شهدای نیاک

شهدای نیاک

مرجع خبری و طراح نرم افزارهای مذهبی وزندگینامه شهدا وبیانات رهبری و دفاع مقدس
شهدای نیاک

شهدای نیاک

مرجع خبری و طراح نرم افزارهای مذهبی وزندگینامه شهدا وبیانات رهبری و دفاع مقدس

ماجرای اشتباهاتی که باعث دوستی من و مجید شد/ دفترچه رمز بی‌سیم را در عملیات گم کردم

ماجرای اشتباهاتی که باعث دوستی من و مجید شد/ دفترچه رمز بی‌سیم را در عملیات گم کردم

گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: پس از پیروزی انقلاب، نخستین بار مجید را در کمیته دیدم. همه به او احترام می‌گذاشتند. او یکی از مسئولان تاثیرگذار و دارای رای در کمیته بود. هنوز مدتی از تاسیس کمیته و راه‌اندازی آن نگذشته بود که مجید به همراه تعدادی از دوستانش تشکلی را به نام «کانون نشر فرهنگ انقلاب اسلامی» به وجود آوردند. آنها اعتقاد داشتند حالا که انقلاب به ثمر نشسته و به پیروزی رسیده، باید کار فرهنگی انجام داد و کنار حفاظت و حراست از دستاوردهای انقلاب نسبت به آگاهی بخشی، اطلاع رسانی و نشر فرهنگ انقلاب اسلامی هم باید همت کرد. افرادی را که در آن کانون رفت و آمد داشتند، جوانان شهر به نام کانونیان می‌شناختند. چهره بسیار شاخص و تاثیرگذارشان هم مجید بود. جمع بسیار باصفایی داشتند. مدتی که گذشت من هم پایم به آن جا باز شد و در آن کانون ثبت نام کردم. وقتی برگ عضویت آن کانون را به من دادند احساس می‌کردم برگه ورود به بهشت را دریافت کرده‌ام. به همین خاطر از آن به دقت نگهداری می‌کردم و هر جا که میرفتم آن برگه را به عنوان نشان افتخار به همه نشان می‌دادم. چند باری در کانون هم مجید را دیده بودم ولی افتخار رفاقت با او را پیدا نکرده بودم. البته مجید هم چند سالی از من بزرگتر بود و شاید علت عدم ارتباط ما همین مسئله بود. پس از مدتی مجید را کمتر در کانون می‌دیدم تا این که از زبان دیگران شنیدم که مجید به آغاجاری رفته و کنار دوست قدیمی اش اسماعیل دقایقی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی آغاجاری را تشکیل داده و آنجا همه کاره سپاه شده است.


متن بالا برگرفته شده از سخنان حمید حکیم الهی (امیر کعبی) یکی از دوستان مجید بقایی است. اگر چه او تا قبل از شروع جنگ، مجید را دورادور می‌شناخت اما وقتی در زمستان 59 پایش به جبهه شوش باز شد، همان جا رفاقت نزدیکش را با مجید شروع کرد. این دوستی تا ساعتی قبل از شهادت مجید ادامه پیدا کرد. برای آشنایی بیشتر با ابعاد مختلف شخصیت شهید بقایی در ادامه گفت‌وگوی دفاع پرس را با حمید حکیم الهی را بخوانید.

در نخستین روز حضورم در جبهه برای شناسایی رفتم

من اهل بهبهان هستم. ما جنگ را در سوسنگرد، خرمشهر و آبادان می‌دانستیم. روزی که از دوستم نام شوش دانیال را شنیدم. هیچ اطلاعی از آنجا نداشتم. برای نخستین بار بود که به جبهه می‌رفتم. ساکم را بستم و به سختی خودم را به مقر سپاه در شوش دانیال رساندم. ابتدا در ایست بازرسی متوقف شدم، دوستم من را دید و به داخل مقر سپاه برد. ابراهیم من را به داخل اتاق فرماندهی برد و به مجید بقایی معرفی کرد. در معرفی من گفت: «این همان جوانی است که تعریفش را می‌کردم.» من و مجید در چشمان همدیگر شیطنت‌های جوانی را دیدیم. همزمان لبخندی به هم زدیم. فردای آن روز از مجید خواستم که من را به خط بفرستد. پرسید: «توپ و تانک را می‌شناسی؟ گفتم بله در تلویزیون دیدم.» خندید و گفت: «باشه. شما را به خط می‌فرستم تا از نزدیک هم تانک و تفنگ را ببینی.» یکی از دوستان به نام مبین مسئول آموزش سپاه شوش بود. او هر روز به خط می رفتم و به نیروها سرکشی می‌کرد. آن روز مجید او را صدا زد و گفت: «امیر را هم با خودتان ببرید.» (من را در خانه امیر صدا می‌زدند). من همراه با آقای مبین و یک نفر دیگر به راه افتادیم. آقای مبین دستور شهید مجید بقایی را اشتباه متوجه شده بود و فکر می کرد من نیروی اطلاعات و عملیات هستم. او می‌خواست آن روز برای شناسایی برود. من در نخستین روز حضورم در جبهه برای شناسایی رفتم. از آنجایی که توجیه نبودم، معبر را لو دادم. دشمن متوجه حضور ما شد. ما از آنجا دور شدیم. آقای مبین از دست من ناراحت بود. با این اوضاع به دیدگاه رفتیم. با حشمت حسن زاده آنجا آشنا شدم. آنها در حال بررسی نقشه بودند و من هم ایستاده بودم. ناگهان صدای سوتی آمد. آقای مبین گفت خمپاره 60 زدند. ناگهان برگشتند و من را ایستاده دیدند. متوجه شدند که دشمن ما را دیده و به سمت ما شلیک می‌کند. چهار نفری از آنجا فرار کردیم. آقای مبین من را با چک و لگد به سمت فرماندهی آورد. حشمت دو سال از من بزرگتر بود. او وقتی کتک خوردن من را می‌دید، می‌خندید. من هم از خنده او خنده‌ام می‌گرفت. آقای مبین با دیدن این صحنه بیشتر عصبانی می‌شد.

وقتی مقر و معبر را لو دادم!

آقای مبین وقتی به مجید بقایی رسید با عصبانیت گفت: «مجید این پسره که با من فرستادی مقر و معبر را لو داد. نزدیک بود که کشته شویم.» مجید وقتی ماجرا را شنید، خندید و گفت: «من گفتم او را به خط ببر نه شناسایی.»

از فردای آن روز تا حدود 10 روز من با مجید بودم. او من را نسبت به منطقه توجیه کرد. پس از آن مجید من را نزد رضا دیناروند فرستاد تا دوره آموزش مخابرات را بگذرانم. حدود دو هفته آموزش دیدم. سپس من را به سنگر کنار رودخانه کرخه فرستادند. از آنجایی که بر روی رودخانه پلی زده نشده بود. تجهیزات و نیروها را از طریق قایق جا به جا می‌کردند. حدود 50 روز با حاج رضا در سنگر مخابرات کنار رودخانه بودم. ما هماهنگی رفت و آمد قایق ها را انجام می‌دادیم.

شهید باقری از من عکس گرفت

پس از 50 روز با خبر شدم که عملیاتی در پیش است. خودم را به مجید بقایی رساندم و اصرار کردم که حتما در عملیات شرکت کنم. ابتدا مجید نمی‌پذیرفت ولی نمی‌توانست در مقابل پافشاری من بایستد. از این رو از مخابرات خارج شدم. من هم همراه با نیروها خودم را برای شروع عملیات امام مهدی (عج) آماده می‌کردم. روزی «مجید پیله» که از قضا همکلاسی‌ام هم بود، نزد من آمد و گفت که بیا کمک کن تا چاه آب را باز کنیم. (در شوش ما با مشکل آب مواجه شده بودیم. رزمندگان سه چاه حفر کردند. دو چاه آب داشت و یکی از آنها به مشکل برخورد. مدتی بعد دیواره‌های یکی دیگر از چاه‌ها هم فرو ریخت.) مجید می‌خواست تا خاک‌های آن دیوار را برداریم تا دوباره رزمندگان بتوانند از آب چاه استفاده کنند. از آنجایی که فاصله ما با دشمن به حدود 100 متر می‌رسید، دشمن با خمپاره 60 منطقه را می‌زد. به همین خاطر مخالفت کردم. مجید گفت: «می‌ترسی؟» از حرفش ناراحت شدم و گفتم: «نه». با هم به سمت آن چاه که به نام «چاه اصفهانی‌ها» بود، رفتیم. مجید داخل چاه رفت و من سطل پر از خاک و گل را بیرون می‌آوردم. داد می‌زدم و درخواست کمک می‌کردم. یکی از رزمندگان از سنگر خارج می‌شد، به ما کمک می‌کرد و دوباره برمی‌گشت. بعد از این که چاه آب باز شد، چند نفر از داخل سنگر فرماندهی (صفاری) که در نزدیکی ما بود، بیرون آمدند.

