از گنبد و پاوه تا مجاهدت در کنار شهید چمران/ بابانظر؛ پهلوانی که خراسان به او میبالد
به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس جانباز سید هاشم موسوی از مسئولین محور لشکر 21 امام رضا(ع) در بحبوحه عملیات کربلای 5 در گفتوگو با دفاع پرس، بخشهای از خاطراتش را در رابطه با ویژگیهای شهید نظرنژاد ورق زد.
راه اندازی ستاد اجرای فرامین حضرت امام
در سال 57 که انقلاب پیروز شد در شهر مشهد ستادی را با عنوان اجرای فرامین حضرت امام راهاندازی کرده بودیم که از جمله برقراری امنیت در مناطقی از شهر مشهد بر عهدهی ما بود. از 15 اردیبهشت که سپاه استان خراسان راهاندازی شد به عضویت این نهاد درآمدم و تا زمانی که در جبههها به عنوان یک پاسدار حضور داشتم به جد شاهد دلاوری رزمندگان اسلام و غیورمردان پاسداری از این مرز و بوم بودم.
در زمان اجرای عملیات کربلای 5 از نظر تشکیلات با لشکر 21 امام رضا(ع) هماهنگ بودیم که فرماندهی آن به عهدهی سردار اسماعیل قاآنی بود. تعداد گردانهایی که در عملیات کربلای 4 متاسفانه خرج شد 4 گردان بود؛ یعنی تعداد بسیاری از نیروها به شهادت رسیدند و تقریبا تمامی گردانها با حجم بسیاری از آتش توپخانه و پدافند عراق تار و مار شدند.
در عملیات کربلای 5 لشکر 21 امام رضا(ع) 22 گردان پیاده با لشکر 5 نصر که به استعداد 30 گردان بودند؛ در کنار هم عملیات انجام میدادند به طوری که پیوند این دو لشکر باعث ایجاد حلقهای مقاوم در تصرف مناطقی مانند پنج ضلعیها و نیز تصرف شهرک دوعیجی و جزیره بوارین شد.
تلاشهای شهید نظرنژاد در دوعیجی
اولین باری که به افتخار جانبازی نائل شدم در درگیری با کومله دمکراتها در مناطق سقز و کردستان بود. در وضعیت پرآشوبی که ضدانقلاب در آن مناطق ایجاد کرده بود از ناحیه پا هدف تیر قرار گرفتم و بعد از آن در عملیاتهای مختلفی مانند کربلای4 و 5 و نیز در عملیات والفجر هشت به این افتخار رسیدم.
برای رسیدن به شهرک مهم و استراتژیک دوعیجی عراق، تلاشها و جانفشانیهای بسیاری از جانب بسیاری از غیورمردان بسیجی به ثمر رسید. نمونه کامل آن تلاشهای شهید گرانقدر شهید نظرنژاد بود. در این زمان بنده به اتفاق شهید نظرنژاد، شهید سید علی ابراهیمی و شهید شریفی از مسئولین این محور بودیم.
قهرمان ورزش پهلوانی جوخه خراسان
شهید نظرنژاد که در جبههها به بابانظر معروف بود؛ هیکل بسیار تنومند و رعنایی داشت. با همهی توان و قدرتی که در درون خود احساس میکرد قدم به این عرصه گذاشته بود. از زمانی نوجوان بود از قهرمانان ورزش پهلوانی جوخه خراسان محسوب میشد و با آن روحیه پهلوانی و مردانگی که از او سراغ داشتیم؛ بیمحابا دل را به دریا میزد و برای سختترین کارها داوطلبانه قدم به میدانهای خطرناک میگذاشت.
در حادثه ضدانقلاب در شهر گنبد جانانه در خدمت مردم بود و هنگامی هم که ضد انقلاب به پاوه رسیده بود؛ خودش را به این شهر رساند و در کنار شهید چمران مجاهدتهای بسیاری از خودش نشان داد. در عملیات محرم نیز از ناحیه کتف و کمر هدف اصابت موشک قرار گرفت و با این حال به سبب اینکه از هیکل تنومندی برخوردار بود بعد از مدتی به جبههها بازگشت.
عبور از زمین ناهموار نخلستان
یکی از رشادتهای بابانظر زمانی بود که برای تصرف شهرک مهم دوعیجی عراق میخواستیم اقدام بکنیم. از آنجایی که برای رسیدن به این شهرک، شهید نظرنژاد ناچار بود از زمین بسیار ناهموار نخلستانی که به این روستا ختم میشد به سختی عبور کند. از طرفی این محور زیر آتش سنگین توپخانه عراق قرار داشت و تقریبا لحظهای نبود که توپخانه عراق این منطقه را نکوبد.
شهید نظرنژاد برای رسیدن به این نقطه داوطلب شد. با موتور تریلی که در اختیار داشت مانند فیلمهای سینمایی وارد مهلکه شد. به این ترتیب که بیسیمچی خود را به ترک موتور گذاشت و خودش راننده موتور شد. در این وضعیت ناهمگون برای اینکه بیسیمچی در آن ناهمواری به زمین نیافتد؛ مجبور شد که با فانسقه خود و بیسیمچی، وی را از پشت به شکم خودش چسباند تا در آن وضعیت از روی موتور سقوط نکند. با سرعت بسیار بالا از میان نخلستان در میان آتش و دود عبور کرد.
با رسیدن شهید نظرنژاد به شهرک دوعیجی و تصرف این شهرک خیال ما از اینکه این منطقه سقوط خواهد کرد؛ راحت شد. شهید نظرنژاد در این مامورت داوطلبانه از جان مایه گذاشت و با همه وجودش در خدمت اهداف از پیش تعیین شده عملیات بود. اگر رشادتهای امثال بابانظر نبود؛ معلوم نبود که امروز در چه وضعیتی به سر میبردیم.
انتهای پیام/
فرماندهی که برای نیروی هوایی پدری کرد
۱۵ دیماه مصادف است با سالروز شهادت سرلشکر منصور ستاری، فرمانده توانمند نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران و تنی چند از مسئولان این نیرو در یک سانحهی هوایی در سال ۱۳۷۳. رهبر انقلاب که خود در مراسم تشییع این شهیدان شرکت کردند، در مناسبتهای مختلفی از ایشان و بهویژه شهید ستاری تجلیل کردهاند. ایشان فرمودهاند: «شهید منصور ستارى - حقیقتاً یک نخبه بود؛ هم از لحاظ فکرى، ذهنى، علمى و عملیاتى، هم از لحاظ انگیزه و ایمان و حضور در عرصههاى دشوار. خداوند انشاءالله شهید ستارى عزیزمان را با اولیائش محشور کند»؛ «شهید ستاری در میدانهای جنگ، بارها تا مرز شهادت پیش رفت و پیوسته در طلب شهادت بود. او شب و روز نمیشناخت و تمامی لحظات زندگی خود را وقف خدمت به اسلام و نظام اسلامی کرده بود.» پایگاه KHAMENEI.IR همزمان با بیستمین سالروز شهادت ایشان در گفتاری از امیر سرتیپ خلبان حبیب بقائی، فرمانده پیشین نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران به بیان ویژگیهای شخصیتی سرلشکر ستاری پرداخته است.
