شهدای نیاک

شهدای نیاک

مرجع خبری و طراح نرم افزارهای مذهبی وزندگینامه شهدا وبیانات رهبری و دفاع مقدس
شهدای نیاک

شهدای نیاک

مرجع خبری و طراح نرم افزارهای مذهبی وزندگینامه شهدا وبیانات رهبری و دفاع مقدس

شهدای شاخص سال 1396سازمان بسیج مستضعفین معرفی شدند

شهدای شاخص سال 1396سازمان بسیج مستضعفین معرفی شدند

در راستای بزرگداشت مقام شامخ شهدای جبهه های نبرد حق علیه باطل بالأخص شهدای 8 ساله دفاع مقدس و شهدای جبهه مقاومت و همچنین معرفی الگوهای برتر ایثار، جهاد و شهادت برای جامعه بالاخص روح جوانان تشنه حق و حقیقت و الگوهای سالم معنوی و دست یافتنی، اقدامات مربوط به جمع آوری پیشنهادات استان ها و اقشار بسیج به همراه استنادات لازم از مهرماه سال جاری توسط دبیرخانه شهدای شاخص شروع و ظرف مدت 4 ماه کلیه استنادات مربوط دریافت و پس از بررسی و تلخیص اطلاعات این شهدای بزرگوار که تعداد 108 شهید (56 شهید استانی و 52 شهیداقشاری) بودند جهت طرح در جلسه شورای جهاد فرهنگی سازمان بسیج مستضعفین آماده شدند. در جلسه اول شورای جهاد فرهنگی این اطلاعات به اعضای شورا ارائه و ظرف مدت یک هفته بررسی و نهایتاً در جلسه مورخه 25/11/95 قرارگاه فرهنگی و با رأی اعضای شورا، شهدای شاخص ملی بشرح ذیل انتخاب و طی گردشکاری به تصویب نهایی ریاست محترم سازمان بسیج مستضعفین رسید.

1- شهید بزرگوار سید محمد سعید جعفری از شهدای عزیز دوران دفاع مقدس استان کرمانشاه بعنوان شهید شاخص ملی برادر

2- شهیده مرجان نازقلچی از شهدای اهل سنت فاجعه منا در سال 94، بعنوان شهیده شاخص ملی خواهر

همچنین بنابر نظر مکتوب معاونت بین الملل سازمان بسیج مستضعفین، شهید بزرگوار علیرضا توسلی از شهدای عزیز افغانستانی در جبهه مقاومت در سوریه، بعنوان شهید شاخص بین الملل انتخاب و معرفی شدند.

همچنین در بهمن ماه سال جاری طی بررسی های شهدای شاخص پیشنهادی اقشار سازمان بسیج مستضعفین از بین اولویت های 3 گانه پیشنهادی این سازمان ها شهدای شاخص هر قشر انتخاب و جهت اقدامات فرهنگی به اقشار معرفی خواهند شد.

منبع:پایگاه اینترنتی بسیج

شهید مهدی باکری؛ معجزه انقلاب

شهید مهدی باکری؛ معجزه انقلاب

رهبر انقلاب اسلامی: «دفاع مقدّس وسیله‌ای شد برای اینکه استعدادهای مکنون در انسانها، به شکل عجیبی بُروز کند. …مثلاً شهید باکری؛ ایشان در آغاز جنگ یک جوان دانشجو است که تازه فارغ‌التحصیل شده؛ حالا چند ماه یا یک مدتی هم در پادگانها گذرانده، بعد هم به دستور امام که [گفتند] از پادگانها بیایید بیرون، آمده بیرون؛ مثلا مهر ماه سال ۵۹ شهید باکری یک چنین حالتی دارد. بعد شما نگاه کنید در عملیات بیت‌المقدس، در عملیات خیبر، قبل آن در عملیات فتح‌المبین، این جوان یک فرمانده‌ی زبده‌ی نظامی است که میتواند یک لشکر را، در بعضی جاها یک قرارگاه را حرکت بدهد و هدایت کند و کار کند. این عجیب نیست؟ این معجزه نیست؟ اینها معجزه‌ی انقلاب است.»


اگر امام (ره) نبود «شاهرخ» اعدام می‌شد/ «حُر انقلاب» ره صد ساله را یک شبه پیمود

اگر امام (ره) نبود «شاهرخ» اعدام می‌شد/ «حُر انقلاب» ره صد ساله را یک شبه پیمود

گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: هر کسی در این عالم عمر خود را صرف پرداختن به موضوع خاصی می‌کند؛ یک نفر به دنبال جمع‌آوری مال و ثروت، کسب قدرت و ارضای هوای نفس می‌رود و دیگری نام فدایی اسلام را برای خود برمی‌گزیند، تا خود را فدای اسلام کند.
 
دوران انقلاب اسلامی جوانانی را از جهالت به راه سعادت رهنمون ساخت و «شهادت» عاقبت خیری را برایشان رقم زد. تاریخ نهضت اسلامی ما بسیاری از این آزادمردان را به خود دیده است. یکی از این افراد «شاهرخ ضرغام» است. مشعل هدایت سالار شهیدان، راه را به شاهرخ نشان داد و کشتی نجات، وی را از ورطه ظلمات به نور کشاند.

داستان زندگی شهید «شاهرخ ضرغام»، ماجرای حُر در کربلا را تداعی می‌کند. بسیاری از مورخین برای حُر گذشته زیبایی ترسیم نمی‌کنند.


شاهرخ پس از توبه دیگر به سمت گناهان گذشته نرفت. برای کسی هم از گذشته سیاهش نمی‌گفت. هر زمانی هم که یادی از آن ایام می‌شد، با حسرت و اندوه می‌گفت: «غافل بودم. معصیت کردم. اما خدا دستم را گرفت.»

ضرغام در 31 سال عمر خود زندگی جالب توجهی داشت. از همان دوران کودکی، با آن جثه درشت و قوی، نشان داد که خُلق و خوی پهلوانان را دارد. در جوانی به سراغ کُشتی رفت و پله‌های ترقی را یکی پس از دیگری طی کرد و مدتی بعد همراه تیم المپیک ایران شد؛ اما قدرت بدنی و نبودِ راهنما وی را وارد مسیری نادرست کرد. زندگی شاهرخ در غفلت و گمراهی ادامه داشت، تا اینکه دعاهای مادر پیرش اثر کرد. مسیحا نفسی آمد و از انفاس خوش او، مسیر زندگی شاهرخ تغییر کرد. بهمن 57 بود که شب و روز می‌گفت: «فقط امام، فقط خمینی (ره)»



وقتی در تلویزیون صحبت‌های حضرت امام (ره) پخش می‌شد، با احترام می‌نشست. اشک می‌ریخت و با دل و جان گوش می‌کرد. همیشه می‌گفت: «هر چه امام بگوید همان است.» حرف امام برای او فصل الخطاب بود. برای همین روی سینه‌اش خالکوبی کرده بود «فدایت شوم خمینی».

