شهدای نیاک

شهدای نیاک

مرجع خبری و طراح نرم افزارهای مذهبی وزندگینامه شهدا وبیانات رهبری و دفاع مقدس
شهدای نیاک

شهدای نیاک

مرجع خبری و طراح نرم افزارهای مذهبی وزندگینامه شهدا وبیانات رهبری و دفاع مقدس

ویژه نامه سالروزرحلت آیت الله بهاءالدینی

ویژه نامه سالروزرحلت آیت الله بهاءالدینی
یک ساله که بودم افراد پاک طینت و نیکو سرشت را دوست داشتم و علاقه ای قلبی به آنان پیدا می کردم. خیر و شر را می فهمیدم و اهل آن را می شناختم. در همان ایام بود که بین انسانهای خیر و نیکوکار و افراد شرور و طغیانگر فرق می گذاشتم.
به گزارش فرهنگ نیوز، امروز سالروز فوت مرحوم عالم وارسته آیت الله بهاءالدینی است که در ادامه پرونده علما به گوشه از زندگینامه ایشان می پردازیم.

 
ولادت و خاطرات کودکی 
عیدغدیر سال ۱۳۲۷هجری قمری بود و موجی از شادمانی و شعف، شهر قم را فراگرفته بود. خانواده ی آسید صفی در این عید، دلیل دیگری هم برای شادمانی داشتند و آن تولد فرزند عزیزشان بود. سیدرضا بهاءالدینی که ولادتش مقارن با بهار طبیعت و عید ولایت بود، در نهمین روز از فروردین سال ۱۲۸۷هجری شمسی دیده به جهان گشود. پدرش که از خادمان آستانه ی مقدسه ی مادر سیدرضا، بانویی مؤمنه و عفیفه به نام “فاطمه سلطان” و از نوادگان ملاصدرای شیرازی بود. ایشان قبل از تولد سیدرضا، صاحب فرزندی می شوند که در دو سالگی از دنیا می رود و این مادر دلسوخته، در صبر بر این مصیبت به جای بی تابی و گله و شکایت، سجده ی شکر کرده و از خداوند فرزند دیگری می خواهد که از علمای بزرگ و اولیاء الهی باشد. آری، دعای پدر و مادر باتقوا اینچنین در حق فرزندان به اجابت می رسد و عجیب نیست که اکثر علمای بزرگ، مرهون دعای پدر و مادر بوده اند
 
من تقریباً یک ساله بودم و در گهواره، در آن ایام به خیارک مبتلا شدم ( خیارک دمل بزرگی است که باید جراحی شود ). جراح آمد تا جراحی کند، اطرافیان ما که متوحش بودند از دور گهواره ما رفتند؛ چون طاقت نداشتند ببینند.
ما این مطلب را می فهمیدیم. جراح نیشتر را زد و ما راحت شدیم.
ما شش ماهگی را یادمان هست و از سنین یکی، دو سالگی مطلب را می فهمیدیم و اینجور کارها را از وجعش (دردش) خائف و ناراحت بودیم، اما کاری نمی توانستیم بکنیم.مرحوم حاج آقا حسین (اخوی) سه سال از ما کوچکتر است و کاملاً تولدش را من یادم هست. کجا نشسته بودم، کجا مرا خواباندند، کجا متولد شد.ایشان گریه می کرد آنها چه می کردند، همه را مثل این که با بچگی ضبط کردم. یعنی مشاهده می کردم و می فهمیدم. »



 بقیه زندگینامه درادامه مطلب

ادامه مطلب ...

بانوی مجتهده ای که امام جویای حالش بود

بانوی مجتهده ای که امام جویای حالش بود



در نتیجه این مجاهدت ها و تلاش ها و این شب بیداریها به کشفیات بسیاری دست یافت تا جائیکه صدای مناجات برگها و درختان و پرندگان و حتی سنگریزه ها را نیز با گوش دل می شنید.
 
به گزارش فرهنگ نیوز، در عالم اسلام همواره زنان شایسته و متعهدی وجود داشته‌اند که در عرصه‌های مختلف فرهنگ و ادب و در جبهه‌های ایثار و تلاش، منشأ آثار و برکات فراوانی بوده‌اند.
با تکیه بر قرآن کریم و سنت نبوی(صلی‌الله‌علیه‌ و‌آله) و سیره معصومین(علیهم ‌السلام)، ارج نهادن به زنان و ادای حقوق آنان، همواره موجب رشد و پیشرفت زنان مسلمان در جامعه اسلامی بوده و هست.
نمونه والای این زنان شایسته و والامقام در تاریخ اسلام شخصیت‌های ارجمندی مانند حضرت خدیجه، حضرت فاطمه زهرا، زینب کبری و سکینه بنت الحسین که درود خدا بر همه آنان باد، می‌باشند.
در مقاطع مختلف تاریخ اسلام نیز، زنان فداکار، عالم و متقی فراوانی وجود داشته‌اند که در عین کار و تلاش و تربیت صحیح نفس خویش، از رعایت جزیی‌ترین مسایل اخلاقی، غفلت نورزیده و در عین حال تربیت مردان شایسته روزگار را، به عهده داشته و مربی لایق و ارزشمندی برای جامعه بوده‌اند. در تاریخ اسلام به خصوص در مذهب شیعه، نمونه‌های بسیاری از این قبیل بانوان به چشم می‌خورد که از جمله آنها می‌توان به مادر سیدرضی و سیدمرتضی علم‎الهدی، دختر شیخ طوسی و نیز دختر ملا محمدتقی مجلسی، یعنی آمنه بیگم و... اشاره نمود.

شرح زندگینامه بانومجتهده اصفهانی درادامه مطلب

 
ادامه مطلب ...

