شهدای نیاک

شهدای نیاک

مرجع خبری و طراح نرم افزارهای مذهبی وزندگینامه شهدا وبیانات رهبری و دفاع مقدس
شهدای نیاک

شهدای نیاک

مرجع خبری و طراح نرم افزارهای مذهبی وزندگینامه شهدا وبیانات رهبری و دفاع مقدس

روایتی از آخرین دیدار پدر شهید جهان‌آرا با رهبر فرزانه انقلاب

روایتی از آخرین دیدار پدر شهید جهان‌آرا با رهبر فرزانه انقلاب

به‌گزارش خبرگزاری تسنیم، همزمان با سومین روز درگذشت «سیدهدایت‌الله جهان‌آرا» پدر شهیدان جهان‌آرا، «انیسه جهان‌آرا» نوه آن مرحوم با انتشار دل‌نوشته‌ای که متن آن را به‌صورت اختصاصی در اختیارمان قرار داد، به روایت آخرین دیدار پدربزرگ فقیدش با رهبر معظم انقلاب در آبان ماه سال گذشته پرداخت:
«یادمه هوا پاییزی بود. آفتاب کمرنگ شده بود؛ سردی دل‌انگیزی وجودمان را فراگرفته بود. از صبح گرفتار روزمرگی‌های همیشگی تمام‌ناشدنی بودم اما همه آن روز سخت را با عشق به آنچه قرار بود اتفاق بیفتد، گذراندم.
عصر با عجله دنبال پدربزرگ رفتیم. سال‌هاست که پدربزرگ در آن محله قدیمی خالی از تجمل زندگی می‌کند و سال‌هاست دریافته‌ام که پدربزرگ برای مردم زندگی می‌کند و برای آنها نفس می‌کشد، می‌گفت: "بیمارستان نمی‌روم؛ اگر بروم باید چند روزی آنجا بستری شوم، آن‌وقت چه‌کسی کار مردم را انجام دهد؟ مردم دمِ در خانه من می‌آیند و نباید معطل شوند". پول‌توجیبی‌های بچه‌گانه‌ام اکنون، پول توجیبی بچه‌هایی است که پدربزرگ را پدر خود می‌دانند.
پدربزرگ مثل همیشه آرام و ساکت تسبیح به دست ذکر روز را می‌خواند. با وسواس خاصی لباس پوشید و ریشهایش را شانه زد و عرقچینش را بر سر گذاشت و راهی شدیم؛ شاد و خوشحال بود. ماشین حرکت کرد و ما لابه‌لای ترافیک پایتخت گم شدیم. دوست داشتم ماشین بال داشت. پدربزرگ چیزی نگفت اما کمی دَمَق بود. من سعی کردم حرف بزنم؛ آن‌قدر به حرف‌هایم ادامه دادم تا رسیدیم، جایی مهم، جایی که سال‌هاست آنجا را می‌شناسیم: حسینیه امام خمینی(ره). وارد شدیم. شلوغ بود. من دیگر پدر و پدربزرگ را ندیدم.
هیجان وصف‌ناشدنی همه وجودم را پُر کرده بود؛ از دیدار روی ماه. مراسم تمام شد. پدربزرگ همراه پدر آمد. پدر تعریف کرد مگر می‌شد پدربزرگ را نگه داشت! از همان لحظه اول که وارد شدند، پدربزرگ گفت: "مرا ببرید، می‌خواهم آقا را ببینم؛ یک لحظه نمی‌نشست. آقای محمدی گلپایگانی آمده بود کنار پدربزرگ و از آمدنش تشکر کرده و خوشامد گفته بود. وقتی به پدربزرگ گفتند: به آقا گفتیم که شما اینجا هستید و ایشان فرمودند: "پدر شهیدان جهان‌آرا را بیاورید ببینیمش"، قلب پدربزرگ آرام گرفت و با خیال آسوده در جای خود نشست.
پدر تعریف کرد پدربزرگ آقا را که دیدند، همدیگر را در آغوش کشیدند و پدربزرگ با خنده به ایشان گفتند: "وقتی ناخوش‌احوال بودید و در بیمارستان بستری شدید، مدام دعایتان کردم؛ همان‌طور که شما برای مادرِ شهیدانم دست به دعا برداشتید". خنده لحظه‌ای از روی لبان پدربزرگ محو نمی‌شد و از شوق دیدار سرخوش بود. با اینکه عصایش را در آن شلوغی گم کرده بود، چنان از دیدار با حضرت آقا به وجد آمده بود که وقت برگشتن بدون عصا راه می‌رفت.
از پدر شنیدم که پدربزرگ و حضرت آقا همچون دو یار قدیمی از دیدن هم بسیار خوشحال شدند و خنده بر لبان هر دو نشسته بود؛ آن شب خوشحالی درونی پدربزرگ را با تمام وجود حس کردم. پدربزرگ، آن شب برای آخرین بار، نور را ملاقات کرده بود؛ پدر می‌گفت صورت آقا سرشار از نور بود».