ولایت فقیه را به زبان عامیانه برای رفقایش توضیح می‌داد. از همان دوستان قبل از انقلاب، یارانی برای انقلاب پرورش داد. وقتی حضرت امام (ره) فرمودند: به یاری پاسداران در کردستان بروید. دیگر سر از پا نمی‌شناخت. حماسه‌آفرینی‌های وی در سنندج، سقز، شاه نشین و بعدها در گنبد، لاهیجان، خوزستان و... هنوز در خاطره‌ها باقی است.

شاهرخ از جمله کسانی است که پیر جماران در وصفش فرمودند: «اینان ره صد ساله را یک شبه طی کردند. من دست و بازوی شما پیشگامان رهایی را می بوسم و از خداوند می‌خواهم مرا با بسیجیانم محشور گرداند.»

شاهرخ در همان روزهای اول جنگ، وارد عرصه نبرد شد و دلاورانه جنگید، تا آنجایی که دشمن برای سرش جایزه تعیین کرد. شاهرخ پروازی داشت تا بی‌نهایت. در هفدهم آذر 59 دشت‌های شمال آبادان این پرواز را ثبت کرد.

یاد شاهرخ زنده است. نه فقط در دل دوستان، بلکه در قلوب تمام ایرانیان. او سرباز ولایت و مرید امام (ره) بود.



سردار قاسم صادقی از نیروهای گروه فدائیان درخصوص شهید شاهرخ ضرغام به خبرنگار دفاع پرس می‌گوید: «شاهرخ گنده لات تهران بود، که زندگی متفاوتی را در دوران انقلاب و پس از آن می‌گذراند. او را به نام «حر انقلاب» می‌شناسند. قبل از انقلاب کارهایی انجام می‌داد که در شأن یک بچه مسلمان نبود؛ اما با پیروزی انقلاب اسلامی، متحول شد و به جرگه انقلابیان پیوست، به گونه‌ای که برای سرکوبی نخستین شورش ضد انقلابیون در کردستان به همراه نوچه‌هایش به آنجا رفت. زمانی که از مادرش در مورد عاقبت شاهرخ پرسیدم، گفت «اگر امام نبود بچه‌ام اعدام می‌شد». او به قدری ولایت پذیر شده بود که می‌گفت «اگر رگ دو دستم را بزنند، خونم نام خمینی را می‌نویسد». کتابی هم به نام «حر انقلاب» از زندگی این شهید به چاپ رسید، که مورد استقبال نیز قرار گرفت. شاهرخ ضرغام سرانجام در 17 آذر ماه 59 در دشت ذوالفقاری شربت شهادت نوشید.»

منبع:خبرگزاری دفاع مقدس

سخنان حضرت علامه حسن زاده آملی در رابطه با حماسه ششم بهمن سال 60

سخنان حضرت علامه حسن زاده آملی در رابطه با حماسه ششم بهمن سال 60

« آفرین بر شمائی که فقط با سلاح ایمان در مقابل آنان قیام کردید، چنانکه به آنان مهلت ندادید که در دارالمومنین «شهرستان آمل» نفس تازه کنند. عده‌ای از آنانرا به کیفرشان رسانده و عده‌ای را دستگیر و خلع سلاح کردید، شما بی‌سلاح و آنان مسلح، شما در پناه خدای عزوجل و آنان در پناه جنگل.»

و نیز در جای دیگری فرمودند:

«شما از این مشت محکمی که چون پتک پولادین بر دهن مهاجمان زدید خدا و پیغمبر را از خود خشنود کردید.»

    کتاب حماسه مردم آمل، ستاد مرکزی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، بهمن ۱۳۶۱.


حماسه ششم بهمن آمل؛ درسی برای امروز و آینده

حماسه ششم بهمن آمل؛ درسی برای امروز و آینده

ششم بهمن‌ماه ۱۳۶۰ مصادف است با شورش مسلحانه‌ی گروهی از معارضین و افراد ضدانقلاب در آمل با هدف فتنه‌انگیزی علیه انقلاب نوپای اسلامی. در این روز تاریخی مردم آمل با بصیرت و شجاعتی مثال‌زدنی به مبارزه با آنها پرداخته و در کمترین زمان ممکن سرکوب‌شان کردند.
آنچه در ادامه می‌‌آید گزیده‌ای از روایت تاریخی «حماسه ششم بهمن مردم آمل» در بیانات رهبر انقلاب اسلامی است که پایگاه اطلاع‌رسانی KHAMENEI.IR آن را به مناسبت این روز منتشر می‌کند.

* قضیه ششم بهمن آمل؛ درسی برای امروز و آینده ملت ایران
قضیه‌ی ششم بهمن آنقدر اهمیت داشت که امام بزرگوار ما آن را در وصیتنامه‌ی تاریخی خود هم مندرج کردند، آن را یادگار گذاشتند؛ یعنی فراموش نشود. حالا چرا فراموش نشود؟ برای اینکه حوادث تاریخی، هم درس است، هم عبرت است. قضایای جاری بر یک ملت، قضایائی است که در برهه‌های مختلف غالبا تکرار میشود. امروز بیست و هشت سال از آن زمان میگذرد، اما راه جمهوری اسلامی که عوض نشده است؛ دشمنان جمهوری اسلامی هم عوض نشدند. پس آنچه که آنجا اتفاق افتاد، میتواند برای امروز و برای آینده تا هر وقتی که ملت ایران به حول و قوه‌ی الهی دلبسته‌ی این اصول و این انقلابند، عبرت باشد، درس باشد؛ لذا نباید فراموش بشود.



خب، حالا در فضائل ششم بهمن آمل یک جمله‌ی دیگر هم عرض کنیم. «هزار سنگر» یعنی چه؟ ظاهر قضیه این است که در درون شهر، مردم در مقابل گروه‌های اشرار و متجاوز سنگر درست کردند - حالا یا هزار تا، یا بیشتر یا کمتر - اما من یک تفسیر دیگری دارم: این سنگرها سنگرهای درون خیابانها نیست، این سنگر دلهاست؛ هزار تا هم نیست، هزاران سنگر است؛ به عدد هر مومنی، هر انسان باانگیزه‌ی باشرفی، یک سنگر در مقابل تهاجم دشمن وجود دارد. اگر یک ملت وقتی به دنبال یک هدفی حرکت میکند، نداند سر راه او چه خطراتی است، چه کمین‌کرده‌هائی هستند، چه باید کرد در مقابل اینها، خود را رها کند، قید و بندهای خود را رها کند، بی‌خیال باشد، ضربه خواهد خورد. همه‌ی ملتهائی که در جهت یک هدف بزرگی حرکت کردند و وسط راه ضربه خوردند و گاهی آنچنان افتادند که دیگر قرنها بلند نشدند، مشکلشان از همین جا آغاز شد: ندانستند چی در انتظار آنهاست و خود را برای مواجهه‌ی با آن آماده نکردند. درسهای گذشته این کمک را به ما میکند که راهمان را بفهمیم، بشناسیم، کمینها را بشناسیم، کمین‌کرده‌ها را بشناسیم.

