شهدای نیاک

شهدای نیاک

مرجع خبری و طراح نرم افزارهای مذهبی وزندگینامه شهدا وبیانات رهبری و دفاع مقدس
شهدای نیاک

شهدای نیاک

مرجع خبری و طراح نرم افزارهای مذهبی وزندگینامه شهدا وبیانات رهبری و دفاع مقدس

شکست درخاورمیانه

شکست درخاورمیانه




در آستانه سالروز حمله آمریکا به هواپیمای مسافربری جمهوری اسلامی ایران در آسمان خلیج فارس، پایگاه اطلاع‌رسانی KHAMENEI.IR کلیپ تصویری «شکست در  خاورمیانه» را منتشر کرد. این کلیپ به بررسی اجمالی شکست‌های دولت ایالات متحده آمریکا در سیاست‌های خاورمیانه‌ای می‌پردازد.


نماهنگ :کلیپ: «شکست در خاورمیانه»

با توجه به پهنای باند اینترنت خود ، می توانید این فیلم را با کیفیت های مختلف زیر دریافت نمایید :

مناسب برای تلفن همراه و فرمت 3gp و با حجم 12.5 MB
کیفیت پایین و فرمت Flv و با حجم 17.3 MB
کیفیت متوسط و فرمت Mpeg و با حجم22.7 MB
کیفیت خوب و فرمت Mp4 و با حجم 124.8 MB


مکر با خدا از نگاه آیت‌الله مجتهدی

مکر با خدا از نگاه آیت‌الله مجتهدی



ملا محمدعلی مجتهد، معروف به مرحوم آیت‌الله احمد مجتهدی تهرانی، از علمای بنام تهران بود که در سال 86 بدرود حیات گفت، اما سخنرانی‌ها و پندهای عرفانی و اخلاقی وی به یادگار مانده است و می‌توانیم هر چند به صورت مجازی هم که شده، پای درس این استاد اخلاق تلمذ کنیم.


آیة الله مجتهدی تهرانی

آیت‌الله مجتهدی رابطه خوبی با طلاب داشت، طوری که فضای گرم و صمیمی بر حوزه علمیه‌شان حاکم بود. این استاد برجسته اخلاقی، مباحث را چنان رسا ارائه می‌داد که بر دل می‌نشست؛ به طوری که حتی هم اکنون نیز نشستن پای صحبت و کلاس اخلاق ایشان خالی از لطف نیست.


مکر و حیله، صفتی از صفات رذیله


صفتی از صفات رذیله متعلق به قوه عاقله، مکر و حیله کردن است، از این جهت، حضرت رسول اکرم(ص) فرمودند: «از ما نیست هر که مکر کند با مسلمی.» و جناب امیرالمۆمنین (ع) فرمودند: اگر نه این بودی که عاقبت مکر و خدعه آتش جهنم است، من از همه مردمان، مکّارتر بودم؛ و مکرر آن سرور آهی بلند می‌کشیدند و می‌فرمودند: «واویلا، با من مکر می‌کنند و می‌دانند که من مکر ایشان را می‌فهمم و راه‌های مکر و حیله را بهتر از ایشان می‌شناسم، ولیکن چون می‌دانم که مال مکر و حیله و خدعه، آتش جهنم است، بر مکر ایشان صبر می‌کنم و آنچه را ایشان مرتکب می‌شوند، من مرتکب نمی‌گردم». طریقه خلاصی از این صفت خبیثه آن است که متذکر بدی عاقبت آن گردد و تأمل کند که صاحب آن در آتش سوزان، همنشین شیطان است. (1)


بلی، نبـــود ره نا امیـــدی

سیاهی را بــــود روز سپیدی

ز صد در، گر امیدت بر نیاید

به نومیدی جگر خوردن نشاید

 

غش در معامله نمونه‌ای از مکر


بله این‌هایی که غش در معامله می‌کنند. گندم نشان می‌دهند، اما جو می‌فروشند، این هم مکر است. آب به شیر می‌ریزند، مکر است. یک سطل ماست، زیرش یک مزه دارد، وسطش یک مزه، رویش یک مزه. سه رقم ماست را قاطی می‌کند، به شما عوض یک ماست می‌دهد. این‌ها را دقت کنید. قرآن آیه‌ای دارد: «و مکروا و مکرالله والله خیر الماکرین» (1). بعضی‌ها مکر می‌کنند و جزای این مکر به خودشان برمی‌گردد.

قدیم‌ها یک نفر آب به شیر می‌ریخت و به مردم می‌فروخت. پول‌ها را جمع کرد، همه را اشرفی کرد (حالا می‌گویند بهار آزادی) و گذاشت در یک کیسه و با کشتی رفت مکه. کیسه را پهلوی خودش گذاشته بود که مبادا دزد ببرد. پر اشرفی بود. حواسش نبود که یک میمونی وارد کشتی شد، با دندانش این کیسه را گرفت و از نردبان کشتی رفت بالا روی طاق کشتی نشست. در کیسه را با دندانش باز کرد، یک دانه از اشرفی‌ها را می‌ریخت در آب، یکی را می‌ریخت در دامن حاجی... یکی می‌ریخت به آب، یکی می‌ریخت به دامن حاجی ...تا کیسه تمام شد.

هرچه آب به شیر ریخته بود، میمون ریخت به آب. این‌هایی که کلاه سر مشتری می‌گذارند و مکر می‌کنند، خیال نکنند که به جزای مکر خودشان نمی‌رسند. یک دفعه بچه‌اش، شب دل درد می‌گیرد و دو میلیون تومان باید به مریض‌خانه پول بدهد. مکر همین است دیگر! سرمردم کلاه می‌گذاری، سر خدا که نمی‌توانی کلاه بگذاری.


ببری مال مســـــلمان، چو مالت ببـــرند

بانگ و فریاد بر آری که مسلمانی نیست؟

 

در حدیثی داریم: «اگر کسی مال خدا را ندهد، خمس ندهد، حق خدا را ندهد، ما کسانی را بر او مسلط می‌کنیم که همان مقدار را از او بگیرد.» مثلاً یک مالیات برایش می‌آورند. اصلاً کاسبی ندارد، مالیات می‌آورند بیست میلیون تومان. کاسه و قوطی‌ها همه خالیست. مأمور مالیات فکر کرده قوطی‌ها پر است، صورت نوشته بیست میلیون. داد و بیداد راه می‌اندازد.

