‌های تکفیری به شهادت رسید

«مرتضی عطایی» با نام جهادی (ابوعلی) جانشین تیپ عمار لشکر فاطمیون در حین مبارزه با تروریست‌های تکفیری به شهادت رسید

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، «مرتضی عطایی» با نام جهادی (ابوعلی) جانشین تیپ عمار لشکر فاطمیون در حین مبارزه با تروریست‌های تکفیری و دفاع از حرم حضرت زینب(س) روز گذشته همزمان با روز عرفه در لاذقیه سوریه به شهادت رسید.




در ادامه سه خاطره که توسط این شهید مدافع حرم نگاشته شده است را می‌خوانید:

ترس دشمن از نام مبارک رهبر معظم انقلاب

در سلسله عملیات‌های آزادسازی نبل و الزهرا(س) یگان ما از خان‌طومان به منطقه‌ی مورد نظر اعزام شد. رزمندگان با شجاعت در عرض چند ساعت دشمن را زمین گیر کرد. آتش تهیه ما بسیار خوب عمل کرده بود. با عقب نشینی دشمن نیروها در خاکریز دشمن مستقر شدند. خاکریز دوجداره 500 متری و خوبی بود.

دقایقی بعد دشمن شروع به پاتک کرد. از هر طرف به سمت نیروهای ما گلوله می‌زدند ولی نیروها عقب نشینی نکردند. در گوشه خاکریز من و یکی از رزمنده‌ها با هم بودیم. با دشمن تقریبا 100 متر فاصله داشتیم. از رزمنده‌های ایرانی‌ و فاطمیون ‌ترس دارند. صدایشان را می‌شنیدیم که می‌گفتند «ایرانیون». ولی شک داشتند. دشمن ابتدا تصور کرد، سوری هستیم. ما می‌خواستیم آن‌ها متوجه شوند که ما کیستیم. بنابراین وقتی آر‌پی‌جی‌زن دشمن شلیک می‌کرد و می‌گفت «الله اکبر»، ما در پاسخ با صدای بلند می‌گفتیم «خامنه‌ای رهبر».

آر‌پی‌جی به خاکریز اصابت کرد. تا زمانی که هوا رو به روشنایی برود، این کار ادامه داشت. مقدار زیادی مهمات مصرف کردند ولی جرات جلو آمدن را به برکت نام مقام معظم رهبری نداشتند.


شهید مصطفی صدرزاده و شهید مرتضی عطایی

منتظر فرشته‌ها بودم

آخرین باری که مجروح شدم با انفجار کپسول بود که مثل گوشت قربانی پرت شدم. دنیا دور سرم می‌چرخید. به زحمت سرپا ایستادم. چند قدم راه نرفته بودم که احساس کردم پای راستم کوتاه شده است. نمی‌دانستم بر روی ساق پا راه می‌روم. چون کاملا قطع نشده بود، همان‌جا نشستم و پایم را با چفیه بستم. می‌خواستم خود را به پناهگاهی برسانم که ناگهان خمپاره 60 کنارم به زمین اصابت کرد و من با پشت سر به زمین افتادم. ولی هیچ دردی نداشتم. خون از گردن به صورتم می‌پاشید.

آن زمان تصور کردم که شهید می‌شوم. لذت بخش‌ترین و خالص‌ترین شهادتین را خواندم و بر روی زمین دراز کشیدم. مدتی گذشت اما از شهادت خبری نشد. در حین بی‌هوشی یک نفر را دیدم که به سمتم آمد. در دل می‌گفتم حتما فرشته‌ها آمده‌اند مرا از این دنیا ببرند. آن فرد نزدیک‌تر که شد چهره یک فرشته مذکر با سبیل را دیدم که گفت: «انت ایرانی؟»

در یک لحظه من را از زمین بلند کرد و داخل ماشین گذاشت. این دوست عرب، فرشته نجات من بود.





شهید حجت الاسلام مالامیری و شهید مرتضی عطایی
شوخ طبعی در اوج عصبانیت

تیم شناسایی دشمن به فاصله 20 متری خط پدافند ما رسیده بود. به خاطر تضعیف روحیه نیروها با رسام شلیک می‌کردند. من و یکی از دوستان در حال قدم زدن به سمت سنگر بودیم که ناگهان یک تیر رسام از بالای سر ما رد شد. یک جان پناه گرفتیم و شروع به ریختن آتش کردیم. در تاریکی شب تنها با یک دوربین دید در شب در خط که آن هم تار نشان می‌داد باید جواب دشمن را می‌دادیم.