گفتند"شما برو شاه‌عبدالعظیم و فقط بگو آقا! بیکارم"

گفتند"شما برو شاه‌عبدالعظیم و فقط بگو آقا! بیکارم"


خاطراتی از مرحوم آقامجتبی تهرانی در آستانه ماه رمضان


امسال اولین سال است که تهران دیگر شاهد بزم‌های معرفت و اخلاق دو استاد معروفش حضرت آیت الله خوشوقت و حضرت آیت الله آقا مجتبی تهرانی نیست.

گفتند

به گزارش سراج24، ماه رمضان در راه است با همه شیرینی‌هایش؛ اما رمضان امسال در دل خود با همه حلاوتش، در دل اهالی تهران غمی نهفته دارد. امسال اولین سال است که تهران دیگر شاهد بزم‌های معرفت و اخلاق دو استاد معروفش حضرت آیت الله خوشوقت و حضرت آیت الله آقا مجتبی تهرانی نیست.

در آستانه ضیافت الله با ذکر خاطراتی از آیت الله آقامجتبی تهرانی که در سایت ایشان منتشر شده است، مهیای حضور ماه رمضان می‌شویم.


**مقید به زیارت حضرت عبدالعظیم (ع) در اول ماه بود


ایشان مقیّد به زیارت حرم حضرت عبدالعظیم بودند. اگر تهران بودند، هیچ وقت در اوّل ماه زیارت حرم حضرت عبدالعظیم را ترک نمی‌کردند. همیشه ماهی یک‌بار یا شب اوّل ماه و یا صبح اوّلین روز ماه، حتماً به زیارت می‌رفتند و هیچ وقت هم این برنامه‌شان ترک نمی‌شد. آنجا هم که مشرف می‌شدند، مثل مشهد سعی می‌کردند تمام آداب زیارت را به جا بیاورند. در زیارت‌هایشان همیشه برای دیگران دعا می‌کردند؛ می‌فرمودند که شما همیشه برای دیگران دعا کنید و هر چه می‌خواهید برای دیگران بخواهید و خودشان در این زمینه هیچ کوتاهی نمی‌کردند.


**چگونه امام رضا(ع) را زیارت می‌کرد


زمانی که به مشهد می رفتند، وقتی از منزل حرکت می کردند، سرشان را پایین می انداختند و زیاد به اطراف توجّهی نداشتند. معمولاً هم تا دم درب حرم صلوات می فرستادند.وقتی وارد حرم می شدند، مقیّد بودند که حتما داخل آن محوطّه حرم شوند و برایشان فرقی نمی کرد که خلوت باشد یا شلوغکه معمولاً جمعیتِ خیلی زیادی در آنجا بودندو ایشان با سختی وارد می شدند.ایشان ایستاده و پشت به دیوار زیارت می کردند و زیارت هایی هم که عمدتاً می خواندند، زیارت امین الله و جامعه کبیره و زیارت های مربوط به امام رضابود. ایشان بعد از زیارت به قسمت بالایسر می رفتند و دو رکعت نماز زیارتمی خواندند و بعددر بالای سر امام رضا علیه السلام دعا می خواندند.بعد اگر می شد از درب اصلی خارج می شدند و اگر هم نمی شد، از قسمت بالا سر خارج می شدند.در مسیر بازگشت هم ذکر صلوات و استغفار داشتند و زیاد به اطراف توجّه نداشتند. زیارتِ وداعِ ایشان، یک ساعت، یک ساعت و ربع طول می کشید!این در واقع وضعیت زیارتی ایشان بود!


**خواب دیدم که در محله خیابان سیروس چشمه زلالی جاری است


یک روز آمدم به ایشان عرض کردم که ما این محلّ را مدرسه عملیّه رسمی کردیم و داریم طلبه می‌گیریم و نامش را هم به نام مبارک امام هشتم،‌ امام رضا علیه‌السلام گذاشتیم. ایشان خیلی خوشحال شدند، مخصوصاً از اینکه این محلّ به نام مبارک حضرت رضا علیه‌السلام نام‌گذاری شده است. تا آنجا که یادم است خیلی دل‌چسبشان بود و اظهار خرسندی کردند. بعد از آن فاصله‌ای نشد که یک روز به من فرمودند: دیشب یا همان شب من خوابی دیدم که در آن محلّه خیابان سیروس چشمه بزرگی باز شده است و آب زلالی جاری است و فرمودند: من این را تعبیر می‌کنم که اینجا منشأ خیرات و مبدأ ترویج دین خواهد شد، من آینده درخشانی را در این کار می‌بینم.


**سفارش می‌کردند هر زیارتی که می روید به نیابت از ائمه معصومین(ع) بروید


از بچّگی به ماخیلی سفارش می‌کردند که هر زیارتی که می‌روید به نیابت از ائمه معصومین(ع) بروید؛ این را از مرحوم پدرشان یادگرفته بودند. ایشان هر وقت صبح به حرم مشرّف می‌شد به نیابت از پیامبر اکرم(ص) و بعدازظهر به نیابت امیرالمومنین( ع) و فردا صبح به نیابت از یکی از معصومین زیارت می‌کرد. می‌گفت این کار احتمال استجابت دعای شما و دادن حاجات شما را چندین برابر می‌کند. ایشان خیلی به این مسئله مقیّد بودند و هر دفعه به نیابت از یکی از ائمه به زیارت می‌رفتند و آداب زیارت رو هم کاملاً رعایت می‌کردند.


**حاج ‏آقا فرمودند: بلند شو برو همان‌جایی که (خمس را) می‌بخشند! برای چه پیش من آمدی؟!


یکی از دوستان ما می‌خواست خمس حساب کند. او من و آقای ابدی را واسطه کرد که با هم برویم و خمسش را پیش ایشان حساب کنیم. مرحوم ابدی ایشان را برد و حاج ‏آقا هم خمسش را حساب کرد. حاج ‏آقا به ایشان فرموده بود شما این‏ مقدار خمس بدهکار هستید. گفت: حاج ‏آقا! امکان ندارد که شما مقداری‌ از این خمس را ببخشید؟ بعضی‌ها می‌بخشند. حاج‏ آقا فرمودند: بلند شو برو همان‌جایی که می‌بخشند! برای چه پیش من آمدی؟! ببخشم؟! این برای خدا است، من چه را ببخشم؟‌ من مگر می‌توانم؟ من از خودم اختیاری ندارم که ببخشم، بروید پیش همان‌ها که می‌بخشند!