انقلاب اسلامی با آن عظمت پیروز شد. مردم آمدند با تن‌های خودشان، با جسمهای بی‌پناه و بی‌زره خودشان در مقابل سلاح عوامل رژیم جبار ایستادند و انقلاب را پیروز کردند؛ بعد همین مردم آمدند به جمهوری اسلامی رأی دادند و جمهوری اسلامی را انتخاب کردند. خب، یک انسان باانصاف و باشرف، در مقابل این خواست مردم چه میکند؟ بعضیها آمدند وسط میدان، ادعای طرفداری از مردم کردند، خودشان را دموکراتیک خواندند، خودشان را طرفدار خلق معرفی کردند؛ آن وقت با همین خلقی که این نظام را با این بهای سنگین سر کار آورده بودند، شروع کردند به مقابله کردن. توشان منافق بود، کافر صریح بود، طرفدار غرب بود، متظاهر به دین هم بود؛ همه‌ی اینها با هم شدند یک جبهه، یک حرکت، در مقابل نظام اسلامی، در مقابل ملت ایران. ادعای طرفداری از مردم کردند، با مردم درافتادند؛ ادعای طرفداری از دموکراسی و آرا مردم کردند، با آرا مردم و نتیجه‌ی آرا مردم درافتادند؛ ادعای روشنفکری و آزاداندیشی و آزادفکری کردند، به طور متحجرانه چهارچوبهای القائی متفکرین غربی را -که آمیخته‌ی به بدخواهی و بددلی بود- قبول کردند؛ آمدند مقابل ملت ایران. اول با حرفهای روشنفکرانه یا شبه‌روشنفکرانه شروع کردند به امام و به جمهوری اسلامی و به مبانی امام اعتراض کردن، انتقاد کردن، حرف زدن؛ بعد یواش‌یواش رودربایستی را کنار گذاشتند، آمدند توی میدان، مبارزه‌ی فکری را، مبارزه‌ی سیاسی را تبدیل کردند به مبارزه‌ی مسلحانه یا اغتشاشگری -اینها توی کشور ما اتفاق افتاد؛ مال تاریخ نیست، مال همین دهه‌ی اول انقلاب است- شروع کردند مزاحمت کردن. به جای اینکه بنشینند فکر کنند، ببینند مشکلات کشور چیست -این همه مشکلات متوجه کشور ما بود؛ مقداری از گذشته مانده بود، مقداری را تحمیل میکردند- به حل این مشکلات کمک کنند، به مسئولین کمک کنند، اگر به نظرشان میرسد که باید راهنمائی کنند، راهنمائی کنند، اگر زیر یک باری را باید بگیرند، به جای اینکه بگیرند، افتادند سینه به سینه شدن، معارضه کردن، بدگوئی کردن؛ بعد هم هر جا توانستند، با مردم مواجه شدن، در بخشهای مختلف. کشور در مرزها درگیر جنگ بود، به جنگ هم بی‌اعتنائی کردند؛ داخل همین خیابانهای تهران، سر هر چهارراهی که توانستند، سر هر گذری که دستشان رسید، بنا کردند با جمهوری اسلامی و با نظام مقابله کردن.

خب، جمهوری اسلامی هویتی غیر از هویت مردم و ایمان مردم و عزم مردم که ندارد. امروز هم همین جور است. ما کسی نیستیم، ما چیزی نیستیم؛ خدای متعال به وسیله‌ی این مردم و این دلهاست که این نظام را حمایت میکند؛ «هو الذی ایدک بنصره و بالمومنین». خداوند متعال به پیغمبرش میفرماید که پروردگار، تو را به وسیله‌ی مومنین یاری کرد. جمهوری اسلامی امروز هم همین جور است، آن روز هم همین جور بود. ما وسیله‌ی دیگری نداریم؛ وسیله، همین ایمانهای مردم است که از هر سلاحی کارآمدتر است، از هر وسیله‌ای موثرتر است. آن روز هم همین جور بود. مردم آمدند این توطئه‌ها را جارو کردند. ۱۳۸۸/۰۱۱/۰۶

* حرکت مردم آمل در مقابل معارضین؛ نمونه پیروی از اهل بیت علیهم‌السلام
در همین داستان آمل که یک حرکت مردمی عجیبی مردم آمل نشان دادند، اینکه امام (رضوان‌الله‌تعالی‌علیه) در وصیتنامه از مردم آمل اسم آوردند، نشان‌دهنده‌ی عظمت کار اینها -قشرهای مختلف، حتی زنها- است. دخترک چهارده پانزده ساله در همین داستان آمل، میرود میجنگد و به شهادت میرسد. البته سوابق مردم مازندران که زیاد است؛ من بارها گفته‌ام، از دورانهای قدیم این منطقه‌ی طبرستان و منطقه‌ی پشت این جبال سربه‌فلک‌کشیده که لشکریان فاتح خلفا نمیتوانستند از این جبال عبور بکنند، فراریان خاندان پیغمبر، این جوانهایی که در مدینه و در کوفه و در مناطق عراق و حجاز زیر فشار قرار میگرفتند، خودشان، زن‌وبچه‌هاشان فرار میکردند و خودشان را میرساندند به آن طرفی که نیروهای مسلح آن روز نمیتوانستند برسند. لذا مردم مازندران از وقتی که مسلمان شدند، پیرو اهل‌بیت بودند؛ یعنی از همان اول، اسلام اینها همراه بود با پیروی از اهل‌بیت (علیهم‌السلام). یک چنین کار بزرگی [کردند]. ۱۳۹۲/۰۹/۲۵

گزارش تصویری از مراسم رونمایی از تندیس امیرسرلشگرشهید سیدمسعودمنفردنیاکی درآمل

گزارش تصویری از مراسم رونمایی از تندیس امیرسرلشگرشهید سیدمسعودمنفردنیاکی درآمل




نام پدر:   سید ابراهیم
نام مادر:    سیده فاطمه
تاریخ تولد:   1308

تحصیلات:   کارشناسی ارتش
یگان خدمتی:   ارتش جمهوری اسلامی ایران
نوع عضویت:   عضو ستادی
تاریخ شهادت:   1364/5/6
محل شهادت:    تهران
نحوه ی شهادت:   اصابت ترکش خمپاره
محل دفن:   تهران
سن:   56 سال