دوربین را روی کلاش با دست نگه‌داشتیم و یک نفر از آن‌ها را زخمی کردیم. آن‌ها تیراندازی می‌کردند تا فرار کنند و ما هم تیر می‌زدیم تا زمین‌گیر شوند. بیسیم زدم و اعلام کردم که نیروها تیراندازی نکنند تا با یکی از دوستان برویم و آن زخمی را زنده بیاورم. دقایقی منتظر پاسخ ماندیم.

احتمال می‌دادیم که سینه خیز تا حدودی از ما دور و لای درخت‌ها پنهان شوند. با یکی از نیروها از خاکریز رد شدیم. ده متری جلوتر نرفته بودیم که تیراندازی شروع شد. آرام آرام به سمتشان رفتیم. ابتدا یک نارنجک پرتاب کردیم. اما وقتی وارد پناهگاه‌شان شدیم، فرار کرده بودند. در اوج عصبانیت ناگهان خندیدم. دوستان پرسیدند که چی شده؟ گفتم «یاد مهلت زمانی و پیامی که بهشون دادم تا تسلیم بشوند، افتادم. مهلت اینقدر زیاد بود که فکر کنم زخم پایش خوب شد و تا منزلشان دوید».

شهید حجت الاسلام مالامیری و شهید مرتضی عطایی





فرهنگ غربی هدفی جزء هدایت ما به سمت «برندسازی» ندارد/متأسفانه برندهای خارجی جای عکس شهدای مدافع حرم را گرفته است!

فرهنگ غربی هدفی جزء هدایت ما به سمت «برندسازی» ندارد/متأسفانه برندهای خارجی جای عکس شهدای مدافع حرم را گرفته است!