**گفتم: شما چقدر می‌خوابید؟ ایشان فرمودند: «چهل و پنج دقیقه»


در یکی از ماه‌های مبارک رمضان بود که موضوعی را خدمت ایشان عرض کردم. با ایشان تا کنار ماشین قدم می‌زدم. ایشان فرمودند که این کار را انجام بده، این‌طوری انجام بده، آن‌طوری انجام بده، داشتند توصیه می‌کردند. من عرض کردم: آقا، خیلی وقت تنگ است؛ این‌قدر فرصت نیست. ایشان فرمودند:«چرا وقت تنگ است»؟ گفتم: من صبح می‌روم سر کار و مسؤولیّت اداری‌ دارم، بعد از ظهر که برمی‌گردم افطاری می‌خوریم و بعد هم خودم را برای اینکه خدمت شما برسم، آماده می‌کنم. بعد تا برسم خانه، ساعت دوازده می‌شود، تا آماده خواب بشوم، خلاصه من چهار ساعت می‌خوابم. ایشان فرمودند: «چهار ساعت می‌خوابی»؟ گفتم: حاج آقا! پس چقدر بخوابم؟ ایشان گفتند: «آقا! جدّاً چهار ساعت می‌خوابی»؟ من یک شیطنتی کردم گفتم: شما چقدر می‌خوابید؟ من امیدوارم آن‌هایی که می‌شنوند به دقّت بشنوند و باور کنند. ایشان فرمودند: «چهل و پنج دقیقه». من مغلطه کردم و گفتم: حاج آقا! بعد از نماز صبح، چهل و پنج دقیقه؟ فرمودند: «نخیر؛ مغلطه نکن پسر! چهل و پنج دقیقه».


**گفتند: شما برو شاه‌عبدالعظیم و فقط بگو آقا! بیکارم


می‎گفتند: «برای زیارتت تشریفات قرار نده؛ همین‎طور بگو این کار را با شما دارم.» به همسایه جوانی که بیکار شده بود، ‎گفتند: شما برو شاه‎عبدالعظیم زیارت کن. زیارت که کردی بگو: آقا! من بیکارم، همین. هیچ چیز نمی‎خواهد بگویی؛ خودش گفت: من برگشتم خانه، صبح زود یکنفر زنگ زدند گفت: حسین! بیکاری؟ گفتم: آره. گفت: الآن بیا فلان جا! من رفتم، مرا گذاشت سر کار. می‌گفت: کارش سبک است؛ یعنی خیلی مهم نیست ولی سر کار رفتم؛ ماهی این‎قدر به من می‎دهد و در حال حاضر مشغول هستم.


*گفتند: «برو خودت را بساز؛ اندازه توقّع مردم شو. خوش به حالت»


یک‌بار برای رفتن به صدا و سیما خدمتشان رسیدم و کسب اجازه کردم. ایشان فرمودند که شما بروید. ابتدا در رادیو کار می‌کردم؛ تصویری نداشتم. بعد از چند وقت دوباره آمدم خدمت حاج‌آقا گفتم که دوستان آمدند سراغ بنده و اصرار می‌کنند که من جلوی دوربین قرار بگیرم و این‌طوری مردم مرا می‌شناسند. ایشان فرمودند:«شما با ملاحظاتی برو و حواست جمع باشد». من تقریباً بعد ازیک سال که گذشت، آمدم خدمتشان و عرض کردم که آقا من از شما اجازه گرفتم و شما فرمودید که برو. من هم رفتم و حالا باوری که مردم از من دارند خیلی بالا رفته است. مردم فکر می‌کنند که من خیلی آدم دین‌داری هستم، خیلی آدم عالِمی هستم. حرف‌هایی که در خیابان و کوچه و مجالس و جاهای دیگر به من می‌گویند، اصلاً من نیستم. خیلی احساس می‌کنم که اینجا دارم مقداری دورویی به خرج می‌دهم. ایشان فرمودند:«خوش به حالت»! گفتم: حاج‌آقا چرا خوش به حالم؟! وقتی از من این همه تعریف می‌کنند، اذیت می‌شوم و من می‌دانم که این تعریف‌ها درست نیست. ایشان گفتند:«برو خودت را بساز؛ اندازه توقّع مردم شو. خوش به حالت»


*از چالوس برای جلسات ماه رمضان می‌آمدند


چون شهرک اکباتان زندگی می‌کردم، یک مقدار به خودم مغرور شده بودم که من مسیر زیادی را برای شرکت در این جلسه می‌آیم؛پس خداوند خیلی به من توفیق داده است. یک شب که از جلسه آمدم بیرون، سر چهارراه آبسردار یکی از دوستان ایستاده بود. من ترمز کردم و او را سوار کردم. او تا آزادی با من آمد. به آزادی که رسیدیم گفتم: آقا! خانه من اکباتان است، اگر همسایه ما هستی، بگو. گفت: نه، من می‌روم کرج؛ من همین‌جا پیاده می‌شوم و می‌روم کرج.من همان‌جا زدم پشت دست خودم؛ گفتیم: خدایا! تو برای من یک نفر را فرستادی که من به خودم خیلی مغرور نشوم. فردا شب آمدم خدمت حاج آقا و ماجرا را برای ایشان تعریف کردم. بعد گفتم که من آمدم خدمت شما تا عرض کنم اگر می‌شود جلسات را یک مقدار زودتر شروع کنید که این دوستان به کرج برسند.