دستنوشته شهید احمدرضا احدی چند ساعت قبل از شهادتش

دستنوشته شهید احمدرضا احدی چند ساعت قبل از شهادتش

بسم رب الشهدا و الصدیقین:
چه کسی می داند جنگ چیست؟
چه کسی می داند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را می درد؟
چه کسی می داند جنگ یعنی سوختن، یعنی آتش، یعنی گریز به هر جا،
به هر جا که اینجا نباشد، یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟
جوانم چه می کند؟ دخترم چه شد؟
به راستی ما کجای این سوال ها و جواب ها قرار گرفته ایم ؟
کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکس های جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود.
از قصه دختران معصوم سوسنگرد با خبر است؟
آن مظاهر شرم و حیا را چه کسی یاد می کند که بی شرمان دامنشان را آلوده کردند و زنده زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند.
کدام پسر دانشجویی می داند هویزه کجاست؟
چه کسی در هویزه جنگیده؟
کشته شده و در آنجا دفن گردیده؟
چه کسی است که معنی این جمله رادرک کند:
نبرد تن و تانک؟! اصلا چه کسی می داند تانک چیست؟
چگونه سر 120دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنی های تانک له می شود؟
آیا می توانید این مسئله را حل کنید؟
گلوله ای از لوله دوشکا با سرعت اولیه خود از فاصله هزار متری شلیک می شود
و در مبدا به حلقومی اصابت نموده و آن راسوراخ کرده وگذر می کند،
حالا معلوم نمایید سرکجا افتاده است؟
کدام گریبان پاره می شود؟
کدام کودک در انزوار و خلوت اشک می ریزد؟
و کدام کدام .............؟
توانستید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اگر نمی توانید، این مسئله را با کمی دقت بیشتر حل کنید:
هواپیمایی با یک و نیم برابر سرعت صوت از ارتفاع ده متری سطح زمین، ماشین لندکروزی را که با سرعت درجاده مهران – دهلران حرکت می نماید، مورد اصابت موشک قرار می دهد،اگراز مقاومت هوا صرف نظر شود.
معلوم کنید کدام تن می سوزد؟ کدام سر می پرد؟
چگونه باید اجساد را از درون این آهن پاره له شده بیرون کشید؟
چگونه باید آنها را غسل داد؟
چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟
چگونه می توانیم در شهرمان بمانیم و فقط درس بخوانیم.
چگونه می توانیم درها را به روی خود ببندیم و چون موش در انبار کلمات کهنه کتاب لانه بگیریم؟
کدام مسئله را حل می کنی؟ برای کدام امتحان درس می خوانی؟
به چه امید نفس می کشی؟ کیف و کلاسورت را از چه پر می کنی؟
 
از خیال، از کتاب ، از لقب شاخ دکتر یا از آدامسی که هر روز مادرت در کیفت می گذارد؟
 
کدام اضطراب جانت را می خورد؟
 
دیر رسیدن به اتوبوس، دیر رسیدن سر کلاس، نمره گرفتن؟
 
دلت را به چه چیز بسته ای؟ به مدرک، به ماشین، به قبول شدن در حوزه فوق دکترا؟
احمدرضا احدی رتبه یک کنکور ٦٤ پزشکی

حضوربچه های ستادبزرگداشت شهیدسیدمنصورمهدوی نیاکی درمنزل برادرشهید

حضوربچه های ستادبزرگداشت شهیدسیدمنصورمهدوی نیاکی درمنزل برادرشهید













دست خط بسیارزیبای شهید سیدمنصورمهدوی نیاکی
با تشکرازبچه های ستادبزرگداشت شهید سیدمنصورمهدوی نیاکی برای ارسال تصاویربه سایت شهدای نیاک

تصاویر دیدار خانواده شهید حسن فاطمی و خانواده شهیدسیدمنصورمهدوی نیاکی با پیکر مطهر شهیدشان

تصاویر دیدار خانواده شهید حسن فاطمی  و خانواده شهیدسیدمنصورمهدوی نیاکی با پیکر مطهر شهیدشان


khanevade fatemi (4)_1500x1001



بقیه تصاویردرادامه مطلب
 
ادامه مطلب ...