ابتدا یک جوان لاغر اندامی جلو آمد و من را در آغوش گرفت. سپس برای این کارم تشکر کرد و سوالاتی در مورد حضورم در جبهه پرسید. پس از آن، فرد دیگری که بعدها فهمیدم او «سردار رحیم صفوی» است، من را در آغوش گرفت. سردار صفاری آن زمان فرمانده خط شوش دانیال بود. این سه از ما قدردانی کردند و کنار ما ایستادند. من از مجید بقایی پرسیدم که این افراد چه کسانی هستند؟ او گفت: «حسن باقری، رحیم صفوی و صفاری» بودند. مجید یک به یک آنها را با مسئولیت‌شان برایم شرح داد. شهید حسن باقری خطاب به من گفت که یک عکس از شما گرفته‌ام که بعدا به شما تحویل می‌دهم. بعدها عکس به دستم رسید. جمعیت حاضر کنار چاه ایستادند و یک عکس یادگاری گرفتیم.


دفترچه رمز بی‌سیم را در عملیات گم کردم

عملیات امام مهدی (عج) ساعت 3 بامداد روز 24 فروردین آغاز شد. شش گروه 22 نفری بودیم که قرار بود از شش جناح وارد شویم. من در آن عملیات بی‌سیم‌چی بودم. در صفی که به سمت منطقه می‌رفت، من پشت‌سر شهید ترک بودم. در میانه راه شهید ترک به عقب برگشت و جمله‌ای را گفت. من نشنیدم و گمان کردم که می‌گوید: «مسیر ادامه دهید». هوا تاریک بود و من مقابلم را نمی‌دیدم. همان طور که به جلو می‌رفتم، یک نفر از پشت من را گرفت. برگشتم و شهید ترک را دیدم. گفت: «کجا می‌روی؟ کمی جلوتر عراقی‌ها هستند.» شهید ترک باعث نجاتم شد وگرنه اسیر می‌شدم.

باران گلوله می‌بارید. به من دستور دادند که با فرماندهی تماس بگیرم و گزارش دهم. من دفترچه رمز را گم کردم. نمی‌دانستم که چطور باید گزارش دهم. شروع کردم به صحبت کردن. ناگهان مجید بقایی بی سیم را گرفت و به زبان محلی خودمان گفت: «امیر مراقب خودت باش.» من متوجه منظورش نشدم و گزارش دادن را ادامه دادم. مجید مجدد گفت: «امیر همه چی رو نگو.» تازه متوجه اشتباهم شدم.

لحظه شهادت شهیدان «باقری» و «بقایی» به روایت سرلشکر باقری

لحظه شهادت شهیدان «باقری» و «بقایی» به روایت سرلشکر باقری

به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع پرس، روایت سردار سرلشکر «محمد باقری» رئیس ‌ستاد کل نیروهای مسلح از لحظه شهادت شهیدان «حسن باقری» و «مجید بقایی» در بهمن‌ماه سال 61 را که در حین عملیات شناسایی به شهادت رسیدند، می‌خوانید:


«بعد از عملیات محرم و مسلم بن‌عقیل در سال 61 قرار بر این بود که عملیات وسیعی طراحی و اجرا شود. در همه رده‌ها، فرماندهان در حال بررسی و شناسایی بودند. اطلاعات زیادی از اسرای عراقی گرفته شده بود. کارهای اطلاعاتی زیادی نیز انجام شده بود که چگونه به یک عملیات بزرگ موفق دست پیدا کنیم.

تقریبا هر روز تیم‌هایی به شناسایی می‌رفتند. شهید «مجید بقایی» فرمانده قرارگاه کربلا و شهید «حسن باقری» جانشین فرمانده یگان‌های زمینی سپاه و تیم‌های دیگر نیز مشغول فعالیت بودند.

آماده انجام یک عملیات بزرگ بودیم. فرماندهان برای دیدار با حضرت امام (ره) راهی تهران شدند؛ اما شهید باقری و تعدادی از دوستان به این دیدار نرفتند. حرف شهید باقری این بود که به امام (ره) چه بگوییم؟! بگوییم نیروهای بسیجی را چند ماه آموزش داده‌ایم، اما نمی‌دانیم می‌خواهیم کجا عملیات انجام دهیم؟

روزها مشغول شناسایی بودیم. روز نهم بهمن سال 61 پس از اینکه در منطقه شرهانی به اجرای عملیات شناسایی پرداختیم به منطقه عمومی فکه آمدیم. بر روی یکی از ارتفاعات این منطقه‌، می‌شد مناطق مقابل در خاک عراق را دید. در مورد منطقه و ارتفاعات و نحوه انجام عملیات و آزادسازی ارتفاعات بحث شد. این بحث‌ها هم در سطح عملیاتی و هم در سطح راهبردی بود؛ چرا که انجام یک عملیات بزرگ نیازمند حضور 20 لشکر بود. عکس‌های هوایی و زمینی آن منطقه را نیز داشتیم.

پس از بررسی میدانی با 2 جیپی که به منطقه آمده بودیم وارد دیدگاه خمپاره‌چی‌های نیروی زمینی ارتش در آن منطقه شدیم. عکس‌ها را در سنگر دیدگاه مورد بررسی قرار دادیم؛ اما همچنان درباره وضعیت و چگونگی ارتفاعات اختلاف نظرها وجود داشت.

حدود ساعت 9 صبح بود. آفتاب از سمت شرق می‌تابید و احساس می‌کردیم زاویه تابش آفتاب به گونه‌ای است که عراقی‌ها ما را نمی‌بینند گرچه خمپاره‌هایی به اطراف سنگر اصابت می‌کرد.

به من گفتند مختصات دقیق سنگر را از خمپاره چی‌های ارتش سوال کن تا دچار اشتباه نشویم. من اکراه داشتم اما تبعیت کردم و چند متر از سنگر دور شدم که صدای خمپاره‌ای بلند شد و به سنگر خورد.

اشخاصی که در محل انفجار بودند بدن‌هایشان خیلی آسیب دید و همه پنج نفر حاضر در سنگر در نهایت به شهادت رسیدند. البته کسانی که عقب‌تر بودند آسیب کمتری دیدند. مجید بقایی و حسن باقری در آن لحظه زنده بودند، اما مجید پاش قطع شده بود. آن‌ها را سوار جیپ کردیم؛ اما 10 دقیقه بعد مجید بقایی به شهادت رسید. همچنین ترکش‌های زیادی به بدن حسن باقری برخورد کرده و موج انفجار رگ‌های بدنش را نابود کرده بود. حسن در مسیر ذکر «یا صاحب الزمان(عج)» و «یا حسین(ع)» بر سر زبان داشت. آنها را به مقر یگان امام رضا(ع) رساندیم. آمبولانسی داشتند که سرم داخل آمبولانس را برداشتیم و به بدن حسن وصل کردیم. من تماس گرفتم و یک بالگرد به کمک ما آمد. حسن را سوار بالگرد کردیم. بالگرد در اندیمشک بر زمین نشست؛ اما حسن در راه بیمارستان به شهادت رسید و به دیدار معبودش رفت.

نتیجه کارهای اطلاعاتی نیز این شد که ما در آن منطقه عملیات نکنیم و آماده عملیات‌های والفجر مقدماتی و والفجر یک شدیم.

حقوق ۱۹۰۰ تومانی فرمانده در آغاز زندگی مشترک

حقوق ۱۹۰۰ تومانی فرمانده در آغاز زندگی مشترک

زین الدین را اگر بیشتر از برادرش نه، ولی اندازه برادرش دوست داشت، کسی که در حدود یک سال و نیم هر روزش را با او گذرانده و به خوبی از خلق و خوی شهید باخبر بود. وقتی از میزان صمیمیتش با شهید زین الدین می پرسم اثبات این ادعا را که مثل برادر برای یکدیگر بودند حضورش در مراسم خواستگاری شهید عنوان می کند. معتقد است بهانه این صمیمیت پدر شهیدش بود که ماجرای شهادتش را یک بار در سفری که با زین الدین داشت برای او تعریف کرد، از آن روز به بعد رفتار زین الدین هم با او فرق کرد. برای یک برادر سخت ترین لحظه زمانی است که خبر پرکشیدن برادرش را می شنود، ناراحت از اینکه دیگر او را با چشم مادی نمی بیند و خوشحال از اینکه به آنچه لیاقتش بود رسیده است. بحث و گفت‌وگو با «مهدی صفاییان» دوست صمیمی شهید زین الدین درباره ماجراهای پیش آمده بین آن ها زیاد است اما قسمت زیبای این صحبت ها حضور صفاییان در مراسم خواستگاری شهید و زندگی پاک و بی آلایش آقای فرمانده است. در ادامه ماحصل این گفت‌وگو را می خوانید.