مال مردم را خورده حالا که می‌آیند مالش را می‌برند، می‌گوید یک مسلمان نیست توی این دنیا؟ این چه جور اسلامی است؟! خب مال مردم را خوردی، حالا مال تو را خورده‌اند.


عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده

حیران شد و بگرفت به دندان ســر انگشت

تا تو که را کشتی تا کشته شــدی زار

آن کس که تو را کشت کی کشته شود زار

 

نمایش فیلمی از سِر خدا


یک روزی حضرت موسی کلیم(ع) برای مناجات به طور رفته بود، به خدا گفت: خدایا یک سِرّ از اسرارت را به من نشان بده. خدا فرمود: موسی، برو کنار فلان چشمه بنشین ببین چه می‌بینی. رفت نشست و دید یک سواری آمد. پیاده شد و یک آبی به سر و صورتش زد. یک کیسه پول داشت، یادش رفت ببرد، کیسه پول را گذاشت آنجا، سوار اسب شد و رفت.

یک بچه‌ی ده یا پانزده ساله آمد و دید یک کیسه پول آنجاست. برداشت و رفت. حضرت موسی هم دارد تماشا می‌کند. از آن طرف، سواره یک دفعه یادش آمد که ای وای، من یک کیسه پول داشتم، یادم رفت بیاورم. برگشت دید یک پیرمرد نابینایی آنجاست. پسر نیست، ولی یک پیرمرد نابینایی آنجاست. گفت: پیرمرد این کیسه پول مرا ندیدی؟ گفت: نه. اظهار بی اطلاعی کرد. گفت من نابینا هستم. مال تو را برنداشتم. زد و با شمشیر پیرمرد را کشت. گفت: تو برداشتی من همین الآن رد شدم از اینجا کس دیگری نبوده.

حضرت موسی گفت: خدایا! این پیرمرد بی گناه کشته شد، اما پول‌ها را آن بچه برد. قصه چیست؟ خطاب رسید که این سوار که پول‌هایش را جا گذاشت. یک موقع پدر این بچه برایش کار کرده و همان مقدار پول بابای این بچه را خورده بود، حالا این پول نصیب بچه‌اش شد. آن پیرمرد هم که دیدی کشته شد، یک موقع پدر این سوار را کشته بود و خود سوار هم نمی‌دانست که قاتل پدرش این است. اصلاً نمی‌دانست. خیال کرد پول‌ها را برداشته؛ به هوای این که پول‌ها را برداشته، او را کشت.

آنقدر گرم است بازار مکافات عمل/ بی دیده گر بینا بود هر روز روز محشر است


آیة الله مجتهدی تهرانی
از هر دست بدهی، از همان دست پس می‌گیری


دنیا فیلم است. حالا ما نمی‌دانیم در پس پرده چیست؟ این‌هایی که ظلم می‌کنند، خیال می‌کنی به جزای خودشان نمی‌رسند. همه‌شان به جزای خودشان می‌رسند. پس از خدا بخواهیم که ما ظلممان حتی به یک مورچه هم نرسد.

حاج میرزا جواد آقای تهرانی(استاد اخلاق) رفت سبزی خرید، (بهشت رضا قبرش است) می‌برد خانه و می‌بیند که پر مورچه است. می‌آورد پس می‌دهد. سبزی فروش می‌گوید: آقا، سبزی‌اش تازه است، چرا پس آوردید؟ فرمودند: آخر دیدم این مورچه‌ها از خانه و زندگی‌شان دور شده‌اند. این سبزی‌ها مال اینجاست. مورچه‌ها بروند سر خانه و زندگی‌شان. این‌ها خانه دارند، زندگی دارند، زن و بچه دارند. چند سال انبار توشه دارند. این‌ها ذخیره دارند برای زمستان. این‌ها در خانه من بمانند، رها می‌شوند. او آزارش به یک مورچه هم نمی‌رسید.


خداوند هیچ چپز به درد نخور نیافریده


حضرت داوود کنار یک دریا نشسته بود. یک کرمی در لجن بود. عرض کرد: خدایا این کرم چیست که خلق کرده‌ای؟ به چه درد می‌خورد؟ خدا فرمود: این کرم همین الآن به ما می‌گفت این داوود را برای چه خلق کردی؟ چیزی که خدا خلق کرده باشد، به درد نخور نیست. هر چیزی به درد می‌خورد.

 

پیوست‌ها:

1. برگرفته از سخنرانی شهریور 84.

2. سوره مبارکه آل عمران، آیه 54.

منبع: ایسنا

زندگینامه شهیدحسین قنبری نیاکی

زندگینامه شهیدحسین قنبری نیاکی



نام پدر:    غلام حسن
نام مادر:   صدیقه
تاریخ تولد: 1342  آمل

وضعیت اشتغال:    دانشجو-طلبه
تحصیلات:   دانشگاهی و حوزوی
یگان خدمتی:   سپاه پاسداران
عضویت:   پاسدار
تاریخ شهادت:   1365/4/10
محل شهادت:   مهران
نحوه‌ی شهادت:    در عملیات کربلای 1
محل دفن:   آمل
سن:   23 سال