به گزارش عمارنامه، سردار سعید قاسمی در مراسم بزرگداشت شهدای مدافع حرم که سه‌شنبه شب در سالن اجتماعات دانشگاه بین‌المللی امام خمینی(ره) استان قزوین برگزار شد، اظهار کرد: قریب به چهار دهه از عمر انقلاب می‌گذرد و اگر در این مقطع زمانی انقلاب بخواهیم پیروزی‌ها را بشماریم، بسیار بوده و همین که توانسته‌ایم این انقلاب را تا به امروز نگه داریم، پیروزی بزرگی است.
این فرمانده دوران دفاع مقدس یادآور شد: از منظر برجام‌پرستان کار شهیدان، دیوانگی است چراکه همین افراد تا دیروز می‌گفتند مردم از انقلاب خسته شده‌اند و اگر جنگی راه بیفتد، کسی پیدا نمی‌شود که بخواهد بجنگد؛ حال ببینید که مدافعان حرم برای هدفشان چگونه جان بر کف نهاده و عاشق و رهرو ولایت فقیه‌شان هستند.
وی ادامه داد: در دوره پسابرجام که همه به دنبال آسایش و راحتی هستند برخی نیز با کنایه و طعنه بحث فیش‌های حقوقی بنده را به رخ می‌کشانند که با وجود داشتن حقوق مکفی دیگر نیازی به دفاع از حرم حضرت زینب(س) نیست.
سردار قاسمی تصریح کرد: رهبر معظم انقلاب در هر سخنرانی از موضوع فتنه می‌گویند، طوری که طبق منویات رهبری ما را تا لب پرتگاه برده‌اند اما ما متوجه نشدیم و بخشی از جامعه خواب بودند و نفهمیدند علت فتنه 88 چه بود و دستان پشت پرده چه کسانی بودند.
همرزم شهید آوینی با اشاره به موضوع پسابرجام یادآور شد: در این راستا کار به جایی رسیده که برخی از مسؤولان فرق دوست و دشمن را تشخیص نمی‌دهند و زندگیشان را بر اساس این شعر بنا کرده‌اند که آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است با دشمنان مدارا دوستان هم به جهنم.
وی تاکید کرد: ایها‌ الناس، در چهار دهه انقلاب به بچه‌های ما نه در دبستان، دبیرستان و نه حتی در دانشگاه‌ها و حوزه‌ها انقلاب‌شناسی، امام شناسی، جریانات انقلاب و هشت سال دفاع مقدس را یاد نداده‌اند و بنا نیست یاد هم دهند؛ وای بر قزوین شهید‌پروری که در ورودیش پلاکاردی از شهدای مدافع حرم دیده نمی‌شود ولی مملو از تبلیغات و بنرهایی با تبلیغات خارجی و اورجینال است.
سردار قاسمی با بیان اینکه بعد از چهار دهه از پیروزی انقلاب اسلامی امروز شاهد پشت سر گذاشتن فتنه‌های دشمنان هستیم،‌ افزود: در سال‌های پس از پیروزی انقلاب اسلامی شکست و پیروزی‌های مختلفی نصیبمان شده است که همان موارد موجب پختگی در مسائل شده است.
این فعال جبهه فرهنگی انقلاب ادامه داد: مهمترین و بزرگ‌ترین پیروزی برای نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران حفظ انقلاب اسلامی در این سال‌ها و همچنین برگزاری بزرگداشت شهدای انقلاب و نظام است.
این فرمانده دوران دفاع مقدس با اشاره به فضای پسابرجام در کشور، اضافه کرد: در روزهایی که در شرایط پسابرجام هستیم و عده‌ای برای راحت زندگی کردن ما در سوریه می‌جنگند که حتی پس از شهادت پیکرهایشان نیز باز نمی‌گردد، باید قدردان افرادی همچون شهید حسین همدانی‌ها باشیم و این سؤال را بپرسیم که چرا فرمانده‌ای مثل حسین همدانی سال‌ها در کشور و برای این ملت زحمت کشیده بود، اما در خان‌طومان شهید شد.
وی عنوان کرد: برخی همیشه با این شبهه از جنگ احتمالی در ایران صحبت می‌کردند که اگر حمله‌ای به کشورمان صورت گیرد چگونه باید از تمامیت ارضی و نظام‌مان دفاع کنیم ولی امروز با فضایی که در سوریه مشاهده می‌شود متوجه می‌شویم جوانان امروزی چیزی کمتر از جوانان دوران دفاع مقدس ندارند.
سردار قاسمی ادامه داد: امروز جوان‌ها با علم به اینکه راه سوریه راه شهادت است، برای دفاع از حرم حضرت زینب‌(س) راهی آن دیار شده و پیکرهایشان چند روز بعد و یا چند هفته بعد باز می‌گردد اما جوانان از شهادت هراسی نداشته و در کوچه پس کوچه حلب و شهرهای دیگر برای ممانعت از ورود دشمن به حریم اهل بیت تلاش می‌کنند.
این فرمانده دوران دفاع مقدس با اشاره به فضای دانشگاهی کشور و اهمیت دانشگاه از منظر رهنمودهای امام راحل و همچنین منویات مقام معظم رهبری عنوان کرد: از مسیر تهران تا قزوین که در حرکت بودم، حتی یک عکس از شهدای مدافع حرم نصب نشده است که این مسئله جای تأسف دارد اما در همین بزرگراه فراوان برندهای خارجی مانند کوکاکولا وجود دارد که چشم‌ها را می‌نوازد؛ این موضوع و اهمیت ندادن به شهدای مدافع حرم و در مقابل فراوانی تبلیغات برندهای خارجی برای دیار شهیدپرور قزوین جای تأسف است.
وی با اشاره به صحبت‌های مقام معظم رهبری در خصوص فرهنگ اسلامی و اهمیت اشاعه آن یادآور شد: بی‌تردید هر چه از فرهنگ غرب فاصله بگیریم می‌توانیم پشتیبان واقعی برای ولایت فقیه باشیم چرا که بی‌توجهی به عوامل و منویات رهبری نتیجه‌ای جزء انحطاط نخواهد داشت.
