نابغه ۲۷ ساله!/گفتوگو با سردار فتح الله جعفری
عکس/ روایتی تکان دهنده از لحظه پیدا شدن شهید نبوی پس از 28سال
سردار احمدی مقدم: حکم معاونت نیروی انتظامی زدم ، حاج قاسم سلیمانی زنگ زد و گفت دور «شاطری» را خط بکش
گروه بین الملل - رجانیوز: ویرانی های جنگ ۳۳ روزه به تعبیر رهبری انقلاب قرار بود ویروسی باشد که شیرینی پیروزی در جنگ ۳۳ روزه را به کام جبهه مقاومت تلخ کند .اسرائیلی ها آنقدر در این جنگ تاسیسات عمومی و خدماتی و پل و مدرسه و بیمارستان و ... را زدند تا نه تنها مسیحیان و اهل تسنن بلکه شیعیان را هم رو به روی سید مقاومت قرار دهند .
امام خامنه ای در پیامی به سید مقاومت خبر از یک جنگ و جهادی دیگر در جبهه آبادانی و حل مشکلات مردم داده بودند که تکمیل کننده پیروزی بزرگ ۳۳ روزه خواهد شد .
مادر عماد مغنیه از او پرسیده بود که آیا این همه ویرانی را می توان درست کرد ؟ عماد مغنیه گفته بود یک نفر قرار است بیاید که کار خودش را خوب بلد است .
شهید شاطری که در لبنان به نام حسام خوشنویس معروف شد و سال ها بدون هیچ مرزی در میان اهل تسنن و تشیع آذربایجان و کردستان و کشورهای افغانستان و عراق در زیر باران خطرها جاده کشیده بود و مدرسه ساخته بود ، برای این کار انتخاب شده بود .
سید حسن نصرالله میان مردم رفت و گفت لبنان را از آن چیزی که بود زیباتر خواهیم ساخت "اجمل مما کانت ..."
به تعبیر سردار بزرگ اسلام حاج قاسم سلیمانی ، حسام خوشنویس یا همان سردار شاطری ما تنها لبنان را نساخت بلکه دل های مردم لبنان و منطقه را از مسیحی و سنی و .. را فتح نمود و پیروزی دنیای اسلام را تکمیل نمود .
آنچه در ادامه می خوانید، روایتی از زندگی شهید شاطری از سردشت تا سوریه در گفتوگو با سردار اسماعیل احمدی مقدم فرمانده نیروی انتظامی:
آشنایی شما با شهید شاطری از کجا و چه سالی بود؟
فکر میکنم تیرماه ۱۳۶۱ بود که به عنوان فرمانده سپاه سردشت انتخاب شدم. قبل از آن فرمانده سپاه جوانرود در اورامانات بودم. شهید بروجردی از من خواست که چون عملیاتها در کردستان وسعت گرفته بروم آنجا کمک کنم. وقتی به سنندج آمدم شهید ناصر کاظمی که آن زمان فرمانده سپاه کردستان بود به من پیشنهاد سپاه تکاب را دادند، ولی من به ایشان عرض کردم که علاقه من بیشتر این است که در یک منطقه مرزی و بیشتر عملیاتی باشم. جوانرود با حلبچه و دشت ذهاب مرز داشت و ترجیحاً منطقهای باشیم که به جنگ هم نزدیمتر باشیم. سردشت ما فقط یک هیأتی را فرستادیم آنجا که معرفی شوند. چون مدتی آنجا فرمانده سپاه نداشت و سردار حاج حسن رستگار را فرستاده بودند آنجا که سرپرستی سپاه را برعهده داشت و هیأتی را فرستاده بودند آنجا که معرفی شوند. آقای برادران بود که از بچههای یزد بود. گفتند که سردشت حاضری بروی؟ گفتم من آنجا را ندیدهام ولی چون مرزی و عملیاتی است حرفی ندارم. یادم هست شهید کاظمی به من گفت سردشت پایت را که داخلش بگذاری عملیات شروع میشود و معمولاً هرکس به عنوان فرمانده و مسئول عملیات آنجا رفته افقی برگشته و شهید شده. گفتم ما در خدمت شما هستیم. تماس گرفتند با آقای برادران که قرار بود ایشان را معرفی کنند و به ایشان گفتند شما بروید تکاب و ما را فرستادند سردشت.
جاده بانه به سردشت یکی دوماه قبل از رفتن من تازه باز شده بود و راه زمینیاش باز شده بود، چون تقریباً از سال ۵۸ و ماجرای هیأت حسن نیت دیگر راه آنجا هوایی بود. حتی وقتی در ابتدای جنگ ستون شهید صیادشیرازی و سردار فتحالله جعفری خواستند راه زمینی را باز کنند بعد از چهل و پنج روز به شهر رسیدند و گردان تقریباً هزارنفره آنها یک سومش به مقصد رسیده بود و همان زمان هم جنگ شروع شده بود و آنها دیگر نمیتوانستند اولویتی به اینجا بدهند و تقریباً آن حرکت دستاوردی نداشت. آن روزی که ما میرفتیم سردشت یکی از صحنههایی که در راه میدیدیم همین ماشینهای زیل وکامیونهای متعلق به همین ستون بود که ضد انقلاب منهدم کرده بود و خیلی زیاد بود. مخصوصاً منطقه دارسابین که جنگل هایش فشردهتر بود خیلی بیشتر بود. صبحها هم از ساعت نه و ده صبح تا چهار و پنج بعد از ظهر تأمین گذاشته میشد و جاده هم از سقز تا آنجا که۱۳۰کیلومتر است تقریباً خاکی بود. ما ساعت ۳ عصر رسیدیم سردشت. دیدم مغازههای کمی باز است و کرکرههایشان هم نیمهباز است. پرسیدم چرا کرکره مغازهها نیمهباز است؟ گفتند چون اینجا از حوالی غروب درگیریها شروع میشود و مردم آماده هستند که مغازه را ببندند و بروند داخل خانههایشان. اتفاقاً همین اتفاق افتاد و ساعت پنج و شش دیدیم صدای چند تیر هوایی آمد و بعد هم درگیری شروع شد. در بین راه هم در ارتفاع عباسآباد دیدیم تیراندازی بود و گلوله توپ شلیک میشد. پرسیدیم چه خبر است؟ گفتند ارتش دارد پیشروی میکند. ما در جوانرود و اورامانات که بودیم در ذهنمان بود که خب وقتی میگویند پیشروی یعنی مثلا بیست کیلومتر میرود جلو. گفتند نه همین تپه را که میبینید دارند میروند یک کیلومتر جلوتر و یال آن طرفی را میگیرند. یعنی جنگ سختی بود. این صحنه روز اولی بود که رفتیم آنجا.
