ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
شهید علیرضا موحد دانش، شهیدی با یک آسمان هیاهو
به گزارش بولتن نیوز، وی در تاریخ ۱۳ مرداد ۱۳۶۲ در عملیات والفجر ۲ در منطقه حاج عمران، در حالی که فرماندهی تیپ ۱۰ سید الشهدا (ع) را بر عهده داشت، به شهادت رسید. گفته می شود وی در حالی که زخمی بود خودش را به سنگر عراقیها رسانده، سیم ارتباطی آنان را با دندان جوید تا مانع ارتباط آنان با عقبه گردد. پس از قطع سیم که دشمن متوجه این کار وی شد، او را به رگبار می بندد.
در مورد این شهید گران قدر، کتابی تحت عنوان «یک آسمان هیاهو» منتشر شده است که ما در اینجا به بخشهایی از آن اشاره می کنیم:
1-ما در آسمانیم:
مرحمتی کن و دستت را به من بده تا به آسمان برویم.
می گویی چگونه؟
می گویم همین گونه!
ازرافت را نگاه کن.الان من و تو در آسمانیم! سمت چپمان آسمان است، سمت راستمان آسمان. بالای سرمان، زیر پایمان و اطرافمان. اصلا من و تو در آسمان غرق شده ایم. در اینجا از هیاهوی زمین خبری نیست. در آن هیاهو مگر می شد صدای مدعی را شنید؟صدای مدعی مرتفع ترین صداهاست. وقتی از حنجره بیرون می آید، هیاهوی اهل زمین را جا می گذارد و بالا می آید. آن قدر بالا که قد کوتاه هیاهو زیر قوزک پایش گیر می کند.
پس راه زمین ، راه تماشای علی نیست. اگر می خواهی جریان او را در رگهای زمین ببینی، باز هم برگرد به آسمان. آسمان شو تا آسمان ببینی!
2-پنجه در پنجه رِییس جمهور:
علی در زندان است، ولی زندانی نیست. فرمانده گروهان است. حفاظت از زندان اوین را به گروهان او سپرده اند.
رئیس جمهور بنی صدر در صدد آزادی خلبانان معزی و چند خلبان طاغوتی است!
تلفنگرامی از شخص رئیس جمهور: اگر همین الان درگیری رو خاتمه ندی و خلبانها رو آزاد نکنی، باید منتظر عواقبش باشی.
هنوز نگاهش به افراد مقایل است.خشاب اسلحه اش را عوض می کند و می گوید: من سپاهی هستم.سپاهی از امام دستور می گیره نه رئیس جمهور.من با حکم مافوقم اومدم اینجا نه بنی صدر.
فرمانده پادگان می آید پشت بیسیم. گزارشی می دهد که برای علی هم تازه است.
بنی صدر از هوانیروز تقاضای کمک کرده.مقاومت بی فایده است.تا خون از دماغ بچه ها نیومده، برگردین پادگان!
بنی صدر پس از خیانتهای فراوان از کشور گریخت. جدس بزن خلبانش که بود؟ معلوم است، یرگرد خلبان بهزاد معزی!
3-چشم ها در کمین است:
اینجا مرز بازرگان است. این بار حقاظت از مرز را به گروهان علی سپرده اند.از وقتی علی پا به اینجا گذاشته، نفس قاچاق و قاچاقچی را بریده.هر دفعه که محموله های قاچاق بایرام قلی توسط گروهان علی مصادره می شود، کینه ای بر کینه های بایرام قلی افزوده می گردد.
حالا محموله دیگری در راه است. چشمان علی منتظر اوست و چشمان بایرام قلی منتظر عکس العمل علی. پیشاپیش برای علی پیغام فرستاده اگر محموله را زیرسبیلی رد کند، از خجالتش در خواهم آمد، اما وای بر لحظه ای که راه کاروان را ببندد!
جلوی محموله توسط گروهان علی گرفته شد و موتورسواری به تاخت سمت بایرام قلی می رفت، سوار پیاده شد پر شالش را باز کرد چشمان آتشین بایرام قلی چرا یک هو مثل موش می شود؟آن چشمها مگر چه صحنه ی خیره کننده ای دیده؟ بایرام قلی تویی؟ شنیدم پیغام فرستادی اگه باز هم به محموله ات کمین بزنم، هر چی دیدم از چشم خودم دیدم! الان به محموله ات کمین زدم. آقای گنده لات، اومدم ببینم چی با چشم خودم می بینم.