سردار قاسمی توجه به توصیه‌های مقام معظم رهبری را برای همه لازم عنوان کرد و یادآور شد: راه نجات جامعه در پشتیبانی از ولایت فقیه است و اگر این پشتیبانی و نگاه به توصیه‌های مقام معظم رهبری نباشد،‌ به انحراف کشیده می‌شویم.
وی دانشگاه‌ها را محلی مهم برای تربیت نسل آینده عنوان و خاطر نشان کرد: اساتید با تفکرات غربی در دانشگاه‌ها کاری جز انتقال خرافات غربی به فکر جوانان ندارند و باید متوجه منافقان جدیدی که در لباس‌های جدید هستند باشیم.
این فرمانده دوران دفاع مقدس تأکید کرد: دوران مسعود رجوی‌ها گذشته و منافقانی از جنس خودی‌ها در مقابل جبهه حق ایستاده‌اند، طوری که بسیاری از اساتید دانشگاه‌هایمان تفکرات غربی را در دانشگاه‌ها ترویج داده و عملاً به تفکرات دینی حمله می‌کنند.
وی اضافه کرد:‌ استفاده از فرهنگ غربی و بیگانه یعنی دچار شدن به بیماری که راه نجات آن نیز تمسک به راه رهبری است که به صورت روشن در منویات ایشان برای ما عنوان شده است.
سردار قاسمی در ادامه ضمن اشاره به راه‌های عبور از این شرایط و همچنین جلوگیری از انحطاط فرهنگی تصریح کرد: اگر ما خودمان در داخل کشتی هستیم در وسط دریا دست به سوراخ کردن کف کشتی بزنیم دیگر کاری از دست رهبری برنیامده و خودمان با دست خودمان زمینه‌ساز سقوط شده‌ایم.
این فرمانده دوران دفاع مقدس عنوان کرد: باید در مسیر فرهنگی کشور منویات مقام معظم رهبری الگوی دانشگاهیان باشد و اگر از این مسیر گذشته به سمت بهره‌مندی از فرهنگی غربی برویم به معنای همین سوراخ کردن کشتی از درون است.
وی با اشاره به دیدار اخیر مقام معظم رهبری با رؤسای دانشگاه‌ها در ماه مبارک رمضان تأکید کرد: رهبری در این دیدار بسیاری از مسائل دینی و اخلاقی را به رؤسای دانشگاه‌ها تذکر داده‌اند و باید این موضوعات در دانشگا‌ه‌ها محسوس و قابل لمس باشد چرا که حرکت در مسیر ریل‌گذاری شده توسط معظم‌له انحرافی در پی نخواهد داشت.
سردار قاسمی ضمن اشاره به اهمیت روشنگری در خصوص فتنه و فتنه‌گران یادآور شد: رهبر معظم انقلاب تقریباً در سخنرانی‌های اخیر خودشان همیشه به صورت مستمر موضوع فتنه را مطرح کرده‌اند که این موضوع اهمیت مسئله فتنه را می‌رساند، چرا که در مقابل این ابراز نظر رهبری بسیاری از خواص در فتنه سکوت اختیار کردند.
وی ضعف امام‌شناسی، انقلاب‌شناسی و جریان‌شناسی سیاسی را در جوانان دوره‌های پس از پیروزی انقلاب محسوس عنوان و تصریح کرد: در چهار دهه پس از پیروزی انقلاب ایران به علت ضعف در دروس دانشگاهی،‌ حوزوی و مدارس شاهد ضعف در زمینه‌هایی همچون امام‌شناسی،‌ انقلاب‌شناسی و جریان‌شناسی سیاسی هستیم.
این فرمانده دوران دفاع مقدس دوران دفاع مقدس را، دورانی قابل تجزیه و تحلیل برای جوانان عنوان و تأکید کرد: متأسفانه 8 سال دفاع نابرابرانه دنیای شرق و غرب دنیای اسلام به خوبی برای جوانان و نوجوانان تبیین نشده است چرا که انقلاب اسلامی در مسیر حرکت خود با پیچیدگی‌های فراوان روبه‌رو بوده است،‌ اما در همین طوفان سخت با بهره‌مندی از سکانداری همچون امام خمینی (ره) و رهبری مقام معظم رهبری توانسته به سلامت عبور کند،‌اما فرزندانمان از اینکه چه بر سر ما گذشته است خبر ندارند.
سردار قاسمی ضمن اشاره به صحبت مقام معظم رهبری در خصوص کلمه «برند» یادآور شد: متأسفانه فرهنگ غربی هدفی جزء هدایت ما به سمت برندسازی ندارد و در همه دوره‌هایی که الگوگیری از این فرهنگ غربی ما را به سمت برندسازی هدایت کرد بزرگانی از جمله شهید آوینی و مقام معظم رهبری خطرات این موضوع را در گوش ما اعلام کردند ولی هیچ یک از خواص به آن توجه نکرده و عاقبت ناخوش و تغییری که در مسیر انقلاب ایجاد می‌شود را مورد اهمیت قرار ندادند.
این فرمانده دوران دفاع مقدس با اشاره به وقایع سال 88، تأکید کرد: افرادی که امروز در سوریه می‌جنگند منتظر نایستادند تا جنگ شهری را در کوچه پس کوچه‌های خود تجربه کنند و همانطور که خواص در سال 88 مردود شدند، ولی امروز جوانان با دفاع از حرم حضرت زینب (س) از این فتنه مجدد جلوگیری کردند.
وی ادامه داد: جوانان امروز جریانات سیاسی، احزاب، منافقان، مسعود رجوی، نهضت آزادی،‌ غائله کردستان و دیگر چالش‌هایی را که با آن روبه‌رو بوده‌ایم نمی‌شناسد و انگار بنا نیست که این مسائل چه در دوره دبستان، چه در دبیرستان و چه در دانشگاه به فرزندانمان آموزش داده شود.