* نخستین آشنایی
من در سال ۱۳۴۸ وارد دانشکدهی افسری شدم. آن زمان، شهید ستاری سال سوم دانشکده بودند. ایشان سال ۴۶ وارد دانشکدهی افسری شدند و سال ۴۹ فارغالتحصیل شدند. شهید بزرگوار ستاری به عنوان افسر پدافند به نیروی هوایی منتقل شدند؛ به دلیل اینکه سواد علمی ایشان بالا بود، افسر رادار شدند. بچههای رادار معمولاً مثل خلبانها از سرعت عمل بسیار بالایی برخوردارند. شهید ستاری و دوستانشان از این جمع بودند.
اولین باری که بعد از دانشکدهی افسری ایشان را دیدم، سال ۶۱ یا ۶۲ بود؛ در یک کانکس آبی رنگ در ایستگاه حسینیهی خوزستان اهواز. یکی از عملیاتها (بدر یا خیبر) میخواست انجام بشود. گروهی به نام «بیتالزهرا» اوایل انقلاب در نیروی هوایی تشکیل شده بود که در منطقه از نیروها حمایت و پشتیبانی میکرد. آنها کانکس را در آنجا قرار داده بودند. شهید ستاری با شهید بابایی وضو میگرفتند. به نظر من وضوی آنها خیلی با معنویت بود. یعنی نشان میداد اینها با هم محشور میشوند. در بعضی مسائل، حالتهایی به انسان دست میدهد که شاید تشریح آن سخت باشد، ولی من آن صحنهای که آنها با هم و در کنار هم قرار میگیرند و با هم محشور میشوند را، آن روز احساس کردم.
* فرماندهی که برای نیروی هوایی پدری کرد
اخلاق و رفتار و منش شهید ستاری به گونهای بود که حکم پدر برای بقیه داشت. اختلاف سنی زیادی با هم نداشتیم، ولی همه احساس میکردند که ایشان مثل پدر همهی ما هستند. بسیار خوشاخلاق، خوش برخورد و مهربان بودند. ضمن اینکه موهایشان هم یک مقداری سفید بود، ولی جوان بودند. آدم احساس میکرد یک فرزند با پدرش صحبت میکند. این بود که ما ایشان را دوست داشتیم و همیشه عزت و احترامی در حد تکریم بینهایت برای ایشان قائل بودیم. خدا رحمت کند شهید عباس بابایی هم این تأکید را داشتند. ایشان یک چنین شخصیتی برای همهی ما بودند.
شهید بابایی و شهید ستاری تقریباً در کنار هم بودند. بیشتر ارتباط این دو بزرگوار از سال ۱۳۶۲ و ۱۳۶۳ در قرارگاه رعد برقرار شد. از همانجا اینها با هم میرفتند و میآمدند. تقریباً قرارگاه رعد به معنای واقعی در پایگاه جنوب تشکیل شد و شروع عملیات آن هم پشتیبانی عملیات والفجر ۸ بود که یکی از شاهکارهای عملیاتی بود و نیروی هوایی نقش بسزایی چه در بخش آفند و چه در بخش پدافند در این مأموریت انجام داد. این دو بزرگوار در کنار هم بودند و شهید بابایی همیشه با تمام وجود به ایشان تکیه میکرد. یعنی به عنوان بزرگتر خودشان هم احترام خاصی برای ایشان قائل بودند. همین جملهای که گفتم که ایشان جایگاه پدری داشت، خیلی معنی دارد. یعنی انسان برای کسی که چنین احساسی نسبت به او داشته باشد، عزت و احترام خاصی قائل است.
قرارگاه رعد به صورت عملیاتی از سال ۶۳ شروع به کار کرد. شهید بابایی و شهید اردستانی در کنار شهید ستاری، سامانهی پدافندی را هدایت میکردند. سامانههای موشکی، سامانههای راداری، توپخانهها و... . شهید بابایی هم کارهای عملیات هوایی را انجام میداد؛ پرواز خلبانها و پوشش هوایی منطقه. اولین خاطرهای که از صدای شهید ستاری در گوش من مانده بود، در عملیات والفجر ۸ بود. من باید میرفتم یک مأموریتی را به همراه شهید اردستانی انجام دهم. ساعت ۴ یا ۵ صبح بود که میرفتم برای عملیات پروازی آماده شوم. دخترم در خواب من را صدا زد. فریاد زد بابا. من رفتم دستی به سر و رویش کشیدم. خیس عرق شده بود. بعد از آن رفتم. بنا بود ساعت ۸ صبح پرواز کنم که نشد. ساعت ۱۰صبح با شهید اردستانی عملیات را شروع کردیم. من از خسروآباد که منطقهای است بین آبادان تا فاو و جادهی مارپیچی هم دارد عبور میکردم. این صحنه یادم نمیرود. روی اروند که رد میشدیم یک لحظه دوباره دخترم آمد جلوی چشمم. من با سرعت حدود ۶۵۰ تا ۷۰۰ کیلومتر پرواز میکردم که ناگهان با درختی برخورد کردم. حدود ۲۰ ثانیه بین زمین و هوا معلق بودم. هواپیما را معمولاً طوری تنظیم میکنیم که اگر اتفاقی افتاد، خیلی بالا و پایین نیاید. به هوش که آمدم، دیدم سرعت هواپیما تا حدود ۲۰۰، ۳۰۰ کیلومتر کم شده و شهید اردستانی با شهید ستاری صحبت میکرد. من صدای اینها را میشنیدم. بعد شهید اردستانی به شهید ستاری گفت که فکر کنم حبیب بقایی خورد به درخت و خورد به زمین. خدا رحمت کند این عزیز را روحش شاد باشد. در همان حال مدام میگفت حبیب جونم حالت خوب است؟ اصلاً هیچ وقت این کلمات یادم نمیرود. صدایش مثل یک نوار ضبط شده در مغزم هست. اصلاً طور دیگری بود. ما را مثل بچههای خودش دوست داشت.
نحوهی ارتباط شهید ستاری با دیگران از سرباز وظیفه گرفته تا مقامات بالا نمونه بود. مثلاً یک جایی میرفت دستش را روی گردن سرباز میانداخت و سرش را نوازش میکرد. با سربازان روبوسی میکرد و آنان را در آغوش میگرفت. این صحنهها خیلی زیبا بود. شهید ستاری یک انسان معنوی همه بُعدی بود. متعالی بود. پدر خانوادهی نیروی هوایی بود. پیامبر عظیمالشأن اسلام صلیاللهعلیهوآلهوسلم برای مکارم اخلاقی مبعوث شدند. ایشان الگو را از همانجا گرفتند. کار که وظیفهمان است. ما میدیدیم شهید ستاری میرود در کلاس دانشگاه و دانشجویان را با عنوان پسرم یا عزیزم خطاب میکند. آن خطاب حبیب جونم ایشان به من، تا آخر عمرم از یادم نمیرود.
* با کارهای کوچک اقناع نمیشد
شهید ستاری یک انسان پرتلاش، فعال و اهل مطالعه بود. تمام ایام که مجلات خارجی مرتبط با نیروی هوایی چه در بخش آفند چه در پدافند ترجمه میشد و در اختیار پایگاهها و واحدها قرار میگرفت، ایشان همهی آنها را مطالعه میکردند. بالطبع خود ایشان اطلاعات کامل و جامعی از همهی سامانهها داشتند. شخصیتی بود که با کارهای کوچک اقناع نمیشد. بعضی انسانها مثل نور میتابند. یعنی تفضل خدا هم شامل حالشان میشود. بعضی از کارهای ایشان را بعد از شهادت ایشان شنیدم. نقاشی هم میکردند. در خانه کارهای هنری با چوب هم انجام میدادند. یعنی لحظهای از زندگی را اجازه نمیداد که به بطالت بگذرد. شهید ستاری این جور شخصیتی بودند.