خب بالاخره معرفی و مشغول به کار شدیم. سپاه کوچکی هم بود چون آنجا مسئولیت با گردان ۱۱۵ و لشکر ۲۸ ارتش بود و یک قرارگاه آنجا داشتند و هنگ ژاندارمری هم در شهر مستقر بود. سپاه هم تقریباً امنیت داخلی شهر را بر عهده داشت و چندتا مقر داشت، چون آن زمان هنوز شهربانی منسجم شکل نگرفته بود. ضدانقلاب هم در دوسه کیلومتری ما مستقر بود و جالب بود که دفترقضایی داشتند و مردم برای رسیدگی به دعاوی قضایی به آنها مراجعه میکردند. در حالی که در شهر دادگستری نبود و حتی شهربانی هم شکل نگرفته بود. حتی وقتی من رفتم فرماندار هم نداشتیم. البته یک فرماندار گذاشته بودند که چون مطالباتش برآورد نشده بود، رفته بود. چندماه بعد به آقای شیخعطار که استاندار بود زنگ زدیم که آقا یک فرماندار برای اینجا بفرستید. گفتند کسی را سراغ نداریم. ما گفتیم یک نفر اینجا هست، آقای شیرازی مسئول تبلیغاتمان بود. در نهایت ایشان معرفی شد. ده بیست روز بعد آقای ناطق که وزیرکشور بود آمده بود سنندج و ما رفتیم به ایشان گفتیم اینجا شهربانی نداریم و مردم دعاویشان رسیدگی نمیشود. آن زمان سرهنگ حجازی مسئول کمیته کل کشور بود که با کرمانشاه تماس گرفت و ۲۰-۱۰ تا نیروی شهربانی آمدند. گفتند یک ساختمان به ما بدهید و ما یکی از ساختمانهای مقرمان را به آنها دادیم.
کل سپاه سردشت حدود ۲۰۰ نفر بود و بخشی از آنها هم در اردیبهشت ماه زمانی که محاصره شکسته بود آمده بودند. چون تدارکات از راه هوایی صورت میگرفت تلاش میشد حداقل نیروها آنجا باشند. من شهید شاطری را که آن موقع جوان بود اولین بار آنجا دیدم. جوان زرنگ و فرزی بود و گمانم در عملیات هم مشغول بود. حاج احمد ربیعی هم که سمنانی بود را گذاشتیم مسئول عملیات و شهید شاطری با ایشان کار میکرد. بسیجیهایی که میآمدند معمولاً مأموریتشان ۳ ـ ۲ ماهه بود و برمیگشتند ولی شهید شاطری آنجا ماند. وقتی ما کم کم شروع به توسعه دادن سپاه آنجا کردیم، حاج احمد ربیعی گفتند این جوان به درد تدارکات میخورد و ایشان راگذاشتیم معاون تدارکات و به سردار تمیزی که معاون تدارکات سپاه کردستان بود معرفی کردیم. یادم هست دوتا تویوتا لندکروز هم به ایشان دادند با یک موتور برق که پشت یکی از آنها بود. چون برق سردشت عمدتاً از سمت مهاباد میآمد و ضدانقلاب مدام برق را قطع میکرد. یک کارخانه برق قدیمی در شهر بود که روشن میشد و ساعات محدودی میتوانست برق بدهد و علت آن هم آب بود که آب را پمپاژ کند که مردم آب داشته باشند. اتفاقا شهید شاطری وقتی رفت و آنها را از آقای تمیزی تحویل گرفت در مسیر برگشت یکی از تویوتاها را با موتور برق چپ کرد. آقای تمیزی هم گفت بابا این کی بود فرستادید هنوز چیزی را که آنها را تحویل نگرفته از بین برد!(خنده)
من حدود ۱۴ ماه در سردشت بودم. یعنی مرداد یا شهریور ۱۳۶۲ از سردشت رفتم و شدم مسئول بسیج قرارگاه حمزه و حاج رضا عسکری بعد از من فرمانده سپاه آنجا شد. البته یادم هست که بعد از رفتن من و قبل از آمدن ایشان یک بازه زمانیای بود که یکی دیگر از دوستان به عنوان سرپرست آنجا مسئولیت داشت. شهید شاطری هم فکر میکنم تا اواخر جنگ همان سردشت ماندند. البته حدود سال ۶۵ که قرارگاه رمضان تشکیل شد من به آنجا رفتم و آنجا ۲ قرارگاه داشت. یکی در شمال که قرارگاه نصر با مسئولیت سردار مرتضی رضایی بود که مقرش در نقده بود و با بارزانیها کار میکردند. دومی قرارگاه فتح بود که مقرش در سردشت بود و ما آنجا بودیم و با اتحادیه میهنی و طالبانیها کار میکردیم. در آنجا هم ما با شهید شاطری همکاری داشتیم.