نماهنگ «این الفاطمیون»

نماهنگ «این الفاطمیون»


لینک دانلود:

دانلود با حجم ۸۶ مگابایت

منبع:سایت علی اکبرقلیچ


ولخرجی یک مدافع حرم برای ازدواجش!/شهید مدافع حرم «محمد کامران» به روایت همسر+عکس

ولخرجی یک مدافع حرم برای ازدواجش!/شهید مدافع حرم «محمد کامران» به روایت همسر+عکس

محلات پایین‌ شهر تهران، کوچه‌ پس کوچه‌های میدان قیام، خانه تازه عروس و دامادی است که انگار برای همه جزئیاتش فکر شده که ظریف و با سلیقه باشد. ساده است ولی قشنگ! ظاهراً همه چیز هم خوب و آرام است، اما نه؛ انگار یک چیز کم دارد. با اینکه همه چیز فراهم است اما مَرد پرجنب و جوش و شیرین خانه نیست! اینجا «محمد» را کم دارد... همان که وقتی نیست تمام خوشی‌های دنیا را از چشم‌های «سادات» می‌اندازد.

 عکس‌هایش همه خانه را پرکرده تا شاید جایش خالی نماند اما نه برای «سادات» که جای جای خانه نشانی از «محمد» دارد، شاید برای دیگران است تا مبادا «محمدِ سادات» را یادشان برود.

آنقدر لحظه‌هایشان زیبا و دوست‌داشتنی بوده که شاید هرکس آن را دیده یا شنیده، برای دل «فاطمه سادات» دعا کند اما او آرام‌تر از این حرف‌هاست: «عقیله بنی‌هاشم ارزشش بیش از این‌هاست»! طوری حرف می‌زند که انگار همه هستی «سادات» تنها «برگ سبزی‌ست تحفه درویش، چه کند بی‌نوا ندارد بیش»!

مردِ این خانه، «محمد کامران» جوان 27 ساله تهرانی است که تنها 27 ماه پس از ازدواجش به شهادت رسید.

مهمان خانه زیبای این شهید جوان بودیم، برای مرور خاطرات او آن هم از زبان همسر جوانش «فاطمه سادات موسوی». اول یک لیوان شربت آلبالوی شیرین و خنک و بعد شروع گپ‌زدن‌های ما. از قرار معلوم «محمد» آنقدر شیطنت داشته که بشود ساعت‌ها از کارهایش خندید و روزها بخاطر نبودنش اشک ریخت.

در ادامه بخش نخست این گفتگو را ملاحظه می‌کنید.      

*خانواده ما

من متولد20 بهمن سال 72 هستم و محمد نهم اردیبهشت 67. ما 8 خواهر و 3 برادریم و محمدآقا 3 پسر و یک خواهر که محمد پسردوم خانواده بود. محمد در دانشکده افسری درس می‌خواند.

* به برکت حسینیه شیخ مرتضی زاهد

پدرم خادم حسینیه شیخ مرتضی زاهد هستند که با پدرمحمد آقا که شغلشان جوشکاری است، رفاقت دارند. یکبار که برای جوشکاری به خانه ما آمدند، برایشان چای بردم.

بعد از رفتنم، از پدر درباره من سوال‌هایی پرسیدند. من ته‌تقاری بودم. همان شب پدر و مادر محمد به خانه ما آمدند. نمی‌دانستیم موضوع از چه قرار است. وقتی رفتند تماس گرفتند و گفتند اگر اجازه بدهید فردا شب مجدداً به خانه شما می‌آییم اما این‌بار با پسرم و برای امر خیر!

*جواب مثبت در شب خواستگاری!

شب که آمدند خواستند که ما باهم صحبتی داشته باشیم. حدوداً 2 ساعت صحبت‌هایمان طول کشید. از کارش حرف زد و از مأموریت‌هایش! فکر می‌کرد اگر بیشتر توضیح دهد ممکن است من منصرف شوم. اما اصرار کردم هرچه باید بدانم را بگوید. گفت «می‌گویم. اما اگر به هر دلیلی این وصلت انجام نگرفت، در مورد نوع کارم با هیچ‌کس حرفی نزنید.» گفت حتی ممکن است برخی مأموریت‌هایم یک سال به طول بیانجامد و ... آن شب بیشتر او حرف زد. همان شب از من جواب مثبت را گرفت!

*داماد دست‌پاچه!

صبح روز بعد از خواستگاری، برای بردن شناسنامه‌ها و رزرو زمان محضر به خانه ما آمد. حتی شناسنامه‌ام عکس‌دار نبود! محمد شناسنامه‌ام را عکس‌دار کرد و بعد از آن به همراه پدر مادر من و او برای آزمایش خون رفتیم.