شهریور سال یکهزار و سیصد وچهل‌ودو،همزمان با قیام امام خمینی (ره) و جریان 15 خرداد، در یکی از محله های شهر آمل به نام نیاکی‌محله کودکی بدنیا آمد که نام او را«حسین»نهاده‌اند.
اولین معلم این کودک، مادری بود که خود در کانون علم و ایمان پرورش یافته بود و متاثر از تربیت صحیح پدری بزرگوار و صاحب نام و مجتهدی توانمند در فتوا، بنام آیت‌الله حاج شیخ ولی‌الله مدرس بابلی مازندرانی، رشد و نمو پیدا کرد.
حسین، علاوه بر داشتن رحمت مادرانه از نعمت پدری برخوردار بود که به دیانت اشتهار داشت و با زهد و تقوای خود همواره مراقب تعلیم و تربیت فرزندانش بود.
حاج غلامحسن علاوه بر‌ آشنایی با علوم قدیمه، در سنگر آموزش و پرورش به تعلیم و تعلّم می‌پرداخت و همواره زندگی‌اش قرین با عمل صالحه و کارهای نیک بود.
حسین تحصیلات ابتدایی را در یکی از دبستان‌های پائین‌بازار شروع نمود و بعد در دبستان ولی عصر (عج) پی گرفت.دبستان ولی عصر(عج) در آن زمان تنها موسسه‌ای بود که علاوه بر مسایل دانشی، موضوعات بینشی را می آموختند و با محوریت عناوین اسلامی و اعتقادی سعی می‌نمودند تعلیم و تربیت در مجرای صحیح آموزش داده شود. پدر بزرگوار شهید نیز در آن دبستان به تدریس مشغول بود که خود از نزدیک پرورش روح و روان فرزندش را بر عهده گرفت.حسین دوران راهنمایی را در مدرسه حکیمی به اتمام رساند و بعد در رشته فرهنگ و ادب در دبیرستان شاکری(صمدیه لباف)و نیز دبیرستان خدمات چاکسر، ادامه تحصیل داد. در سال سوم متوسطه بود که به فعالیت‌های سیاسی و مذهبی روی آورد و از سال 1356 با تحت تاثیر قرار گرفتن افکار ضد ستم‌شاهی برادر دانشجویش،در تظاهرات مردمی ضد رژیم برای تحکیم پایه‌های انقلاب اسلامی شرکت می‌نمود.
در سالهای 59-1358 بود که به همت تعدادی از دوستان همفکر و همراه که تعدادی از آن عزیزان نیز به خیل شهدا پیوسته‌اند پیگیر تاسیس و نیز فعالیت گسترده اتحادیه انجمن‌های اسلامی دانش‌آموزان در کنار انجمن اسلامی معلّمان در مهدیه آمل شد و به عنوان یکی از اعضای موسس و فعال سعی در جذب و هدایت دانش آموزان داشت.
شهید،علاوه بر تاسیس کتابخانه کانون فرهنگی در دبیرستان صمدیه لباف از جمله موسسین انجمن اسلامی نیاکی محله بود که به همراهی شهیدان محمد حسن‌نژاد و اسماعیل شیرزاد و... در تمامی فعالیتهای فرهنگی تبلیغی و صنفی کمکهای شایسته‌ای به انقلاب نمودند.
از آنجایی که شهید در خانواده‌ای اهل علم و ایمان رشد یافته بود و لذت علوم دینی در مذاقش شیرین و کامش را شربت اندر شربت کرده بود،از این رو تصمیم گرفت بعد از دریافت مدرک دیپلم به علوم دینی روی بیاورد، به همین علت در مسجد هاشمی به همراه یکی از دوستانش در محضر حجت الاسلام موسوی که آنوقت امام جماعت مسجد بود زانوی ادب زد و به تلّمذ علوم دینی پرداخت.بعد از آموزش صرف میر و شرح امثله برای کسب بیشتر علوم دینی، راهی بهشهر، حوزه‌ی علمیه‌ی رستمکلا شد. 9 ماه تمام در آن حوزه به تهذیب و تزکیه و تعلیم‌گیری از اساتید بزرگوار مشغول گردید و تا شرح مهدیه را خواند.
شهید در حین تحصیل علوم دینی به موضوعات اجتماعی و سیاسی توجه خاصی داشت و از طریق رادیو و اخبار مسایل و انقلاب را پیگیری می‌نمود و به بررسی و تحلیل مسایل سیاسی می‌پرداخت.
شهید با اطلاع از حرکت منحرفان و جریانات سیاسی و هجوم گروهک‌های مارکسیستی در بهمن سال 1360 به آمل،حوزه‌ی علمیه را رها کرده و در کسوت مقدس سپاهی‌گری رسماً در سپاه آمل مشغول به کار و خدمت صادقانه شد. ابتدا در واحد اطلاعات و عملیات و بعد در قسمت بخش فرهنگی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عنوان مسؤول فرهنگی عهده‌دار وظیفه خطیر فعالیت‌های تبلیغی هنری شد. او با بهره‌گیری صحیح از نمایشنامه و تئاتر، در شناسایی فرهنگ اسلامی و شیعی اهتمام ورزید.
شهید در کنار فعالیت های علمی و سیاسی و تبلیغی و هنری، به ورزش علاقه‌ی زیادی نشان می‌داد و در کنار ورزشکاران و صاحب‌نظران ورزشی، ضمن تمرین و جذب نوجوانان به میادین ورزشی در بازی‌های سطوح مختلف آموزشگاهی و نیز جام محلات شرکت داشته است. با همت تنی چند از ورزشکاران بنام نیاکی محله تیم شهید قدیر را پایه‌گذاری کرد.
در فروردین سال 60 به عنوان کادر مرکزی تشکیلات تیم قرار می‌گیرد و در مسابقات باشگاهی دسته اول در لیگ سراسری مازندران عضویت یافته و  بعنوان یکی از بازیکنان فیکس تیم، در جناح هافبک و فور‌وارد، تیم  را همراهی می‌نمود.
شهید در میادین ورزشی علاوه بر رعایت احترام اجتماعی، برخوردهای فردی را نیز مورد توجه قرار می‌داد و معتقد به اخلاق و تواضع در مقابل دیگر بازیکنان،مربیان و داوران بوده است.
سال 1362 در کنکور شرکت کرد و در همان سال به دانشگاه راه یافت و در رشته علوم تربیتی دانشکده روان‌شناسی و علوم تربیتی دانشگاه علامه طباطبایی مشغول تحصیل، گردید.
شهید با داشتن سابقه و صبغه دینی و سیاسی به عضویت انجمن اسلامی دانشکده درآمد و با جهاد دانشگاهی همکاری می‌نمود.
روح جستجوگر حسین با دیدن فضای مسابقه‌ی«بسوی خیرات»به آنچه داشت قانع نگردید و برای برگرفتن گامی برتر و بهتر بهمراه راهیان کربلای 5 بسیج آمل، راهی جبهه‌های نبرد حق علیه باطل گردید تا اینکه آن وجود ناآرام در عملیات کربلای 1 در تاریخ10/4/1365 در منطقه مهران، در جوار حق آرام گرفت و جزو ذخایر عالم بقا گردید.