تا اینکه من دیگر از شمال غرب آمدم بیرون و در ایام کربلای۵ بود که رفتم و مجروح شدم و دیگر هم تا سال ۶۸ قرارگاه حمزه نیامدم.چون جنگ که تمام شد من بعد از مجروحیتم مدتی مدیریت جنگهای نامنظم و بعد جانشین عملیات نیروی زمینی پیش سردار ایزدی بودم. جنگ که تمام شد از همان مهرماه ۶۷ رفتیم دوره دافوس و یک سال بعد که تمام شد آقای محسن رضایی ما را خواستند و دوباره فرستادند قرارگاه حمزه سیدالشهداء که سردار هدایت فرماندهی آن را بر عهده داشتند. من شدم فرمانده لشکر ۳ ویژه شهدا و جانشین قرارگاه حمزه.
آن زمان شهید شاطری هم فکر میکنم مهندسی عمران دانشگاه ارومیه قبول شده بود و رفت بود درسش را ادامه دهد. بعد از آن آمدند تیپ۵۳مهندسی که فرماندهش ابتدا آقای سیدمهدی هاشمی بود. بعد که ایشان به عنوان مهندسی نیروی مقاومت زمان آقای افشار آمدند تهران، شهیدشاطری مسئولیت تیپ را برعهده داشتند. فکر میکنم ۶۸ تا ۷۱ مسئولیت تیپ مهندسی را داشت. البته مهندسی هم آرام آرام از شکل رزمی خارج شده بود. گرچه هنوز درگیریها تمام نشده بود، ولی اقتضائات عوض شده بود. یعنی زمان جنگ هرجایی را پاکسازی میکردیم باید مقرهای جدیدی برایش زده میشد، جاده زده میشد، موانع فیزیکی و برق میخواست. در همان موقع که قرارگاه قرب توسط سردار وفایی تشکیل شد تیپ مهندسی هم که شهیدشاطری بود شروع کرد به پذیرش پروژههای سازندگی مثل کانالهای آب اطراف مهاباد. بیشتر در حوزه آب و انتقال آب هم فعالیت میکردند.
روحیه شهید شاطری در آن زمان چگونه بود؟
هر کسی در نوجوانی یک شادابیای دارد که آرام آرام این روحیه به سمت خمودگی میرود. ولی شهید شاطری اینطور نبود و بیشفعال بود. یعنی نمیتوانست یکجا بنشیند. یعنی اگر بروید سوابقش را در بیاورید قطعا مرخصی کم میرفت. آن زمانی که در نازیآباد فرمانده حوزه بسیج بود میبینید روزها دنبال کارهای مهندسیاش است، شب میآید حوزه بسیج، بعد آقای صمدیآملی را میبرد مساجد. یعنی خیلی پرکار بود.
آن زمان هم همینجوری بود. مرخصی اگر میرفت دیر میرفت و زود میآمد. خیلی هم میخندید و اصلاً هم عصبانی نمیشد. میشود بگوییم یک بمب روحیه بود و همه جا برای هر جمعی آدم فرحانگیزی بود. هرجا هم وقت کار بود پای کار بود و خستگی برایش معنا نداشت.
تا ایام شهادتش هم که گاهی ایشان را میدیدیم یا بعد از جنگ ۲۰۰۶ که من یک سفری رفتم به لبنان و ایشان به عنوان مسئول ستاد بازسازی همراه ما بود و با هم به مناطق مختلفی مثل بقاع رفتیم؛ آنجا هم همین روحیه را داشت. ما میگفتیم یک کمی استراحت کن. خیلی پرتلاش و خستگی ناپذیر بود.
پس از جنگ که در تیپ۵۳ بودند چه خاطراتی از ایشان دارید؟
ایشان واقعاً روحیه مردمی داشت. یعنی آن زمان هم که سردشت بودیم یکی از ویژگیهایش ارتباط خوب با مردم و پیشمرگها بود. تا ایام شهادش هم گاهی هیأت رزمندگان سردشت را داشتیم، من اسماً مسئول آن بودم و دوستان لطف کرده بودند ما را مسئول گذاشته بودند.
حرکتی هم حدود سال ۸۳ توسط همین هیأت رزمندگان در سردشت تحت عنوان راهیان نور انجام شد و همایش چندهزار نفرهای با حضور پیشمرگها و خانوادههایشان برگزار شد. من یادم هست ما از آنجا یک گونی حدود هزارتا نامه با خودمان آوردیم و تلاش کردیم آنها را به نتیجه برسانیم. شهید شاطری واقعاً عاشق مردم بود و مخصوصاً سردشت. حتی اگر بگویم سردشت وطن دومش بود اشتباه کردهام، وطن اولش بود. چون ایشان زیاد در سمنان نمانده بود و در آنجا خیلی شناخته شده نبود. پس از جنگ هم در تیپ۵۳ مسئولیت داشت و پروژههای عمرانی را در مناطق عقبمانده میگرفتند.
در کردستان واقعاً دولت در زمان جنگ تلاش کرد هرکاری که میتواند برای سازندگی انجام دهد. از احداث راه و کشیدن برق گرفته تا امور بهداشتی و درمانی. اما در هر صورت باز هم کافی نبود چون خیلی از روستاها دیر پاکسازی شده بود و راههای خوبی نداشت و زیرساختها اصلاً مناسب نبود. ایشان در امور سازندگی پس از جنگ خیلی تلاش کرد. مخصوصاً در سازندگی «شهرِ ویران» که یک منطقهای بود که سد مهاباد را قبل از انقلاب آنجا تأسیس کرده بودند ولی پروژههای آبرسانی زیرمجموعه آن را خیلی توسعه نداده بودند. یک منطقهای بود که بین جاده میانه و جاده میاندواب بود که منطقه حکومت مادها بوده و آثار باستانی زیادی هم دارد. شهید شاطری شروع کردند به زهکشی و آبرسانی و شکر خدا خیلی هم موفق بودند. آن زمان دولت هم چون محدودیتهای مالی داشت واحدهای مهندسی سپاه را وارد کار کرده بود که با هزینه کمتر توان سپاه در خدمت خدمترسانی قرار بگیرد.