شهید ستاری یک انسانی بود که میخواست کارهای بزرگی انجام بدهد و بسترهایش را هم مهیا میکرد و این فرهنگ و این استعداد و این دانش و علم را ترویج میداد که تبدیل به یادگاری از آن دوران شد. دانشگاه هوایی شهید ستاری را بنیان کردند، اینجا آموزشگاه هوایی بود که تبدیلش کردند به دانشگاه و انواع و اقسام تخصصهای پیچیدهای که در نیروی هوایی وجود دارد مثل برق، مخابرات، ارتباطات، الکترونیک، مکانیک، متالوژی و هر رشتهای که در نیروی هوایی کاربرد دارد، در آنجا ایجاد کردند. الان دانشگاه هوایی شهید ستاری به عنوان یکی از دانشگاههای خوب و علمی است.
ما برای شادی روح ایشان و برای راهکارهایی که ایشان داشتند، در این دانشجوها ایجاد انگیزه کردیم. گفتیم که هر کسی در دانشگاههای معتبری مثل صنعتی شریف، امیرکبیر یا علم و صنعت، شاگرد اول تا سوم شد، میتواند برود آنجا درس بخواند و بعد بیاید اینجا استاد دانشگاه شود. همین بچهها بعداً آمدند کارهای شهید ستاری را تکمیل کردند. بحث شهدا شرایط خاصی دارد. از خدا چیزهایی میخواستند و دنبال چیزهایی بودند که به لطف الهی بستر آن مهیا میشد. خود به خود این تلاشهای بعدی هم به وجود آمد. الان بالای ۷۰، ۸۰ نفر دکترا که از دانشگاه فارغالتحصیل شدند، در همان دانشگاه دارند تدریس میکنند.
* ماجرای طراحی و ساخت هواپیمای آذرخش
شهید ستاری یک انسان به تمام معنا چند بُعدی بود. با اینکه فرمانده نیروی هوایی بود، ولی اقناع نمیشد. انسان وقتی در این سطح از معرفت، اخلاق، بینش دینی و آگاهی قرار میگیرد، باید در محضر خدا جوابگو باشد. روش ایشان اینگونه بود. مقداری را برای شما گفتم. ایشان ایستاد، آستین خود را بالا زد و هواپیمای آذرخش را ساختند. این هواپیما بعد از شهادت ایشان در محضر حضرت آقا پرواز کرد. فرزند ایشان هم آنجا شاهد پرواز این هواپیما بود که حضرت آقا آن نشان و مدال را به فرزندشان تقدیم کردند.
قبلاً نیروی هوایی تقریباً ۱۰۰ درصد وابسته بود. هر قطعهای را که شما در نظر بگیرید خارجی بود؛ ما قطعاتی در هواپیما داریم که بالای ۶۰ هزار دور میزند. از سانتریفیوژها هم بالاتر است. ایشان ایستاد و آنها را ساخت. ایشان در ساخت هواپیما دنبال کار موتور بود. مثلاً دستگاههای پرههای توربین هواپیما را به قیمت بسیار گزاف و چهار تا پنج برابر دست دوم از خارج به ما میفروختند. ایشان رنج میبرد. چون اطلاعات کامل و جامعی از همهی این موارد داشت؛ ناراحت بود که چرا برای خرید یک جنس مثلاً ۱۰۰ دلاری باید ۵۰۰ دلار پول بدهند. از نظر روحی همین شرایط برای من هم بود که ما توفیق پیدا کردیم هر چه ایشان میخواستند انجام بدهند، با تمام میل و رغبت پیگیری کنیم. ایشان به علم و دانش علاقهی بسیار زیادی داشتند.
* ابتکار جالب شهید ستاری در عملیات والفجر ۸
ساعت ۳ بعد از ظهر ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ عراق به ما حمله کرد و خلبانان نیروی هوایی دو سه ساعت بعد از همدان پرواز کردند و ضربهی اول را به عراق زدند و فردای آن روز داستان ۱۴۰ فروندی رخ داد. نیروی هوایی نقش عظیمی در جنگ داشته است. هم در آفند و هم در پدافند. در پدافند، شهید ستاری نقش بسزایی داشتند. من در پایگاه هوایی دزفول بودم و تجربه کردم. هم رادار ما را زدند هم تکن ما. تکن یک دستگاهی هست که برای هواپیما امواجی ارسال میکند که فاصله و زاویه را به دست میدهد که مثلاً پایگاه اینجاست. اینها را زدند. شهید ستاری اینها را میدید و غصه میخورد. اینها مربوط به قبل از عملیات والفجر ۸ بود. کارهای مختلفی انجام شد؛ مثلاً اینکه موتور اصلی هاگ یک جا باشد و موشک آن جای دیگر و از جای دیگری کنترل شود. در عملیات والفجر ۸ کار بزرگی که ایشان انجام دادند، این بود که به بندر امام رفتند و از آنجا تا فضای ۳۰۰ مایلی را در عراق کنترل میکردند و هر هواپیمایی که به طرف منطقه پرواز میکرد را ایشان میدید.
این سیستمها از شب عملیات ۱۹ بهمن ۶۴ در ساعات ۱۱، ۱۲ شب مستقر شدند. ولی روشن نبودند. در حالت استندبای و آماده بودند. شهید ستاری به محض اینکه هر هواپیمایی میآمد و در رنج هاگ که ۴۰ هزار پا بود قرار میگرفت، برای چند ثانیه رادار را روشن میکردند، موتور اصلی هاگ را روشن میکردند، روی هواپیما قفل میکردند و موشک را شلیک میکردند و مجدداً رادار را خاموش میکردند. شهید ستاری این کار بزرگ را انجام داده بود. مثلاً محاسبه میکرد که هواپیما در فاصلهی ۱۰ ثانیه یا ۲۰ ثانیهای نزدیک فاو است و میخواهد بمبهای خود را رها کند؛ ایشان دستور آتش را میداد تا برود روشن کند قفل کند و بزند. همهی اطلاعات زاویه را هم در گوش همدیگر داشتند و با هم صحبت میکردند. تعداد زیادی از هواپیماهای عراقی مورد هدف قرار گرفتند.
عراقیها وقتی میدیدند که مثلاً یک موشک شلیک شده و هواپیما هم سقوط کرده و آثاری هم از تکرار و تداوم تشعشع رادار دیده نمیشود، برایشان سنگین بود. به نظر من حداقل ۳۰ فروند به وسیلهی این سامانه منهدم شدند. در آن عملیات توپهای ۳۵ میلیمتری و ۲۰ میلیمتری و موشکهایی که روی دوش قرار میگرفت، شلیک میکردند. ولی عامل اصلی سقوط هواپیماهای عراقی، هاگ بود. اسکایگارد و اورلیکن هم میزد. ولی آن کارهایی که به وسیلهی همکاری بین هاگ و رادار بندر امام انجام میشد، به وسیلهی شهید بزرگوار ستاری انجام شد. در عملیات کربلای پنج هم یک مقداری اینگونه عمل شد.
