ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
مقام معظم رهبری /خاصیت کشته شدن در راه خدا
مقام معظم رهبری
خاصیت کشته شدن در راه خدا این است که انسانى جان خود را صرف میکند براى یک هدف و مقصد الهى و خداى متعال هم در پاسخ به این ایثار و گذشت بزرگ،حضور او را در ملّت او تداوم میبخشدو یاد، فکر و آرمان او زنده میماند.
ملاک شهید عبداللهزاده برای محک صدق ولایتمداری/ خوابی از دوران کودکی «شهید» که در بزرگسالی تعبیر شد
گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: یک ماه پیش خبر شهادت دو تن از رزمندگان ایرانی در سوریه حال و هوای روزهای پر تب و تاب جنگ در این کشور را زنده کرد؛ روزهایی که هر لحظهاش در انتظار خبر شهادت رزمندههایی بودیم که در جریان دفاع از حرم، عزم دیار شام کرده بودند.
این اتفاق در این روزهای آرام سوریه که مدتهاست این کشور از لوث وجود تکفیریها پاک شده، غیر منتظره بود، اما همچنان هر از گاهی خبری از شهادت عزیزی به گوش میرسد. حسن عبدالله زاده و سعید مجیدی در تله تکفیریها در مسیر دیرالزور به تدمر به شهادت رسیدند. رسانهها پس از این گزارش دادند که حسن عبدالله زاده فرزند سردار احمد عبدالله زاده رئیس اسبق حفاظت اطلاعات ناجا بوده و از همین رو به او عنوان «آقازاده واقعی» را دادند.
به مناسبت شهادت این سرباز اسلام در دیدار با خانواده شهید پای صحبتهای سردار عبدالله پدر شهید حسن نشستیم تا از زندگی و خصوصیات فرزندش بشنویم. در ادامه ماحصل صحبتهای سردار عبداللهزاده را میخوانید.
تولد زیر بمباران بعثیها
حسن متولد ۲۷ دی سال ۱۳۶۵ مصادف با عملیات کربلای ۵ است. من در منطقه بودم و همسرم باردار بود و منزلمان در اهواز قرار داشت؛ فرصتی پیش آمد که نیمه شبی به خانه آمدم، دیدم اوضاع خانه پریشان است. گفتند وقت زایمان همسرت رسیده. حسن هفت ماهه به دنیا آمد؛ به همراه یک قل دیگر که به دلیل نارس بودن از دنیا رفت. حسن زنده ماند، اما خیلی نحیف و کوچک بود و چند روزی در دستگاه ماند تا به وضعیت مطلوب برسد. آن زمان اوج بمبارانهای اهواز بود و بعثیها به شدت شهر را بمباران میکردند.
بعدها در سالهای ۶۸ و ۶۹ به تهران منتقل شدم. عمده دوران زندگی حسن از کوچکی در تهران و شهرک فجر سپاه گذشت. از همان کودکی و دوران مدرسه رفتنش بچه شلوغ و فعالی بود. کمکم با هیئت و بسیج خو گرفت و از اعضای ثابت آن شد. تا زمان شهادت به صورت فعال و مستمر و علاقهمند در هیئات و بسیج فعالیت میکرد، مدتی هم خودش فرمانده بسیج شد.
نامهای برای یک عمر
۱۶ ساله بود که برایش نامهای نوشتم و چند نکته را به او متذکر شدم. دوست داشتم حسن از نظر مذهبی متدین و علاقهمند به انجام فرایض دینی بار بیاید و از مکروهات دوری کند، به نظام و رهبری پایبند باشد، به درس اهمیت بدهد، کتابهای شهید مطهری و کتابهایی که در تربیتش نقش داشت را بخواند. توجه به ورزش و کارهای علمی نیز از دیگر مواردی بود که در نامه ذکر کردم. آن نامه را تا زمان شهادتش نگه داشته بود. وقتی شهید شد برادرخانمش در میان وسایل حسن پیدا کرده بود. وقتی زندگی حسن را مرور میکنم میبینم به همه آنچه گفته بودم حساس بود و در حد خوبی رعایت کرده بود.
سپاه یک آرمان مقدس است
حسن و برادرش به شدت علاقهمند به سپاه بودند با اینکه فرصت و زمینه فعالیت و کارهای دیگر را داشت، اما با خواست خودش به سپاه رفت چرا که سپاه را یک آرمان خدایی میدانست. من و مادرش به شوخی میگفتیم دست از سپاه بردار، اما او تصمیمش را گرفته و راهش را انتخاب کرده بود.