گوشه‌هایی از وصیت نامه شهید:

«مادر عزیز شما را با تمام وجود دوست دارم... اما مادر عزیز با این همه از ته دل و عمق وجودم بیان می‌شود باید بگویم تکلیف داریم به عنوان مسلمان راه و رسم مسلمانی را در پیش گیریم و به واقع مسلمان باشیم.
برادران و خواهرانم!در تمام امور با توکل بر خداوند تبارک و تعالی مؤید و موفق باشید...در جهت اسلام و انقلاب جدیت داشته باشید...وکوچکترین قصور و کوتاهی در حفظ اسلام گناهی نابخشودنی است.
بارالها! قلبی ده که رضای تو در آن باشد و اندیشه‌ای ده تا در اختیار قلب سلیم باشد. خدایا! غفلت از آخرت و مرگ را از وجودم پاک گردان تا بتوانم طریق سعادت را بیابم.
مرگ هر آن در انتظار انسان است چطور این موجود از او غفلت می‌ورزد و خود را به بیراهه می‌زند و سعی در فرار از آن دارد.

زندگینامه شهید سید محمدرضا محمدی نیاکی

زندگینامه شهید سید محمدرضا محمدی نیاکی



نام پدر:    سید حسن
نام مادر:   محترم
تاریخ تولد:  1345

وضعیت اشتغال:    دانش آموز
تحصیلات:   سوم نظری
یگان خدمتی:   سپاه پاسداران
عضویت:   بسیجی
تاریخ شهادت:  1365/4/10
محل شهادت:   مهران
نحوه‌ی شهادت:   در عملیات کربلای 1
محل دفن:   آمل
سن:   20 سال


سال 1345 بود که سید محمدرضا در یک خانواده کارگری ولی معتقد به دین و ولایت متولد گردید.خانواده گرچه ساده‌زیست بودند امّا سرمایه عظیمی از اعتقاد به خدا و ارادت به ائمه اطهار آنان را در نزد خدا و خدابینان عزیز کرده بود.
دوره‌ی ابتدایی را در دبستان جلالی و دوران راهنمایی را در مدرسه‌ی صابر آمل، سپری نمود.در کودکی و نوجوانی بسیار خوش‌خلق و مقید به احکام دینی بود و از خود شخصیتی ساخته که متانت او حاکی از شور و شعور وی در رسیدن به اقیانوس آرام الهی و اعتقادی بود.
دوران تحصیلات دبیرستانی‌ او، مقارن با سالهای دفاع مقدس بود که شهید با ورود به مدرسه عشق و ایثار به طور موقت دست از تحصیل کشیده و در راه دفاع از آرمانهای ولایت از سال 1362 تا شهادتش هفت مرحله به جبهه‌ها اعزام گردید.
اگرچه تنی مجروح و جسمی زخمی در نبرد و مجاهدت علیه کفار داشت، اما این امر مانع از حضور ایشان در جبهه‌ها نمی‌شد.عاشقانه شب‌ها در سنگر می‌گریست و روز چون شیر می‌غرّید در این راه به مولایش اقتدا داشت و هر آن  در پی جلب و جذب رضایت خداوند بود.
علی‌رغم مشکلات مالی خانوادگی وجوه پرداختی از مساعده سپاه را به فقیران می‌بخشید و در ایثار به همنوعان زبانزد دیگران بود.
سرانجام مرغ جانش در فتح مهران بسوی آشیان ابدی پرواز کرد.
خلوص نیت و ارادت قلبی شهید در جوانی به اهل بیت موجب شد تا پس از شهادتش،مورد تقدس و احترام دیگران واقع گردد؛ تا آنجایی که بسیاری از مصایب و مشکلات دیگران با نذر و نیاز به درگاه حق با شفاعت‌طلبی شهید عزیز حل می شود و توسل به روح پاکش، کارگشای افراد می باشد.

گوشه هایی از وصیت‌نامه‌ی شهید

پروردگارا! ببخش آن گناهانم را که سد راه شهادتم خواهد شد.از تو می‌خواهم که مرا در بستر خواب نمیرانی و مرا چون جدم حسین(ع) در میدان جنگ بمیران.
پدر و مادر عزیز! بخدا قسم بر این لباس رزم افتخار می‌کنم و به میدان نبردی می‌روم که علاوه بر دفاع از میهن،پاسخی باشد به ندای گهربار حضرت امام تا دشمنان نگویند که امام بی‌یار و یاور است.
برادران عزیزم! از شما می‌خواهم در مساله جنگ بی‌تفاوت نباشید، جبهه‌ها را خالی نگذارید.چه با جان و یا مال به کمک بشتابید.در تشییع جنازه من، ندای هل من ناصراً حسینی را سر دهید و نگذارید افرادی که با اسلام و دین مخالف هستند حضور یابند.

عالمی که در نمازش، درختان تسبیح می گفتند

عالمی که در نمازش، درختان تسبیح می گفتند


ایشان حالات غریب و مکاشفاتی داشتند که همگی دلالت بر عظمت روحی آن بزرگوار می کند.چنانچه می گویند در نمازش در سورة حمد آیة «ایاک نعبد و ایاک نستعین» را گاه بیش از صد بار به حالت خضوع و خشوع تکرار می کرد تا آنکه به حالت بی هوشی نقش بر زمین می شد.
 آخوند ملا محمد کاشانی  (کاشی)، عارف، فیلسوف، حکیم، فقیه و عالم شیعی در سال ۱۲۱۳ش  (۱۲۵۰ق) در کاشان به دنیا آمد و مقدمات علوم را در زادگاهش پشت سر گذاشت. وی پس از آن راهی اصفهان گردید و حکمت و فلسفه را نزد میرزا حسن نوری و محمدرضا صهبای قمشه‏ای آموخت تا بدانجا که در علوم عقلی به کمال رسید. آخوند ملامحمد کاشانی از آن پس در مدرسه جده کوچک و مدرسه صدر اصفهان به تدریس علوم عقلی پرداخت و جاذبه درس ایشان که فلسفه را با عرفان می‏آمیخت، علاقمندان به فلسفه، به ویژه فلسفه ملاصدرا را از شهرهای دور و نزدیک و حتی از کشورهای دیگر به اصفهان می‏کشاند.
 