* تغییر جریان جنگ
در سال ۱۳۶۳ من در پایگاه دزفول بودم. خدا رحمت کند شهید بابایی تشریف آوردند و به من فرمودند که وسایل خودت را جمع کن، باید برویم امیدیه. آمدیم امیدیه و قرارگاه رعد تشکیل شد که مجموعهی آفند و پدافند بود. شروع آن از همین جا بود. از همین حرکت شروع شد. آنجا رفتیم و شهید ستاری و شهید بابایی در کنار همدیگر این قرارگاه را هدایت میکردند. از اینجا به بعد جریان جنگ عوض شد. این دو بزرگوار در کنار هم بودند و به حسب نیاز از وسایل و تجهیزات استفاده میکردند. همهی سیستمهای ذخیره را آوردند آنجا و در شیلترها ذخیره کرده بودند و به حسب نیاز بهرهبرداری میشد. شاید صنعت نفت در جنوب بخاطر این تدبیر حفظ شد. این بزرگوارها اینطور بودند. منابع حیاتی اقتصاد ما باید حفظ میشد و این مأموریت برای خود پایگاه طراحی شد.
هر پایگاه، سه سایت داشت. محل رادار، امکانات و نفرات ساخته شده بود. همهی اینها را این دو بزرگوار میبردند در سامانهی دفاع از فضای کشور و باعث شد که عراق دیگر به مناطق نفتخیز کمتر حمله کند. شهید ستاری با این کارها اقناع نمیشد. اصلاً حد و حدود نداشت. یعنی هر چه کار میکرد، باز هم اقناع نمیشد. چون احساس میکرد، کم است.
همان موقع که نیروهای سپاه در منطقه بودند، بحثشان این بود که ما دنبال موشکیم. آمدند در داخل یک کانکس تا مواد منفجرهای درست کنند. من آن موقع با شهید تهرانی مقدم، شهید ستاری و شهید بابایی به منطقه رفته بودم. میخواستیم عملیات انجام بدهیم، تصویر منطقه را داشتیم، من از زمین میرفتم صحنهها را میدیدم که میخواهم برویم تا یک موقع نیروهای خودی را اشتباهی نزنیم. در این قضیه همان موقع شهید ستاری با بچههای بیتالزهرا دنبال کار بودند و با دست خالی تولیداتی را انجام میدادند. چون عراق دزفول را با موشک میزد. در بحث ساخت قطعات، هواپیمای پرستو را کپیسازی کردند و ساختند. پرستو هواپیمایی است که ما تعدادی داشتیم، ولی گفتند که تعداد آن بیشتر شود. تعداد زیادی هواپیمای پرستو ساختند. بعد انواع و اقسام قطعات، ترمز هواپیما، لنت هواپیما، کارخانهی لاستیکسازی و ... ساختند.
* تأسیس دانشگاه هوایی
نیروی هوایی احتیاج به انواع و اقسام انسانهای تحصیلکرده داشت و این کمبود کاملاً در کشور مشهود بود. ایشان تصمیم گرفتند دانشگاه هوایی را با تخصصهای مختلف و متعدد بسازند و الان هم سالیانه برحسب نیاز دانشجویان دانشآموخته میشوند. در پایگاهها نیروهای بسیار بااستعداد، هم خلبان و هم فنی با سطح علمی بالا تربیت میشوند. مثلاً خلبانها به دلیل اینکه خلبانهای جنگی اینها را تربیت کردهاند، جسارت دیگری دارند. دانشجویان به دلیل اینکه مدارج بالاتری طی کردهاند، نسبت به قدیمیها به علم روز دانشگاه مجهز هستند و توانمندی بسیار بالایی دارند.
یکی از کارهای بزرگ نیروی هوایی که بعداً برنامه شد و توسعه دادند، بازسازی هواپیما بود که اوج آن ساخت هواپیمای آذرخش بود. اما فقط هواپیمای آذرخش نبود. انواع و اقسام وسایل و تجهیزات که در نیروی هوایی و پدافند کاربرد داشت، در آنجا ساخته میشد.
* اولین حرکت برای انجام دستور خودکفایی رهبر انقلاب
از ابتدای پیروزی انقلاب اسلامی، جهاد خودکفایی زیر نظر حضرت آقا در خصوص موشک هاگ کار میکردند. دستورات آن را حضرت آقا فرمودند. در همین جهاد خودکفایی هنوز هم مشغول هستند و دارند وسایل و قطعات موردنیاز را میسازند. بخش اعظم این فرهنگ علمی، مرهون شهید ستاری است.
اولین جایی که جهاد خودکفایی در نیروهای مسلح آغاز به کار کرد، نیروی هوایی بود. ارتباط نیروهای جهاد با حضرت آقا بود. قبل از جنگ، حضرت آقا دستور آن را داده بودند. جهادهای خودکفایی فعلی در نیروی زمینی، نیروی هوایی و نیروی دریایی، به سالهای ۵۷، ۵۸ برمیگردد. برخی از افراد نیروی هوایی با حضرت آقا قبل از انقلاب در مشهد ارتباط داشتند. مثلاً آقای عطاا... بازرگان از اول انقلاب با حضرت آقا ارتباط داشتند. ارتباط دوجانبه بود. همهی بچهها هر موقع میخواستند خدمت حضرت آقا میآمدند و پیشنهاد میدادند. بنیانگذار جهاد خودکفایی در نیروی هوایی حضرت آقا بودند. یعنی جهاد خودکفایی مرهون و مدیون تدبیر حضرت آقا بود. هر فرماندهای به حسب نیاز و درخواست موشک و رادار میساختند. مثلاً بهینهسازی رادارها را بعد از شهادت شهید ستاری انجام دادند. یعنی نیروها اینگونه تربیت شدند و الان دارند کارهای خیلی خوبی انجام میدهند.
شهید ستاری از صنایع وزارت دفاع بازدید میکردند که با یک نخبه به نام مهندس سنایی آشنا میشوند. شهید ستاری ایشان را به نیروی هوایی برد که بنیانگذار کارخانهی عظیمی میشود. الان آنجا این قدر وسایل و دستگاه سختافزار، نرمافزار زیاد است که در شبانهروز کارخانهی آنجا ظرفیت دارد. یعنی سه شیفت هم بخواهند آنجا کار کنند، باز جای کار وجود دارد. همهی اینها مرهون شهید ستاری بود. من یک جمله میگویم خیلی زیباست. ایشان ۹ سال فرمانده نیروی هوایی بودند. فکر کنم سه سال از آن را در این کارخانه بودند. یعنی حداقل هفتهای دو روز ایشان تشریف میآوردند آنجا. من هم این راه را بعداً ادامه دادم.
* علاقه رهبر انقلاب به شهید ستاری
حضرت آقا، شهید ستاری را خیلی زیاد دوست میداشتند. من تصویری از حضرت آقا دارم که شهید ستاری بغل پای حضرت آقا میآیند و باز این به همان حرف من برمیگردد حکم پدری و فرزندی. مرید و مراد. من نمیدانم چه ادبیاتی به کار ببرم. این نشاندهندهی انس و الفت حضرت آقا با ایشان بود. حضرت آقا هم جملات زیبا و بیانات بسیار نفیسی در رابطه با ایشان مطرح فرمودند که در خور شأن ایشان است.