اکثرا وقت نماز در قرارگاه کنار هم می نشستیم. آن روز در قرارگاه پاسگاه زید بودیم. بعد از نماز مهدی رو کرد و به من گفت: «امشب می آی بریم قم؟» گفتم: «قم چه خبره؟» جواب داد: «چقدر بهت گفتم سوال نکن؟ نمی دونی نباید از فرمانده ات سوال بپرسی؟! سفارش کرده اند چیزی نگم.» قبول کردم، قرار شد غروب راه بیفتیم. خواست تا قبل رفتن ماشین را از ستاد بگیرم، برادرم آن زمان معاون ستاد لشکر 17 علی بن ابی طالب بود، نزد برادرم رفتم و ماشین را گرفتم، توضیح دادم که زین الدین ماشین را می خواهد، بعد هم سراغ ماشین رفتم و سر و دستی روی آن کشیدم، کلمنی هم از تدارکات گرفتم و مقداری آب میوه و خوراکی با یخ را توی ماشین گذاشتم تا در راه استفاده کنیم.


تا به قرارگاه در اهواز برسیم و کارهای رفتن را بکنیم طول کشید. ساعت تقریبا 9 شب بود که تازه از اهواز راه افتادیم. چون مهدی خسته بود از من خواست رانندگی کنم. نزدیکی های اراک که رسیدیم من حین رانندگی خوابم برد و ماشین از جاده منحرف شد، ماشین با سرعت زیاد در حرکت بود و زمانی چشم هایم را باز کردم که نزدیکی دکل برق بودیم. سریع فرمان را چرخاندم و به جاده برگشتیم. یا اباالفضلی گفتم و در وسط جاده ایستادم. به مهدی که هنوز کنارم خوابیده بود نگاه کردم، حرصم درآمده بود، توی تکان های شدید ماشین حتی چشم باز نکرده بود، با پا به پهلویش زدم و گفتم: «بیدار شو مهدی» چشم هایش را باز کرد و گفت: «چی شده؟» گفتم: «داشتیم چپ می کردیم» گفت: «خوب زودتر می گفتی. برو بخواب من رانندگی می کنم.» من رفتم پشت ماشین و خوابیدم، مهدی حدود 150 کیلومتری را رانندگی کرد تا اینکه ماشین را نگه داشت و من را بیدار کرد و گفت: «خب من خوابم میاد پاشو تو پشت فرمون بشین.»

چیزی که برای رزمنده هاست ما نباید استفاده کنیم

به خاطر خواب و استراحتی که کرده بودم کمی سبک شدم. به عقب ماشین رفتم و خوراکی و وسایلی که همراهم آورده بودم را آوردم، مهدی تا خوراکی ها را دید و با تعجب پرسید: «این ها را از کجا آوردی؟» گفتم: «از بچه های تدارکات گرفتم.» هرچه اصرار کردم، تا مدتی که به مقصد برسیم لب به خوارکی ها نزد، گفت: «این ها برای ما نیست، برای رزمنده هاست، تو اگر می خواهی بخور» خدا می داند که حتی لب هم نزد.

صبح بعد از رفتن به حمام عمومی و خوردن کله پاچه به منزلشان رسیدیم. در خانه اش را زدیم، پدرش در را باز کرد. برادر مهدی خانه نبود. مادر پرسید صبحانه که نخوردید؟ با اینکه مهدی سفارش کرده بود چیزی از کله پاچه نگویم چون مادرش به غذای بیرون حساس بود. گفتم: «فقط یک دست کله پاچه» مادرش هم شروع کرد به سرزنش کردن مهدی که مگر نگفتم بیرون غذا نخور، ممکن است مسموم شوید. مهدی رو کرد به من و گفت: «عجب آدم نامردی هستی، مگر نگفتم نگو؟» گفتم: «چیزی نگفتم، همش یک دست کله پاچه بود، خب باز هم می خوریم» او هم نامردی نکرد و به مادرش گفت: «همش تقصیر مهدی بود وگرنه من که اهل غذای برون نیستم.»


من اعتراف می کنم قبلا یکبار ازدواج کردم

ظهر چندجایی سر زدیم و به حرم رفتیم. غروب که به خانه برگشتیم دیدم همه، لباس های تمیز پوشیده اند، از مهدی پرسیدم چه خبر است؟ گفت: «می رویم خواستگاری، توام حاضر شو با ما بیا» گفتم: «آخر من کجا بیایم؟!» گفت: «تو هم مثل برادرم هستی» آماده شدم و به همراه پدر، مادر و برادرش به خواستگاری رفتیم. نکته خاص خواستگاری مهدی این بود که بعد از صحبت های اولیه توسط خانواده ها نوبت به حرف های مهدی رسید، او هم گفت: «من باید یک اعترافی بکنم، اینکه قبلا یک بار ازدواج کرده ام!» همه تعجب کردیم، من می دانستم مهدی مجرد است، سیر تا پیاز زندگی اش را به من گفته بود، مادر رو کرد به مهدی و گفت: «مهدی چی داری میگی؟!» مهدی ادامه داد: «ازدواج اول من با جنگ و جبهه است و ازدواج دومم شما هستید، اگر با این موضوع مشکلی ندارید ما ادامه صحبت ها را بگوییم وگرنه که ازدواج اصلی من با جبهه است.»

همسرش که از خانواده خوبی بود قبول کرد. فردای همان روز 2 خانواده برای مراسم عقد به حرم حضرت معصومه رفتند و ازدواج مهدی زین الدین به سادگی انجام شد.


حدود یک ماه بعد باز مهدی من را دید و گفت: «می روی قم خانمم را بیاوری؟ می خواهم عروسی کنم.» تعجب کرده بودم، گفتم: «یعنی چه؟! خب خودت برو، ماشینی گل بزن یه مراسم هم بگیر» گفت: «برو خدا بیامرزدت، اینهمه کار اینجاست، برو همسرم را بیار» گفتم: «باشه، مشکلی نیست ولی باید یک هفته ای به سمنان بروم» خانواده ام در سمنان بودند و همیشه وقتی مهدی کاری داشت که می خواست برایش انجام دهم از او باج می گرفتم که سری به خانواده ام بزنم. یک هفته در سمنان بودم، بعد از یک هفته به همسر مهدی زنگ زدم و قرار گذاشتیم که فلان روز و فلان ساعت به سمت اهواز حرکت کنیم.

نماز مغرب و عشا را در حرم خواندم و به درب منزلشان رفتم. بقچه ای از وسایل مختصری که طبق سفارش شهید زین الدین آماده کرده بود را پشت ماشین گذاشتم و ایشان در صندلی عقب ماشین نشست. بین راه یکی دیگر از بچه های لشکر را هم سوار کردیم و به سمت اهواز راه افتادیم. بعد از قم این دوستمان خوابش برد اما همسر مهدی تا خود اهواز چشم روی هم نگذاشت. هر چند دقیقه یکبار هم حرفی می زد تا خوابم نبرد.

نزدیکی اهواز دوستمان پیاده شد تا با ماشین های بین راهی به قرارگاه برود و ما به سمت اهواز حرکت کردیم. از کوچه پس کوچه ها گذشتیم و به خانه ای در وسط شهر رسیدیم. این خانه را به سفارش مهدی به همراه یکی دیگر از بچه ها پیدا و اجاره کرده بودیم. مهدی خواسته بود منزلی مناسب حقوقش بگیریم. قبل از ازدواج حقوق مهدی هزار تومن بود که با ازدواج 900 تومن به آن اضافه شد، حقوق من هم همین مقدار بود، در واقع حقوق او با حقوق من به عنوان یک رزمنده عادی فرقی نداشت.

 همسر مهدی با دیدن خانه محقر هیچ گله ای نکرد!

وسایل را از ماشین پایین آوردم. در کوچک خانه را باز کردم و از پله ها بالا رفتیم. توقع داشتم خانم مهدی با دیدن منزل به آن کوچکی و ساده چیزی بگوید و گله ای کند، دختری از خانواده متدین با وضع مالی مناسب هیچ عکس العمل منفی از خودش نشان نداد، سریع با یک نگاه خانه را دید و موقعیت آشپزخانه و سرویس بهداشتی و حمام را فهمید بعد هم از من خواست نانوایی و قصابی و مغازه های دیگر محل را نشانش بدهم. بیرون که آمدیم موقعیت مغازه ها را به او گفتم، تشکر کرد و پرسید: «آقای صفاییان من دوربین عکاسی می خواهم، اینجا می توان دوربین پیدا کرد؟» گفتم: «اتفاقا من یک دوربین در مقر دارم که می دهم آقا مهدی بیاورد.» قبل از رفتن به مقر کمی مایحتاج اولیه را خریدم و به همسر مهدی دادم.