 
شرح حال آخوند کاشی (آخوند ملا محمد کاشانی ):
 
برای ایشان حالات غریب و مکاشفاتی نقل شده که همگی دلالت بر عظمت روحی آن بزرگوار می کند.چنانچه می گویند در نمازش در سورة حمد آیة «ایاک نعبد و ایاک نستعین» را گاه بیش از صد بار به حالت خضوع و خشوع تکرار می کرد تا آنکه به حالت بی هوشی نقش بر زمین می شد. و هنگامی که به هوش می آمد بر می خواست و نمازش را مجدد به جا می آورد.
 
شاگردان:
 
 برای این حکیم ربانی بیش از صد شاگرد برشمرده اند که همگی از علمای بزرگ روزگار خویش بودند. ازجمله شاگردان او حاج آقا رحیم ارباب ، سیدحسین بروجردی، شیخ محمد حکیم خراسانی،  سید محمدرضا خراسانی، آقا ضیاءالدین عراقی، طَرَب اصفهانی، آقا نجفی قوچانی، شیخ هاشم قزوینی و میرزا ابوالقاسم محمد نصیر شیرازی ، شهید بزرگوار سید حسن مدرس، حاج میرزا علی آقای شیرازی را می توان نام برد. سخنان وی در شاگردانش چنان مؤثر بود که اکثر آنان را از تعلقات دنیوی دور و متوجه آخرت می نمود. چنانکه اکثر آنان را متمایل به شب زنده داری و تهجد می نمود.
 
 
حاج آقا رحیم ارباب که پیوسته ملازم محضر درس و خدمت آخوند کاشی بود نقل می کنند که :«یک روز عصر آخوند به من فرمود :آقا رحیم ،امشب برای غذا بی میل نیستم که بادمجان بخورم،و این از نوادر بود که آخوند میل به غذای پختنی کرده بود،چون معمولا به غذای ساده اکتفا می نمود. من رفتم مقداری بادمجان خریدم و آنها را آماده کردم که در پستوی حجره آنها را سرخ و مهیا نمایم. کم کم مغرب شد و آخوند به نماز ایستاد،حالتی پیدا کرد که گفتنی نیست.آنچنان با خدا مناجات می کرد که گویی تمام درختان مدرسه با او همنوا شده و می خوانند:«سبوح قدوس رب الملائکه و الروح». غرق در عوالمی بود که گویا در زمین نبود و حضور مرا در آن مکان به کلی از یاد برده بود.من مات و متحیر و مبهوت آن صحنه ملکوتی بودم که ناگاه به خود آمد و من هم به خود آمدم در حالی که دودی غلیظ تمام حجره را فرا گرفته بود و در آن عالم حیرت بادمجانها همه در تابه سوخته و ذغال شده بود. آخوند هم بدون آنکه چیزی از آن حال و جذبه به روی خود بیاورد فرمود:آقا رحیم بادمجان سوخت؟طوری نیست امشب هم حاضری خودمان را می خوریم.»
 آخوند همچنین دارای چشم برزخی بودند و باطن افراد را می دیدند.داستانهای زیادی در مورد رفتارهای به ظاهر غیر منطقی آخوند در مواجهه با افراد نقل شده که وقتی علت این رفتارها را از آخوند جویا می شدند می فرمودند من چیزی می بینم که شما نمی بینید.
 
 دیدن صورت برزخی افراد: 
 
یکی از خصوصیات آخوند کاشی این بود که صورت برزخی افراد را می دید. و داستان های زیادی در این مورد نقل شده است. یک روز مرحوم آخوند در جلسة تدریس خود قرار گذاشت که تفسیر کشاف را برای شاگردان درس بدهد و بعد هم اعلام کرد که هر کس می خواهد سر درس بیاید حتماً باید با خودش این کتاب را بیاورد. روز بعد همة طلبه ها سر درس حاضر بودند و کتاب آورده بودند. در میان طلبه ها طلبه ای بود که مشهور به قداست و تقوا بود و خیلی تحویلش می گرفتند. این طلبه آن روز کتاب را نیاورده بود، مرحوم آخوند درسشان را که می دهند نگاهی می کنند که ببینند چه کسی کتاب را نیاورده وقتی که می بیند این طلبة معروف کتاب را نیاورده به شدت با او برخورد می کند و هر چه ناسزا بود به آن طلبه می گویند که تمام آن طلبه ها به ایشان شک می کنند و ناراحت و منزجر می شوند. چند روز بعد یکی از مریدان مرحوم آخوند که ظاهراً مرحوم خراسانی بوده اند از آخوند در مورد این ماجرا سوال می کنند که آقا چرا شما اینقدر این طلبه را اذیت کردید؟ او در میان طلاب مشهور به قداست و تقواست. مرحوم آخوند در جواب به او می گوید:
 
تو مو می بینی و من پیچش مو                    تو ابرو بینی و من اشارت های ابرو
 
 چیزی نمی گذرد که آخوند مرحوم می شود. بعد از فوت آخوند معلوم می شود که این طلبه که حجره اش در مدرسة نیم آورد بود مبلغ فرقة ضالة بابیت و بهائیت است. و او گرگی بوده است در لباس میش و در این مدت مرحوم آخوند با چشم برزخی خویش از نیات پلید او آگاه بود.
 
  مرحوم آیت الله شهید دستغیب نقل می کنند که یک روز مرحوم آخوند کاشی وسط مدرسة صدر در کنار حوض مشغول وضو گرفتن بودند که ناگهان می بینند خرسی دارد به طرفشان می آید. ایشان دوان دوان خودشان را به حجره می رسانند و در حجره را می بندند و از حال می روند. چند روز بعد یکی از حاجی های بازار می رود نزد آخوند و از ایشان گله می کند که: حاج آقا حالا ما را که می بینید فرار می کنید؟ مرحوم آخوند، آن وقت متوجه می شوند که آن خرسی که آن روز دیده اند همین حاجی بازاری بوده است.