ایشان یک چهره مردمی بود و همه توانش را برای خدمترسانی به مردم میگذاشت. چه زمانی که مسئولیت داشت و چه زمانی که هیچ مسئولیتی نداشت و گاهی در قالب هیأت رزمندگان میآمد. راز اینکه پس از شهادتشان برای ایشان در شهرهای مختلفی مثل ارومیه و سردشت هم مراسم برگزار شد و مردم آمدند همین بود.
شما در پیامتان پس از شهادت شهید شاطری به فعالیتهای فرهنگی ایشان هم اشاره کرده بودید. کمی در اینباره توضیح دهید.
ایشان یکی از ویژگیهایش این بود که پای کار مراسم محرم بود. یک بار برای پدر ایشان میگفتم که ایامی که پس از جنگ در ارومیه بودیم محرم در تابستان بود و هوا گرم بود. من هروقت ایشان را میدیدم یا داشت در خیابان سینه میزد یا گل مالیده بود و میاندار دسته بود. میگفتیم بابا یک نفسی بکش و استراحت کن. تو اینقدر نفس داری!وقتی آنجا در شهرک بودیم در جاده مهاباد که حدود ۸۰ خانوار بودیم محوریت کارهای مسجد و دعا و سینه زنی و عزاداری با ایشان بود. مشهور است که ایشان هرجا بود در کارهای مسجد و هیأت و مناسبتها میاندار بود و عاشق اهلبیت (ع) و اباعبدالله(ع) بود و شب و روز و تعطیلی نمیشناخت.
من وقتی آمدم بسیج تهران، ایشان مسئول حوزه مقاومت بسیج در نازیآباد بود و همان اوایل من را دعوت کرد برای نمایشگاهی که در گمرک جنوب گذاشته بودند که اسمش فکر میکنم «از حرا تا کربلا» بود. خیلیها رفتند بازدید آن نمایشگاه. خیلی نمایشگاه قشنگی بود و شاید بیش از یک میلیون نفر برای بازدید آن رفتند. یادم هست که از ایشان خواستم که شما که داری در شهرک محلاتی مسجد امیرالمؤمنین را هم اداره میکنی و آقای صمدی آملی را هم میآوری، خب سخت است که هی بروی نازیآباد و بیایی شهرک. شما بیا و در حوزه مقاومت همین شهرک شهید محلاتی فقط کمک کن. ایشان گفت اجازه بده من همان جنوب شهر باشم، آنجا با بچهها انس گرفته ایم. گفتم پس بیا فرمانده ناحیه را قبول کن، گفت نه اجازه بده من همان حوزه باشم. تا وقتی هم که من در بسیج بودم ایشان فرمانده همان حوزه بود و انصافاً چیزی هم کم نمیگذاشت.
ما فرمانده حوزههامان عمدتاً تمام وقت بودند ولی ایشان که نیمه وقت بود با تمام وقت تفاوتی نداشت. چون اصل زمان فعالیت حوزههای بسیج عصر به بعد بود که دیگر همه از مدرسه و دانشگاه و سر کار برگشتهاند و بچهها میآیند مسجد. ایشان هم صبح میرفت سرکارش در سپاه و عصر میآمد حوزه بسیج. میخواهم بگویم که تمام وقتش را صرف مسائل فرهنگی مثل مسجد و حوزه بسیج و نمایشگاه میکرد.
شهید شاطری در کنار شهید احمد کاظمی
من وقتی تیرماه سال ۸۴ فرمانده نیروی انتظامی شدم فکر میکنم ایشان در مهندسی نیروی زمینی بود. ایشان را آوردم به عنوان معاون مهندسی نیروی انتظامی. یعنی از سردارصفوی هم اجازهاش را گرفتیم و لباس نیروی انتظامی هم تنش کرد و تا درب ورودی اتاق ما هم آمد. قرار شد فردا صبح برای جلسه معارفه اش بیاید. رفت و نیامد. حاج قاسم سلیمانی به من زنگ زد و گفت آقا! دور ایشان را خط بکش. من اینجا ایشان را گذاشته ام مهندسی و او هم رویش نمیشود بیاید پیش شما و به این ترتیب ایشان شد مهندسی نیروی قدس. حدود شهریور و مهر۸۴.
به سفری پس از جنگ ۲۰۰۶ به لبنان اشاره کردید که ایشان هم شما را همراهی میکردند. از آن سفر چه خاطرهای دارید؟
من یک سفر حدود ۶ ماه بعد از جنگ تموز۲۰۰۶ به آنجا رفتم. ایشان در آن سفر لطف داشت و همراه ما بود.چه در جنوب، چه در بقاع و سایر مناطق. خب تازه شروع کار ایشان بود. یادم هست یک بخشی بود به نام العین در شمال بقاع که منزل یکی از دوستان دعوت بودیم. کدخدای آنجا هم که پیرمردی بود و گوشش سنگین بود هم آمده بود. فکر کرده بود من مسئول بازسازی لبنان هستم و به من میگفت روستای ما در جنگ آسیب دیده و نصف بخش ما از بچههای حزبالله هستند و شهید دادهایم. بیایید اینجا را بازسازی کنید. گفتم مسئول بازسازی من نیستم، مهندس حسام است. شهید شاطری گفت اینجا که جنگ نبوده، جنگ در جنوب بوده. کدخدا گفت نه اینجا هم اسرائیل حمله کرده است. گفتیم کِی بوده؟ گفت ۱۹۸۲ اسرائیل حمله کرده بود و اینجا را بمب زد. شهید شاطری به شوخی به او میگفت انشاءالله میآیم اینجا، چاله را به من نشان بده آسفالتش میکنم.