عشق و شجاعت او را به سوریه کشاند
حسن از نظر شجاعت بسیار شجاع بود و از نظر روحی آمادگی مقابله با دشمنان را داشت؛ برای همین زمانیکه تکفیریها به سوریه حمله کردند انگیزه کافی برای حضور در جنگ را داشت. این اتفاق افتاد و با اصراری که به فرماندهش کرد تا به صحنه مبارزه برود این فرصت ایجاد شد و به سوریه رفت. عید سال ۱۳۹۴ برای اولین بار به سوریه اعزام شد. به ما هم گفت و، چون اصرار و علاقهاش را دیده بودیم مخالفتی نداشتیم. با وجودی که خودم سالها در جبهه بودم، اما هیچ گاه نسبت به حضور حسن در سوریه مخالفت نکردم، چون برای انجام وظیفه شرعی و تکلیفی که داشت، رفت.
وقتی از جبهه برگشت کمتر از آنجا صحبت میکرد. میدانستم مسوولیتهای مختلفی دارد و فرمانده عملیات قرارگاه بود. شجاعت و ایستادگیاش در مقابل دشمن را بیشتر از دوستانش شنیدیم، فقط گاهی از جنگ و اوضاع منطقه صحبت میکرد. با روحیهای که داشت و حضورش در صحنه جنگ، احتمال شهادت را میدادیم، به خصوص که مادرش وقتی بچه بود خواب شهادتش را دید و این خواب چندین بار تکرار شد. خودش هم عاشق شهادت بود. هر زمان که از جبهه برمیگشت خدا را شکر میکردیم. بعد از اینکه داعش در سوریه سرنگون شد درگیریها نیز کمتر شد، اما خبر داشتیم که کمینهایی هست و عملیاتهای ایذایی انجام میشود، احتمال هر اتفاقی را میدادیم، اما خیلی کمتر از زمان اوج جنگ.
سجده شکر به خاطر شهادت
من و مادر حسن کرونا گرفته و تازه از بیمارستان به خانه برگشته بودیم. ظهر حسن شهید شد و تا غروب دوستانش فهمیده بودند. قرار بود بچهها بیایند خانه ما، آمدند، ولی مثل همیشه نبودند، من متوجه نشدم، اذان مغرب که شد رفتم نماز بخوانم، اواسط نماز شنیدم که همسرم اسم حسن را صدا میکند، بدون اینکه پسرم چیزی به او بگوید فهمیده بود که حسن شهید شده و من هم از گریههای همسرم در میانه نماز فهمیدم حسن شهید شده. نماز که تمام شد مهدی پسر دیگرم کنارم بود، از احوال حسن پرسیدم، گفت شهید شده. همانجا سر سجاده سجده شکر به جای آوردم که پسرم به آرزویش رسید.
شهدای مظلوم مدافع حرم
حسن و مدافعان حرم در شرایطی به جنگ رفتند و مقابل دشمن ایستادند که شرایط متفاوت از دوران دفاع مقدس بود. در دفاع مقدس دشمن مشخص بود که برای تصرف ایران حمله کرده، مردم همه مقابل دشمن ایستادند و هیچ ابهامی وجود نداشت؛ اما در سوریه و عراق شرایط اینگونه نبود. اوایل وقتی شهدای ما از منطقه به کشور میآمدند سوال بود که اینها کجا شهید شدند، اصلا ایرانیها برای چه به سوریه رفتند. اوایل به همین دلیل درباره شهدای مدافع حرم صحبت زیادی نمیشد. ولی زمانی که مردم متوجه توطئه تکفیریها برای براندازی نظام جمهوری اسلامی شدند همه چیز مشخص شد. یک مظلومیتی در این مدافعان حرم هست و رهبر معظم انقلاب اسلامی هم به خوبی به جایگاه و نقش مدافعان حرم اشاره کردهاند.
پیروی از ولایت امتحانی برای ظهور امام زمان (عج) است
یکی از نکاتی که حسن خیلی به آن تاکید داشت عشق به ولایت و رهبری بود که در وصیتنامهاش هم ذکر کرده. در شرایط خاص و سخت، مدافع نظام و انقلاب اسلامی بود و همواره به فرامین رهبری گوش میداد. در وصیتنامه نوشته است که حمایت از رهبری امتحانی است که وقتی حضرت حجت (ع) ظهور میکند مشخص میکند چه کسانی در زمان غیبت ایشان در ادعا برای پیروی از ایشان صادق بودند. میگفت کسانی که از رهبری حمایت میکنند در زمان ظهور آقا نیز سرباز حضرت، ولی عصر (عج) میشوند.
«حاج احمد»؛ فرماندهای که عصاره فضائل انقلابی بود
به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، در کتاب خاطرات سردار مجتبی عسگری همرزم حاج احمد متوسلیان آمده است: «اگر بخواهی از حاج احمد متوسلیان بنویسی، گاهی مجبور میشوی دستهایت را از روی کاغذ برداری و ساعتها به یک فضای خلأ خیره شوی و ندانی از کجا شروع کنی و از چه بگویی.
بیش از هر چیز مدام این جمله شهید آوینی در خاطرت مرور میشود که میگوید: «دل مؤمن را که میشناسی؛ مجمع اضداد است، رحم و شدت را با هم دارد و رقت و صلابت را نیز با هم، زلزلهای که در شانههای ستبرشان افتاده از غلیان آتش درون است و چشمه اشک نیز از کنار این آتش میجوشد که اینهمه داغ است.»