نماز جمعه با حال

 آیت اللّه ارباب مدتها در محله  گورتان - خیابان آتشگاه -اقامه نماز جمعه مى‏نمودند. زیرا ایشان نماز جمعه را واجب مى‏دانستند و نماز جمعه ایشان حال بخصوصى داشت، همه این نماز حال بود. ما مى‏گفتیم شما حالى دارید مى‏فرمودند: شما آخوند کاشى را ندیده بودید، وقتى آخوند به طرف خدا مى‏ایستاد و نماز مى‏خواند استخوانهاى سینه‏اش مى‏لرزید و حالتى داشت که همه در و دیوار مدرسه صدر جذب مى‏شد

استغفار آخوند کاشى

 نقل کرد سید جلیل حاج آقا محمد مقدس از عالم محقق ملّا محمد کاشانى که فرموده بود شبى در ایام تحصیل تاریخ مطالعه مى‏کردم. جنگ جمل را مى‏خواندم، به آنجا رسیدم که محمدبن حنفیه شتر عایشه را پى کرد. حضرت على(ع) به محمد بن ابى‏بکر فرمودند خواهرت را دریاب و مگذار به او اذیتى شود. پیش خود در دل گفتم)و یا به زبان راندم( یا على چرا نگذاردید عایشه را بکشند و کار را تمام کنند. خوابیدیم، در عالم رویا دیدم که حضرت امیر)ع( به من فرمودند: ملّا محمد تو هم به من ایراد مى‏گیرى)و یا تو هم مثل دیگران به من ایراد مى‏گیرى( .وحشت‏زده از خواب پریدم و استغفار کردم و اظهار داشتم یا على من از روى عقیده قلبى چنین مطلبى اظهار نکرده‏ام، بلکه شوخى بوده است و مرحوم آخوند ملّا محمد کاشانى هر وقت این حکایت را نقل مى‏کرده است مى‏فرموده است شوخى بود و استغفار مى‏نموده است

 نماز شب:
 
 حضرت حجت الاسلام و المسلمین آسید محمد حسین مدرس در اصفهان فرمودند: یک روز طلبه ها به مناسبت عیدالزهراء جشنی گرفته بودند و از آخوند کاشی هم دعوت می کنند که در آن جشن شرکت کنند. ایشان هم تشریف می آورند و تا دیروقت در مراسم تشریف داشتند. آنگونه که برای نماز شب آقا خوابشان می برد، و برای صبح از خواب بیدار می شوند. دوباره «هفده ربیع الاول»طلبه ها جشن می گیرند و آخوند را دعوت می کنند که تشریف بیاورند و این بار هم ایشان خوابشان می برد. شب در خواب حضرت رسول صلی الله علیه و آله را می بینند و حضرت می فرمایند: ما دفعه قبل که نماز شبت ترک شد به خاطر شادی قلب دخترم«زهرا سلام الله علیها» تو را بخشیدیم .ولی امشب چرا خوابت برده بلند شو نماز شبت را بخوان .
 
دعای ابوحمزه ثمالی:
 
روزی یکی از شاگردان آخوند کاشی ایشان را برای افطار دعوت می کنند و با اصرار زیاد از او خواهش می کنند که سحر هم تشریف داشته باشند. آخوند فرموده بودند : به شرطی می مانم که با من کاری نداشته باشید و دنبال کار خود بروید. طلبه می گوید: من دائم برای پذیرایی نزد آقا می رفتم تا ببینم ایشان چه کار می کنند. متوجه شدم که ایشان از افطار تا سحر مشغول عبادت بودند و در قنوت نماز وترشان تمام دعای ابوحمزه ثمالی را با صوت حزین و گریه می خواندند.
 
 
ذکر درختان:
 
 مرحوم آخوند گزی اصفهانی از علمای برجسته اصفهان و معاصر با آخوند کاشی بودند نقل می کنند که: من یک شب در مدرسة صدر اصفهان میهمان یکی از طلبه ها شدم. در آن شب احساس کردم در و دیوار و درخت ها مشغول ذکر گفتند. آمدم درب حجرة آخوندکاشی دیدم ایشان با یک حالت مخصوصی مشغول نماز خواندن هستند و من احساس کردم در و دیوار و درخت ها همراه آخوند ذکر می گویند. همچنین آقا رحیم ارباب نقل می کنند: یک شب من از اتاقم به قصد وضو به صحن مدرسه آمدم که نماز شب را بخوانم وقتی از اتاق بیرون آمدم دیدم صدای همهمه ای می آید هر چه نگاه کردم دیدم همه جا خاموش است ولی از همه جا و درختان و در و دیوار نجوایی که مانند ذکر بود به گوش می رسید. رفتم وضوخانه دیدم آن جا هم صدا می آید، تعجب کردم که این صدای ذکر از کجاست؟ آمدم در ایوان نماز بخوانم متوجه شدم که مرحوم آخوند کاشی در قنوت و نماز وترشان ذکر می گویند و گریه می کنند. و در و دیوار هم اذکار را با او تکرار می کنند. من همینطور ایستادم و به او نگاه کردم تا نماز صبح شد و دیدم که سر و صدا تمام شد. فردا نزد ایشان رفتم و گفتم: آقا من یک حاجتی به شما دارم. فرمودن بگویید. و من ماجرای دیشب را برای ایشان بازگو نمودم. آخوند فرمودند خودتان شنیدید؟ گفتم بله. فرمودند : خداوند به شما عنایتی کرده است که شنیده اید.
 