اسرائیل با چه هدفی شهید شاطری و امثال ایشان را شهید میکند؟
طبیعی است که آنها حزبالله را نقطه ثقل مقاومت و نقطه ثقل حزبالله را ایران میبینند. نه فقط در کار نظامی؛ چون شهید شاطری هم آنجا کار نظامی نمیکرد، کار سازندگی میکرد. آنها چشم دیدن همین را هم ندارند. یعنی اگر مراکز آموزشی و فرهنگی هست، اگر بیمارستان و مدرسه هست با پشتیبانی مالی و فکری ایران است و آنها نمیپسندند که ایران بیاید آنجا ثقل مقاومت را تحکیم کند.
سال ۱۹۸۲که اسرائیل حمله کرد و لبنان را گرفت که خبری از مقاومت حزبالله نبود. آن زمان تشکیلات عرفات و مقاومت فلسطین بود که آمدند بیروت را گرفتند و به قول خودشان فلسطینیها را ریختند در دریا. فکر کردند کار تمام شد، ولی همین نقطه شد تولد مقاومت اسلامی حزبالله که در نهایت منجر به خروج اسرائیلیها از لبنان شد. همان مسألهای که قرآن هم میفرماید «یریدون لیُطفئوا نورالله بِافواههم والله مُتم نوره و لَو کَره الکافرون» یعنی موجود جدیدی به نام مقاومت اسلامی متولد شد و ورق برگشت. این است که آنها از ایران و انقلاب اسلامی کینه دارند و طبیعی است که آنها را شهید کنند. چه سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان و چه شهید شاطری.
چطور از شهادت ایشان مطلع شدید؟
خبر شهادت توسط دوستان به ما رسید و وقتی جنازه ایشان را آوردند در اداره تشخیص هویت، گزارشی که از نحوه شهادت به من دادند این بود که تیر از فاصله دوری شلیک شده بود و اگر درست یادم باشد به طحال ایشان برخورد کرده بود. این تقدیر الهی بود که خداوند مزد این برادر عزیز را پس از سه دهه مجاهدت سخت در همه عرصهها، اینطور بدهد.
حرف آخر درباره شهید شاطری؟
پروندهای برای مجاهد بدون مرز؛ حاج حسن شاطری
گفتگویی خواندنی با معصومه مرادی، همسر شهید حسن شاطری /سید حسن نصرالله گفت حاج حسن آنقدر ماند تا مزدش را بگیرد
دختر شهید "عماد مغنیه" برای نخستین بار در مصاحبهای خواندنی، خاطراتی را از پدرش حاج رضوان بیان کرد.
به گزارش پایگاه خبری شبکه العالم، "فاطمه مغنیه" دختر حاج رضوان در مصاحبه با "سمیه علی" خبرنگار "المنار" خاطرات زیبایی را از دوران کودکی و نوجوانی خود در کنار شهید عماد مغنیه بازگو کرد؛
از فاطمه میپرسم به پدرت که فکر میکنی، بیش از همه دلتنگ چه چیز او می شوی؟ سکوت میکند. تصور میکند حاج رضوان روبرویش ایستاده. میگوید: «سکوت زیبایش... دلتنگ سکوت زیبایش میشوم. دلتنگ حضورش و سِحر وجودش. عاشق این بودم که نگاهش کنم. خیلی وقتها از ته دل حس میکنم نیازمند آنم که چنین صحنهای باز تکرار شود.» بعد با اطمینان ادامه میدهد: «اینها مردان خدایند.» فاطمه میداند که خیلی چیزها را از پدرش به ارث برده: «بله شبیه او هستم. ... جهاد هم شبیه او بود.»
فاطمه در منزل خودش از ما پذیرایی کرد. قبلش یک گفتوگوی تلفنی کوتاه داشتیم و در همان تماس درباره اصل مصاحبه و زمان مصاحبه درباره «حاج رضوان» توافق کردیم.
با نزاکت و اعتماد به نفس فراوانی به استقبالمان آمد. لبخندی بر چهره دارد که میتوانی در آن، غم از دست دادن عزیزی را ببینی، «از دست دادن برادر و دوستی که من از همه به او نزدیکتر بودم» و از دست دادن پدر. پدری که درست هفت سال پیش بود که آخرین بار او را دید.
آخرین دیدار
فاطمه عماد مغنیه، برمیگردد به آن روز. انگار همه جزئیات جلوی چشمش باشد. لبخندی میزند و از یک فنجان نسکافه حرف میزند که پدرش «همه را یکجا سرکشید. خیلی هم تند. البته من این فنجان را برای خودم درست کرده بودم! قبلش از او پرسیدم نسکافه میخواهی؟ که گفت نه. شنبه شب بود، نهم فوریه 2008 یعنی دو روز پیش از شهادتش. پدر سه شنبه شهید شد. سکوتی میکند و ادامه میدهد: «درست مثل برادرم جهاد. او را هم برای آخرین بار روز پنجشنبه دیدم و یکشنبه شهید شد.» با اشتیاق، ادامه ماجرای آخرین دیدار با پدرش را از سر میگیرد: «آمد به خانهی من. مادرم هم بود. نشستیم به شبنشینی. آن شب قسمتی از یک سریال طنز سوری را دیدیم و کلی خندیدیم».