سال 1308 از یک خانواده متدین و مورد وثوق کودکی به دنیا آمد که نامش را مسعود نهادند.سید مسعود، در کنار پدر فهیم و خیرخواه و در آغوش مادری فداکار و نیک اندیش که همّ و غمّ خود را در پرورش فرزندانی با وجود و با کفایت معطوف داشته‌اند، رشد یافت. پدر و مادر مسعود، لحظه ای از بذل محبّت و توجه به همنوعان غافل نبودند.
سید مسعود در چنین خانواده‌ای درس انسانیت می‌آموخت و با دنیایی از لطافت و معصومیت کودکی ، با هم‌سن و سال‌های خود در نیاکی محله‌ی آمل خاطراتی در آلبوم زندگی پر افتخار خود ثبت و ضبط می‌کرد. سید مسعود هنوز از صفا و طراوت نوجوانی سیراب نشده بود که از نعمت وجود پدری مهربان محروم شد.سیده حاجیه فاطمه، مادر سید مسعود،برای سرپرستی پنج پسر و یک دختر که از سید ابراهیم به یادگار داشت، هّمت نمود و سعی وافر داشت تا فرزندانش برای جامعه، موفق و اثرگذار تربیت شوند. بعد از وفات سید ابراهیم،مادر بهمراه فرزندانش از آمل به تهران نقل مکان کردند. سید مسعود پس از دریافت دیپلم طبیعی در سال 1331 در دانشکده افسری پذیرفته شد و طی دوره سه ساله در دانشکده به درجه ستوان سومی نایل آمد و با رسته زرهی به خدمت در ارتش مشغول شد. سید مسعود پس از خدمات ارزنده و کسب تجربیات مفید و با ارزش، سال 1355 به درجه‌ی سرهنگی ارتقا می‌یابد. او همواره برای کسب اطلاعات علمی و تخصصی در طی دوره های تکمیلی در داخل و خارج کشور، تلاش فراوانی از خود نشان داد بطوری‌ که یکی از شاخص‌ترین و مستعدترین نیروهای ارتش بود. با اوج‌گیری حرکت انقلاب اسلامی ایران،سید مسعود که جوهره‌ی دیانت و غیرت ملی در وجودش نهفته بود، با خواسته‌های رهبری و مردم وفادار به انقلاب و اسلام همراه شد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی مسوولیّت بازرسی نیروی زمینی ارتش به ایشان واگذار شد و با نشان دادن صداقت و توانمندی از خود، به فرماندهی لشگر 88 زاهدان رسید. در شروع جنگ تحمیلی بنا به اصرار و خواسته‌ی خودش، به جبهه اعزام گردید و به عنوان فرمانده لشکر 92 زرهی خوزستان مصدر خدمات خالصانه و شایانی شد و در عملیات‌های متعّدد مانند: طریق القدس، فتح المبین، بیت‌المقدس، والفجر، رمضان و ...با رشادت‌های چشمگیری ایفای نقش نمود. سید مسعود منفرد نیاکی در دوران دفاع مقدس به عنوان یکی از کارشناسان زبده نظامی و از همه مهمتر با حضور صادقانه و خالصانه‌ی خود تکیه گاه اطمینان بخشی برای هم‌قطاران، به ویژه سربازان ، افسران و نیز سپاهیان و بسیجیان بود.
مسوولان کشوری و لشگری، وجود او را مایه‌ی قوت قلب و یکی از پشتوانه‌های سدید  مبارزات می‌دانستند. او به عنوان جانشین امیر شهید صیاد شیرازی و فرماندهی قرارگاه فتح با جان و دل از تمامیّت ارضی کشور در مقابل قدّاره‌بندان شرق و غرب دفاع می‌نمود و در این راه سر از پا نشناخته، فقط برای رضایت خداوند و عشق به سربلندی نظام مقدس جمهوری اسلامی به مجاهدت می‌پرداخت؛ به گونه‌ای که در عملّیات بزرگ بیت المقدّس با شنیدن خبر مرگ فرزندش حاضر به ترک منطقه‌ی عملیاتی نشد و بعد از چهل روز از درگذشت دخترش به تهران برمی‌گردد.او در پیامی به همسرش در غم از دست دادن فرزندش می نویسد:«این‌جا سربازانی که هم اکنون در مصاف با دشمن بعثی هستند همگی فرزندان من هستند و من وظیفه دارم که در کنار آنها باشم، همراه آنها بجنگم و دشمن را ناکام بگذارم ...»
پس از پیروزی فتح خرمّشهر و پیش‌بینی احتمالی تعرّضات نیروهای امریکایی در خلیج فارس، سید مسعود منفرد بعنوان فرمانده زمینی قرارگاه تاکتیکی ارتش جمهوری اسلامی ایران، به بندرعبّاس اعزام  شد.
سال 1363 در حالیکه یکی دو سال از بازنشستگی او در خدمت ارتش جمهوری اسلامی می‌گذشت، به دستور ریاست جمهوری وقت (حضرت آیت الله خامنه‌ای)به خدمت فراخوانده و طی نامه‌ای از زحمات و تلاش و صداقت مبارزاتی آن بزرگوار در طول جنگ تحمیلی تقدیر می‌شود و به سمت جانشینی اداره سوم سماجا  منصوب می‌گردند.
 شهید سید مسعود منفرد نیاکی جزو معدود افرادی بودند که علاوه به تخصص و درایت و تجربه از صداقت کاری و خلوص اعتقادی، برخوردار بودند و در طی دوران مبارزاتی دوران مقدس موفق به دریافت چهار مدال فتح ، شجاعت ، ایثارگری و رشادت از طرف فرماندهی کل قوا ‌شدند.
سید مسعود منفرد نیاکی، تاریخ ششم مرداد ماه یکهزار و سیصد و شصت و چهار به عنوان ناظر آموزشی در رزمایش لشکر 58 ذوالفقار که با دغدغه و حساسیت خاصی مراتب کاری را تعقیب می‌کردند، به درجه‌ی رفیع شهادت رسیدند.
از شهید دو فرزند پسر و دو دختر به یادگار مانده است که همگی مدارج عالیه‌ی علمی و دانشگاهی را دریافت نمودند و در دانشگاههای داخل و خارج کشور به کسب علم و تدریس مشغول هستند.











بقیه تصاویردرادامه مطلب
 
ادامه مطلب ...

شهیدی که حکم جهادش را از رهبرانقلاب گرفت

شهیدی که حکم جهادش را از رهبرانقلاب گرفت

به گزارش فرهنگ نیوز, شهید شاخص دانش‌آموز, مرحمت بالازاده در هفدهم خردادماه 1349، در روستای «چای گرمی» یکی از روستاهای شهرستان گرمی از توابع انگوت در دامان سر سبز مغان و در یک خانواده متدین و محروم، دیده به جهان گشود, پدرش حضرتقلی و مادرش ختائی عظیمی نام داشت.

حضرتقلی در روستاهای اطراف دستفروشی می‌کرد و به‌دنبال رزق روزی حلال بود, وی موذن مسجد روستا بود, شهید بالازاده بزرگ‌تر که می‌شود، همراه پدر در مسجد حضور می‌یابد و پای منبر روحانی و درس قرآن می‌نشیند, شهید دوران کودکی را در دشت و کوه و دره‌ها و مناظر سر سبز روستا، با بچه‌های هم سن و سال خود گذرانده و سال 65 در هفت سالگی پا به مدرسه عباسی انگوت نهاد و تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواند.

با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران و بسیج، در سال 1359 هنگام تشکیل نخستین هسته‌های مقاومت بسیج در این منطقه دور افتاده، با عده‌ای از نوجوانان و جوانان روستا، هماهنگ شده و پایگاه مقاومت بسیج ((امام موسی صدر))را در روستا، راه اندازی کردند, شهید به همراه جمعی دیگر از جوانان پرشور و فعال انقلابی، در این پایگاه عضویت یافته و با وجود سن و سال کم شروع به فعالیت می‌کند.

شهید بالازاده آموزشهای نظامی، قرآن و عقیدتی را در همین پایگاه گذرانده و با شور و حال عجیبی به پاسداری از آرمان‌های انقلاب اسلامی می پردازد و در پایگاه مقاومت مسوولیت تبلیغات را عهده دار شده و با سخنان معصومانه و پاک خویش، پیام امام خمینی(ره) را به دوستان می رساند و آنها را با فعالیت های فرهنگی فوق العاده موثر خود جهت اعزام به جبهه تشویق می‌کرد.