تصاویرشهیدسیدمنصورمهدوی نیاکی

تصاویرشهیدسیدمنصورمهدوی نیاکی

شهیدسیدمنصورمهدوی نیاکی
شهیدسیدمنصورمهدوی نیاکی

بقیه تصاویردرادامه مطلب

 
ادامه مطلب ...

شهید علیرضا موحد دانش، شهیدی با یک آسمان هیاهو

شهید علیرضا موحد دانش، شهیدی با یک آسمان هیاهو

به گزارش بولتن نیوز، وی در تاریخ ۱۳ مرداد ۱۳۶۲ در عملیات والفجر ۲ در منطقه حاج عمران، در حالی که فرماندهی تیپ ۱۰ سید الشهدا (ع) را بر عهده داشت، به شهادت رسید. گفته می شود وی در حالی که زخمی بود خودش را به سنگر عراقی‌ها رسانده، سیم ارتباطی آنان را با دندان جوید تا مانع ارتباط آنان با عقبه گردد. پس از قطع سیم که دشمن متوجه این کار وی شد، او را به رگبار می بندد.

در مورد این شهید گران قدر، کتابی تحت عنوان «یک آسمان هیاهو» منتشر شده است که ما در اینجا به بخش‌هایی از آن اشاره می کنیم:

1-ما در آسمانیم:

مرحمتی کن و دستت را به من بده تا به آسمان برویم.

می گویی چگونه؟

می گویم همین گونه!



ازرافت را نگاه کن.الان من و تو در آسمانیم! سمت چپمان آسمان است، سمت راستمان آسمان. بالای سرمان، زیر پایمان و اطرافمان. اصلا من و تو در آسمان غرق شده ایم. در اینجا از هیاهوی زمین خبری نیست. در آن هیاهو مگر می شد صدای مدعی را شنید؟صدای مدعی مرتفع ترین صداهاست. وقتی از حنجره بیرون می آید، هیاهوی اهل زمین را جا می گذارد و بالا می آید. آن قدر بالا که قد کوتاه هیاهو زیر قوزک پایش گیر می کند.

پس راه زمین ، راه تماشای علی نیست. اگر می خواهی جریان او را در رگهای زمین ببینی، باز هم برگرد به آسمان. آسمان شو تا آسمان ببینی!

2-پنجه در پنجه رِییس جمهور:

علی در زندان است، ولی زندانی نیست. فرمانده گروهان است. حفاظت از زندان اوین را به گروهان او سپرده اند.

رئیس جمهور بنی صدر در صدد آزادی خلبانان معزی و چند خلبان طاغوتی است!

تلفنگرامی از شخص رئیس جمهور: اگر همین الان درگیری رو خاتمه ندی و خلبانها رو آزاد نکنی، باید منتظر عواقبش باشی.

هنوز نگاهش به افراد مقایل است.خشاب اسلحه اش را عوض می کند و می گوید: من سپاهی هستم.سپاهی از امام دستور می گیره نه رئیس جمهور.من با حکم مافوقم اومدم اینجا نه بنی صدر.

فرمانده پادگان می آید پشت بیسیم. گزارشی می دهد که برای علی هم تازه است.

بنی صدر از هوانیروز تقاضای کمک کرده.مقاومت بی فایده است.تا خون از دماغ بچه ها نیومده، برگردین پادگان!

بنی صدر پس از خیانتهای فراوان از کشور گریخت. جدس بزن خلبانش که بود؟ معلوم است، یرگرد خلبان بهزاد معزی!



3-چشم ها در کمین است:

اینجا مرز بازرگان است. این بار حقاظت از مرز را به گروهان علی سپرده اند.از وقتی علی پا به اینجا گذاشته، نفس قاچاق و قاچاقچی را بریده.هر دفعه که محموله های قاچاق بایرام قلی توسط گروهان علی مصادره می شود، کینه ای بر کینه های بایرام قلی افزوده می گردد.