بابا کجاست؟
«باعث شدی وسط خاطراتم بگردم» این را درحالی میگوید که دارد در اتاقش دنبال یک یادگاری از پدرش میگردد که از او خواستیم برای ضمیمه کردن به متن مصاحبه در اختیارمان بگذارد. نگاهش میافنتد به دیوار اتاق. یک عکس از پدرش به دیوار زده که او را در کودکی بغل کرده است. خیلی آرام آن را از روی دیوار برمیدارد و به ما میدهد. نزدیک همان عکس، یک عکس دیگر هم از فاطمه در کنار برادرانش و پدر و مادرش روی دیوار است. نگاهی میکند و با لهجهی لبنانی میگوید: «این مو بوره جهاده». به خاطر حضور مادرش در تصویر، از انتشار آن عذر میخواهد. از همینجا بحث دربارهی کودکیاش آغاز میشود.
یک کودکی استثنایی برای دختربچهای که به قول خودش: «تا بزرگ شدم نمیدانستم من دختر معاون جهادی حزب اللهام.» فاطمه تعریف میکند که مادرش چطور به این سؤال سخت آنها که «بابا کجاست؟» پاسخ میداده. میگوید مادرش همه چیز را به امام زمان مرتبط میکرد و میگفت «تا وقتی امام زمان ظهور نکرده بابایتان نمیآید.» سپس ادامه میدهد: «مادرم نوعی تقدیس راجع به کار بابا در جانهای ما نشاند، تا مطابق آن به سؤالهای فراوان ما پاسخ دهد.»
تعریف میکند که «امنیت بابا» چطور بخشی از زندگی و رفتار و سلوک خودش و برادرانش شده بود: «مادرم مدام در گوشمان تکرار میکرد او نمی تواند در کارش تأخیر داشته باشد، نباید بپرسیم کجا میرود، نباید یواشکی به صحبتهای تلفنیاش گوش کنیم. ما هم واقعا با این روش خو گرفته بودیم..»
با اینکه تا به سن خاصی نرسیده بود از ماهیت شغل پدرش خبر نداشت، میگوید: «ولی خیلی زود فهمیدم که او تحت تعقیب دستگاه اطلاعاتی چندین کشور دنیاست. این را با توجه به تعاملش با چندین و چند موضوع مختلف فهمیده بودم.»
فاطمه تعریف میکند و توضیح میدهد چطور او و برادرانش از همان کودکی در محافظت از پدرشان سهیم بودند: «همهی زندگیمان مبتنی بر این بود که هیچ تصویری از او منتشر نشود. عکسهای او و عکسها ما با او، همه مخفی بود. تأکید بر این بود که از او بی دلیل و ناگهانی عکس نگیریم و کاملا حواسمان باشد و مطمئن شویم که کسی موقع حضورش بدون گفتن به او عکسی از او نگرفته باشد.
محافظت از او بخشی از کار ما بود. مدام حواسمان بود که چه کسی به ما نزدیک شده است. حتی آدرس منزلمان همیشه مخفی بود. در یک دورهای خانهی ما عبارت بود از دو اتاق در یک مرکز. و به رغم همهی این سختیها مادرم توانسته بود فضای خوبی در منزل ایجاد کند. احساس خوشبختی میکردیم.»
فاطمه از گشت و گذار با پدرش با ماشین میگوید و از سرود مع الفجر قوموا و شاهرا سیف الحسین [با سحرگاهان به پاخیزید، درحالیکه شمشیر حسین (ع) را از نیام برآوردهاید]: «این سرود را با هم میخواندیم. صدای پدرم قشنگ بود.»
اینها بخشی از زندگی روزانه فاطمه بوده است. میگوید وقتی بزرگتر شدم و شخصیتم شکل گرفت «به حکم شخصیت پدرم و شکل روابطم با او که هیچ وقت در حد مسائل خردهریز روزانه نبود و همیشه بالاتر از این چیزها بود [رابطهمان عمیقتر شد]. مثلا سؤالهایی که از او میپرسیدم پیرامون این چیزها بود که: چه اتفاقی خواهد افتاد؟ شما به عنوان مقاومت در قبال فلان موضوع چه کار خواهید کرد؟»
نشانههای حسرت در چهرهاش هویدا میشود: «اگر با ما مانده بود، صحبتهایم با او عمیقتر میشد. حتما جنبهی عقیدتی و روحی هم پیدا میکرد. در این زمینه به بودنش احیاج دارم.» این حسرتی است که جهاد هم داشت. فاطمه برایمان میگوید: «جهاد میگفت خواهر به جان تو اگر بابا بود چه کیفی میکرد. چقدر از این موضوع خوشحال میشد که میدید ما شخصیتمان پختهتر شده و آگاهتر شدهایم [و با او صحبتهای جدیتر میکنیم].» بعد توضیح میدهد: «چون موقع شهاد حاج عماد ما هنوز کوچکتر بودیم. خصوصا جهاد.»
استاد
وقتی از او میخواهیم خاطرات بیشتری از پدر-فرمانده بگوید، یادآوری میکند که چطور پدرش او یکبار موقع امتحانات به دادش رسید: «امتحان درس مدیریت (سال اول رشتهی علوم سیاسی) داشتم. پیشتر به او نگفته بودم. پدر کتاب امتحانی را از من گرفت و خودش خلاصهاش کرد. بعد از من خواست به یکی از مراکز کارش بروم. آنجا روی یک تخته برایم کل متن را تشریح کرد. طوری که فردا آماده بودم امتحان بدهم.» و همینطور هم شد.