به مقر برگشتم. آنقدر خسته بودم که فقط با ایما و اشاره به مهدی که در جلسه بود گفتم همسرت را آوردم و می روم بخوابم. نیمه شب بعد از شام ماشین مهدی را دیدم که جلوی سنگر فرماندهی پارک است، فکر می کردم باید پیش همسرش رفته باشد اما نرفته بود. به آقای حسینی که از فرماندهان لشکر بود و سنش بیشتر از بچه ها می شد گفتم: «امشب عروسی مهدی است و من خانمش را از قم به اینجا آورده ام، خانمش منتظر است، بگذارید برود خانه.» حسینی همانجا جلسه را تمام کرد. مهدی رو کرد به من و گفت: «نمی توانستی جلوی دهانت را بگیری؟» گفتم: «یعنی چه؟! دختر مردم را از قم به اینجا آوردی، اگر اینها بفهمند تا صبح از تو کار می کشند.» گفت: «پس من خسته ام توام همراه من بیا باهم برویم» به اصرار مهدی همراه او رفتم. 11 شب بود که از اهواز راه افتادیم. دم منزل رسیدیم، می خواست برود بالا اول تعارف کرد که بروم، قبول نکردم گفت: «پس یک لحظه وایسا» با یک قابلمه پایین آمد، گفت: «حالا که بالا نمیایی فردا صبح این قابلمه را حلیم بخر و بیا» فردا صبح همراه با حلیم، نان سنگکی گرفتم و به منزلش رفتم. به اصرار زیاد من را به خانه دعوت کرد. اولین صبح عروسی که مراسم پاتختی باید باشد با پهن شدن یک سفره کوچک و خوردن حلیم گذشت. من در یک بشقاب و مهدی و همسرش در یک بشقاب صبحانه را خوردیم در خانه همین 2 بشقاب بود. بعد هم همسرش از من پرسید: «آقای صفاییان دوربینی که گفته بودم را آوردید؟» گفتم: «بله اتفاقا توی ماشین است، الان میارم» دوربین را آوردم و با آن چند عکس گرفتیم، عکس هایی که تنها تصاویر عروسی شهید زین الدین بود.

منبع:خبرگزاری دفاع مقدس

رمز عدد ۳۰ در زندگی شهید میثمی

رمز عدد ۳۰ در زندگی شهید میثمی

گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: طی عملیات کربلای ۵؛ هر لحظه اخبار خوب و امیدبخشی مخابره می‌شد. پس از عملیات رزمندگان در حالی پیروزی را جشن می‌گرفتند که برخی از فرماندهان و دوستان‌شان را در این عملیات از دست داده بودند. در عملیات کربلای ۵، فرماندهان بزرگی همچون خرازی، یونس زنگی آبادی، اسماعیل دقایقی، یدالله کلهر، محمد علی شاهمراد و ... به شهادت رسیدند. یکی از این مردان شایسته خدا، شهید حجت الاسلام عبدالله میثمی مسئول دفتر نمایندگی امام در قرارگاه خاتم الانبیاء (ص) بود. به مناسبت سالروز شهادت شهید شیخ عبدالله میثمی مروری بر زندگی ایشان داریم که در ادامه می‌خوانید:

شهید شیخ عبدالله میثمی در سال ۱۳۳۴ در شهر اصفهان و در محله مذهبی مسجد حکیم و در ماه رجب و شب ولادت امیرالمومنین (ع) دیده به جهان گشود. او در دامان پدر و مادری پاک و متدین رشد کرد و پس از پایان دوره دبستان، وارد دبیرستان و هم‌زمان با درس، در کنار پدر بزرگوارش به کار مشغول شد.

محیط زندان را به کلاس درس تبدیل کرد

در سنین جوانی به کمک جوانان و نوجوانان مخلص دیگر از قبیل؛ شهید حجت‌الاسلام ردانی‌پور و شهید حجازی و برادر شهید شیخ رحمت‌الله انجمن دینی و خیریه و هیأت حضرت رقیه (س) را تأسیس کردند. عبدالله میثمی در آن جلسه مسائل سیاسی روز را در کنار قرآن به آن‌ها می‌آموخت. وی از همان موقع با همکاری دوستانش جلسات مخفی هم برپا می‌کرد و پیرامون اهداف تصمیم‌گیری می‌کردند. از همان سال‌ها عبدالله به همراه سایر یارانش به قم و مدرسه شهید حقانی (شهیدین فعلی) رفت و به تعلیم و تکمیل علوم دینی خود پرداخت. مدتی بعد (۱۱ خرداد ۵۴) شهید میثمی با خیانت یک منافق دستگیر شد و به زندان رژیم شاه افتاد. او محیط زندان را هم به کلاس درس مبدل و تعلیم روح‌بخش قرآن را به زندانیان منتقل می‌کرد. از این رو تأثیر به سزایی بر آن‌ها داشت. این تأثیر در روحیه افراد کمونیست هم به خوبی مشهود بود. شهید میثمی تا سال  ۵۷ در زندان بود. اما در این سال (یکم آذر ۵۷) به دنبال مبارزات قهرمانانه امت اسلامی به رهبری امام امت، از زندان آزاد شد.

شهید میثمی پس از آزادی به فعالیت‌های خود گسترش داد و در جهت افشای رژیم طاغوت از آنچه در توان داشت کوتاهی نمی‌کرد. در عین حال او به آموختن علوم در حوزه علمیه قم و در محضر استادان بزرگواری، چون شهید قدوسی، آیت‌الله خزعلی و استاد حائری شیرازی ادامه داد.

پس از پیروزی انقلاب در کنار دوستان دوران نوجوانی و جوانی اش شهید ردانی‌پور در سپاه یاسوج به فعالیت پرداخت. پس از ۳۰ ماه خدمت صادقانه در یاسوج، از سوی نماینده امام در سپاه به مسئولیت دفتر نمایندگی امام در منطقه ۹ سابق (فارس، بوشهر، کهکیلوئیه و بویراحمد) منصوب شد. از آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران اسلامی، شهید میثمی «جنگ» را یک امتحان بزرگ، یک سفره و نعمت گسترده الهی می‌دانست که پهن شده و معتقد بود که هر که بیشتر می‌تواند در این جنگ شرکت کند، از این سفره الهی بیشتر بهره برده است. مدتی پس از آغاز جنگ، از طرف نماینده حضرت امام در سپاه به مسئولیت دفتر نمایندگی امام در قرارگاه خاتم‌الانبیاء (ص) منصوب شد.

درجبهه ها اجر خانه خدا را هم می بریم

شهید میثمی در رابطه با جنگ زحمات فراوانی کشید و در روحیه دادن به رزمندگان و فرماندهان نقش به سزایی داشت. وی برای زیارت خانه خدا هم حاضر نبود لحظه‌ای جبهه‌های نبرد حق علیه باطل را ترک کند. او می‌گفت: ما در این جبهه‌ها اجر زیارت خانه خدا را هم می‌بریم.

شهید میثمی در یکی از صحبت‌هایش گفته بود: «من ۳۰ ماه در زندان، ۳۰ ماه در یاسوج، ۳۰ ماه در شیراز، ۳۰ ماه هم در جبهه بودم، که ۳۰ ماه جبهه‌ام در حال اتمام است. من در این عملیات باید اجر خود را بگیرم.»

کار کردن برای خدا معراج است

در شب دوم عملیات کربلای ۵ او به دوستان خود گفت: «من در این عملیات اجر خود را از خدا می‌گیرم.» و بالاخره او به آرزوی خود رسید. چرا که در همین عملیات از ناحیه سر مورد اصابت ترکش قرار گرفت و بعد از سه روز در ۱۲ بهمن ۶۵ مطابق با ۲ جمادی الثانی مصادف با شب شهادت حضرت زهرا (س) به دیدار معبود و میهمانی اولیای خدا شتافت. این شهید بزرگوار در جایی می‌گفت: «وقتی انسان برای خدا کار کرد، یک کار کوچک می‌کند، ولی چنان حاصل دارد که اصلاً خودش هیچ باور نمی‌کند. کار کردن مطلق خوب نیست. کار کردن برای خدا معراج است.»

چهار روایت از 4 فرمانده شهید عملیات «کربلای 5»؛

چهار روایت از 4 فرمانده شهید عملیات «کربلای 5»؛

وقتی بوسه بر دست شهید جواز ورود به بهشت ­شد

به گزارش خبرنگار دفاع پرس از مشهد، نامگذاری سال 65 به سال سرنوشت و عدم‌­الفتح در عملیات «کربلای 4» بحران بزرگی را برای فرماندهان جنگ ایجاد کرده بود. اگر چه عملیات «کربلای 4» موفق نبود، لیکن تاکتیک به کار رفته در آن عملیات در محور «شلمچه» که سبب شکسته شدن خط دشمن و نفوذ به عمق آن­ها شد، آسیب­‌پذیری موانع مستحکم شرق بصره را آشکار ساخت.