ایشان یک لبخندی زد و گفت: من مطلبی برایت بگویم تا بفهمی! گفتند: پریشب، دوستان آمدند از من سؤال کنند، گفتم: فردا بیایید مسجد جامع بازار؛ من آنجا به سؤالات شرعی‌تانجواب می‌دهم. آن دوستان گفتند که ما نمی‌توانیم بیاییم، اگر بیاییم روزه‌مان می‌شکند. سؤال کردم چرا می‌شکند؟ آن‌ها گفتند: ما از چالوس با مینی‌بوس می‌آییم برای جلسات شما، قبل از غروب راه می‌افتیم می‌آییم اینجا، تهران افطار می‌کنیم؛ در کلاس شما می‌نشینیم، بعد راه می‌افتیم می‌رویم چالوس، برای سحری می‌رسیم آنجا.


جهان

پیام رهبر انقلاب در پی درگذشت پدر بزرگوارشان

پیام رهبر انقلاب در پی درگذشت پدر بزرگوارشان


به‌مناسبت سالروز رحلت آیت‌الله سیدجواد خامنه‌ای


روایت رحلت پدر بزرگوار رهبر انقلاب + فیلم و عکس


آیت الله سیدجواد خامنه‌ای


خبرگزاری تسنیم: در پیام رهبر انقلاب در پی درگذشت پدر بزرگوارشان آمده است: پدر، استاد، و مربی دلسوز و محبوبم، حضرت آیت‌الله آقای حاج سیدجواد خامنه‌ای، پس از عمری مشحون از صفا، تقوا و معنویت، دامن از زندگی زاهدانه برچید و دعوت الهی را اجابت کرد.

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، چهاردهم تیرماه 1365، خبری مهم در کشور پیچید. آیت الله سید جواد خامنه‌ای دعوت حق را لبیک گفت. مشهد در سکوت غوطه‌ور شد و سکوت و بهت سراپای پامنبری‌های آیت الله سیدجواد خامنه‌ای در مسجد امام حسن مجتبی را گرفت. تیتر یک روزنامه‌ها کثیر الانتشار را شعار مردم مشهدی تشکیل داد: رییس جمهور ما تسلیت تسلیت ، پدر آیت الله سیدعلی خامنه‌ای رئیس جمهور وقت دار فانی را وداع گفت عالمی که به گفته امام امت عمری را با علم و تعهد و تقوا به سر برده بود.


 

بقیه روایت درادامه مطلب


ادامه مطلب ...

عالمی که در نمازش، درختان تسبیح می گفتند

عالمی که در نمازش، درختان تسبیح می گفتند


ایشان حالات غریب و مکاشفاتی داشتند که همگی دلالت بر عظمت روحی آن بزرگوار می کند.چنانچه می گویند در نمازش در سورة حمد آیة «ایاک نعبد و ایاک نستعین» را گاه بیش از صد بار به حالت خضوع و خشوع تکرار می کرد تا آنکه به حالت بی هوشی نقش بر زمین می شد.
 آخوند ملا محمد کاشانی  (کاشی)، عارف، فیلسوف، حکیم، فقیه و عالم شیعی در سال ۱۲۱۳ش  (۱۲۵۰ق) در کاشان به دنیا آمد و مقدمات علوم را در زادگاهش پشت سر گذاشت. وی پس از آن راهی اصفهان گردید و حکمت و فلسفه را نزد میرزا حسن نوری و محمدرضا صهبای قمشه‏ای آموخت تا بدانجا که در علوم عقلی به کمال رسید. آخوند ملامحمد کاشانی از آن پس در مدرسه جده کوچک و مدرسه صدر اصفهان به تدریس علوم عقلی پرداخت و جاذبه درس ایشان که فلسفه را با عرفان می‏آمیخت، علاقمندان به فلسفه، به ویژه فلسفه ملاصدرا را از شهرهای دور و نزدیک و حتی از کشورهای دیگر به اصفهان می‏کشاند.
 
 
شرح حال آخوند کاشی (آخوند ملا محمد کاشانی ):
 
برای ایشان حالات غریب و مکاشفاتی نقل شده که همگی دلالت بر عظمت روحی آن بزرگوار می کند.چنانچه می گویند در نمازش در سورة حمد آیة «ایاک نعبد و ایاک نستعین» را گاه بیش از صد بار به حالت خضوع و خشوع تکرار می کرد تا آنکه به حالت بی هوشی نقش بر زمین می شد. و هنگامی که به هوش می آمد بر می خواست و نمازش را مجدد به جا می آورد.
 
شاگردان:
 
 برای این حکیم ربانی بیش از صد شاگرد برشمرده اند که همگی از علمای بزرگ روزگار خویش بودند. ازجمله شاگردان او حاج آقا رحیم ارباب ، سیدحسین بروجردی، شیخ محمد حکیم خراسانی،  سید محمدرضا خراسانی، آقا ضیاءالدین عراقی، طَرَب اصفهانی، آقا نجفی قوچانی، شیخ هاشم قزوینی و میرزا ابوالقاسم محمد نصیر شیرازی ، شهید بزرگوار سید حسن مدرس، حاج میرزا علی آقای شیرازی را می توان نام برد. سخنان وی در شاگردانش چنان مؤثر بود که اکثر آنان را از تعلقات دنیوی دور و متوجه آخرت می نمود. چنانکه اکثر آنان را متمایل به شب زنده داری و تهجد می نمود.
 