شهید بالازاده با سن پایین و جثه کوچک، وارد بسیج شده و در کنار بزرگ‌ترها مثل بزرگ‌ترها رفتار می‌کند, شناخت و آگاهی شهید بالازاده در کنار پاسداران و بسیجیان، تکمیل می‌شود و به بصیرت دست می‌یابد, بصیرتی که وظیفه او و هموطنانش را در قبال انقلاب و جنگ تحمیلی، در اولویت اول قرار می‌دهد.

شهید بالازاده نوجوان، جنگجوی خردسال کربلای ایران بود که با بسیاری از پیشروان انقلاب، همچون امام خمینی(ره)، ریاست جمهوری، نخست وزیر و ریاست مجلس دیدار کرده و بارها مورد تفقد و نوازش و تمجید آنها قرار گرفته بود, در شهرستان گرمی مغان، مرحمت سخنگوی انقلاب و رزمندگان اسلام شده بود امام جمعه شهر، قبل از خطبه های نمازجمعه، از شهید بالازاده می‌خواست که برای مردم سخنرانی کند و پیام عاشوراییان ایران را به جوانان و نوجوانان شهر برساند.

شهید مرحمت بالازاده، حکم جهادش را از دستان مقام معظم رهبری گرفت

سخنان شهید بالازاده دلنشین و جذاب و تأثیرگذار بود او با بیان شیرین و شیوای خود سخن می‌گفت و با فصاحت، پیام شهدای انقلاب اسلامی را بیان می‌کرد و مردم را آماده دفاع از دین و وطن خود می‌ساخت.

شهید بالازاده با موتوری که از طرف فرمانداری به او می‌دهند، مروج و مبلغی کوچک می‌شود، تا دور افتاده‌ترین مساجد و پایگاه‌های مقاومت می‌رود و پوستر، عکس و دستورات و فراخوان‌های بسیج را ابلاغ می‌کند, با شروع جنگ تحمیلی، برگ دیگری از زندگی وی ورق می‌خورد حضورش در کنار مسئولین سپاه و بسیج حال و هوای دیگری به برنامه‌ها می‌بخشد، بگونه‌ای که بر تعداد نیروهای داوطلب برای اعزام به مناطق جنگی افزوده می‌شود.

سال 1360، او یازده سال دارد و به مناطق عملیاتی و پشت خاکریزها فکر می‌کند, مراجعات او برای اعزام به جبهه به نتیجه نمی‌رسد و در این میان رو به رو شدن او با عوض محمدی, مسئول اعزام نیروی ستاد منطقه پنج آذربایجان شرقی، دیدنی و شنیدنی است, یکی بر حسب دستور و وظیفه می‌خواهد از اعزام افراد کم سن و سال جلوگیری نماید و دیگری بنا به وظیفه می‌خواهد ادای دین کند.

وی بارها و بارها از اردبیل و تبریز برگردانده می‌شود تا اینکه سال 1361 موفق می‌شود با وساطت آیت الله ملکوتی، امام جمعه وقت تبریز، به خواسته‌اش برسد, شهید بالازاده در نخستین اعزام در عملیات مسلم بن عقیل شرکت می‌کند پس از اولین اعزام، تسویه نمی‌کند تا راه بازگشت به جبهه کماکان باز باشد ولی مسئولین طبق وظیفه، بدنبال این هستند تا او را از حضور در خط مقدم بازدارند.

شهید بالازاده ناامید نمی‌شود و برای رسیدن به آرزویش، پیش مسئولین شهرستان و استان و مقام معظم رهبری می‌رود تا در زمان ریاست جمهوری ایشان، حکم جهاد را از دستان مبارکشان بگیرد، حکمی که بالاترین دستورهاست, این دستخط به شهید بالازاده بال و پر می‌دهد تا هر کس مانع اعزامش شد، آن را از جیبش در آورده و بگوید من حکم جهادم را را از آقا گرفته‌ام.


شهید بالازاده غیر از حضور در گردانهای رزمی، برای مدتی در گردان تخریب حضور یافته، بر تجربیاتش می‌افزاید, بین سال‌های 1361 تا 1363، به دفعات در جبهه حضور می‌یابد و به روایت فرماندهان و همرزمانش، در عملیات‌های والفجر2 از ناحیه پای چپ زخمی شده، در عملیات خیبر دچار موج‌گرفتگی می‌شود.

سال 1363 به همراه خانواده به اردبیل اسباب‌کشی کرده و در محله پناه‌آباد، خانه‌ای اجاره می‌کنند پس از این جابجایی، او در عملیات بدر شرکت می‌کند و 21اسفند 1363 با اصابت تیر و ترکش به گلو و چشم، در چهارده سالگی به شهادت می‌رسد, پیکر مطهرش در اردبیل تشیع و در بهشت فاطمه به خاک سپرده می‌شود.

آقای خامنه‌ای بگویید دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند

در یکی از روزهای سال 1362، زمانی که حضرت آیت الله خامنه‌ای، رییس جمهور وقت، برای شرکت در مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری، واقع در خیابان پاستور خارج می‌شدند، در مسیر حرکتش تا خودرو، متوجه سر و صدایی شدند که از‌‌ همان نزدیکی شنیده می‌شد.

صدا از طرف محافظ‌ها بود که چندتای‌شان دور کسی حلقه زده بودند و چیز‌هایی می‌گفتند, صدای جیغ مانندی هم دائم فریاد می‌زد: «آقای رییس جمهور! آقای خامنه‌ای! من باید شما را ببینم»

حضرت‌آقا از پاسداری که نزدیکش بود پرسیدند: «چی شده؟ کیه این بنده خدا؟» پاسدار گفت: «نمی‌دانم حاج آقا! موندم چطور تا اینجا تونسته بیاد جلو» پاسدار که ظاهرا مسئول تیم محافظان بود، وقتی دید آقا خودشان به سمت سر و صدا به راه افتاده‌اند، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: «حاج آقا شما وایستید، من میرم ببینم چه خبره» بعد هم با اشاره به دو همراهش، آن‌ها را نزدیک حضرت‌آقا مستقر کرده و خودش به طرف شلوغی می‌رود.

کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگردد, و می‌گوید: «حاج آقا! یه بچه است, میگه از اردبیل کوبیده اومده اینجا و با شما کار واجب داره, بچه‌ها می‌گن با عز و التماس خودشو رسونده تا اینجا, گفته فقط می‌خوام قیافه آقای خامنه‌ای رو ببینم، حالا می‌گه می‌خوام باهاش حرف هم بزنم».

حضرت‌آقا می‌فرمایند: «بذار بیاد حرفش رو بزنه وقت هست».