خبر از غیب:
 
 منقول از  برادر فاضل و بزگوارم آقای معز الدین مهدوی از قول استاد خویش عالم زاهد ورع تقی مرحوم آقا شیخ علی یزدی ( وی از اساتید سطوح وادبیات در اصفهان بود ومردی بسیار عابد وزاهد وقانع بود وهم در این شهر وفات یافت در یکی از اتاق های تکیه مرحوم میرزا ابوالحسن بروجردی معروف به درکوشکی مدفون شد ) که ایشان فرموده بودند سال های اولیه ازدواجم در اصفهان موقعی بود که بسیار تنگدست شدم واز هیچ راهی گشایشی نشد. صبح که از خانه بیرون آمدم خانواده که چند ماهی بود بچه دار شده بود اظهار کرد جهت ظهر چیزی در خانه نداریم، به امید خدا از منزل خارج شدم به مدرسه صدر جهت درس و بحث روانه شدم تا ظهر مشغول بودم ودر این بین به یکی دو نفر از طلاب که فی الجمله وضع مادّیشان بد نبود و گاهی هم از آنها قرض می کردم اظهار کردم وپولی خواستم گفتند فعلاً موجود نداریم. خلاصه آن روز وشب به همین نحو گذشت بدون آنکه چیزی داشته باشم به خانه رفتم مادر بچه ها بدون آنکه اظهار نماید چون وضع مرا دید کمی مرا تسلّی داد و اظهار بشاشت کرد و خوشحالی کرد. روز دوم از خانه بیرون شدم ودر این روز به چند نفر از کسبه جهت قرض کردن رجوع کردم. همه جواب یأس دادند وحتی خواستم از بقال وقصاب ونانوا چیزی قرض کنم، اظهار داشتند بدهی شما زیاد شده وتا حساب قبلی را تصفیه نکنید چیزی دیگر به شما نخواهیم داد. خلاصه این روز هم بدین ترتیب سپری شد وخانواده از این بابت اظهاری نکرد وحال آنکه من واو دو روز بود که چیزی نخورده بودیم واو باید بچه را هم شیر بدهد. درهر صورت صبح روز سوّم موقعی که وارد مدرسه صدر شدم خواستم بروم به سمت جایگاه همیشگی خود که در آن درس می گفتم وآن مسجد پشت بازار نجّارها بود، مرحوم آخوند کاشانی را دیدم که به سمت من می آید . مرحوم آقا شیخ علی یزدی فرموده بودند به واسطه اختلاف مشرب وسلیقه، من نه تنها ارادتی به آخوند کاشی نداشتم بلکه او را نیز بد می دانستم چون وی مردی عارف وحکیم بود . نخواستم که با او روبه رو شوم زیرا در این صورت جهت حفظ ظاهر مجبور بودم که به او احترام کنم واز روی عقیده قلبی او را بد و فاسق می دانستم، راه خود را برگرداندم او نیز راه خود را به سمت من برگرداند تا بلاخره روبه روی هم قرار گرفتیم. ناچار سلام کردم ؛ ایشان پس از جواب فرمودند : آقا شیخ علی بیا. بدون اختیار به دنبال ایشان روانه شدم ، وارد حجره شد من نیز وارد شدم ، در سر جای خود نشست من را نیز دستور داد بنشین. نشستم. مبلغ پنجاه ریال پول نقد از زیر تشکچه خود خارج کرده و مقابل من گذارد. فرمود بردار ومصرف کن. من از روی عقیده خود که او را خوب نمی دانستم، نمی توانستم ازاو چیزی به عنوان هدیه یاهر عنوان دیگر قبول کنم، اظهار داشتم احتباج ندارم. مجدّداً فرمود بردار وجهت خانواده خود مصرف کن . من نیز اظهار عدم احتیاج و بی نیازی نمودم . در این موقع آخوند متغیّر شده به شدتی که رنگ رویش سیاه شد و اظهار فرمود شیخ علی یزدی ودروغ! ( دو مرتبه ) . امروز سومین روزی است که شما وخانوادتان گرسنه هستید وباز می گویید احتیاج ندارم. بردارید مصرف کنید هر موقع دیگر هم که احتیاج پیدا کردید به من رجوع کنید . مرحوم آقا شیخ علی یزدی فرموده بود موضوع دو روز من وچیزی نخوردن مطلبی بود که فقط من و عیالم وخداوند که عالم السّر و الخفیّات است از آن اطلاع داشتیم و مرحمو آخوند کاشانی از روی صفای باطن وریاضت نفس بدین مقام رسیده بود که ازباطن من اطلاع به هم رسانیده بود.
آخوند علاوه بر فقه و اصول و حکمت، در ادبیات عربی و فارسی و ریاضیات نیز تبحر داشت.
 
وفات 
 
 این فیلسوف و مدرس بزرگ فلسفه صدرالمتألّهین، سرانجام پس از عمری سرشار از تدریس و نشر فلسفه و عرفان در یازدهم تیرماه ۱۲۹۴ش برابر با روز شنبه بیستم شعبان سال ۱۳۳۳ ﻫ.ق ، درگذشت و بنا به وصیت خود، در بیابانی که محل خاکسپاری ِ فقیران و غریبان بود به خاک سپرده شد . آن بیابان ، امروزه به تکیه لسان الارض شهره است، و در کنار تکیه گلستان شهداء در شمار آبادترین و متبرک ترین قسمت های تخت فولاد است.
 
 
در هنگام فوت وصیت کرد که بر سنگ مزارش عبارت « فقیر الحق، اضعف خلق ا...» را بدون هیچ گونه القابی حک کنند.

منابع:

۱- سایت تبیان

۲- سایت هیئت فاطمیون قم

۳-سایت تخت فولاد اصفهان

فرهنگ نیوز

عکس‌نوشتی از حضور آیت‌الله خامنه‌ای در منطقه حلبچه

عکس‌نوشتی از حضور آیت‌الله خامنه‌ای در منطقه حلبچه


|عکس‌نوشتی از سردار کوروش آسیابانی، جانشین فرمانده قرارگاه منطقه‌ای غرب سپاه به مناسبت ۸ تیرماه، روز مبارزه با سلاح‌های شیمیایی و میکروبی|
 
http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/23017/C/13920408_0323017.jpg

این عکس مربوط می‌شود به حضور حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در منطقه‌ی عمومی حلبچه همزمان با عملیات والفجر ۱۰ که در روزهای پایانی اسفندماه سال ۱۳۶۶ صورت گرفت. منطقه‌ی تصویر، ارتفاعات شندروین عراق است که حدود ۳۶ ساعت پیش به تصرف نیروهای سپاه درآمده بود. آیت‌الله خامنه‌ای با توجه به مسئولیتشان در جنگ و در اداره‌ی کشور، برای دریافت آخرین اطلاعات و مشاهدات عینی، شخصاً در منطقه حضور پیدا کرده بودند.