این خاطره، فاطمه را یاد «ویژگی خلاقیت» پدرش میاندازد که «دغدغهی دائمیاش بود. وقتی از او میپرسیدم کتاب درسی این درس یا این دوره کجاست میگفت او متن ویژهی خودش را دارد. او همیشه میخواست چیزی بر چیزهای دیگر بیفزاید و همین جوهرهی عماد مغنیه بود.» بعد ادامه میدهد: «البته خیلی شیرین و قشنگ هم میافزود.»
علاقه به موسیقی
چند لحظهای سکوت میکند و بعدش یک جریان دیگر یادش میآید: «از اول تا آخر جشن ازدواج من حضور داشت. چند تایی عکس با من انداخت. ولی من اینقدر نگران سلامتی او بودم که فراموش کرده بودم عروسم. مدام حواسم به او بود و به بقیهی حاضران تا کسی از او عکسی نگیرد.»
یادگاری ویژه
همینطور که حرف میزدیم فاطمه توانست بالاخره یک یادگاری ویژه از پدرش پیدا کند. آمد پیش ما، بعدش یک تماس تلفنی گرفت و گفت میرود و یک مجلد قرآن کریم که در اتاق خواب شهید جهاد بود، میآورد: «این قرآن هدیهی "آقا" به پدرم بود.»
فاطمه گفتوگو با ما را در باب اینگه پدرش از چه چیزهایی خوشش میآمد و از چه چیزهایی بدش میآمد ادامه میدهد. بعد از ذکر چند غذای لبنانی که پدرش آنها را دوست داشت میگوید: «خیلی از سیگار و قلیان متنفر بود. عاشق موسیقی بود، البته طبعا عاشق مقاومت هم بود. موسیقی خاصی نه. از موسیقی خوب خوشش میآمد. خیلی ساز ویولن را دوست داشت.»
فاطمه تأکید میکند که شهادت، باعث تمام شدن رابطهاش با پدرش و حتی با برادرش نشده است: «حضورشان را هر روز حس میکنم. آنها زندهاند [ولی به قول قرآن] ما حس نمیکنیم. من به این یقین دارم.» بعد ادامه میدهد: «یک روز [بعد از شهادت پدرم] برایم سؤالی اعتقادی پیش آمده بود که باید جوابش را پیدا میکردم. با پدرم حرف زدم و جواب را از زبان شخص دیگری گرفتم. روح عماد مغنیه را میشد در جواب دید.» میگوید: «بارها خوابش را دیدهام و با او حرف زدهام و صورتش را بوسیدهام.»
فاطمه می گوید به واسطه «دختر عماد مغنیه» بودن احساس مسؤولیت میکند: «دائما باید سخاوتمند باشم. باید عشق به مردم را بلد باشم. نباید زود عصبانی شوم. باید دائما با مردم در ارتباط باشم و با آنها بگویم و بشنوم.»
میپرسم اگر میشد یک بار دیگر با پدرت بنشینی چه میگفتی. جواب میدهد: «خیلی دوست میداشتم که با او در موضوعات فرهنگی حرف بزنم. شاید به این دلیل که من دوست دارم جامعهمان مشخصا در این زمینه پیشرفت کند. دوست دارم فرهنگ جایگزینی داشته باشیم که بتوانیم با آن در مقابل فرهنگ غرب بایستیم. اگر میشد، با او دربارهی این صحبت میکردم که چطور حوزههای علمیه بیشتر با واقعیت زندگی ما مرتبط باشند و اینکه چطور دروسی که در آن ارائه میشود روانتر باشد و نزدیکتر به فهم عامهی مردم.»
دشمن طعم آرامش را نخواهد چشید
حتی بعد از شهادتش هم، هنوز امنیتی را که وجود پدر به دخترش میبخشد حس میکند: «در حضورش و در غیابش احساس امنیت میکردم و میکنم. حس میکنم دشمنم طعم آرامش را نخواهد چشید.»
گفتگویمان با فاطمه با این جمله به پایان میرسد. از او تشکر میکنیم. با لهجهی محلی لبنانی میگوید: «یه لحظه صبر کنین، هنوز ازتون پذیراتی نکردم.» اصرار میکند از خرمای خشک و گردو بخوریم. بعد با لبخندی که خیلی شبیه لبخند حاج عماد است راهمان میاندازد.
منبع:شبکه العالم
فرزند امام رحمهالله
طراح طولانیترین پل شناور نظامی جهان +عکس
به گزارش فرهنگ نیوز؛ پل خیبر که تحت عنوان پل خیبر نامگذاری شد طولانیترین پل شناور نظامی جهان با مواد جدید و پایدار در مقابل بمباران بود. خبرگزاری فرانسه در سوم فروردین ۱۳۶۳ اعلام کرد: «به گفته مسئولان دولتی امریکا، دست یافتن به پل قایقی با چنین طولی در تاریخ نظامی مدرن بیسابقه است.» از این خبر معلوم میشود آنها هنوز نفهمیده بودند کیفیت ساخت پل قایقی نیست.
طراحی پل حاصل مطالعات و کار شبانهروزی شهید مهندس «بهروز پورشریفی» و جهادگران جهاد سازندگی و همکاری موثر وزارت سپاه و قرارگاه صراط المستقیم بود.
یونولیت ضدگلوله!
آنها با ساخت قوطیهایی توخالی به طول ۲.۵ متر و عرض ۲ متر و ارتفاع ۴۰ سانتیمتر و پر کردن آنها با یونولیت و اتصال آنها به هم جادهای شناور به طول ۱۳ کیلومتر و عرض ۴ متر احداث کردند که در عملیات خیبر و حفظ جزایر مجنون نقش زیادی داشت.
خودروهای سبک از روی این پل میتوانستند با سرعت ۲۰ کیلومتر در ساعت عبور کنند. دشمن هم هر جا پل را منفجر میکرد، نیروهای جهاد قطعات را زیر آتش شدید دشمن جابهجا کرده و دوباره آن را بازسازی میکردند.