به هر صورت عملیات «کربلای 5» در وضعیت بسیار دشواری طراحی و بلافاصله آغاز شد. به این ترتیب خشنودی عراق در متوقف کردن عملیات «کربلای 4» دیری نپایید و دو هفته بعد بصره که زمین­‌های اطراف آن بسیار مسلح و نفوذناپذیر شناخته می‌­شد، در معرض خطر جدی قرار گرفت.

فرصت دادن به نیروهای رزمی و واگذاری این منطقه به رزمندگان اسلام در عملیات «کربلای 5»، به معنای تسلیم عراق و تحقق خواسته­‌های جمهوری اسلامی در جنگ بود.

به مناسبت سی و دومین سالگرد عملیات غرورآفرین «کربلای 5» به خاطرات فرماندهان شهید خراسانی این عملیات اشاره خواهیم داشت.

دوعیجی و پرواز 2 فرمانده

شهید «سیدعلی ابراهیمی» فرمانده گردان «الحدید» و مسئول محور تیپ 21 امام رضا (ع)

سردار اسماعیل قاآنی: در عملیات «کربلای 5» در منطقه «شلمچه» و در کنار نهر «دوعیجی» خطی داشتیم که عراقی‌ها در حاشیه آن سه یا چهار خاکریز هلالی شکل احداث کرده بودند که به خط ما وصل می‌شد. در طی نبرد، این خط چندین بار بین ما و عراقی‌ها دست به دست شد. این محور برای عراقی‌ها خیلی حساس بود و برای آن سرمایه‌گذاری زیادی کرده بودند.

با توجه به اهمیت این خط، همیشه دو نفر از فرماندهان محور و یکی از مسئولین اصلی تیپ در خط حضور داشتند. شهید «سیدعلی ابراهیمی» جزو افرادی بود که در خط حضور داشت. تقریباً یک روز مانده به سقوط «دوعیجی»، دشمن فشار زیادی روی خط آورد به حدی که مجبور شدیم از مسئولان گردان هم جهت هدایت عملیات استفاده کنیم.

با حضور شهیدان «سیدعلی ابراهیمی» و «ابراهیم شریفی» در خط، نیروها روحیه مضاعف گرفتند و وجود این شهدای والامقام در آنجا باعث حفظ خط شد. متأسفانه در همان روز، در فاصله خیلی کمی این دو فرمانده به شهادت رسیدند که همه از شنیدن این خبر، سخت متأثر شدند.

بی من به بهشت نرو

شهید «سیدمحمدعلی مهرداد» جانشین واحد پرسنلی لشکر 5 نصر

سید علیرضا مهرداد: روزی که پیکر شهید «سیدمحمدعلی مهرداد» را قبل از مراسم تشییع به بسیج «آیسک» آوردند، با خانواده برای وداع آخر به آنجا رفتیم. من آن روز حال خوبی نداشتم و متوجه وقایع اتفاق افتاده در آنجا نبودم. بعد از گذشت مدتی از اطرافیان شنیدم که مادرم خیلی استوار و متین بر پیکر برادر شهیدم حاضر می­‌شود، سپس خم شده و دست برادرم را از تابوت بالا می­‌گیرد و می­‌بوسد و در همان حال می‌­گوید: «پسرم تو هر وقت از جبهه می‌آمدی دست مرا می‌بوسیدی؛ اما حالا من به اینجا آمده‌ام و دستت را می‌بوسم به شرط آنکه بدون من به بهشت نروی».
شهادتی عباس­‌گونه

شهید «غلامرضا نوروزی­‌نژاد» فرمانده گردان مهندسی رزمی جهاد سازندگی

حمید حکمت­‌پور: قبل از عملیات «کربلای 5» با جمعی از دوستان نشسته بودیم و هر کدام درباره جنگ و فضایل رزمندگان صدر اسلام سخن می­‌گفتیم که بحث به موضوع شهید و شهادت کشیده شد. هر یک از برادران درباره مقام شهید و شهادت سخنی می­‌گفتند.

شهید «نوروزی‌نژاد» در این جلسه مطلبی را بیان کرد که در خاطرم ماندگار شد. علت ماندگاری سخن او هم این بود که دقیقاً به خواسته‌اش رسید. او گفت: «چنانچه معیشت الهی بر این باشد که فیض عظمای شهادت نصیبم شود دوست دارم در صحنه نبرد به شهادت برسم و بدنم مانند بدن حضرت ابوالفضل (ع) قطعه قطعه شود».

پس از شروع عملیات «کربلای 5» در منطقه «شلمچه»، شهید «نوروزی­‌نژاد» به همراه شهید «محمد مهدی‌زاده» برای انتقال یک دستگاه بولدوزر، عازم اسکله شهید «باکری» بودند که خودروی آنها مورد اصابت ترکش قرار می‌گیرد و «نوروزی­‌نژاد» بلافاصله به شهادت می‌­رسد و «محمد مهدی‌زاده» نیز پس از ساعتی به حق می‌پیوندد. بعد از انتقال پیکر مطهر هر دو شهید به مشهد همرزمان شهید نقل می­‌کردند که دست‌ها و پاهای شهید «نوروزی­‌نژاد» همانطور که خود خواسته بود همانند علمدار کربلا از پیکر مطهرش جدا شده بود.
عکسی شهیدگونه

شهید «احمد نجاریان» جانشین واحد تعاون تیپ 21 امام رضا(ع)

اکبر سعیدی­‌فاضل: زمانی که در ستاد شهدا بودم از پیکر تمام شهدا در داخل تابوت عکس می­‌گرفتم. یک روز شهید «احمد نجاریان» رو به من کرد و گفت: «می‌ترسم جنگ تمام شود و شهید نشوم. دلم می‌خواهد از من در حالی که پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی در داخل تابوت بر رویم است یک عکس یادگاری بگیری که اگر شهید نشدم لااقل یک عکس شهیدگونه داشته باشم. من هم موافقت کردم.

بعد از اینکه حاج احمد داخل تابوت دراز کشید پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی را روی بدنش انداختم ولی صورتش بیرون بود. چون شهید «نجاریان» اغلب عینک به صورت داشت به مزاح گفتم: «حاجی، عینک را در نیار.» او هم در جواب گفت: «اگر عینک را در نیاورم که مشخص می‌شود شهید نشدم.» علت این گفته شهید «نجاریان» هم این بود که لوازم شخصی و محتویات جیب شهدا در زمان کفن کردن جمع‌­آوری می‌­شد.

در ادامه به او گفتم: «می­‌خواهم تصویر یک شهید با عینک را هم داشته باشم.» گفت: «نه، اگر اشکال ندارد، عینک را بر می‌دارم.» حاج احمد عینکش را برداشت و من هم عکس از او گرفتم. بعد از اینکه عکس حاضر شد و به شهید «نجاریان» دادم به عکس نگاه کرد و گفت: «هر چه این عکس را با عکس شهدا مقایسه می‌کنم می‌بینم خیلی فرق می‌کند. این عکس کجا، عکس شهدا کجا! عکس‌ شهدا نورانیت و معنویت خاصی دارد. پس معلوم می‌شود که من هنوز آمادگی لازم را برای شهید شدن پیدا نکردم.»