در آزمایشگاه خانم‌ها طبقه بالا بودند و آقایان پایین. محمد چندین مرتبه به بهانه‌های مختلف به طبقه بالا آمد. نگرانم بود. می‌خواست اگر چیزی نیاز دارم برایم تهیه کند. من اما خیلی خجالت می‌کشیدم، هنوز روز اول آشنایی ما بود!

دائم می‌پرسید «آب یا خوردنی دیگری نمی‌خواهید؟» آنقدر آمد و و رفت که یک‌بار به او گفتم «اینجا آب‌سردکن هست. اگر کار دیگری دارید بفرمایید!» خنده‌ام گرفته بود از دست‌پاچگی او. با این‌حال بهانه دیگری پیدا کرد و گفت «آزمایش من انجام شد.» گفتم «کار من تمام نشده هنوز، شما بروید!»

*فکر کنم مبارک است

ساعت 2 نتایج آزمایش آماده می‌شد. به من گفت میایی باهم برویم؟ گفتم «با چی؟» گفت «موتور!» گفتم «ما هنوز نامحرمیم! چطور با موتور برویم؟» تازه انگار حواسش جمع‌شده باشد، گفت «بله. من خودم می‌روم.»

نتایج را که گرفت، تماس گرفت و با صدای غمگین گفت «من عذرمی‌خوام که اذیتتون کردم. اما نتایج آزمایشمون به هم نخورد!» فهمیدم می‌خواهد سربه سرم بگذارد. گفتم «اشکالی ندارد. ان شاالله خوشبخت شوید.» و خداحافظی کردم.

با یک جعبه شیرینی به خانه ما آمد و گفت «فکرکنم مبارک است.» خیلی خوشحال بود. سریع گفت «برای عصر نوبت محضر گرفتم!» انگار که می‌خواهم فرار کنم. گفتم «حالا چرا با این‌ همه عجله؟» آنقدر سرعت کار بالا بود که حتی وقت عقد، تنها خواهرش هم نتوانست بیاید!

امام جماعت مسجد لواسانی، حاج آقا قربی، عقد ما را جاری کرد. شهریور سال 91 بود آن هم با مهریه‌ 14 سکه. مهرماه سال 92 هم زندگی مشترکمان آغاز شد. زندگی شیرینی که 27 ماه به طول انجامید، فقط 2 سال و 3 ماه!

*حلقه ازدواج

از محضر که بیرون آمدیم، پدرم دستم را در دستان محمد گذاشت و گفت «هوای دخترم را داشته باش» و بعد همه رفتند! بعد از رفتن خانواده‌ها، با موتور برای خرید انگشتر نامزدی (نشان) به میدان خراسان رفتیم که همان شد حلقه ازدواجم. بعد از آن هم به حرم شاه‌عبدالعظیم رفتیم تا زندگی‌مان سروسامان بگیرد. از آنجا محمد یک انگشتر در نجف خرید. این هم شد حلقه ازدواج محمد.

*دلم می‌خواهد کنارت باشم

ساعت 4 عصر زمان برگشت محمد از محل کارش بود. آرام و قرار نداشتم که وقتی می‌رسد همه چیز مهیا باشد. از عصرانه، غذا، خانه و همه چیز. گاهی از سروصداهای من ساکنین طبقه پایین متوجه می‌شدند که زمان برگشت محمد نزدیک است!

وقت پخت‌وپز، محمد کنارم می‌آمد تا در آماده‌کردن غذا کمک کند می‌گفت «دلم می‌خواهد کنارت باشم.» همیشه همینطور بود.حتی وقتی در خانه پدرم با بقیه خواهرها جمع می‌شدیم هم کمکم می‌کرد. باجناق‌ها به شوخی به او می‌گفتند «بیا بنشین، با این بساط زن‌ذلیلیِ تو، صدای بقیه خانم‌ها هم در می‌آید و همه متوقع می‌شوند.»می‌گفت « زن‌ذلیل نیستم، فقط چون خانمم را دوست دارم، به او کمک می‌کنم.»

*انگار فقط کامران زن دارد!

وقتی به سوریه می‌رفت، امکان تماس با او را نداشتم. باید منتظر می‌ماندم تا خودش تماس بگیرد. روزهایی که نبود آنقدر بی‌تابی می‌کردم که مجبور بود هر روز زنگ بزند. می‌گفت «آنجا همه شاکی‌اند و می‌گویند فقط کامران با همسرش تماس می‌گیرد!» شاید هم در دلشان می‌گفتند «انگار فقط کامران زن دارد!» واقعاً‌ حتی اگر یک شب تماس نمی‌گرفت، به تمام شماره‌هایی که از دوستان و آشنایانش دسترسی داشتم تماس می‌گرفتم تا محمد را پیدا کنم!