 
حاج آقا رحیم ارباب که پیوسته ملازم محضر درس و خدمت آخوند کاشی بود نقل می کنند که :«یک روز عصر آخوند به من فرمود :آقا رحیم ،امشب برای غذا بی میل نیستم که بادمجان بخورم،و این از نوادر بود که آخوند میل به غذای پختنی کرده بود،چون معمولا به غذای ساده اکتفا می نمود. من رفتم مقداری بادمجان خریدم و آنها را آماده کردم که در پستوی حجره آنها را سرخ و مهیا نمایم. کم کم مغرب شد و آخوند به نماز ایستاد،حالتی پیدا کرد که گفتنی نیست.آنچنان با خدا مناجات می کرد که گویی تمام درختان مدرسه با او همنوا شده و می خوانند:«سبوح قدوس رب الملائکه و الروح». غرق در عوالمی بود که گویا در زمین نبود و حضور مرا در آن مکان به کلی از یاد برده بود.من مات و متحیر و مبهوت آن صحنه ملکوتی بودم که ناگاه به خود آمد و من هم به خود آمدم در حالی که دودی غلیظ تمام حجره را فرا گرفته بود و در آن عالم حیرت بادمجانها همه در تابه سوخته و ذغال شده بود. آخوند هم بدون آنکه چیزی از آن حال و جذبه به روی خود بیاورد فرمود:آقا رحیم بادمجان سوخت؟طوری نیست امشب هم حاضری خودمان را می خوریم.»
 آخوند همچنین دارای چشم برزخی بودند و باطن افراد را می دیدند.داستانهای زیادی در مورد رفتارهای به ظاهر غیر منطقی آخوند در مواجهه با افراد نقل شده که وقتی علت این رفتارها را از آخوند جویا می شدند می فرمودند من چیزی می بینم که شما نمی بینید.
 
 دیدن صورت برزخی افراد: 
 
یکی از خصوصیات آخوند کاشی این بود که صورت برزخی افراد را می دید. و داستان های زیادی در این مورد نقل شده است. یک روز مرحوم آخوند در جلسة تدریس خود قرار گذاشت که تفسیر کشاف را برای شاگردان درس بدهد و بعد هم اعلام کرد که هر کس می خواهد سر درس بیاید حتماً باید با خودش این کتاب را بیاورد. روز بعد همة طلبه ها سر درس حاضر بودند و کتاب آورده بودند. در میان طلبه ها طلبه ای بود که مشهور به قداست و تقوا بود و خیلی تحویلش می گرفتند. این طلبه آن روز کتاب را نیاورده بود، مرحوم آخوند درسشان را که می دهند نگاهی می کنند که ببینند چه کسی کتاب را نیاورده وقتی که می بیند این طلبة معروف کتاب را نیاورده به شدت با او برخورد می کند و هر چه ناسزا بود به آن طلبه می گویند که تمام آن طلبه ها به ایشان شک می کنند و ناراحت و منزجر می شوند. چند روز بعد یکی از مریدان مرحوم آخوند که ظاهراً مرحوم خراسانی بوده اند از آخوند در مورد این ماجرا سوال می کنند که آقا چرا شما اینقدر این طلبه را اذیت کردید؟ او در میان طلاب مشهور به قداست و تقواست. مرحوم آخوند در جواب به او می گوید:
 
تو مو می بینی و من پیچش مو                    تو ابرو بینی و من اشارت های ابرو
 
 چیزی نمی گذرد که آخوند مرحوم می شود. بعد از فوت آخوند معلوم می شود که این طلبه که حجره اش در مدرسة نیم آورد بود مبلغ فرقة ضالة بابیت و بهائیت است. و او گرگی بوده است در لباس میش و در این مدت مرحوم آخوند با چشم برزخی خویش از نیات پلید او آگاه بود.
 
  مرحوم آیت الله شهید دستغیب نقل می کنند که یک روز مرحوم آخوند کاشی وسط مدرسة صدر در کنار حوض مشغول وضو گرفتن بودند که ناگهان می بینند خرسی دارد به طرفشان می آید. ایشان دوان دوان خودشان را به حجره می رسانند و در حجره را می بندند و از حال می روند. چند روز بعد یکی از حاجی های بازار می رود نزد آخوند و از ایشان گله می کند که: حاج آقا حالا ما را که می بینید فرار می کنید؟ مرحوم آخوند، آن وقت متوجه می شوند که آن خرسی که آن روز دیده اند همین حاجی بازاری بوده است.

نماز جمعه با حال

 آیت اللّه ارباب مدتها در محله  گورتان - خیابان آتشگاه -اقامه نماز جمعه مى‏نمودند. زیرا ایشان نماز جمعه را واجب مى‏دانستند و نماز جمعه ایشان حال بخصوصى داشت، همه این نماز حال بود. ما مى‏گفتیم شما حالى دارید مى‏فرمودند: شما آخوند کاشى را ندیده بودید، وقتى آخوند به طرف خدا مى‏ایستاد و نماز مى‏خواند استخوانهاى سینه‏اش مى‏لرزید و حالتى داشت که همه در و دیوار مدرسه صدر جذب مى‏شد

استغفار آخوند کاشى

 نقل کرد سید جلیل حاج آقا محمد مقدس از عالم محقق ملّا محمد کاشانى که فرموده بود شبى در ایام تحصیل تاریخ مطالعه مى‏کردم. جنگ جمل را مى‏خواندم، به آنجا رسیدم که محمدبن حنفیه شتر عایشه را پى کرد. حضرت على(ع) به محمد بن ابى‏بکر فرمودند خواهرت را دریاب و مگذار به او اذیتى شود. پیش خود در دل گفتم)و یا به زبان راندم( یا على چرا نگذاردید عایشه را بکشند و کار را تمام کنند. خوابیدیم، در عالم رویا دیدم که حضرت امیر)ع( به من فرمودند: ملّا محمد تو هم به من ایراد مى‏گیرى)و یا تو هم مثل دیگران به من ایراد مى‏گیرى( .وحشت‏زده از خواب پریدم و استغفار کردم و اظهار داشتم یا على من از روى عقیده قلبى چنین مطلبى اظهار نکرده‏ام، بلکه شوخى بوده است و مرحوم آخوند ملّا محمد کاشانى هر وقت این حکایت را نقل مى‏کرده است مى‏فرموده است شوخى بود و استغفار مى‏نموده است

 نماز شب:
 