شهیدستاری، پاکباز عرصه عشق

شهیدستاری، پاکباز عرصه عشق

پانزدهم دی ماه سالروز شهادت فرمانده غیور و بزرگ نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران سرلشگر شهید منصور ستاری است، به همین مناسبت بر آن شدیم تا اشاره ای به زندگانی نابغه درخشان نیروی هوایی داشته باشیم، فردی که زمینه ساز ارتقای توان رزمی آرمانی ترین نیروی هوایی منطقه شد و در حال حاضر نتایج زحمات وی بیش از پیش قابل لمس است.
شهید منصور ستاری به طور قطع یکی از برجسته ترین فرمانده نظامی پس از انقلاب محسوب می شوند که در کنار درایت و هوش سرشار خود، همچون پدری مهربان برای کارکنان تحت فرمان خود ایفای نقش کردند.
همچنین توجه وی به تسریع امور نشان از آینده نگری داشته تا فرصت کوتاهی که در دستان انسان قرار می گیرد زمینه ساز شکوفایی گردد و خود می تواند درسی برای تمام فرماندهان نظامی کشورمان باشد.
ابتکارات هوشمندانه و برنامه های گسترده برای بازیابی توان نیروی هوایی پس از جنگی هشت ساله و از دست رفتن بخش اعظمی از ناوگان هوایی در کنار تحریم های سنگین تنها بخش کوچکی از تفکرات این امیر سرافراز بوده است.
لذا در ادامه به صورت مختصر از زندگی پرافتخار شهید ستاری خواهیم گفت به امید آنکه مورد قبول روح آسمانی وی واقع گردد ، لازم به ذکر است که بخشی از نوشتار نیز با اقتباس از کتاب "پاکبار عرصه عشق" تنظیم شده است.
شهید منصور ستاری در سال 1327 در روستای ولی آباد ورامین دیده به جهان گشود، تحصیلات ابتدایی خود را به پایان نرسانده بود که زمانه غدار پدر بزرگوارشان را گرفت و از آن پس روزگار بسیار سختی را گذراندند اما این موضوع باعث نشد تا پیشرفت‌های شگرف وی در تحصیلات خدشه ای به خود بگیرد، تنها اشاره به فاصله‌ی بسیار زیاد بین خانه و مدرسه و پشتکار شگرف وی در طی مسیر در زمستان های سرد می‌تواند گواه این مدعا باشد، با پایان تحصیلات متوسطه به عنوان یکی از شاگردان ممتاز (توجه وی به زبان انگلیسی و تسلط به آن پیش از ورود به نیروی هوایی بسیار ستودنی است) در سال 1346 وارد دانشکده افسری شد و با پایان دوره چهارساله آن به درجه ستوان دومی نایل آمد. در سال 1350 برای طی دوره به ایالات متحده اعزام و سال بعد به عنوان افسر کنترل شکاری در نیروی هوایی مشغول به فعالیت شد. پس از آن نیز در سال 1354 در کنکور سراسری شرکت نموده و در رشته مهندسی برق و الکترونیک پذیرفته شدند.
در همان دوره آموزش وی با نمایش خلاقیت های گسترده، تحسین بسیاری را برانگیختند و وقتی از وی سوال شد در آینده می خواهند چه هدفی را دنبال کنند در پاسخ گفت : " می خواهم فرمانده نیروی هوایی شوم" و این آینده نگری مدتی بعد به حقیقت پیوست.


در ابتدای جنگ وی به عنوان افسر کنترل شکاری در ایستگاه های راداری بندر امام، ماهشهر و سوباشی همدان مشغول بودند و در هدایت جنگنده‌های رهگیر به سمت هواپیماهای متجاوز عراقی و یا هواپیماهای بمب افکن اعزامی به خاک عراق، ملاقات هریک از جنگنده ها با هواپیماهای تانکر و پشتیبانی هوایی از آنها نقش موثری داشتند، تلاش برای راه اندازی رادار هایADS-4  که به دلیل پیروزی انقلاب نیمه کاره توسط آمریکایی ها رها شده بود (و با به ثمر نشستن این امر از خرید رادارهای انگلیسی در جنگ و تحمیل هزینه جلوگیری شد) و برخی سیستم های موشکی ازکار افتاده به همراه تعدادی از کارکنان پدافند نهاجا، نیز از اقدامات ارزشمند وی است.

در سال 1362 وی به سمت معاونت عملیات فرماندهی پدافند نیروی هوایی منصوب شد، طرح های گسترده وی با توجه به وضعیت موجود در نیروی هوایی و عدم دسترسی به تجهیزات جدید قدرت پدافندی را به طور قابل ملاحظه‌ای افزایش داد، از جمله این موارد می توان به متحرک شدن بخشی از سایت های موشکی هاوک اشاره کرد که عملا خطر هدفگیری و نابودی آنها را تا حد بسیار زیادی کاهش داد (و اجرای آن با ریسک بالایی همراه بود که با برنامه ریزی صحیح به ثمر نشست) و یا طرح هایی که در سطح پدافند هوایی برای مقابله با موشک های ضدرادار که فلج کننده سایت های موشکی هاوک بودند در دوره وی کلید زده و به نتیجه رسید.

وی در سال 1364 به عنوان معاونت طرح و برنامه ریزی نیروی هوایی منصوب شد و این انتخاب با عملیات های بزرگ میانه جنگ از جمله فتح فاو همزمان شد و عملا شایستگی وی بیش از پیش به نمایش در آمد. ابتکارات شهید ستاری در مدت عملیات منجر به هدفگیری تعداد بالایی از هواپیماهای عراقی شد، ضمن آنکه اقدام مشترک وی به همراه شهید بابایی در تشکیل قرارگاه مقدم نیروی هوایی ارتش در پایگاه هوایی امیدیه با نام رعد نیز بخش دیگری از تلاش های وی به شمار می‌رود که منجر به تجمیع امکانات هوایی در نقطه ای نزدیک به میدان جنگ و ایجاد چتر موثر پدافندی گردید و با افزایش قابلیت هواپیماهای شکاری که حمل بیشترین حجم مهمات به واسطه نزدیکی به نقاط هدف را موجب شده و خطوط موازی ارتباطی را حذف می کرد موجب موفقیت را بیش از پیش طرح ها شد، ضمن آنکه حمل نیروها به خطوط مقدم و انتقال مجروحین ، شهدا و مهمات نیز به نحو احسن صورت پذیرفت.

اما مدتی بعد شرایط جنگ تغییرات بسیاری کرد و فرماندهان جدیدی بر مسند هدایت نیروهای خود منصوب شدند، در نهاجا نیز بنا بر این بود که فرماندهی از میان سه تن انتخاب شود، دو تن از این افراد شهیدان ستاری و بابایی بودند، اصرار بسیاری بر فرماندهی شهید بابایی بود اما وی شهید ستاری را پیشنهاد داد و متقابلا شهید ستاری نیز همین پیشنهاد را در خصوص شهید بابایی داد، تا آنکه در 16 بهمن ماه 1365 فرماندهی نیرو  با درجه سرهنگی به شهید منصور ستاری رسید.

شهید ستاری از این تاریخ  تا هنگام شهادت عهده دار فرماندهی نیروی هوایی ارتش بودند و مدتی پس از دریافت حکم خود به سبب طی مدارج نظامی به درجه سرتیپی نایل آمدند.
هرچند وی خدمات بسیاری را پیش از عهده گرفتن فرماندهی  به انجام رسانده بود، اما در این نوشتار بیشتر به اقدامات وی پس از این زمان اشاره خواهد شد.
1.ارائه طرح‌های منطقی و عملی همراه با آینده نگری، سازماندهی نیروهای انسانی و سعی در ایجاد رابطه مناسب بین کلیه کارکنان نیروی هوایی برای دستیابی به نهایت بازدهی، موارد زیر از آن جمله اند.


تشکیل قرارگاه مقدم نیروی هوایی ارتش تحت قرارگاه رعد در پایگاه امیدیه به همراه شهید بابایی با محوریت نزدیکی به جبهه جنگ به منظور کاهش استهلاک تجهیزات پروازی، افزایش ضریب ایمنی و حفاظتی و استفاده بهینه از هواپیماهای باقی مانده.

- تشکیل دیده بان های بصری به منظور پوشش نقاط کور راداری و استفاده از هواپیماهای ملخی کوچک برای پرواز در نقاط کور و مشاهده چشمی هواپیماهای نفوذی عراق و سپس اطلاع دهی به یگان های پدافندی و رهگیر حاضر در منطقه.

- ارائه طرحهای مختلف جهت حفاظت مراکز حیاتی و استراتژیک و پشتیبانی مداوم از نیروی زمینی و دریایی.

2.توجه به مقوله مهم خودکفایی.
- تلاش برای ساخت قطعات بحرانی و پر مصرف هواپیما و تجهیزات نیروی هوایی در کارخانجات داخلی و ارتباط مناسب با صنایع و مراکز دانشگاهی.
- ایجاد بستری جهت بیان نظرات و رشد فکری کارکنان نیروی هوایی به منظور تهیه قطعات مورد نیاز.
- تلاش جهت تعمیر و راه اندازی سایت های پدافندی از جمله هاوک (که پیش‌تر توسط کره جنوبی تعمیر می شد) و سیستم های راداری.
- راه اندازی و اورهال (تعمیرات سنگین) جنگنده های آسیب دیده در طی جنگ تحمیلی از جمله جنگنده های غربی F-4، F-5 و F-14 با امکانات موجود در نیروی هوایی و همچنین نگه داری ناوگان در شرایط پیچیده و حساس جنگ.
- استفاده حداکثری از توان تعمیراتی سایر مراکز همچون سازمان صنایع هوایی ایران (صها).
- کوشش در راستای خودکفایی در تعمیر هواپیماهی شرقی پس از خریداری از شوروی و چین.
- بازسازی و نوسازی انواع جنگنده های شکاری، تغییر آرایش فنی و نظامی از جمله نصب موشک زمین به هوای هاوک بر روی تامکت به عنوان سلاحی هواپایه  یا موشک پدافند دریاپایه استاندارد بر روی فانتوم.
- ارائه راهکارهایی برای یکسان سازی هواپیماهای شرقی تحت استاندارد موجود (غربی) نهاجا.
- نوسازی و افزایش توان رزمی سایر یگان های پروازی نیروی هوایی در بخش های ترابری ، سوخت رسان و گشت دریایی همچون بوئینگ 707 ، بوئینگ 747 ، C-130 ، P-3F ، فوکر 27 و فالکن / جت استار.
- آغاز طرح مطالعاتی سیمرغ جهت تبدیل هواپیماهای تک کابینه F-5A فریدوم فایتر به F-5B  برای آموزش پروازی توسط شرکت هواپیما سازی ایران (هسا).
- آغاز طرح آذرخش برای ساخت و بهینه سازی هواپیماهای F-5 در سطح نیروی هوایی در کنار بازسازی هواپیماهای به شدت آسیب دیده خانواده تایگر.
-آغاز به کار مجتمع اوج نهاجا به عنوان بستری برای به ثمر نشستن طرح های نهاجا در ساخت قطعات و بخش های مختلف هواپیما تا طراحی هواگرد.