شهید ستاری همیشه میگفتند که حضرت آقا این را از ما خواسته و ما باید انجام بدهیم. ارتباط حضرت آقا و شهید ستاری در حکم پدر و پسری بود. مثلاً پدرشان از ایشان چیزی خواسته، فرمانی صادر کردند و ایشان حتماً باید اجرا کنند. مرتباً خدمت حضرت آقا شرفیاب میشد و دل آقا را خوشحال میکردند. استنباط من این است که حضرت آقا به نیروی هوایی علاقهی خاصی دارند. دلیلش هم این است که اعضای این نیرو ۱۹ بهمن ۵۷ در محضر حضرت امام بیعت کردند و در جنگ هم خوب عمل کردند. اگر ما شب و روز هم بدویم دنبال پویایی، دنبال استقلال، دنبال خودکفایی باشیم، باز هم کم است. ما بالاخره صاحب دیگری داریم که این ایام متعلق به حضرت صاحبالزمان است دیگر، ما خیلی کار داریم. باید الگو باشیم و این اتفاق به همین سادگی به دست نمیآید.
* آخرین روزها
من ۱۵ روز قبل از شهادت شهید ستاری خوابی دیدم و به ایشان گفتم که منصور جان یک مقدار مواظب باش. به هر حال این هواپیما زمین خورد و عین همان اتفاق در خواب من رخ داده بود. من هم رفتم دیدم، صحنهی خیلی غمانگیزی بود. اصلاً روح و روانم به هم ریخت. یک حالتی بود که من وقتی خواب میدیدم، تقریباً اتفاق میافتاد. نه یک مورد، دو مورد، زیاد بود. بعد مرتب به من زنگ میزد. من تصمیم گرفتم از نیروی هوایی بیرون بروم. این قدر توی فشار روحی بودم. نمیدانستم حالا کی چنین اتفاقی میخواهد بیفتد. به مصطفی اردستانی گفتم مصطفی نرو اینور آنور. میگفت الخیر فی ماوقع. هر چی خیر است پیش میآید. بعد من رفتم شیراز؛ ایشان تشریف آوردند شیراز، فکر کنم بخاطر من هم تشریف آوردند شیراز. گفتم بیا با شما صحبت کنم. رفتیم آنجا؛ معمولاً ایشان هر جا تشریف میبردند توی انبارها را میگشتند. ببینید چقدر دلسوز بودند. میرفت تمام انبارهای قطعه را میگشت که اگر یک قطعه سرشماری نشده، از قلم نیفتد. چرا که شاید این قطعه یک جایی به کار بیاید. ایشان قدم میزد توی این انبارها و وسایل و تجهیزات را بازدید میکردند. یا مثلاً هواپیما در یک جایی خورده بود زمین، توی اینها را میگشتند. توی شیراز بود میگفتم منصور جان ولش کن اینها را بیا برویم. میرویم انشاءالله نواش را میخریم. میگفت حبیب از دست تو. ما خدمت ایشان بودیم تا عصر، مراسم تشریفات و خداحافظی بود، و ایشان تشریف بردند.
چند روز بعد تلفن زنگ زد. یک نفر پشت تلفن بود به نام آقای قشقایی. دیدم دارد گریه میکند. گوشی را قطع کردم. بعد دوباره زنگ زد دیدم دارد با آه و ناله همینطور دارد گریه میکند و بعد میگوید منصور و مصطفی همهشان خوردند زمین. اصلاً من وقتی این را شنیدم، گوشی تلفن را به حدی محکم زدم به زمین که شکست. اصلاً اینقدر ناراحت شدم که فکر کردم روانی شدم یا یکی دارد مزاحمام میشود یا یک چنین حالتی. بعداً یک مقدار که حالم جا آمد همهاش داشتم میزدم توی سر خودم، گفتم خدایا این چی گفت؟ این کی بود؟ آمدم با خط افایکس تهران تماس گرفتم و تأیید کردند که هواپیمای شهید ستاری سقوط کرده است.
* شهید ستاریهای آینده
یک روز بچهی هفت هشت سالهای سر خاک شهید ستاری بود. من با لباس پرواز بودم. سالهای ۷۴، ۷۵، او به من گفت که آقا شما خلبان هستید؟ گفتم بله. بعد به من گفت که من هم میتوانم خلبان بشوم؟ من گفتم بچه را یک آزمایش بکنم ببینم چه میگوید؟ بعد گفتم بله میتوانی ولی یک امتحانهایی دارد. مثلاً اگر به تو گفتند از یک ساختمان ۲۰ طبقه باید بپری پایین، میپری؟ بچه به من گفت اگر برای خدا باشد، میپرم. واقعیت این است که مملکت ما مملکت آقا امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف است و بچههای خوب هم در آن زیاد است. اینها شهید ستاریاند. اینها شهید باباییاند. اینها شهید اردستانیاند. اینها همانها هستند.
به هر حال ایشان در سال ۷۳ به ملکوت اعلی پیوستند و روحشان شاد باشد. با شهدای کربلا محشور شوند. خیلی چیزها ممکن است از زبان قاصر من بیفتد ولی یک انسان کامل، یک مجاهد فیسبیل الله، یک انسان هنرمند، یک آدم جسور، یک انسانی که آرامش نداشت، همهی زندگیاش در تلاطم و همهاش سعی و کوشش و تلاش برای به انجام رسیدن و بقای نیروی هوایی و به قدرت رساندن نیروی هوایی، علم، دانش و تربیت انسانها بود.
جوانمرد قصاب را بشناسید +تصاویر
به گزارش فرهنگ نیوز، اگر نیت کردید پس از شنیدن خصوصیات قصابی که از شیوه کسب و کارش خواهم گفت، بروید و از نزدیک ببینیدش و یا از او گوشت بخرید، مجبورید بیخیال ماجرا شوید. باید بروید گلزار شهیدآباد دزفول و در قطعه دوم گلزار و در سومین ردیف عشق، دنبال مزاری بگردید که روی آن حک شده است: «شهید عبدالحسین کیانی» و سپس چشم بدوزید به قاب عکسی که با وقار و جذبهای خاص به شما لبخند میزند.
شهید عبدالحسین کیانی معروف به «مش عبدالحسین» 32 سال پیش، زن و بچههایش را، مغازه و دامداریاش را، خانه و کاشانهاش را رها میکند و دل میزند به دریای فتح المبین و سهماش از فتح المبین میشود 12 گلوله و شناسنامهای که در چهل و سومین بهار عمرش ممهور میشود به مهر: «به فیض شهادت نائل آمد»
مطالبی را که در پیش رو دارید، فقط بخش کوچکی از خصوصیات کسب و کار «مش عبدالحسین» است. سایر خصوصیتهای دیگر زندگی مش عبدالحسین و سبک زندگی اسلامیاش را باید منتظر باشید تا بچههای مرکز فرهنگی دفاع مقدس دزفول در کتاب«جوانمرد قصاب» چاپ کنند.
او از ما راضی باشد . . .
همیشه با وضو میرود مغازه. هر گاه از او میپرسند: «مش عبدالحسین! چه خبر از وضع بازار؟ کسب و کار چطوره؟» او فقط و فقط یک جواب مشترک برای همه دارد: «الحمدلله ... ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشد... »
سنگینتر از وزنه
همیشه بیشتر از وزنهای که توی کفه ترازو گذاشته است، گوشت میدهد دست مشتری. همیشه کفه گوشت به کفه آن طرفی میچربد .هیچکس کفههای ترازوی مش عبدالحسین را مساوی ندیده است. همیشه سمت گوشت سنگینتر است.
عادت
هیچوقت کسی نمیبیند مش عبدالحسین پولی را که از مشتری هایش میگیرد، بشمارد. پول را که میگیرد، بدون اینکه حتی نگاهش کند، میاندازد توی دخل. این عادت همیشگیاش است.