حالا محموله دیگری در راه است. چشمان علی منتظر اوست و چشمان بایرام قلی منتظر عکس العمل علی. پیشاپیش برای علی پیغام فرستاده اگر محموله را زیرسبیلی رد کند، از خجالتش در خواهم آمد، اما وای بر لحظه ای که راه کاروان را ببندد!

جلوی محموله توسط گروهان علی گرفته شد و موتورسواری به تاخت سمت بایرام قلی می رفت، سوار پیاده شد پر شالش را باز کرد چشمان آتشین بایرام قلی چرا یک هو مثل موش می شود؟آن چشمها مگر چه صحنه ی خیره کننده ای دیده؟ بایرام قلی تویی؟ شنیدم پیغام فرستادی اگه باز هم به محموله ات کمین بزنم، هر چی دیدم از چشم خودم دیدم! الان به محموله ات کمین زدم. آقای گنده لات، اومدم ببینم چی با چشم خودم می بینم.

مطمئن باش غائله بایرام قلی همین جا خاتمه پیدا خواهد کرد.

4-یک آسمان هیاهو:

آن جوان را میبینی؟ بی رمق نشسته روی زمین!تکیه داده به صخره، اسلحه از دست چپش افتاده، دست راستش را فروبرده در جیب اورکتش. صورت سبزه اش حالا مثل برف سفید است برفی که روی آن خون پاشیده! آن جوان دیگر رمقی برای جنگیدن ندارد.

جنگیدن که نه، روی پا ایستادن!از آن هم کمتر لب جنباندن، حنبیدن!



بچه ها خاح علی موحد اینجاست. بیاین کمک، حالش خوب نیست.بچه خا می دانند زخمهای کوچک، کوچک تر از آن است که علی را چنین زمین گیر کند. امدادگر باهوش تر از همه است.دست راست علی را از جیب اورکتش بیرون می آورد.یک هو از هول صیحه می کشد.

یاحسین!

نیرو خسته بود،دل شکسته بود، نیرو بدون فرمانده مگر می توانست قله را فتح کند؟

علی در سکوت و تاریکی زخمش را بست،تز تاریکی بالا کشید و زیر لب گفت:یاالله

الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور.

5-شبیه زندگی نامه:

علی از سربازی طاغوت گریخت و تا پایان عمر لباس سربازی اسلام را به تن کرد.اگر به تحصیلات دانشگاهی در رشته برق ئانشگاه تبریز ادامه نداد، اگر به محض تشکیل کمیته های انقلاب اسلامی وارد کمیته شد و برای مبارزه با اشرار و قاچاقچیان سر از مرز بازرگان درآورد و با قاچاقچیان بزرگ و حرفه ای دست و پنجه نرم کرد، چون سرباز بود.



سال 1360است. بالا کشیدن از ارتفاعات بازی دراز و شکست دادن غولهای آهنین حزب بعث عراق مرد می خواهد. شهید یزرگوار آیت الله بهشتی چه زیبا گفت،به عرفا بگویید عرفان خانقاهش بازی دراز است.

وقتی علی با تیروهایش سر از ارتفاعات بازی دراز درآورد و در آنجا اتفاق مهم قطع دست و تدبیر شجاعانه او برای حفظ روحیه نیروها رخ داد، معلوم شد علی نه فقط سرباز، که عارف بالله است.

نفوذ به شهر اشغال شده خرمشهر کار یک سرباز نیست.چه کسی می تواند برای شتاسایی وارد شهر شده، سه روز در جبهه دشمن پرسه بزند، به جز یک سرباز عارف!

سال1361 سال بزرگی برای علی است. حماسه او گردانش در بزرگترین فتح دفاع مقدس،یعنی فتح خرمشهر شهادت تنها برادرش محمدرضا، عزیمت به لبنان برای جنگ با جدی ترین دشمن اسلام،اسرائیل!ارتقا به فرماندهی تیپ نوپای سیدالشهدا(ع)،ازدواج و سرآغاز زتدگی مشترک و شرکت در عملیات والفجر مقدماتی،هر یک به تنهایی،برای آدم معمولی،یک انقلاب در زندگی است.

ارتفاعات حاج عمران آخرین معرکه ای بود که نمایش سربازی علی را در سیزده مرداد1362 به نمایش گذاشت و خون زیبای او را بر پیشانی خویش حک نمود.