شخصیت جالب فرمانده قصه ما همیشه کنار نیروهایش بود و دغدغه بعد فکری و عقیدتی آنها را داشت. چه در صحنه نبرد و چه در شستن ظرفها، نظافت و خواب و استراحت. بهطوریکه نظم و دقت در نظافت در برخی از روزهای ماه، مشخص میکرد که آن روز تمیز کردن آسایشگاه نوبت چه کسی بوده است.
البته نیروهایش در آسایشگاه کم اذیتش نکردند. شلوغ کردنها و سر و صداهایی که مانع مطالعات او در وقت استراحتش نمیشد. خندهها و شوخیهای پر هیاهوی رزمندگان یک پادگان نظامی که با اصول فلسفه و رئالیسم علامه طباطبایی و جهانبینی توحیدی شهید مطهری ادغام میشد، اما نه توبیخی در کار بود و نه تشری.
کار به جایی رسیده بود که حتی یکی از رزمندهها یک قطار اسباببازی خریده بود و صرفاً جهت اذیت کردن فرمانده جلوی او بازی میکرد و قطار را طوری کوک میکرد که موقع حرکت از روی کتابش عبور کند. احمد هم با آرامش میگفت: برادر محمد خجالت بکش. اما هرگز داد نزد که آدم حسابی، من فرمانده تو هستم چرا از این کارها انجام میدهی.
نیروهای حاج احمد فقط به چنین حرکتهایی اکتفا نمیکردند و گاهی کار به یکسری عملیات سری هم میکشید. شش، هفت نفر از نیروها با قول اینکه همدیگر را لو ندهند، موقع استراحت حاج احمد پتویی رویش میاندازند و او را بلند میکنند و میبرند پرت میکنند روی برف ۸۰ سانتی حیاط محوطه آسایشگاه. البته همگی اعضای فعال در این عملیات سری تا رسیدن حاج احمد به راهرو لو میروند و یکی از بچهها همه را معرفی میکند اما او روز بعد هیچ برخوردی نمیکند و خم به ابروی خود نمیآورد.
اگرچه شاید برای ما عجیب باشد اما اتفاقهای صمیمانه در آسایشگاه با شخصیت پر ابهت نظامی او در میدان برای نیروهایش یک موضوع قابل درکی بود. پیادهرویهای بعد از هر نماز صبح از قلهای در شرق پاوه با برودت هوای زیاد و مسیری پر از برف و یخ که پایین آمدنش را باید حتماً غلت میخوردی نه اینکه در طی چند دقیقه سُر بخوری و پایین بیایی. چون سریعاً داد و فریادش بلند میشد که غلت بخور، سُر نخور.
در انتهای مسیر احمد با جعبه خرمایی در دست به نیروها خسته نباشید میگفت و به پشت بچهها میزد و میگفت: خسته نباشی مؤمن، دلاور، پهلوان و...
اما چشمانت روز بد را نبیند که اگر موقع برداشتن خرما میگفتی: «مرسی.»
فقط یکبار گفتنش کافی است تا بفهمی ناغافل چه گفتهای. باید بیش از ۲۰ متر داخل گِل به صورتی که بدنت به زمین چسبیده شده، سینهخیز بروی و بعداً هم اگر از او بپرسی این چه کاری بود که با من به خاطر یک مرسی گفتن کردی، بگوید: «فلانی اگر من با تیر تو را میکشتم هم حقت بود.» او فقط یک شخصیت موفق نظامی نبود و در این زمینه نظرش این بود که: «ما شاه که ایرانی بود را بیرون نکردیم که فرهنگش باقی بماند، ما فرهنگ خارجی را بیرون انداختیم. اگر تو که پاسدار هستی از کلمه مرسی استفاده کنی، بُعد فرهنگیات کجا رفته است؟ مگر سپاه یک نهاد عقیدتی ـ سیاسی ـ نظامی نیست؟ پس عقیدهات ضعیف است که اینطور حرف میزنی.»
البته چنین شخصیتی به نظر میرسد آبش با هرکسی در یک جوی نرود. بهطوریکه مواضع شدیدی علیه رئیس جمهور زمان خود «بنی صدر» داشت؛ تا جایی که کار به حدی بالا گرفت که یک روز خبر رسید از دفتر حضرت امام (ره) او را خواستهاند. البته در دیدارش با امام، داستان ماجرایی دیگر داشت. امام فرمودند: «احمد، به شما میگویند منافق هستی؟» گفت: «بله، همین حرفها را میزنند.» پس از آن، امام فرمودند: «برگرد و همانجا که بودی، محکم بایست.»
حاج احمد دیگر غمی نداشت و اکنون هم ندارد. چون تأیید از حضرت امام گرفته بود و او همچنان محکم ایستاده است.»