سنگ ترازو
اگر مشتری مبلغ ناچیزی گوشت بخواهد، مش عبدالحسین دریغ نمیکند. میگوید: «برای هر مقدار پول، سنگ ترازویی هست» و البته همه میدانند که او همیشه بیشتر از حق مشتری گوشت میگذارد توی ترازو. اصلاً گاهی اوقات که مشتری را میشناسد، نمیگذارد مشتری مبلغی را که گوشت میخواهد به زبان بیاورد. مقداری گوشت میپیچد توی کاغذ و میدهد دستش.
وَأَمَّا السَّائِلَ...
مشتریهایش را میشناسد. آنهایی که وضع مادی خوبی ندارند یا حدس میزند که نیازمند باشند یا اینکه عائله سنگینی دارند را دو برابر پولشان گوشت میدهد. اصلاً گوشت را نمیگذارد توی ترازو که طرف متوجه بشود داستان چیست.
گاهی اوقات برای اینکه بقیه مشتریها متوجه نشوند، وانمود میکند که پول گرفته است. گاهی هم پول را میگیرد و کنار گوشت، توی روزنامه، دوباره برمیگرداند به مشتری. گاهی هم پول را میگیرد و دستش را میبرد سمت دخل و دوباره همان پول را میدهد دست مشتری و میگوید:«بفرما. مابقی پولت را بگیر». میخواهد عزت نفس مشتریهای نیازمندش را نشکند. مش عبدالحسین سالهای سال اینگونه رفتار کرده است.
آن یک نفر
همیشه به دوستانش میگوید« یه نفر بهم پول میده تا گوسفند بکشم و بین فقرا تقسیم کنم. اگه کسی میشناختین که نیازمند باشه، بفرستین در مغازه م». افراد زیادی به این ترتیب میروند درب مغازه و مشعبدالحسین به شیوههایی که دیگر مشتریها متوجه نشوند، گوشت میدهد بهشان.
این داستان ادامه دارد تا اینکه یکی از دوستانش گیر میدهد که مش عبدالحسین! این بنده خدا که میگویی، کیست؟ مش عبدالحسین، مدام طفره میرود. دوباره میپرسد: «خداییش خودت نیستی؟» مش عبدالحسین آرام جواب میدهد: «اگر بگم نه، دروغ گفتم. اگه بگم آره، ریا میشه. اما این موضوع تا زمانی که زندهام پیشت امانت بمونه» و تا زمانی که مش عبدالحسین زنده بود، هیچ کس نفهمید آن شخص خیر، خود مش عبدالحسین است. دیگر بماند آن جهیزیههایی را که شبانه و ناشناس میبرد درب خانه دختران دم بخت.
نسیه
یکی دوبار از رو به روی مغازه رد میشود که مش عبدالحسین صدایش میزند و میگوید:«تو گوشت میخوای اما پول نداری و خدا به دلت انداخته که این مغازه نسیه هم گوشت میده... مرد انگار که کسی حرف دلش را زده باشد، گرههای پیشانیاش باز میشود و میگوید: «خدا خیرت بده. یه ماهه گوشت نخوردیم. میشه نیم کیلو گوشت بدی و این انگشتر عقیق رو هم بزاری گرو بمونه تا پولشو بدم؟» مش عبدالحسین بدون اینکه او را بشناسد، تکهی بزرگی گوشت میپیچد توی کاغذ و انگشتر را هم میگذارد توی دست مرد. «اینو بزار دستت، برا نماز ثواب داره. هر وقت داشتی، پولشو بده»
مرد لبخند زنان گوشت را میگیرد و میرود. مش عبدالحسین زیر لب میگوید: «خدایا! امیدوارم که هیچ وقت برا دادن پول گوشت نیاد، اینطوری گفتم فکر نکنه بهش صدقه دادم و خجالت بکشه».
گوشت خوب
پیرزن می آید درب مغازه و صدا میزند: «مش عبدالحسین!مادر! این گوشت رو از فلانی خریدم، گوشت خوبی بهم داده؟» مش عبدالحسین گوشت را ورانداز میکند. یک تکه گوشت از لاشه آویزان در مغازه جدا میکند و میگذارد روی گوشت پیرزن و میگوید:« آره مادر! حالا دیگه گوشت خوبی شد». عادت همیشگی مش عبدالحسین همین است. هم دل مشتری را نمیشکند و هم دروغ نمیگوید. تازه این بماند که عصبانی شود و بگوید چرا از من خرید نکردی؟
همیشه، حقیقت
همیشه راستش را میگوید. مشتریهایش همه به او اعتماد دارند. اگر گوشت عیب و نقصی دارد، حتماً عیبش را به مشتریهایش میگوید. هیچگاه گوشت بز و میش را به جای بره نمیفروشد. هرگز کسی به گوشتی که مش عبدالحسین میدهد دستش، معترض نیست. همیشه گوشت یک گوسفند را عادلانه بین تمام مشتریها توزیع میکند.
قسم
برادرش مش غلامحسین را صدا میکند و همزمان دستش را میگذارد روی قرآن. میگوید:«مش غلامحسین! به همین قرآن، گوشتی را دست مردم میدم که خودم هم از اون بخورم». مش غلامحسین میگوید :«خودم میدونم! خودم دیدم که عمریه همینطوری رفتار کردی» و مش عبدالحسین با همان لبخند همیشگیاش به برادر میگوید:«خواستم تأکید کرده باشم رو این موضوع. خواستم بدونی چقدر برام مهمه...»
مشتری
«مش عبدالحسین! دو کیلو گوشت بده. اما لطفاً گوشت میش نباشه ها...» صدای یکی از مشتریهاست. مش عبدالحسین با لبخند جواب میدهد: «اتفاقاً الان فقط گوشت میش دارم. اما یه میش جوون با گوشت عالی». مشتری میگوید: «خب! حالا که میگی گوشت خوبیه، دوکیلو بده» اما مش عبدالحسین میگوید: «نه! تو گوشت میش نمیخواستی. الان آدرس یکی از قصابا رو که امروز گوشت خوبی داره بهت میدم، برو ازش بگیر.» اصرارهای مشتری هم فایدهای ندارد. مشتری را میفرستد به یک قصابی دیگر. مش عبدالحسین همیشه به فکر رضایت مشتری و بهتر بگویم رضایت خداست.
یک لقمه نان
اکثر اوقات وقتی میرود بازار گوسفند، صبر میکند تا همه خرید کنند. آنگاه میرود سمت واسطهها و دلالها و از آنها گوسفند میخرد. میگوید: «این بندههای خدا هم باید یه لقمه نون گیرشون بیاد».
رضایت خدا
وقتی فروشنده گوسفند، قیمت را نمیداند و گوسفندهایش را دارد زیر قیمت بازار میفروشد، مش عبدالحسین قیمت واقعی گوسفندهایش را میگوید و به قیمت از او میخرد. دلش هیچگاه به زیان دیگران راضی نمیشود و البته به نارضایتی خدا.
دستمزد
اگر کسی از او گوسفند خریده باشد و به هر نحو ضرر کرده باشد، مش عبدالحسین ضرر و زیانش را که جبران میکند، هیچ، دستمزدی هم به او میدهد. برایش مهم است که دیگران ضرر نکنند.