بعد از عقد 45 روز به سوریه رفت. وقتی برگشت فقط یک هفته مرخصی داشت و بعد ساعت متداول محل کارش بود. 

*ولخرجی برای عروسی

دوست نداشت جشن عروسی برگزار کنیم. دلایل خودش را هم داشت که از نظر من دلایل بدی نبود هرچند رضایت محمد هم برایم شرط بود. یادم هست همان روزی که مستاجر خانه را خالی کرد، شبانه برای نظافت و سروسامان دادن به خانه آمدیم. آنقدر ذوق شروع زندگی را داشتیم که به سرعت وسایلمان را چیدیم و خیلی زود برای سفر آماده شدیم. چون جشن نگرفتیم، ولخرجی کردیم و سفرمان به مشهد هوایی بود، آن‌هم 2 هفته! با اینکار حسابی ریخت‌و‌پاش کرده بودیم! (هردومان می‌خندیم...) 

*حتماً کربلا می‌رویم

خیلی دلش می خواست باهم به کربلا برویم. محمد کربلا رفته بود و من نه! می‌گفتم «محمد، تو تک‌خوری. من کربلا نرفتم!» سفر کربلای محمد بعد از عقد، مأموریت کاری‌اش بود. وقتی حسرت مرا می‌دید می‌گفت «سادات تو رو خدا شرمندم نکن. حتماً شرایط را فراهم می‌کنم تا به کربلا بروی.» می‌گفتم «ولی من دلم می‌خواد 2 نفره کربلا بریم.» می‌گفت «خب معلومه که 2تای می‌ریم. این چه حرفهایی است که می‌زنی؟» می‌گفتم «نمی‌دونم. فقط می‌ترسم پای حرکت برات کاری پیش بیاد و بخوای بگی من با خانواده برم. من  فقط کربلای 2 تایی می‌خوام.»

واقعاً از همان چیزی که می‌ترسیدم به سرم آمد! بهار امسال با خانواده به کربلا رفتم، آن‌هم برای اولین‌بار! جای محمد واقعاً‌ خالی بود. قول داده بود باهم به کربلا برویم....

*ظرف اضافه

حتی وقتی به مهمانی می‌رفتیم، دلم می‌خواست زود به خانه برگردیم تا کنار هم باشیم. غذاخوردنمان همیشه در یک بشقاب بود. هرچقدر بقیه سربه‌سرش می‌گذاشتند، اما باز کار خودش را می‌کرد می‌گفت «خب من خانم‌ام را دوست دارم، او هم دلش می‌خواهد اینطور غذا بخوریم! اشکال کار کجاست؟» و همه از حرف‌هایش می‌خندیدم. اقوام می‌گفتند این‌ دونفر کم مصرف‌اند و ظرف اضافی استفاده نمی‌کنند.

*گریه‌های یک مرد

بیشترین تفریحات ما حرم شاه‌عبدالعظیم بود و گلزار شهدای مدافع حرم. «شهید مهدی عزیزی» و «شهید محرم ترک» دوستان صمیمی محمد بودند. زیاد به سر مزار آنها می‌رفتیم. سرش را روی سنگ قبرشان می‌گذاشت و با گریه می‌گفت «شما بی‌معرفت نبودید پس چرا تنها رفتید؟» واقعاً مثل ابر بهار گریه می‌کرد... من فقط نگاهش می‌کردم. به دوستانش می‌گفت «ببینید خانم‌ام اینجاست. هیچ گلایه‌ای ندارد که شهید شوم. ناراحت هم نمی‌شود. پس مرا ببرید.» برای اینکه آرام شود می‌گفتم «محمد، این چه حرفی است که میزنی؟ اگر همه شما شهید شوید، کی از حرم دفاع کنه؟ باید بمونید و به اسلام خدمت کنید.» واقعاً تحمل دیدن اشک‌هایش را نداشتم. اصلاً تا مزار آنها را می‌دید چشم‌هایش خیس می‌شد. بعد از شهادت «محمدحسین محمدخانی» دیگر محمد کاملاً هوایی شد.

*شهادت در جوانی

نماز جماعت صبح و شب‌مان همیشه به‌راه بود. بعد نماز می‌گفت «سادات، دعا کردی شهید شوم؟» می‌گفتم «دعا می‌کنم اما حالا نه! الآن زوده.» می‌گفت «هرچیز در جوانی خوش است.» انگار بنا داشت تا جوان است جوانی کند. می‌گفتم «تو رو خدا این حرفها رو نزن! هنوز زود است. بذار بچه‌هامون رو ببینیم، نوه‌ها، نتیجه‌ها...» می‌گفت «پس کی شهید شوم؟» و هر دومان بلند بلند می‌خندیدیم. واقعاً هیچ‌وقت دعا نکردم در جوانی شهید شود.