مطمئن باش غائله بایرام قلی همین جا خاتمه پیدا خواهد کرد.
4-یک آسمان هیاهو:
آن جوان را میبینی؟ بی رمق نشسته روی زمین!تکیه داده به صخره، اسلحه از دست چپش افتاده، دست راستش را فروبرده در جیب اورکتش. صورت سبزه اش حالا مثل برف سفید است برفی که روی آن خون پاشیده! آن جوان دیگر رمقی برای جنگیدن ندارد.
جنگیدن که نه، روی پا ایستادن!از آن هم کمتر لب جنباندن، حنبیدن!
بچه ها خاح علی موحد اینجاست. بیاین کمک، حالش خوب نیست.بچه خا می دانند زخمهای کوچک، کوچک تر از آن است که علی را چنین زمین گیر کند. امدادگر باهوش تر از همه است.دست راست علی را از جیب اورکتش بیرون می آورد.یک هو از هول صیحه می کشد.
یاحسین!
نیرو خسته بود،دل شکسته بود، نیرو بدون فرمانده مگر می توانست قله را فتح کند؟
علی در سکوت و تاریکی زخمش را بست،تز تاریکی بالا کشید و زیر لب گفت:یاالله
الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور.
5-شبیه زندگی نامه:
علی از سربازی طاغوت گریخت و تا پایان عمر لباس سربازی اسلام را به تن کرد.اگر به تحصیلات دانشگاهی در رشته برق ئانشگاه تبریز ادامه نداد، اگر به محض تشکیل کمیته های انقلاب اسلامی وارد کمیته شد و برای مبارزه با اشرار و قاچاقچیان سر از مرز بازرگان درآورد و با قاچاقچیان بزرگ و حرفه ای دست و پنجه نرم کرد، چون سرباز بود.
سال 1360است. بالا کشیدن از ارتفاعات بازی دراز و شکست دادن غولهای آهنین حزب بعث عراق مرد می خواهد. شهید یزرگوار آیت الله بهشتی چه زیبا گفت،به عرفا بگویید عرفان خانقاهش بازی دراز است.
وقتی علی با تیروهایش سر از ارتفاعات بازی دراز درآورد و در آنجا اتفاق مهم قطع دست و تدبیر شجاعانه او برای حفظ روحیه نیروها رخ داد، معلوم شد علی نه فقط سرباز، که عارف بالله است.
نفوذ به شهر اشغال شده خرمشهر کار یک سرباز نیست.چه کسی می تواند برای شتاسایی وارد شهر شده، سه روز در جبهه دشمن پرسه بزند، به جز یک سرباز عارف!
سال1361 سال بزرگی برای علی است. حماسه او گردانش در بزرگترین فتح دفاع مقدس،یعنی فتح خرمشهر شهادت تنها برادرش محمدرضا، عزیمت به لبنان برای جنگ با جدی ترین دشمن اسلام،اسرائیل!ارتقا به فرماندهی تیپ نوپای سیدالشهدا(ع)،ازدواج و سرآغاز زتدگی مشترک و شرکت در عملیات والفجر مقدماتی،هر یک به تنهایی،برای آدم معمولی،یک انقلاب در زندگی است.
ارتفاعات حاج عمران آخرین معرکه ای بود که نمایش سربازی علی را در سیزده مرداد1362 به نمایش گذاشت و خون زیبای او را بر پیشانی خویش حک نمود.
طرحهای گرافیکی فضا سازی مراسم استقبال و تشییع شهدای غواص در شهرهای مختلف مازندران منتشر شد.
مازندران میزبان ۳۰ شهید غواص و خطشکن میشود
به گزارش سرویس حماسه و جهاد دفاع پرس، 30 شهید غواص و خطشکن مازندران در مردادماه امسال، همزمان با سالروز شهادت حضرت امام جعفر صادق (ع) تشییع میشوند.
استاندار مازندران با اعلام این خبر و اشاره به تشییع 30 شهید غواص و خطشکن مازندران در مردادماه امسال گفت: همزمان با سالروز شهادت حضرت امام جعفر صادق (ع)، مردم انقلابی، ولایتمدار و شهیدپرور مازندران استقبال باشکوهی از این شهیدان والامقام به عمل خواهند آورد و یاد و خاطره جانبرکفان دوران دفاع مقدس را گرامی خواهند داشت.