نهی از منکر
قسمت هایی از گوسفند را که حرام هستند، جدا میکند و می اندازد یک گوشه مغازه که در معرض دید نباشد. میخواهد کسی خدای نکرده استفاده یا سوء استفاده نکند. نه تنها آن قسمتها را نمیفروشد، بلکه اجازه نمیدهد کسی آنها را بردارد و مدام به حرام بودنشان تذکر میدهد.
مهربان
معمولاً با گفتن نام قصاب، تصویر یک آدم خشن توی ذهنها نقش میبندد. اما مش عبدالحسین تنها جایی خشمگین میشود که برای خدا باشد. هم خشم و هم لطف او برای خداست. او حتی برای حرکت دادن گوسفندان از ترکه و چوب استفاده نمیکند. با اینکه اندکی دیگر قرار است ذبحشان کند، اما یک لُنگ میگیرد دستش و با همان لُنگ میزند پشت گوسفندان.
رزق دست خداست
قصابها، توی صنف جلسه گرفتهاند. چندتا از شاگرد قصابها میخواهند مغازه بزنند. بقیه قصابها مخالف هستند. اجازه نمیدهند در نزدیکی مغازههاشان مغازه قصابی جدیدی باز شود. مش عبدالحسین میگوید: «چرا مخالفین؟ رزق دست خداس. تا کی اینا باید شاگردی کنن؟ تا کی باید کارگری کنند؟» بقیه قصابها را راضی میکند و کارگرها و پادوها میشوند صاحب کسب و کار.
رزق و روزی
یک نفر با چند رأس گوسفند آمده است درب مغازه. مش عبدالحسین گوسفندهایش را به قیمت روز از او میخرد. میگویند:«مشتی! تو که هم وقتش رو داری و هم وسیله ش رو! چرا نمیری از گله دارهای خارج شهر بخری؟ هم ارزون تره، هم گوسفندا رو خودت انتخاب میکنی.» با همان لبخند همیشگیاش میگوید: «این بنده ی خدا هم باید نون بخوره...» و دوباره مشغول کار میشود.
مش عبدالحسین کیانی، پرچمدار دوکوهه
گاوهای مرده
دو گاو را نشان میکند و به صاحب گاوها میگوید: «این دوتا گاو رو بزار برام. فردا میام پولشونو میدم و میبرم.» فردا میرود برای خرید گاوها که میبیند آن محل موشک خورده است و گاوها تلف شدهاند.
مش عبدالحسین میرود پیش صاحب گاوها و یک بسته اسکناس میگیرد سمتش. «این هم پول گاوها...». صاحب گاوها متعجب میگوید: «مش عبدالحسین! گاوها که از بین رفتهاند» و مش -عبدالحسین میگوید: «گاوها از همون دیروز که بهت گفتم بزارشون برام، دیگه مال من بودن. حالا اگه تو این فاصله این گاوها، گوساله به دنیا می آوردن، خب گوساله مال من بود دیگه. حالام که مردن، مال من بودن» پول گاوها را تمام و کمال میدهد و صاحب گاوها هرچه اصرار میکند که حداقل نصف پول را بگیرد، فایدهای ندارد و نگاه او که هنوز نتوانسته است آنچه را میبیند باورکند، مش عبدالحسین را بدرقه میکند.
عیدقربان
عید قربان است. اما بر خلاف سایر قصابها درب مغازه ی مش عبدالحسین حتی یک پوست و روده هم نیست. قصاب ها معمولاٌ به جای دستمزد، پوست و روده ی گوسفند را برمیدارند. میگویند: «مش عبدالحسین! انگار امسال قربونی نکردی؟» و جواب میدهد:«چرا! اتفاقاً بیشتر از همه من گوسفند قربونی کردم.» دوباره میپرسند: «پس پوست و روده هاشون کو؟» از جواب مش عبدالحسین، همه انگشت به دهان میمانند. میگوید «این روزا پوست و روده گرون شده. تقریباً! دو برابر دستمزد من میشه. برا هرکی قربونی کردم، دستمزدمو گرفتم و آدرس دادم که برن و پوست و رودهها رو به قیمت مناسب بفروشن».
گوشت یخی
در یک مقطعی از زمان گوشت یخی(منجمد) بین قصابها توزیع میکنند برای فروش. قیمتش از گوشتهای کشتار روز ارزانتر است. مش عبدالحسین در محل توزیع گوشتها فریاد میزند: «آی اونایی که دستتون به دهنتون میرسه. آی اونایی که وضعتون خوبه. این گوشتا رو بزارین برا قصابایی که وضعشون زیاد خوب نیست. برا اونایی که نمیتونن گوسفند کشتار روز ببرن مغازههاشون. بزارین یه لقمه نون گیر اونا بیاد. آی مردم! دست ضعیفترها رو بگیرید» و خودش هم کمتر گوشت یخی میبرد مغازه.
صف
گاهی اوقات گوشت یخی (منجمد) میدهند تا توزیع کند. مردم برای خرید صف میکشند. همسرش میگوید» یه کمی از گوشت یخیها کنار بزار واسه خودمون و بیار خونه». مش عبدالحسین میگوید: «یکی از بچهها رو بفرست بیاد تو صف، مثل بقیه مردم بهش گوشت بدم»
شجاعت
گاهی اوقات از ساواک زنگ میزنند مغازهاش: «چند کیلو فیله برای فلانی بذار کنار؛ الان میاد میبره». گوشتها را میاندازد توی گونی و قایم میکند. طرف که میآید، مش عبدالحسین میگوید: «ندارم». چندین بار این اتفاق تکرار میشود و مش عبدالحسین هم همان کارقبلی را تکرار میکند. ترسی ندارد از ساواکیها. با اینکه برایش راحت است که یکجا کل گوشتها را بفروشد، اما نمیخواهد بیعدالتی شود. میگوید:« فیلهها رو بدم به اینا که صبح تا شب پشت میز و زیر کولر نشستن؛ اونوقت اون کارگر بدبخت که چهارده ساعت زیر آفتاب کار کرده، بیاد و دندههای گوسفند رو بتراشم و بدم دستش؟»
تلفن مغازه را هم برای اینکه از ساواک و شهربانی زنگ نزنند، منتقل میکند به خانه.
لطفاً یک کیلو گوشت بده
در دوران ستمشاهی، یک پاسبان میآید درب مغازهاش و با تفاخری خاص میگوید: «گوشت بده». مش عبدالحسین خیلی محکم جواب میدهد: «نداریم» پاسبان میگوید:«پس این لاشه آویزون چیه؟» و مش عبدالحسین محکم تر ازقبل جواب می دهد: «این برا تو نیست. صاحب داره». پاسبان با همان تفاخر قبلی میگوید:«به من گوشت نمیدی؟» و مش عبدالحسین میگوید:«آره! به تو گوشت نمیدم».
آن روز مش عبدالحسین آنقدر با شجاعت و هیبت با پاسبان حرف میزند تا اینکه پاسبان میگوید:«لطفاً یک کیلو گوشت بده» و آنگاه است که مش عبدالحسین مثل سایر مشتریها برایش گوشت وزن میکند.
قانون
همسر رئیس شهربانی آمده است داخل مغازهاش و می گوید: «از این گوشت به من بده». مش عبدالحسین می گوید:«برو بیرون! مثل بقیه، سرنوبت... میگوید: «من زن رئیس شهربانیام» و مش عبدالحسین که به معنای واقعی بجز خدا از هیچ کس نمیترسد، پاسخ میدهد:«زن رئیس شهربانی باش. تو هم مثل بقیه.»