لحظاتی بعد پسرکی 12-13 ساله از میان حلقه محافظان بیرون آمده و همراه با سرتیم محافظان، خودش را به حضرت‌آقا می‌رساند, صورت سرخ و سرما زده‌اش خیس اشک بود, در میانه راه حضرت‌آقا دست چپش را دراز کرده و با صدای بلند می‌فرمایند: «سلام بابا جان! خوش آمدی»

شهید بالازاده با صدایی که از بغض و هیجان می‌لرزیده به لهجهٔ غلیظ آذری می‌گوید: «سلام آقا جان! حالتان خوب است؟»

حضرت آقا دست سرد و خشکه زدهٔ پسرک را در دست گرفته و می‌فرمایند: «سلام پسرم! حالت چطوره؟» پسر به جای جواب تنها سر تکان می‌دهد.

حضرت‌آقا از مکث طولانی پسرک می‌فهمند زبانش قفل شده, سرتیم محافظان می‌گوید: «اینم آقای خامنه‌ای! بگو دیگر حرفت را» ناگهان حضرت‌آقا با زبان آذری سلیسی می‌فرمایند: «شما اسمت چیه پسرم؟»


شهید بالازاده که با شنیدن گویش مادری‌اش انگار جان گرفته بود، با هیجان و به ترکی می‌گوید: «آقاجان! من مرحمت هستم از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را ببینم.»

حضرت‌آقا دست شهید بالازاده را‌‌ رها کرده و دست روی شانه او گذاشته و می‌فرمایند: ‌«افتخار دادی پسرم صفا آوردی چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچهٔ کجای اردبیل هستی؟»

شهید بالازاده که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود می‌گوید: «انگوت کندی آقا جان!»

حضرت‌آقا می‌پرسند: «از چای گرمی؟» شهید بالازاده انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد زود می‌گوید: «بله آقاجان! من پسر حضرتقلی هستم».

حضرت‌آقا می‎فرمایند: «خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.»

شهید بالازاده می‌گوید: «آقا جان! من از ادربیل آمدم تا اینجا که یک خواهشی از شما بکنم.»

حضرت‌آقا عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرده و می‌فرمایند: «بگو پسرم. چه خواهشی؟»

شهید بالازاده می‌گوید: آقا! خواهش می‌کنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند!

حضرت‌آقا می‌فرمایند:چرا پسرم؟

شهید بالازاده به یک باره بغضش ترکیده و سرش را پایین انداخته و با کلماتی بریده بریده می‌گوید: «آقا جان! حضرت قاسم (ع) 13 ساله بود که امام حسین (ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم 13 ساله‌ام ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمی‌دهد به جبهه بروم هر چه التماسش می‌کنم, می‌گوید 13 ساله‌ها را نمی‌فرستیم, اگر رفتن 13 ساله‌ها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم (ع) را چرا می‌خوانند؟» و شانه‌های شهید بالازاده آشکارا می‌لرزد.

حضرت آقا دستشان را دوباره روی شانه شهید بالازاده گذاشته و می‌فرمایند: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است»شهید بالازاده هیچ چیز نمی‌گوید، فقط گریه می‌کند و این بار هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش می‌رسد.

حضرت‌آقا شهید بالازاده را جلو کشیده و در آغوش می‌گیرند و رو به سرتیم محافظانش کرده و می‌فرمایند: «آقای...! یک زحمتی بکش با آقای ملکوتی (امام جمعه وقت تبریز)تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است, هر کاری دارد راه بیاندازید و هر کجا هم خودش خواست ببریدش, بعد هم یک ترتیبی بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل, نتیجه را هم به من بگویید»

حضرت‌آقا خم شده صورت خیس از اشک شهید بالازاده را بوسیده و می‌فرمایند: «ما را دعا کن, پسرم درس و مدرسه را هم فراموش نکن, سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان» و...

شهید مرحمت بالازاده بیشتر اوقات در کنار فرماندهش «شهید مهدی باکری» بود

شهید مرحمت بالازاده به اردبیل بازگشت، اما برخلاف دیروز که از اردبیل به تهران رفته بود، دل‌گرفته و غم‌زده نبود؛ از خوشحالی در پوست نمی‌گنجید، دلش برای اینکه زودتر برسد، پر می کشید, شهید بالازاده با نشان دادن مجوز آقا، وارد تیپ عاشورا شد.


کمتر از سه روز بعد، فرمانده سپاه اردبیل، شهید بالازاده را خوشحال و خندان دید که با حکمی پیشش آمد, می‌توانست باز هم شهید بالازاده را سر بدواند و لی مطمئن بود که می‌رود و این بار از خود امام خمینی (ره)حکم می‌آورد, گفت اسمش را نوشتند و مرحمت بالا‌زاده رفت در لیست بسیجیان لشکر 31 عاشورا.

یک بچه 13 ساله روستایی که فارسی هم درست نمی‌توانست صحبت کند، دستش به کجا می‌رسید؟ مجبور بود بی‌خیال شود اما فقط سه روز بعد مرحمت با دستوری از بالا برگشته و با این مجوز وارد تیپ عاشورا شد و در عملیات های بسیار جانفشانی کرد.

شهید بالازاده حدود سه سال در جبهه‌های جنگ حق علیه باطل با دشمن جنگید و خیلی کم به خانه و نزد خانواده اش می‌آمد و هر وقت هم که چند روزی به مرخصی می‌آمد، در مساجد و منابر و مجالس، روز و شب به تبلیغ و جذب نیروی داوطلب بسیجی برای اعزام به جبهه می‌پرداخت.

وی حتی راضی نبود که پدر و مادرش متوجه مجروحیت و آثار زخم های دشمن بر بدن نحیف و ظریفش شوند شبها در کنار پدر و مادر با لباس رزم می‌خوابید، تا مبادا پدر و مادرش متوجه ناراحتی‌ها و آثار مجروحیت او شوند.

شجاعت و درایت را با هم داشت و همه در حیرت که این همه در یک نوجوان 13 ساله چگونه جمع شده است؛ بر و بچه های تیپ عاشورا چهره مهربان و جدی شهید بالازاده را از یاد نمی برند بیشتر اوقات کنار فرمانده‌اش شهید «مهدی باکری» دیده می شد.

سرانجام مرحمت بالازاده روز21 اسفند 1363 در جزیره مجنون در عملیات بدر، با فاصله بسیار کمی از شهادت مرادش یعنی شهید مهدی باکری، بال در بال ملائک گشود و میهمان سفره حضرت قاسم (ع) شد.

تمام عمرم در خط رهبری و انقلاب هستم,مگر مرده‌ایم که دشمن خیال تجاوز به کشور ما را دارد

محمد علی بالازاده اظهار کرد: فردای روز شهادت مرحمت نزدیک ظهر چند نفر از سپاه اردبیل به خانه ما آمدند و به پدر و مادرم گفتند که مرحمت زخمی شده است و باید برای ملاقات به بیمارستان بروند, مادرم به آنها گفت: «می‌دانم مرحمت شهید شده، من تحملش را دارم, به من راستش را بگویید.» شب شهادت مرحمت خاله‌ام خواب دیده بود که مرحمت به زیارت حضرت امام رضا (ع) رفته است مادرم از شهادت مرحمت مطلع بود ما به بیمارستان رفتیم،‌ آنجا خبر شهادت مرحمت را به ما دادند.