 حضرت حجت الاسلام و المسلمین آسید محمد حسین مدرس در اصفهان فرمودند: یک روز طلبه ها به مناسبت عیدالزهراء جشنی گرفته بودند و از آخوند کاشی هم دعوت می کنند که در آن جشن شرکت کنند. ایشان هم تشریف می آورند و تا دیروقت در مراسم تشریف داشتند. آنگونه که برای نماز شب آقا خوابشان می برد، و برای صبح از خواب بیدار می شوند. دوباره «هفده ربیع الاول»طلبه ها جشن می گیرند و آخوند را دعوت می کنند که تشریف بیاورند و این بار هم ایشان خوابشان می برد. شب در خواب حضرت رسول صلی الله علیه و آله را می بینند و حضرت می فرمایند: ما دفعه قبل که نماز شبت ترک شد به خاطر شادی قلب دخترم«زهرا سلام الله علیها» تو را بخشیدیم .ولی امشب چرا خوابت برده بلند شو نماز شبت را بخوان .
 
دعای ابوحمزه ثمالی:
 
روزی یکی از شاگردان آخوند کاشی ایشان را برای افطار دعوت می کنند و با اصرار زیاد از او خواهش می کنند که سحر هم تشریف داشته باشند. آخوند فرموده بودند : به شرطی می مانم که با من کاری نداشته باشید و دنبال کار خود بروید. طلبه می گوید: من دائم برای پذیرایی نزد آقا می رفتم تا ببینم ایشان چه کار می کنند. متوجه شدم که ایشان از افطار تا سحر مشغول عبادت بودند و در قنوت نماز وترشان تمام دعای ابوحمزه ثمالی را با صوت حزین و گریه می خواندند.
 
 
ذکر درختان:
 
 مرحوم آخوند گزی اصفهانی از علمای برجسته اصفهان و معاصر با آخوند کاشی بودند نقل می کنند که: من یک شب در مدرسة صدر اصفهان میهمان یکی از طلبه ها شدم. در آن شب احساس کردم در و دیوار و درخت ها مشغول ذکر گفتند. آمدم درب حجرة آخوندکاشی دیدم ایشان با یک حالت مخصوصی مشغول نماز خواندن هستند و من احساس کردم در و دیوار و درخت ها همراه آخوند ذکر می گویند. همچنین آقا رحیم ارباب نقل می کنند: یک شب من از اتاقم به قصد وضو به صحن مدرسه آمدم که نماز شب را بخوانم وقتی از اتاق بیرون آمدم دیدم صدای همهمه ای می آید هر چه نگاه کردم دیدم همه جا خاموش است ولی از همه جا و درختان و در و دیوار نجوایی که مانند ذکر بود به گوش می رسید. رفتم وضوخانه دیدم آن جا هم صدا می آید، تعجب کردم که این صدای ذکر از کجاست؟ آمدم در ایوان نماز بخوانم متوجه شدم که مرحوم آخوند کاشی در قنوت و نماز وترشان ذکر می گویند و گریه می کنند. و در و دیوار هم اذکار را با او تکرار می کنند. من همینطور ایستادم و به او نگاه کردم تا نماز صبح شد و دیدم که سر و صدا تمام شد. فردا نزد ایشان رفتم و گفتم: آقا من یک حاجتی به شما دارم. فرمودن بگویید. و من ماجرای دیشب را برای ایشان بازگو نمودم. آخوند فرمودند خودتان شنیدید؟ گفتم بله. فرمودند : خداوند به شما عنایتی کرده است که شنیده اید.
 
خبر از غیب:
 