*اگر برآورده شود؟

وقت عقد به من گفت «الآن وقت دعاکردن است، برای من هم دعا کن.» لحظه عقد برای هر عروس و دامادی، لحظاتی استثنایی و شیرین است. با ذوق گفتم «چه دعایی؟» گفت «دعا کن  شهید شوم!» شوکه شدم. با خودم می‌گفتم «اگر برآورده می‌شد چی؟» سکوت کردم. گفت «سادات یادت نره‌ها!» بغض کردم و گفتم «باشه.» دعا کردم هرچه دل محمد می‌خواهد همان شود.

*5 فرزند ما!

هردومان عاشق بچه بودیم. حتی وقتی به مهمانی می‌رفتیم، بچه‌های فامیل را محمد نگه‌داری می‌کرد. دلش می‌خواست فرزندان زیادی داشته باشیم. قرارمان 5 تا بچه بود؛ اولین بچه زینب، دومی حسین، سومی رقیه، چهارمی محمدرضا و... خندیدم گفتم «اگه خواستی بذار اسم یکی را هم من انتخاب کنم.» گفت «باشه، تو بگو.» گفتم «فاطمه» گفت «آخه خودت فاطمه‌ای!» گفتم «خب فاطمه زهرا.» از دست کارها و حرف‌هایمان، خودمان هم می‌خندیدیم.

*گل به سبک محمدم

محمد خیلی دوست داشت هدیه برایم بخرد. کاری که تقریباً هر روز انجام می‌داد خرید گل بود آن‌ هم "رز" ‌یا "لاله". می‌گفت «گل باید طبیعی باشد تا حس دوست‌داشتم را نشان دهد، با گل مصنوعی نمی‌شود!» روسری و شال هم زیاد برایم می‌خرید، در انواع رنگ‌ و مدل. 

*لقمه‌های آماده

فقط ماه رمضان سال 93 و 94 کنار هم بودیم. قبل افطار نماز جماعت را می‌خواندیم. من کنار سفره، لقمه‌های غذا را آماده‌ می‌کردم تا بعد نماز حتی به اندازه آماده کردم لقمه هم معطل نشود! با اینکه اصرار داشت خودم هم مشغول به خوردن شوم اما دوست‌داشتم غذاخوردنش را نگاه کنم. 

منبع: فارس

من یک دخترم.. به مادرم زهرا قسم نیاز بشود..عزرائیل تان می شوم..❗️ کافیست به حرم عمه ام نزدیک شوید اینجارادیو دل است خوب گوش کن:

من یک دخترم.. به مادرم زهرا قسم نیاز بشود..عزرائیل تان می شوم..❗️ کافیست به حرم عمه ام نزدیک شوید  اینجارادیو دل است خوب گوش کن:



من یک دخترم.. به مادرم زهرا قسم نیاز بشود..عزرائیل تان می شوم..❗️ کافیست به حرم عمه ام نزدیک شوید

اینجارادیو دل است خوب گوش کن:

مــــــــدافع قلبــــــم

ادامه مطلب

ملازمان حرم - شهید میثم نجفی

ملازمان حرم - شهید میثم نجفی


دانلودفیلم


میثم نجفی از جمله شهدای مدافع حرم است که در عملیات مستشاری به جمع شهدای مدافع حرم پیوست.

شهید «میثم نجفی» به علت جراحت حاصل از اصابت ترکش به سر، چند روزی در کما بود و سرانجام به خیل یاران شهیدش پیوست.

همسرش تعریف می کند هنگامی که قصد عزیمت به سوریه را داشت به او گفته است نمی خواهی فرزندت به دنیا بیاید و بعد بروید و او جواب داده است: «دلت می‌آید این حرف را بزنی؟ دلت می‌آید حضرت زینب(س) دوباره اسیری بکشد؟»

نام دختر این شهید مدافع حرم، «حلما» به معنای صبور، از صفات حضرت زینب(س) است که ۱۷ روز بعد از شهادت میثم نجفی به دنیا آمد.

بیست و پنجمین قسمت مجموعه «ملازمان حرم» کاری از تلویزیون اینترنتی نصر، به گفت وگوی شهره پیرانی همسر شهید رضایی نژاد با زهره نجفی همسر شهید نجفی اختصاص دارد.