برادر شهید بالازاده افزود: مراسم تشییع و خاکسپاری پیکر شهید مرحمت بالازاده بسیار باشکوه برپا شد، همه آشنایان، بستگان و روستاییان و همرزمان شهید در مراسم حضور داشتند, رفتار و کردار و اخلاق شهید، زبانزد خاص و عام بود از دست دادن مرحمت برای همه ما سخت بود و نخستین مخالف و مانع شهید برای حضور در جبهه خانواده بود،‌ شرایط سنی و جثه ظریف و کوچک مرحمت باعث شد تا خانواده با آوردن دلایلی چون درس و تحصیل و وضعیت جسمی مانع او شوند، که موفق نشدند از اعزام به جبهه منصرفش کند.

محمدعلی بالازاده به نقل از شهید گفت: «اینها همه بهانه است، من برای دفاع از اسلام قرآن، وطن و ملت ایران می‌روم مگر ما مرده‌ایم که دشمن خیال تجاوز به کشور را دارد, پدر و مادرم، این همه عشق و ایمان و صلابت او را که دیدند به رفتنش رضایت دادند، چرا که ماندن بیشتر عذابش می‌داد.»

وی تصریح کرد: مرحمت جنگ تحمیلی را با واقعه عاشورا مقایسه می‌کرد و می‌گفت: این روزها تفاوت کمی با آن زمان دارد, آن زمان رهبر کربلا امام حسین (ع) بود و حالا هم نایب بر حق امام زمان (عج)، حضرت امام خمینی (ره) هدایت کشورمان را بر عهده دارد.

محمدعلی بالازاده افزود:شهید مرحمت بالازاده،‌ خودش را ملتزم و قائل به رعایت فرامین ولی فقیه و فرموده امام خمینی (ره) می‌دانست که جبهه‌ها باید پر شود می‌گفت: «تمام عمرم در خط رهبری و انقلاب خواهم بود.»

برادر شهید بالازاده بیان کرد: وقتی حضرت امام خمینی (ره) سفارش و توصیه‌‌ای داشتند و صحبتی می‌فرمودند، به طوری احساس مسئولیت می‌کرد که انگار مخاطبشان فقط مرحمت بوده است, تمام صحبت‌های امام خمینی (ره) را به تمام مردم می‌رساند, امروز هم وظیفه تمامی دانش‌آموزان و جوانان‌مان در مقابل شهدا، این است که با عمل و مطالعه وصیت‌نامه شهدا و راه و سبک زندگی این شهدای والا مقام که به مقام‌های بالا رسیده‌اند، به تعالی برسیم.

وی اظهار کرد: دانش آموزان می‌توانند با تحصیل علم و کسب دانش همچون شهدا با تبعیت از ولایت فقیه و رهبری دین خود را به مردم و کشور عزیز ادا نمایند, همانطور که کشورهای اسلامی دیگر امروز به بیداری اسلامی رسیده‌اند, اینها تماماً نشأت گرفته از انقلاب اسلامی و درایت و اقدامات جهانی اسلامی امام خمینی (ره) است آنها با الگو قراردادن جوانان کشورمان در راه مبارزه با رژیم سلطنتی و هشت سال دفاع مقدس، تمامی حکومت‌های سلطنت‌طلب را به زیر کشیده و حکومت اسلامی را بر پا می‌کنند.

محمد علی بالازاده با پاسداشت یاد و خاطره شهدا و معرفی ایثارگری‌ها و اهداف آنها, تصریح کرد: دانش‌آموزان و نوجوانان کشورمان چه اهداف و انگیزه‌ای داشته‌اند که در مقابل دشمن تا بن دندان مسلح بعثی، ایستادند و خود را فدای انقلاب و اسلام کردند.

وی گفت: شهید مرحمت بالازاده و تمامی شهدای کشور عزیزمان ایران با اعتقاد و ایمانی کامل نسبت به رهبری حضرت امام خمینی (ره) و اسلام ناب محمدی (ص) تا آخرین قطره خون پای اعتقاداتشان ماندند, درس گرفتن از شهدا وظیفه امروز ملت و تمامی مسئولان کشورمان است.

برادر شهید مرحمت بالازاده تشریح کرد: مسئولان باید با درس گرفتن از ایثارگری شهدا و خدمت‌رسانی به مردم نهایت تلاش خود را انجام دهند, همانطور که حضرت امام خمینی (ره) فرمودند: «من را رهبر نخوانید من خدمتگزار مردم هستم.»‌ مسئولان نیز باید تلاش کنند با ساده‌زیستی و خدمت بی‌منت به مردم نهایت تلاش خود را بنمایند تا شاید بتوانند گوشه‌ای از حقی را که شهدا و ایثارگران برگردن‌مان دارند جبران کرده باشند.

شهید بالازاده با کارهای عجیب و غریب خود همه ما را در حیرت و سرگردانی قرار می‌داد



عظیم دشتی اظهار کرد: خیلی ها از شجاعت, مردانگی, تیز هوشی, روحیه جنگندگی مرحمت بالازاده گفته‌اند ولی من باچشم خود همه این اوصاف را در او دیده و از نزدیک لمس کرده ام ؟!

دوست شهید بالازاده تصریح کرد: تابستان سال 1360 هجری شمسی, در واحد بسیج مستضعفین گرمی با او آشنا شدم, عده‌ای از نوجوانان شهرستان گرمی برای برقراری امنیت مردم در واحد بسیج دور هم جمع شده بودیم, در تابستان گرم و زمستان سرد«شهرستان گرمی» بدون هیچ چشم داشتی از صبح تا شب و از شب تاصبح نگهبانی می‌دادیم.

رئیس بسیج هنرمندان استان اردبیل افزود: بعضی اوقات با برادران پاسدار به گشت شبانه می‌رفتیم و یا به همراه مربیان آموزش نظامی, جهت تعلیم و آموزش به پایگاههای مقاومت می رفتیم, با اینکه بیش از 14 سال سن نداشتیم ولی از آمادگی جسمانی کاملی بر خوردار بودیم, خدا حفظ کند عبدالوهاب قلی زاده را , روزانه حداقل 2 ساعت برای ارتقای آمادگی جسمانی وروحی ما وقت می‌گذاشت و با تمرینات ورزشی سخت خود؛ ما را برای یک نبرد بزرگ آماده می‌کرد.

وی بیان کرد: میان ما نوجوانی با قد کوچک و قلب بزرگ حضور داشت که هیچ وقت ما فکر نمی‌کردیم یک روز شهرت کشوری پیدا کند, او با کارهای عجیب و غریب خود همه ما را در حیرت و سرگردانی قرار می‌داد, انگار نماینده مردم منطقه انگوت شده بود, به راحتی و بدون هیچ گونه واهمه با امام جمعه محترم وقت شهرستان مرحوم حاج آقا فرخی ارتباط برقرار می‌کرد, با فرماندار شهرستان مثل یک مرد بزرگ مشکلات منطقه را درمیان می گذاشت, هر مسئولی را می‌دید از محرومیت زادگاهش می‌گفت.