 منقول از  برادر فاضل و بزگوارم آقای معز الدین مهدوی از قول استاد خویش عالم زاهد ورع تقی مرحوم آقا شیخ علی یزدی ( وی از اساتید سطوح وادبیات در اصفهان بود ومردی بسیار عابد وزاهد وقانع بود وهم در این شهر وفات یافت در یکی از اتاق های تکیه مرحوم میرزا ابوالحسن بروجردی معروف به درکوشکی مدفون شد ) که ایشان فرموده بودند سال های اولیه ازدواجم در اصفهان موقعی بود که بسیار تنگدست شدم واز هیچ راهی گشایشی نشد. صبح که از خانه بیرون آمدم خانواده که چند ماهی بود بچه دار شده بود اظهار کرد جهت ظهر چیزی در خانه نداریم، به امید خدا از منزل خارج شدم به مدرسه صدر جهت درس و بحث روانه شدم تا ظهر مشغول بودم ودر این بین به یکی دو نفر از طلاب که فی الجمله وضع مادّیشان بد نبود و گاهی هم از آنها قرض می کردم اظهار کردم وپولی خواستم گفتند فعلاً موجود نداریم. خلاصه آن روز وشب به همین نحو گذشت بدون آنکه چیزی داشته باشم به خانه رفتم مادر بچه ها بدون آنکه اظهار نماید چون وضع مرا دید کمی مرا تسلّی داد و اظهار بشاشت کرد و خوشحالی کرد. روز دوم از خانه بیرون شدم ودر این روز به چند نفر از کسبه جهت قرض کردن رجوع کردم. همه جواب یأس دادند وحتی خواستم از بقال وقصاب ونانوا چیزی قرض کنم، اظهار داشتند بدهی شما زیاد شده وتا حساب قبلی را تصفیه نکنید چیزی دیگر به شما نخواهیم داد. خلاصه این روز هم بدین ترتیب سپری شد وخانواده از این بابت اظهاری نکرد وحال آنکه من واو دو روز بود که چیزی نخورده بودیم واو باید بچه را هم شیر بدهد. درهر صورت صبح روز سوّم موقعی که وارد مدرسه صدر شدم خواستم بروم به سمت جایگاه همیشگی خود که در آن درس می گفتم وآن مسجد پشت بازار نجّارها بود، مرحوم آخوند کاشانی را دیدم که به سمت من می آید . مرحوم آقا شیخ علی یزدی فرموده بودند به واسطه اختلاف مشرب وسلیقه، من نه تنها ارادتی به آخوند کاشی نداشتم بلکه او را نیز بد می دانستم چون وی مردی عارف وحکیم بود . نخواستم که با او روبه رو شوم زیرا در این صورت جهت حفظ ظاهر مجبور بودم که به او احترام کنم واز روی عقیده قلبی او را بد و فاسق می دانستم، راه خود را برگرداندم او نیز راه خود را به سمت من برگرداند تا بلاخره روبه روی هم قرار گرفتیم. ناچار سلام کردم ؛ ایشان پس از جواب فرمودند : آقا شیخ علی بیا. بدون اختیار به دنبال ایشان روانه شدم ، وارد حجره شد من نیز وارد شدم ، در سر جای خود نشست من را نیز دستور داد بنشین. نشستم. مبلغ پنجاه ریال پول نقد از زیر تشکچه خود خارج کرده و مقابل من گذارد. فرمود بردار ومصرف کن. من از روی عقیده خود که او را خوب نمی دانستم، نمی توانستم ازاو چیزی به عنوان هدیه یاهر عنوان دیگر قبول کنم، اظهار داشتم احتباج ندارم. مجدّداً فرمود بردار وجهت خانواده خود مصرف کن . من نیز اظهار عدم احتیاج و بی نیازی نمودم . در این موقع آخوند متغیّر شده به شدتی که رنگ رویش سیاه شد و اظهار فرمود شیخ علی یزدی ودروغ! ( دو مرتبه ) . امروز سومین روزی است که شما وخانوادتان گرسنه هستید وباز می گویید احتیاج ندارم. بردارید مصرف کنید هر موقع دیگر هم که احتیاج پیدا کردید به من رجوع کنید . مرحوم آقا شیخ علی یزدی فرموده بود موضوع دو روز من وچیزی نخوردن مطلبی بود که فقط من و عیالم وخداوند که عالم السّر و الخفیّات است از آن اطلاع داشتیم و مرحمو آخوند کاشانی از روی صفای باطن وریاضت نفس بدین مقام رسیده بود که ازباطن من اطلاع به هم رسانیده بود.
آخوند علاوه بر فقه و اصول و حکمت، در ادبیات عربی و فارسی و ریاضیات نیز تبحر داشت.
 
وفات 
 
 این فیلسوف و مدرس بزرگ فلسفه صدرالمتألّهین، سرانجام پس از عمری سرشار از تدریس و نشر فلسفه و عرفان در یازدهم تیرماه ۱۲۹۴ش برابر با روز شنبه بیستم شعبان سال ۱۳۳۳ ﻫ.ق ، درگذشت و بنا به وصیت خود، در بیابانی که محل خاکسپاری ِ فقیران و غریبان بود به خاک سپرده شد . آن بیابان ، امروزه به تکیه لسان الارض شهره است، و در کنار تکیه گلستان شهداء در شمار آبادترین و متبرک ترین قسمت های تخت فولاد است.
 
 
در هنگام فوت وصیت کرد که بر سنگ مزارش عبارت « فقیر الحق، اضعف خلق ا...» را بدون هیچ گونه القابی حک کنند.

منابع:

۱- سایت تبیان

۲- سایت هیئت فاطمیون قم

۳-سایت تخت فولاد اصفهان

فرهنگ نیوز

شوخی‌های علامه حسن‌زاده آملی

شوخی‌های علامه حسن‌زاده آملی


نویسنده وبلاگ «حکایت قلم و دل» در آخرین پست وبلاگش نوشت:
پنجشنبه گذشته فرصتی دست داد تا با نادر طالب‌زاده و جواد رمضان‌نژاد راهی منطقه‌ای شویم که به‌قول آقای طالب‌زاده آب و هوایش ما را هم عارف و فیلسوف و منجم و ریاضی‌دان و فقیه می‌کند! روستای ایرا زادگاه استاد علامه آیت‌الله حسن‌زاده آملی است؛ دو هزار و ۱۶۰ متر بالاتر از سطح دریا و دقیقا روبروی جبهه جنوبی دماوند. بین این روستا و دماوند، دره هراز است.

ایرا را از آن سوی دره هراز -از رینه و آبگرم لاریجان و از فراز دیو سپید پای‌دربند- زیاد دیده بودم. حالا اولین بار بود که از ایرا، آن سوی دره را می‌دیدم: رینه و قله دماوند را.

سفر، غافلگیرانه بود. از فرصت مسیر استفاده می‌کنم. سؤالاتم را مرور می‌کنم که اگر شد، بپرسم. سعی می‌کنم که سؤالاتم به‌اندازه کافی مهم باشد! آنقدر مهم که بشود به‌خاطرش وقت علامه را گرفت.
 

جلوی خانه علامه که می‌رسیم، دو برادر هم منتظر ما ایستاده‌اند. نامشان یادم نیست. با جواد سلام و علیک می‌کنند. یکی‌شان گلکار خانه علامه در آمل است.

کنار ورودی خانه، اتاقی هست که از بیرون هم در دارد. آرامگاه همسر علامه است که چند سال پیش مرحوم شده. مردم دِه -خانمها بویژه- منتظر فرصت‌اند که در باز شود و فاتحه‌ای بخوانند.

منتظریم که در خانه به روی ما باز شود. دوربین آورده‌ایم تا اگر اجازه دادند، ببریم. چند دقیقه بعد، مهندس نوری -داماد علامه- در را باز می‌کند. تا دوربین را می‌بیند، از همان دور اشاره می‌کند که نه! داماد دیگر علامه، آقای دکتر باقر لاریجانی است؛ برادر علی و صادق و محمدجواد لاریجانی و رئیس دانشگاه علوم پزشکی تهران. مهندس نوری خودش را وقف علامه کرده. هم به‌نوعی منشی ایشان است؛ هم راننده و دست آخر داماد! دو سال پیش هم که اولین بار علامه را در مراسم تشییع آیت‌الله بهجت دیده بودم، همین مهندس نوری همراه علامه بود و ایشان را آورده بود.