چند لحظه بعد دو مأمور شهربانی برای بردن مش عبدالحسین میآیند درب مغازه. او با مأمورها نمیرود ومیگوید: برید. کارم تموم شد، خودم میام.» کارش تمام می شود و میرود پیش رئیس شهربانی و میگوید: تو پشت میزت نشستی، برا قانون. منم تو مغازم برا قانون. اگه قرار به بی قانونیه، من از تو بهتر بلدم.» این را میگوید و از شهربانی میزند بیرون. منبع: پیاده سازی و بازنویسی خاطرات کلیپ های تصویری لوح فشرده یادواره شهیدعبدالحسین کیانی.
بسیجی باید صبر کند، پاک کند و پاک بماند
به گزارش مشرق، استاد حسن رحیم پور ازغدی در سالگرد قبول قطعنامه 598، سلسله مقالاتی را با عنوان "محاجه ای برای امروز" در سال 1371 در روزنامه کیهان منتشر کرده بود، که به جهت قلم زیبا و احساسی ایشان، در پاسداشت هفته بسیج، مشرق اقدام به باز نشر آن مقالات نموده است که متن آن را از نظر می گذرانید:
بسیجی پیر تارک الدنیا، امامی که سینهاش گنجایش یک جهان را داشت و هیچوقت به تنگ نمیآمد و جز ارادههای منقح و آبدیده را اعمال نمیکرد و وقتی اعمال میکرد، زود به ستوه نمیآمد و آمادگی داشت یکتنه علیرغم دنیا بایستد، تمامی این صفات را به درجات به همه بسیجیها تزریق کرد و رفت. او بسیجی را در حوزه و دانشگاه، در کارخانه و روستا، در بازار و مزرعه، پرداخت و به او دغدغه "اصلاح "، اصلاح خویش و دیگران را ارزانی داشت.
این است که بسیجی، در هر سطح و صنف و موقعیتی که باشد نمیتواند نظاره کند و کاری نکند، تن نمیدهد، ساکت نمیماند، کوتاه نمیآید، مفاسد فرهنگی را در سطح رسانههای فرهنگی دولتی و خصوصی برنمیتابد، مظالم اقتصادی را در سطح نهادهای اجتماعی در بخش دولتی و خصوصی برنمیتابد، زبان او سرخ است، دل او که از غمهای خصوصی خویش خالی است، از دردهای اجتماعی، قاچقاچ است، مزه خون خویش را چشیده است، محروم بوده است و محروم خواهد ماند. نه آنکه به او رسیدگی نشده باشد و یا راه بالا رفتن از نردبانهای جامعه را بلد نباشد، بلکه ورع و عفت نفس او، گذشتهای بیسروصدای او، او را به دست خویش و به رضای خود او محروم میدارد.
"محرومیت اختیاری"، مقطعی از "موت اختیاری" است. اینجا امکانات تعیش (حتی عیش حلال و توجیه شونده) با دست پس میزند تا استحقاق ورود به دار رضوان را بیابد، چه میداند، هر چه شکم خالیتر، روح لطیفتر و هر چه روح لطیفتر، قدرت ادراک حقایق عالم فزونتر است و راه دراز بشر بهسوی خدا را سبکباراناند که میروند.
بسیجی میداند که منحصراً ایران است که از سطح "بیت رهبری"اش، خصلتهای بسیجی، حضور دارد و نهاد ریاستجمهوریاش نیز یکی از پایگاههای مقاومت بسیج است و مجلسش، سنگر یک گردان بسیجی؛ و نیز میداند که با مراقبت از پایین و مقاومت در برابر مفاسد فرهنگی و اقتصادی، (اگر شد از راه قانونیاش اگر نشد، با همان شیوه بسیجیاش) و با اطاعت مؤمنانه از رهبری (که چیزی فراتر از اطاعت نظامی است)، سهم اصلی را در صیانت از خطوط اصلی تعالیم امام بسیجیان عالم به عهده دارد.
صدای بسیجی، لهجه ابوذری خود را نباید از دست دهد اما این صدا، هر چه آسمانیتر، پذیرفتنیتر؛ زیرا ابوذر نه یک گرسنه شورشی بلکه یک موحد اخلاقی بود که فریادی اگر میزد، بهقصد قربت بود و لا غیر و فریاد ابوذر، محصول نماز ابوذر بود نه کینه ابوذر.
و بسیجی نیز اگر فریاد میزند (که تکلیف دارد بزند) باید این فریاد، بوی عطر گل محمدی بدهد، نه بوی عفونت کینههای مادی و خواستههای مادیتر؛ و هرکسی بخواهد بسیجی خنثی و تماشاچی و سرباز صفر، بار بیاید و نسبت بهخوبی و بدی، بیتفاوت و ساکت ماند، درواقع مرگ بسیج را خواسته است. شور موضعگیری (نه عقدههای بند بازانه و گروهکی) باید در دل بسیجی، بیدار بماند و درست هدایت شود و تا این نیروی اجتماعی برتر که به اذن الله، در زیر آتش تانکها و خمپاره 120، ایجاد شد، نه خاموش شود نه هدر رود و نه منحرف شود.
به بسیجی، درجه میدهند، بدهند، ابتکار خوبی است؛ اما هیهات که این درجات اعتباری جای درجات حقیقی را بگیرد. درجه شما، همان نماز شبها و حنابندان و سجدههای طولانی شما بود. درجه شما، همان اقدامهای داوطلبانه و ابتکاری شما در راهکار عملیات بود، درجه شما، همان ابتهاجی بود که موقع درگیری با دشمنان خدا و رسول (ص) به شما دست میداد. همان بوسهای بود که آقای ما و شما، به بازوانتان میزد، همان زخمها که از آن خون میرفت و انرژی ازدسترفتهاش را با ذکر، جبران میکردید، همان لبخندهای معنیدار که با دست و پای قطعشده، پشت خاکریز در حال سقوط میزدید، درجات شما پسازاین است. بگذارید این چند روز دیگر نیز بگذرد.
ای محارم فاطمه زهرا (س)، درجه خود را از پیامبر کریمالنفس خدای و از آقای شهیدان تاریخ خواهید گرفت؛ اما تا آن صبح مقدس بدمد، شما پاک بمانید. این چند سال دیگر که تا پایان دوران امتحان من و شما مانده است، صبر کنید و پاککنید و پاک بمانید. به همان پاکیزگی شبهای حمله، طیبوطاهر بمانید.
برادران، نان عشقتان را مخورید. گرسنگی بخورید اما نان عشقتان را مخورید، محروم بمانید، درد بکشید رنج ببرید اما نان عشقتان را مخورید.
آن دردهای مقدس که در بدن دارید، آن پارهآهنها و ترکشها که در عضلاتتان، مقیم شده است، آن ایدههای الهی که در سینه داشتید، آن اشکهای شور محبت که نمکش از بهشت میرسید، آن رکوعهای یکساعته که کبوتران را به هوس میانداخت تا بر پشتتان لانه بسازند، آن ایثارهای شبانه که احساس مالکیت را در شما زایل کرده بود، آنها را پاس بدارید که در تمام این عالم، اگر چیزی و به زندگی کردن میارزد، همانهاست. باقی هر چه هست، فساد است و آلودگی.
آری، پاکیزه بمانید. گوهر گمنامی را از دست مگذارید، بینام بمانید ولی نان عشقتان را نخورید؛ چه ... دنیا نمیماند و ذات میرا با ذات مانا فرق دارد.