دشتی افزود:راستش ما به ایشان حسودی‌ می‌کردیم, ماها که جرآت حرف زدن با بزرگترها را نداشتیم ولی او با جسارت تمام با نماینده مجلس, فرماندار و امام جمعه صحبت می کرد, البته دغدغه فقط حل مشکلات منطقه نبود؛ بنده, شهید مرحمت بالازاده و دیگر دوستان هم سن و سال ما دغدغه دیگری هم داشتیم و آن هم اعزام به جبهه با آن سن وسال کم بود.

دوست شهید بالازاده اظهار کرد: در هر اعزامی ثبت نام می‌کردیم و آماده اعزام می‌شدیم, مسئولین اعزام نیرو, اجازه نمی‌دادند, یادم می آید در حیاط ساختمان بسیج , «شهرداری گرمی » یکدستگاه ماشین خراب وجود داشت, کاروان رزمندگان که حرکت می‌کرد ما هم با حال و هوای بچگی به آن ماشین خراب سوار می شدیم 2 , 3 ساعتی در عالم خیال و بچگی «مسیر جبهه» را طی می کردیم, خلاصه این سرگردانی, ودربه دری به سر آمد و در سال 61 من و مرحمت و دیگر دوستان هر کدام به نوعی به جبهه اعزام شدیم, من رفتم شمالغرب و مرحمت رفت غرب, بعد از اعزام همدیگر را هرگز ندیدیم.

شهید با اگزوز لودر فرمانده عراقی‌ها را به اسارت گرفت, مجبورشان کرد تا به خودشان شلیک کنند

همرزمان شهید بالازاده در خاطراتی از وی نقل می‌کنند: مرحمت در یکی از عملیات‌ها که در حال برگشت به موقعیت خودشان بود، با نیروهای دشمن مواجه می‌شود و این در حالی بوده است که آن شهید قهرمان اسلحه‌ای هم در اختیار نداشته، ولی ناگهان متوجه شیئی می‌شود و آن را بر می‌دارد و به عربی می گوید: ˈقفˈ یعنی ˈایستˈ دشمن از ترس و وحشت تسلیم او می‌شوند و مرحمت در تاریکی شب آنها را به مقر می‌آورد.

افسر عراقی از فرمانده مرحمت پرسیده بود من سال‌هاست که در چند کشور دوره‌های چریکی را گذراندم، تا به حال این اسلحه که سربازتان به دست داشت را ندیده‌ام این دیگر چه نوع اسلحه‌ای است.

مرحمت نیمه شب با یک اگزوز لودر، عراقی‌ها را به اسارت گرفته و لطف خداوند که شامل حالش شده و خوفی که بر دل عراقی‌ها افتاده بود و شجاعت مرحمت همه دست به دست هم دادند تا باعث خلق این حماسه بشود.

در یکی از روزهای جنگ شهید مرحمت بالازاده وقتی در سنگر خود بود، داشت در کمپوت را باز می‌کرد که به یکی از همرزمان خود، شهید حمزه‌ای، گفت: " دوربین مادون قرمز را بردار و خشاب اسلحه‌ات را عوض کن. من می خواهم کاری کنم که دشمنان به یاران خود شلیک کنند! "

شهید بالازاده همراه با شهید حمزه‌ای رفتند پشت یک سنگر و در آنجا مخفی شدند, شهید بالازاده به شهید حمزه‌ای گفته بود: " من می خواهم یک کار تک نفره انجام بدهم."

شهید بالازاده کوله پشتی خود را برداشت و به سنگر بعثی‌ها چسبید, از کوله پشتی خود چند نارنجک برداشته به کمر خود بست, سپس نارنجک‌ها را پرتاب کرد به یکی از سنگرهای عراقی‌ها و آنها از خواب که بیدار شدند, اسلحه های خود را برداشته و چون نمی‌دانستند ایرانی‌ها کجا هستند همدیگر را هدف گرفته و به خودشان تیراندازی می‌کردند.

شهید مرحمت بالازاده با چند نارنجک ,کاری کرد تا عراقی‌ها به یاران خودشان شلیک کنند.

راه تنها یک راه است که آن راه هم راه اسلام و قرآن است,چشم منافقان کور شود و بفهمند که ما برای چه می‌جنگیم.


وصیت‌نامه:

از مرحمت بالازاده، وصیت نامه‌ای بر جای مانده است که متن کامل آن را در زیر می‌خوانید, وصیت نامه‌ای که نشان می‌دهد روحش نمی‌توانست در کالبد 13 ساله‌اش آرام بگیرد:

به نام خداوند بخشنده مهربان

از اینجا وصیت نامه‌ام را شروع می‌کنم. با سلام بیکران به پیشگاه منجی عالم بشریت حضرت مهدی (عج) و با سلام بیکران به رهبر مستضعفان، ابراهیم زمان، خمینی بت شکن و با سلام بی‌کران به مردم ایثارگر و شهید پرور ایران، که همچون امام حسین (ع) و لیلا، پسرشان را به دین اسلام قربانی می‌دهند.

آری‌ای ملت غیور شهید پرور ایران! درود بر شما! درود برشما که همیشه در مقابل کفر ایستاده‌اید و می‌ایستید تا آخرین قطره خونتان.

درود برشما‌ای ملت ایران!‌ای مشعل داران امام حسین! تا آخرین قطره خونتان از این انقلاب و از رهبر این انقلاب خوب محافظت کنید تا که این انقلاب اسلامی را به نحو احسن به منجی عالم بشریت تحویل بدهید.

و‌ ای پدر و مادر عزیزم! اگر این پسرتان در راه اسلام به شهادت برسد، افتخار کنید که شما هم از خانواده شهدا برشمرده می‌شوید.

ای پدر و مادر عزیزم! از شما تقاضایی دارم. اگر من شهید بشوم گریه نکنید. اگر گریه بکنید به شهدای کربلا و شهدای کربلای ایران گریه بکنید تا چشم منافقان کور بشود و بفهمند که ما برای چه می‌جنگیم.

حالا معلوم است که راه تنها یک راه است که آن راه هم راه اسلام و قرآن است. و آخر وصیت می‌کنم راه شهیدان را ادامه بدهید و اسلحه‌شان را نگذارید در زمین بماند.

و مادرم و پدرم چنانچه من می‌دانم لیاقت شهادت را ندارم ولی اگر خداوند بخواهد که شهید بشوم مرا حلال کنید و من هم شهادت را جزء سعادت می‌دانم, یعنی هر کس که شهید می‌شود خوش به حالش که با شهدا همنشین می‌شود

از تمام همسایه‌ها و از هم روستایی‌هایمان می‌خواهم که اگر از من سخن بدی شنیده‌اید و کارهای بدی دیده‌اید حلال بکنید, و برادرانم اسحله‌ام را نگذارند در جا بماند و خواهرانم با حجاب با دشمنان جنگ کنند.

خدایا تو را قسم می‌دهم که اگر گناهانم را نبخشی از این دنیا به آن دنیا نبر.

خدایا خدایا تو را قسم می‌دهم به من توفیق سربازی امام زمان (عج) و نائب برحق او خمینی بت شکن را دهی تا در راه آن‌ها اگر هزاران جان داشته باشم قربانی بدهم.

کربلا کربلا یا فتح یا شهادت/جنگ جنگ تا پیروزی

گزارش از علی نورعلیپور