3.خریداری تجهیزات جدید جهت افزایش توان نیروی هوایی به منزله بازگرداندن آن به قدرت برتر هوایی خاورمیانه.
- بمب افکن ضربتی Su-24 جهت اجرای عملیات های پروازی برد بلند.
- جنگنده رهگیر MiG-29 برای پوشش هوایی نقطه‌ای.
- جنگنده بمب افکن/ رهگیر F-7 به منظور افزایش توان آموزشی و دفاع نزدیک هوایی.
- سیستم های موشکی، اکترونیکی، راداری همچون اف ام 80 و اس 200.
- تهیه قطعات و تجهیزات مورد نیاز ناوگان هوایی.
4.توجه به مقوله راهبردی آموزش بومی خلبان.

پیش از انقلاب بخش زیادی از آموزش خلبانان نیروی هوایی و به طور کل یگان های پروازی در ایالات متحده و پاکستان صورت می‌پذیرفت، بعد از انقلاب نیز تا پیش از قطع روابط سیاسی این امر برقرار بود اما پس از آن خلبانان کشورمان تنها در کشور پاکستان مورد آموزش قرار می گرفتند.

اما نهایتا این آموزش ها به جز مواردی که جهت آشنایی با هواپیماهای شرقی خریداری شده از شوروی (فالکروم و فنسر) لازم بود، به طور کامل به داخل کشورمان منتقل شد.
به همین منظور شهید ستاری برنامه ریزی مدونی با استفاده از دروس تدریسی در دانشگاه های برتر هوایی جهان همچون آمریکا، یونان و پاکستان را به سر انجام رساند که از چندین بخش متفاوت می شد که در ذیل بخش های مختلف آن آمده است.
- تشکیل دانشکده پرواز برای آموزش نظری خلبانان در تهران که پس از شهادت وی به نام دانشکده افسری شهید ستاری مزین شد.
- تشکیل مراکز آموزشی و پروازی تحت اسکادران های آموزشی پیشرفته در پایگاه های هوایی اصفهان و شیراز که برای آموزش مقدماتی از هواپیمای F-33 بونانزا در فرودگاه کوشک نصرت قم و سپس آموزشی پیشرفته PC-7  در اصفهان استفاده می‌شد، پس از آن خلبانان با پرواز با یکی از هواپیماهای جت پیشرفته F-5B  در پایگاه هوایی شیراز یا  FT-7N در پایگاه هوایی اصفهان آموزش ها را به پایان می رساندند، ضمن آنکه پرواز سولویی (پایان دوره) هر خلبان نیز با F-5A/F-5E یا  F-7N انجام می‌گرفت، پس از آن نیز هر فرد بنا بر توانایی ها و نمرات جهت خدمت به پایگاه های هوایی مختلف اعزام می شد تا مراحل آموزشی با هواپیمای شکاری آن پایگاه را کسب نماید.

- خلبان هواپیماهای ترابری نیز مراحل آموزشی خود را می گذراندند.
-اجرای مکرر تمرینات تیراندازی هوا به زمین (گانری) برای آموزش خلبانان جوان در میدان واقعی نبرد در کنار مانور های مشترک با نیروی زمینی ودریایی.
- بهره برداری از سیمیلاتور هواپیمای PC-7 علیرغم عدم همکاری کشور سازنده (سوییس) به منظور کاهش خطرات ناشی از نخستین پروازها و کاهش استهلاک.
باید توجه داشت که تشکیل چنین مرکز آموزش خلبانی صرفا با اتکا به توان داخل و در مدت بسیار کوتاهی انجام گرفت و امروزه به عنوان بهترین ابتکار شهید ستاری از آن یاد می گردد.
5.تلاش برای ساخت هواپیما که سرانجام با ارائه طرح مشخص و آماده سازی به سرانجام رسید و در واقع همان پرستو می باشد که مشابه هواپیمای بونانزا است.
این هواپیما نخستین پرواز خود را اواخر فروردین ماه 1367 به سرانجام رساند و امروز از موارد ساخته شده در امر آموزش به خوبی استفاده می شود.
همچنین برای اشاعه روحیه خودباوری و خودکفایی با دعوت از متخصصان و طراحان نیروی هوایی خودرو شمس 14 (ش:شهید ، م:منصور ، س:ستاری ، 14 دی، (آخرین بازدید شهید از پروژه)) را طراحی کردند که باید توجه داشت هدف شهید ستاری از این امر، نمایش توان ایرانی در ساخت تجهیزات مختلف است و واضح است که ماموریت اصلی نیرو هوایی چیز دیگری بود.


6. افزایش سطوح کمی و کیفی در ابعاد مختلف در مرکز آموزش های هوایی شهید خضرایی.
7.راه اندازی و استفاده از برخی از هواپیماهای فراری عراق در طی جنگ 1991 خلیج فارس همچون جنگنده Mirage F-1 ، Su-22 و هواپیمای ترابری راهبردی ایلوشین 76 های عراقی.
8.تغییر کاربری برخی از هواپیماها و برنامه ریزی جهت بهره برداری از نهایت توان هوایی
-  بوئینگ 707 ، بوئینگ 747 و فوکر 27 برای تشکیل خطوط هواپیمای ساها (سازمان ارتباطات هوایی ارتش) و خدمات دهی به کارکنان مورد بهره برداری قرار گرفتند.
- تغییر آرایش فنی برخی از هواپیماها از جمله تسلیح و آزمایش انواع تسلیحات بومی و ساخت داخل شامل موشک های هوا به سطح لیزری و اپتیکی ، غلاف های قفل لیزری ، موشک هوا به هوا و ...
- ارتقای عملیاتی سامانه های راداری، ناوبری، جنگ الترونیک و حفاظتی هواپیماهای شکاری.
- تغییر استتار هواپیماهای رهگیر F-14 از خاکی به خاکسنری (ترکیب رنگی دفاع هوایی) برای استتار بهتر در زمینه آسمان.
- تلاش برای تشکیل گروه نمایش پروازی (آکروجت) با هواپیماهای PC-7 به جهت نمایش اقتدار نهاجا در نمایشگاه ها و مراسم های هوایی.
- طرح گسترش یگان های شکاری جهت پوشش تمام پایگاه های شکاری کشور با انواع جنگندهای رهگیر و بمب افکن که منجر به افزایش توان رزمی می شود.
- تلاش برای تکمیل و پوشش نقاط شرقی کشور با آغاز تکمیل پایگاه های هوایی همچون بیرجند.
- تهیه نقشه هوایی کشور
- بررسی تاکتیک دفاع چند لایه شامل مراکز راداری ، سیستم های پدافند توپخانه ای و موشکی و جنگنده های رهگیر.
- بهبود قابلیت سامانه های راداری و تغییراتی در بخش های موشکی همانند هاوک و راپیر.
9.تلاش به منظور آرامش بهتر کارکنان با ساخت مراکز مختلف
- سرعت بخشیدن به فرایند ساخت و تجهیز بیمارستان 600 تختخوابی نهاجا در تهران که از نظر ساخت و تجهیزات یکی از بهترین مراکز درمانی نظامی خاورمیانه است.
- ساخت و تکمیل منازل قصر فیروزه تهران و سایر شهرها به منظور حل مشکل مسکن کارکنان، ساخت مراکز تفریحی، ورزشی، فروشگاه های زنجیره ای شمس، مراکز کاری برای زنان بی سرپرست نهاجا، تکمیل ارودگاه تفریحی بیشه کلا در شمال کشور و ...
10.توجه به حفظ گذشته نیروی هوایی و شناساندن اقدامات جنگ هشت ساله به روش های گوناگون
از جمله همکاری با مراکز خبری برای پوشش اقدامات انجام گرفته، ساخت فیلم های سینمایی حمله به اچ 3، آخرین پرواز و دایره سرخ، تالیف کتاب پاکبازان عرصه عشق، کتاب های هواپیما شناسی جهت آموزش پرسنل پدافندی، پیشگامان پرواز در ایران به قلم خودش و ...
وی توجه بسیاری به حفظ تاریخ نیروی هوایی داشتند و به همین منظور تلاشی را برای ساخت موزه نیروی هوایی در فرودگاه قلعه مرغی (قدیمی ترین فرودگاه خاورمیانه و تاریخ نیروی هوایی ایران) صورت داد که پس از شهادت وی به فرودگاه دوشان تپه منتقل شد.