علیرضا یونسی رستمی، معاون سیاسی امنیتی و اجتماعی استاندار مازندران نیز با اشاره به اینکه مردم مازندران در روند پیروزی انقلاب و دفاع مقدس، نقش بیبدیلی داشتند، بیان داشت: در تشییع 30 شهید گلگونکفن مازندران همه مسئولین باید پای کار بیایند تا باشکوهترین استقبال شکل بگیرد.
سرتیپ پاسدار سید محمد باقرزاده چند روز پیش در جلسه پارک موزه دفاع مقدس در استانداری مازندران، اظهار کرد: مازندران میزبان شهدای خطشکن و غواص تازه تفحص شده است. 30 تن از شهدا در مازندران و 13 شهید نیز قرار است پس از تشییع در مازندران در استان گلستان بدرقه شوند.
فرمانده کمیته جستوجوی مفقودین ستادکل نیروهای مسلح در ادامه خواستار تشکیل ستادی به نام شهدای غواص در استان شد و تاکید کرد: این ستاد متشکل از نیروهای مردمی و دولتی باشد تا بتواند اقدامات لازم برای بدرقه شایسته را فراهم کند.تدارک برای حضور 50 هزار نفره مردم در برنامه شب وداع از طرف مسئولان استانی قرار گیرد.
وی همچنین خواستار نامگذاری میدانی به نام شهدای غواص و خطشکن در استان مازندران شد و افزود: این شهدا در استانهای مازندران، گلستان، خوزستان، کرمان و اصفهان تشییع میشوند.
انتهای پیام/
ماجرای نبش قبر شهید بهنام محمدی/ جسدی که پس از 31 سال سالم بود + فیلم
سرهنگ جانباز «علی قمری» فرمانده پادگان دژ خرمشهر در دوران دفاع مقدس، در گفتوگو با خبرنگار دفاعی امنیتی دفاع پرس، با اشاره به لبیک بسیاری از جوانان و نوجوانان به ندای امام خمینی(ره) و حضور در جبهههای حق علیه باطل، به تشریح فعالیتهای نوجوان شهید «بهنام محمدی» در جریان دفاع از خرمشهر و همچنین چگونگی تفحص پیکر این شهید والامقام پرداخت.
"روایت سرهنگ قمری در این زمینه را در ادامه میخوانید.
بهنام محمدی نوجوان 13 ساله زبر و زرنگی بود که به او تعلیمات لازم را جهت کسب اطلاعات از دشمن داده بودم، و بهعنوان اطلاعاتچی در خدمتم بود. یک روز به بهنام گفتم «برو پیش عراقیها و بگو صدام کِی به خرمشهر میآید؟ مادرم یک گوسفند نذر کرده که هر وقت صدام آمد زیر پایش قربانی کند؛ آنوقت آنها دیگر با تو کاری نخواهند داشت. بعد به آنها بگو که تعداد زیادی تانک از فلان مسیر در حال حرکتند و دارند به سمت شما میآیند»؛ میخواستم با استفاده از این ترفند جلوی پیشروی دشمن گرفته شود، تا نیروی کمکی برسد؛ که البته جلوی پیشروی دشمن گرفته شد، اما نیروی کمکی هیچ وقت نرسید.
همچنین در برخی اوقات که درگیر جنگ و دفاع بودیم، بهنام محمدی را میدیدم که دوان دوان جلو آمده و اطلاعاتی از آرایش نظامی دشمن به ما میداد، یا مثلا میگفت «تیمسار! به جان مادرم از فلان کوچه پنج تانک دارند به طرف ما میآیند»؛ که من فورا آرپی جی زن ها را به آن محور میفرستادم. خدا رحمتش کند.
* شجاعت بهنام در تعویض پرچمها
یک روز بهنام وقتی که پرچم عراق را بالای یکی از ساختمانهای بلند خرمشهر میبیند، بهطور نامحسوسی خود را به ساختمان رسانده و به دور از چشم بعثیها پرچم ایران را جایگزین پرچم عراق میکند؛ واقعا دیدن پرچم ایران بر فراز آن قسمت اشغال شده خرمشهر روحیه مضاعفی را در بچهها ایجاد کرده بود، و جالبتر اینکه عراقیها تا 18 آبان متوجه این موضوع نشده بودند.