منطقه‌ی شندروین در غرب رودخانه‌ی سیروان که مرز ایران و عراق است و در عمق حدود پنج شش کیلومتری خاک عراق قرار دارد. قرار بود نیروهای سپاه برای حفظ منطقه قرارگاهی در این ارتفاع تأسیس کنند. کارها به‌سرعت آغاز شده بود. من در آن زمان مسئول عملیات لشکر ۱۱ امیرالمؤمنین علیه‌السّلام بودم. ما سوار بر خودرو از پایین به سمت ارتفاعات حرکت کرده بودیم. عراقی‌ها اگرچه منطقه را در زمین از دست داده بودند، اما آسمان در اختیار آن‌ها بود. منطقه هنوز پاکسازی نشده بود و به هیچ وجه امنیت در آن وجود نداشت. هواپیماهای عراقی مدام بر فراز آسمان پرواز می‌کردند و بمب می‌ریختند. توپخانه‌ی دشمن هم بیکار نبود و روی منطقه آتش می‌ریخت.

به ارتفاعات رسیدیم، همین‌که از ماشین آمدیم پایین، یک هلی‌کوپتر بل ۲۰۶ که می‌خواست در آن منطقه به زمین بنشیند توجهمان را جلب کرد. با خودمان گفتیم در این شرایط ناامن آسمان، چه کسی با هلی‌کوپتر به این‌جا آمده؟ منتظر بودیم تا سرنشینان آن بیرون بیایند تا به‌سرعت آن‌ها را منتقل کنیم مبادا هلی‌کوپتر توسط هواپیماها هدف قرار نگیرد. دیدیم یک برادر جانباز با دو عصا در زیر بغل و یک پای قطع‌شده از هلی‌کوپتر پیاده شد و پس از او یک نفر با لباس سپاه آمد که متوجه شدیم آیت‌الله خامنه‌ای است که آن زمان رئیس‌جمهور و رئیس شورای عالی دفاع هم بودند. فکر می‌کنم ایشان برای استفاده‌ی بیشتر از وقت با هلی‌کوپتر به این‌جا آمده بودند. همگی سریع سوار ماشین شدیم و به سمت محل تأسیس قرارگاه -که «قرارگاه نجف» نام گرفته بود- حرکت کردیم.
فیلم: بیانات حضرت آیت‌الله خامنه‌ای درباره‌ی بمباران شیمیایی حلبچه (خطبه‌های نماز جمعه، ۲۸ اسفند ۱۳۶۶)

جدا از مسیر حرکت ما، منطقه‌ی حلبچه و ارتفاعات شندروین و بالامبو هم به‌شدت زیر آتش توپخانه و هواپیماهای دشمن قرار داشت. کل منطقه را با بمب‌های معمولی و شیمیایی هدف قرار می‌دادند. به محل ساخت قرارگاه رسیدیم. قرار بود سوله‌ای در محل یک شیاری -که از امنیت بیشتری برخوردار بود- ساخته شود. فکر می‌کردیم این کار انجام گرفته، اما وقتی به آن محل رسیدیم، متوجه شدیم هنوز این اتفاق نیفتاده و فقط توانسته بودند چند چادر برپا کنند.

حضرت آقا از ماشین پیاده شدند. نیروهای سپاه مشغول حفر سنگر برای نصب سوله بودند. از زیر یکی از چادرها، پتویی آوردند و روی یکی از سنگرهای نیمه‌کاره انداختند تا آیت‌الله خامنه‌ای روی آن بنشینند. همین که ایشان مستقر شدند در آن‌جا، هواپیماها مدام بمباران می‌کردند. نگران بودیم که نکند یکی از این بمب‌ها به این‌جا بخورد.

همه‌جای منطقه‌ی عمومی حلبچه داشت بمباران می‌شد. حتی مشخص بود که خود شهر حلبچه هم بمباران شیمیایی می‌شود. حضرت آقا از مشاهده‌ی این وضع ناراحت بودند، چون علاوه بر نیروهای ما، مردم بی‌گناه حلبچه هم قربانی می‌شدند. به همین ‌خاطر دستور اکید صادر کردند که سپاه هرچه سریع‌تر مردم حلبچه را تخلیه کند و آن‌ها را به سرعت برای مداوا به اردوگاه‌ها، درمانگاه‌ها و بیمارستان‌های پشت جبهه منتقل کند. در واقع ایشان در آن موقعیت، اولویت کار سپاه را بر انتقال مجروحان و مصدومان مردم حلبچه قرار دادند.

عکس فوق زمانی گرفته شد که حضرت آقا و همراهانشان از ماشین پیاده شده بودند و از ارتفاع به سمت محل قرارگاه نجف در یک سرازیری حرکت می‌کردند. من در این تصویر، اولین نفر در جانب راست آیت‌الله خامنه‌ای قرار دارم. در این تصویر دو نفری که لباس کردی به تن دارند، از نیروهای مهندسی-رزمی هستند و سه نفر از برادران که از همراهان ایشان بودند نیز در تصویر حضور دارند. ایشان حدود هشت یا نُه ساعت در آن ارتفاعات حضور داشتند و بعد سوار هلی‌کوپتر شدند و رفتند.


شهید سید حمیدرضا اسدی نیاکی

شهید سید حمیدرضا اسدی نیاکی



نام پدر:    سیدعلی اکبر
نام مادر:   پروین
تاریخ تولد:   1340/12/22

وضعیت اشتغال:   سرباز
تحصیلات:   دیپلم
یگان خدمتی:   لشکر 77 خراسان
عضویت:   سرباز
تاریخ شهادت:   1360/4/8
محل شهادت:   آبادان
محل دفن:   آمل
سن:   20 سال



زندگینامه شهید درادامه مطلب
  ادامه مطلب ...