باید توجه داشت موارد ذکر شده هرچند طولانی به نظر برسد اما تنها بخش کوچکی از اقدامات وی است که امروز از آن مطلع هستیم، شهید ستاری به معنای واقع فردی آشنا به دانش های گوناگون بود و هیچ گاه جهت رسیدن به هدف از تلاشی فروگذاری نمی کرد، همواره اطلاع دقیقی از بخش های مختلف نهاجا داشت و در بازدید ها، مسائل زیادی را از دیده می گذراند، وی همچنین مفتخر به دریافت بالاترین درجه نظامی پاکستان و نشان فتح از دستان مقام معظم رهبری در کشورمان است.

وی با موفقیت، دوران پرواز با هواپیمای بونانزا را به پایان رساند و علت آن دنبال کردن مسائل و مشکلات پرواز و اشراف اطلاعاتی به آن بود و پروازهایی را با هواپیمای   F-5B و FT-7N نیز داشت، تا آنکه روز 15 دی ماه 1373 فرا رسید، درچنین روزی پس از وداع با خانواده تهران را به همراه جمعی از فرماندهان نیروی هوایی به مقصد جزیره کیش برای شرکت در اختتامیه فرماندهان پدافند هوایی کشور ترک کردند و با پایان این اجلاس که به گفته حاضران سخنرانی شهید در آن بیشتر شبیه یک وصیت نامه بود تا سخنرانی عادی، رهسپار پایگاه هوایی اصفهان می شود.

 شهید ستاری پس از بازدید، عصر روز جمعه ، 15 دی ماه، در حالی که خورشید غروب می کرد سوار بر هواپیمای وی آی پی جت استار شده و پایگاه هوایی اصفهان را ترک می کند. اما کسی نمی دانست تا دقایقی دیگر این هواپیما مرکب آسمانی شهیدان حاضر در آن خواهد شد، دقایقی پس از پرواز در حالی که امیر میرعشق الله فرمانده وقت پایگاه هوایی اصفهان رمپ پروازی را ترک می کرد با خود می گوید چرا تیمسار شب را نماند و ...

تا آنکه با خبری از برج مراقبت فرودگاه اصفهان مبنی بر سقوط هواپیمای جت استار شرایط به ناگهان تغییر می کند، به نظر می رسد که جت استار حامل فرماندهان در جنوب پایگاه و پیش ار فرود اضطراری به زمین برخورد کرده و متلاشی شده است.
امیر میرعشق الله با رسیدن به منطقه شعله های آتشی را می بیند که پیکر شهدای والامقام نهاجا شامل ستاری، یاسینی، اردستانی، شجاعی، رزاقی، جم منش، ریاحی شریفی، جمشیدی، سنایی، محتشمی، محسنی و پورزادی در دل خود گرفته و تا آسمان کشیده شده است.
فرمانده پایگاه اصفهان در حالی که به شدت گریه می کند می گوید:خدا رحمتت کند ای انسان بزرگ. ای که به خاطر زندگی چنان می دویدی که انگار فنایی برای آن نبود و به مرگ و شهادت آنگونه می نگریستی که انگار هر دمت و نفس کشیدنت، بازدمی نخواهد داشت!

ای پاکباز عرصه عشق، این شهادت عاشقانه مبارک باد.

آری روزگار اینچنین افراد والامقامی را از کره خاکی جدا می کند، بزرگانی همچون شهیدان یاسینی و اردستانی که قهرمانان پروازی نیروی هوایی و به اصطلاح تاپ گان های جنگنده های اف 4 و اف 5 بوده اند و یا شهیدان شجاعی و رزاقی که از نقاط قوت پدافند هوایی نهاجا به حساب می آمد و شهید ستاری خود تنها 46 بهار را به چشم دیده بود و اینجاست که معنی تسریع در کارها و گفتن مداوم نداشتن وقت در گفتارشان روشن می شود.

شهید ستاری خود جانبازی شیمیایی بود و به واسطه آن از قدرت بوبایی محروم شد، همچنین به سبب فشار کاری نیز یک بار دچار سکته قلبی شد، با این حال هیچگاه از تلاش فروگزاری نکرد، تا امروز زحماتشان بیش از پیش به دیدگان آید، پس از شهادت وی، رهبر معظم انقلاب بر آن نماز گذارده و طبق قانون ارتش جمهوری اسلامی ایران یک درجه ارتقا گرفتند و به سرلشگری نایل آمدند، نهایتا پیکر مطهرش در قطعه 29 بهشت زهرا در کنار دیگر شهدای این سانحه به خاک سپرده شد.
از شهید بزرگوار سه دختر و یک پسر به یادگار مانده است که سورنا ستاری در حال حاضر معاونت علمی آموزشی ریاست جمهوری را عهده دار است.
به امید آنکه روح والا مقام شهدای این سانحه تلخ تا ابد در آرامش بماند و یادشان نیز در افکار ما زندگان گرامی.

نماهنگ | بشنویم

نماهنگ | بشنویم

«حیات عندالرب، نقطه‌ی پایانی معراج بشریت است که به آن جز با شهادت دست نمی‌توان یافت. ای وجدان‌های نیم‌خفته، چشم بیداری بگشایید و ای بیداران، گوش فرا دهید: ماییم که بار تاریخ را بر دوش گرفته‌ایم تا جهان را به سرنوشت محتوم خویش برسانیم. خون سرخ ما فلقی است که پیش از طلوع خورشید عدالت بر آسمان تقدیر نشسته است.» (۱) این ماییم و صدای شهیدان در بحبوحه‌ی فریادهای شیاطین دنیایی و گوش‌های ماست که باید پیام شهیدان را در نبرد حق و باطل بر پهنه‌ی این سیاره‌ی خاکی بشنود.
حضرت آیت‌الله خامنه‌ای:«پیام شهیدان حقیقتاً پیام بشارت است؛ ما باید گوشمان را اصلاح کنیم که این پیام را بشنویم؛ بعضی نمی‌شنوند پیام شهدا را، لکن این [آیه‌ی] قرآن کریم است: وَ یَستَبشِرونَ بِالَّذینَ لَم یَلحَقوا بِهِم مِن خَلفِهِم اَلّا خَوفٌ عَلَیهِم وَ لا‌ هُم یَحزَنون، پیام شهیدان، پیام نفی ترس و اندوه است. البتّه این [نفی] ترس و اندوه، مصداق اتمّش برای خود آنها است؛ در آن نشئه‌ی پُر از ترس و پُر از اندوه که همه‌ی انسانها گرفتار خود هستند، پیام کسانی که در راه خدا به شهادت رسیدند -یعنی همین جوانهای شما؛ چه آنهایی که در دفاع مقدّس به شهادت رسیدند، چه آنهایی که در دفاع از مرز به شهادت رسیدند، چه آنهایی که در دفاع از امنیّت به شهادت رسیدند، چه آنهایی که در دفاع از حرم و از حریم اهل‌بیت به شهادت رسیدند- بشارت است برای خودشان و همچنین برای مخاطبانشان.» ۱۳۹۷/۰۹/۲۱
«وَ لا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللهِ اَمواتًا، اینها مرده نیستند، بَل اَحیآءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقون؛ این کلام خدا است، مژده‌ی خدا است که میگوید اینها زنده‌اند، پیش خدایند، مورد لطف الهی‌اند، مورد رزق الهی‌اند، خرسندند، خوشحالند.» ۹۵/۰۴/۰۵
«مشرف بر این عالَمند، حوادث را میبینند، سرنوشتها را میبینند، اعمال من و شما را میبینند.» ۱۳۹۰/۱۲/۱۰
«بعد از این بالاتر: وَ یستَبشرونَ بِالَّذینَ لَم یلحَقوا بِهِم؛ یعنی با ما دارند حرف میزنند... این گوشی که بتواند ندای ملکوتی شهدا را بشنود، این گوش را باید در خودمان به‌وجود بیاوریم.» ۹۳/۱۱/۲۷
پایگاه اطلاع‌رسانی KHAMENEI.IR براساس بیانات رهبر انقلاب نماهنگ «بشنویم» را منتشر می‌کند.

۱. شهید سید مرتضی آوینی