بهنام بعد از تعویض پرچم نزد ما آمده بود؛ دست او هنگام تعویض پرچم به دلیل ضخامت طناب، و سرعتی که در پایین کشیدن پرچم عراق و بالا بردن پرچم کشورمان داشت، مجروح شده بود. به گروهبان مقدم گفتم باند بیاورد و دست بهنام را پانسمان کند، مقدم باند را از کولهاش بیرون آورد، اما بهنام اجازه پانسمان دستش را نمیداد و با دویدن به دور من، مقدم را به دنبال خود میکشاند؛ به بهنام گفتم «چرا نمیایستی؟! میخواهد پانسمانت کند تا زخمت چرک نکند»؛ بهنام رو کرد به من و گفت «باند را بگذارید برای سربازانی که مادر ندارند و تیر میخورند.»
هرچه سعی کردیم این نوجوان 13 ساله اجازه نداد دستش را ببندیم؛ او یک مشت خاک روی دستش ریخت و رفت.
* چگونگی شهادت نوجوان دلاور
حدود ساعت 9 صبح روز 24 مهر، بهنام در «بازار نقدی» مورد اصابت ترکش «خمسه خمسه» قرار گرفت، و در پیادهرو به زمین افتاد؛ سپس تانک از روی زانوانش عبور کرد، که در اثر آن پایش از زانو به پایین قطع شد، و ایشان به این ترتیب به شهادت رسید.
** ماجرای نبش قبر شهید بهنام محمدی/ جسدی که بعد از 31 سال سالم بود
مادر شهید محمدی میگفت که بهنام هر شب به خوابش میآید و میگوید «من از دوستانم جا ماندم، مرا به مسجد سلیمان ببرید»؛ به اصرار مادر شهید، ایشان را سال 90 نبش قبر کردند. با اجازه علما قرار بر این شد که پیکر ایشان از محل دفن به مسجد سلیمان انتقال پیدا کند.
آیتالله جمی امام جمعه و جناب سروان دهقان با من تماس گرفتند و گفتند شما هم برای مراسم بیایید. بلیط هواپیما گرفتم و برای نبش قبرش رفتیم، من و حاج آقا کعبی جلو رفتیم مادرش سمت راست من و پدرش روبروی من قرار داشتند خاک را برداشتند و رسیدند به نزدیکی سنگی که روی جنازه ایشان بود؛ من رفتم جلو و گفتم «بیل را کنار بگذارید، چون استخوانهای این بچه قطعا در این مدت پوسیده، و اگر تکهای از این سنگ روی آنها بیافتد استخوانها از بین میرود. بگذارید من با دست خاک را کنار بزنم و استخوانهایش را سالم برداریم».
آرام آرام با دستانمان خاک را کنار زدیم و به سنگ رسیدیم، وقتی که سنگ اول را برداشتیم، با پیکر سالم شهید مواجه شدیم، من که در همان لحظه از حال رفتم، مادرش هم غش کرد؛ باور کردنی نبود، انگار که این بچه یک دقیقه پیش خوابیده است؛ بعد از 31 سال هنوز زانویش خون میچکید.
مادر شهید محمدی، پیکر نوجوان شهیدش را ساعات زیادی در آغوش خود گرفته بود، و حاضر نبود او را از خود جدا کند؛ او میگفت «مردم! این بچه بوی گلاب میدهد؛ چرا میخواهید از من جدایش کنید؟ مگر نمیبینید که تمامی اعضایش سالم است؟ پس چرا میخواهید او را دفن کنید؟ مگر شما از دست بچه من سیر شدهاید»؛ واقعا صحنهی عجیبی بود.
من سال گذشته مادر بهنام را دیدم؛ به من گفت «جناب سرهنگ! عجب اشتباهی کردم؛ این بچه قبل از اینکه جایش را عوض کنیم هرشب به خوابم میآمد و با من حرف میزد، و میگفت "جایم را عوض کنید، من از دوستانم دور افتادم"، اما از وقتی که جایش را تغییر دادیم، دیگر مثل قبل به خوابم نمیآید»؛ من به ایشان گفتم «آیا شما ناراحتی که او خوشحال است»؛ گفت «خوشحالم از اینکه که او خوشحال است، اما ناراحتم که چرا هر شب نمیبینمش». ما چنین عزیزانی را داشتیم، که همه باید قدر این افراد را بدانیم."
فایل تصویری توضیحات سرهنگ قمری را مشاهده کنید
به یاد شهدای گمنام و غواص