فرمانده عملیات مهندسی جنگ
مهندس شهید حاج بهروز پور شریفی از فرماندههان عملیات مهندسی جنگ در تیپ مهندسی رزمی ۵۷ فجر جهاد سازندگی در اولین روز خرداد ۱۳۳۴ در قوریچای تبریز متولد شد. وی تحصیلات مقدماتی خود را در همان شهر ادامه داد و در سال ۵۶ در رشته عمران از دانشگاه تبریز فارغالتحصیل شد. پس از اخذ دانشنامه مهندسی راه و ساختمان به خدمت سربازی رفت. در بحبوحه پیروزی انقلاب اسلامی دوره آموزشی وی در پادگانی در بروجرد همراه با پخش اعلامیههای حضرت امام در پادگان سپری شد.
دور مجسمه سیمخاردار بکش
در بخشی از زندگینامه گرداوری شده وی چنین میخوانیم:
... سرهنگ یکی از افسران وظیفه را احضار کرد و آمرانه گفت: «چند سرباز بردار و دور مجسمه اعلیحضرت را سیمخاردار بکش». باید تمام ساعات شبانهروز هم نگهبان مسلحی کنارش بایستد.» دو سه روز بعد، سرهنگ... به یاد دستوری که داده بود افتاد. از اینکه هنوز سیمخارداری کشیده نشده و کسی هم پای مجسمه کشیک نمیداد، برافروخته و خشمگین شد و بازهم همان افسر وظیفه را احضار کرد. پورشریفی! مگر دستور نداده بودم که دور مجسمه سیمخاردار بکشی و شبانهروز برایش نگهبان بگذاری؟
پورشریفی خبردار ایستاد و گفت: «قربان! من هم میخواستم همین کار را بکنم اما دیدم که پادشاهان فقط در پناه عدل و اعمال حسنه خود میتوانند حکومت کنند و کاری از سیمخاردار برنمیآید! این بود که دیگر لازم ندیدم سیمخاردار به دور مجسمه بکشم.» گفتن این سخن وی را راهی حصار آهنین زندان کرد.
چند ماه بعد جدیدترین اعلامیههای حضرت امام رسید و آخرین پیام رهبر دهانبهدهان در پادگانها منتشر شد: «سربازان باید از پادگانها فرار کنند.»
از فرار تا قرار!
وی پس از فرار از پادگان، لحظهای از فعالیتهای انقلابی و ضد رژیم غافل نبود. ارتباط خود را با شهید مهندس مهدی باکری و شهید آل اسحاق حفظ کرده بود و به کمک هم برنامههای مفیدی برای پیشبرد انقلاب اجرا میکردند.
نتیجه این فعالیتها چیزی جز پیروزی انقلاب اسلامی نبود و این پیروزی تنها حقالزحمه و قابلقبول برای تلاشهای جانانه و بیشائبه دینی مجاهدان راه خدا بود.
وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی مسئولیتهای شهرداری جلفا، واحد عملیات مهندسی جنگ ستاد مرکزی وزارت جهاد سازندگی (سابق)، مشاور فنی و عمرانی استاندار آذربایجان شرقی، رئیس هیئت مدیرعامل شرکت سازه پرداز ایران، عضو هیئتمدیره شرکت پناه ساز و رئیس هیئتمدیره شرکت انصار آذر تبریز بود.
علاوه بر اینها وی در راهاندازی و تشکیل کمیته انقلاب اسلامی (سابق) استان آذربایجان شرقی و جهاد سازندگی (سابق) شهرستان جلفا داشت.
شهید پور شریفی بزرگمردی بود که در دشوارترین و سختترین شرایط جنگی و وجود موانع طبیعی در منطقه سعی میکرد با خلاقیت خود و دوستانش به بهترین و سریعترین طراحی برای عبور و مرور رزمندگان اسلام دست پیدا کند، ابتکارات و نوآوریها و خلاقیتهای مهندس رزمی از کوههای سر به فلک کشیده شمال غربی کشور تا دشتهای گلگون خوزستان و جزایر خلیجفارس طراحی پل خیبر در عملیات والفجر ۸ بر روی اروندرود، پل قادری در مناطق کوهستانی غرب، پل عظیم بعثت بر روی اروندرود، پل سریع النصب نصر در مناطق کوهستانی غرب با دهانه ۵۱ متر، پل شناور فجر، پلهای کابلی نفرر و با دهانه ۱۲۰ متر، سنگرهای پیشساخته فلزی و بتنی و سنگرهای ویژه، طرح سینی خمپارهانداز در مناطق باتلاقی، زرهی کردن ماشینآلات سنگین و سبک در کربلای ۵، تخلیه کمپرسی با سیستم جاروبی برای مناطق در دید دشمن، سطح شناور برای نصب بیل مکانیکی ۹۱۲ برای کار در هور، شناور حامل خمپارهانداز ۱۲۰ میلیمتری معروف به رعد، پناهگاههای شهری و پناهگاههای طرح v i p، طراحی دکل به ارتفاع ۳۰۰ متر برای تأسیسات مهم کشور، طراحی سازه «فانوس دریایی» رفلکتورهای حفاظ کشتیها در جنگ خلیجفارس گوشهای از فعالیتهای سردار شهید مهندس حاج بهروز پورشریفی در تیپ مهندسی رزمی ۵۷ فجر جهاد سازندگی بود.
سردار شهید مهندس حاج بهروز پورشریفی در سال ۷۴ براثر حادثه رانندگی حین مأموریت پس از تحمل چندین سال درد و رنج ناشی از جراحات شیمیایی به قرار شهادت رسید.