وارد خانه که می‌شویم، صفای خانه ما را می‌گیرد؛ صفای معنوی‌اش مانده. به سمت راست خانه هدایت می‌شویم؛ جایی که علامه دم در ورودی‌اش منتظر ماست. "تابستانی آمده‌اید! اینجا سرد است." این، اولین جمله‌ای است که علامه حسن‌زاده آملی بعد از سلام به ما می‌گوید.

وارد اتاق می‌شویم. علامه و آقای طالب‌زاده روی صندلی می‌نشینند. ما ترجیح می‌دهیم روی زمین -اما نزدیکتر- بنشینیم. از همان لحظه است که صفای علامه حواس ما را از صفای بیرون پرت می‌کند. به ما که دوزانو نشسته‌ایم، می‌گوید راحت بنشینید. می‌گویم راحتیم. می‌گوید: حرف گوش کن و چهارزانو بنشین! می‌گوییم چشم.

شوخی‌های علامه شروع می‌شود؛ شوخی‌هایی که اصلا نگذاشت فضای دیدار جدی شود و نگذاشت سؤالات مهم‌ام(!) را بپرسم؛ شوخی‌هایی که قرار نبود قهقه‌ای بلند کند. اما حتی یک لحظه لبخند را از لب مهمانان برنداشت و از دایره اخلاق هم فراتر نرفت.
 

می‌پرسد: "برای پذیرایی چیزی داریم؟" مهندس نوری می‌گوید: "بله، چای و میوه و شیرینی." می‌گوید: "چای بزرگ بیاورید که زودتر پر شوند!"

از یک‌یکمان می‌پرسد که از کجا آمده‌ایم و اهل کجاییم. جواد که می‌گوید اصالتاً بابلی است، علامه می‌گوید: پس همشهری هستیم. می‌گویم: آقا، بابلی‌ها و آملی‌ها که از قدیم باهم مشکل داشتند! می‌گوید نه؛ تو ذهنت مشکل دارد که فکر می‌کنی ما باهم مشکل داریم!

مهندس نوری آقای طالب‌زاده را معرفی می‌کند و می‌گوید که برای حضرت مسیح(ع) سریال ساخته. آقای طالب‌زاده هم توضیح می‌دهد که برای ساختش از قرآن و انجیل بارنابا استفاده کرده. علامه احسنتی می‌گوید. مهندس نوری می‌گوید "قرار است فیلم شما را هم بسازند!" علامه می‌گوید: "نخیر، من آدم خطرناکی هستم. اجازه نمی‌دهم!" حرف مهندس نوری هم شوخی بود.

علامه خوشامد می‌گوید و می‌پرسد: چی شد که گذارتان به این طرفها افتاد؟! دامادشان به شوخی می‌گوید: آقاجون، بیکار بودند! علامه می‌گوید "نه، اینطور نیست. از بین اینهمه خانه، چی شد که در این خانه را زدید!؟ حتما بین ما و شما تجانسی هست."

از شغل من و جواد و دو میهمان دیگر هم می‌پرسد. رو می‌کند به حاج‌نادر (به‌قول جواد) و می‌گوید: "حیف که طلبه نشدی! آدم ناقلایی هستی!" صدای خنده بلند می‌شود. یکی از جمع می‌گوید: یعنی ناقلاها باید طلبه شوند!؟ چند دقیقه بعد از من می‌پرسد: "یک چیزی بگویم، جسارت نیست؟" دلهره ورم می‌دارد. می‌گویم "نه، بفرمایید". می‌گوید: "حیف که طلبه نشدی!" دوباره لبخندی بر لبها می‌نشیند. نفسی می‌کشم و می‌گویم "البته طلبه‌زاده‌ام. پدربزرگم هم روحانی بوده‌اند". متبسم می‌گوید: "ولی طلبه بودن پدر و پدربزرگت به تو ربطی ندارد". از پدرم می‌پرسد که کجا هستند. فامیلم را می‌پرسد و بعدش اسمم را. وقتی می‌گویم، می‌گوید: "قدسی فامیل بزرگی است. اما اسمت (یاسر) به بزرگی فامیلت نیست. مثلا محمد خوب بود." می‌گویم که نام پدرم محمد است.

کمی بعد، با جواد هم همان جمله جسارت‌آمیز(!) را تکرار می‌کند که: "حیف شد طلبه نشدی!"

آقای طالب‌زاده می‌گوید: نصیحتی بفرمایید. علامه می‌گوید: "چه نصیحتی؟ بگویم که عبادت خدا بکنید و معصیت نکنید!؟" یاد آیت‌الله بهجت می‌افتم که هربار ازش نصیحت می‌خواستند، می‌گفت: آنچه را که می‌دانید، عمل کنید؛ ندانسته‌ها را یاد می‌گیرید.

میزبان ۸۳ساله هر دو سه دقیقه می‌گوید: "خیلی لطف کردید؛ صفا آوردید. از بین اینهمه خانه، در این خانه را زدید. حتما بین ما قرابتی هست." از پیری‌اش می‌گوید. و آن جمله حکیمانه را بازگو می‌کند که: "در جوانی فکر می‌کردم شیر اگر پیر هم بود، شیر است. وقتی پیر شدم، فهمیدم پیر اگر شیر هم بود، پیر است!" نصیحت می‌کند که قدر جوانی را بدانیم.

مرتب، میوه و شیرینی تعارفمان می‌کند. به من که سیب را با چاقو بریده‌ام، می‌گوید: "مگر دندان نداری که سیب را گاز نمی‌زنی!؟" دوباره و دوباره می‌گوید که باز هم میوه و شیرینی میل کنید. اشاره می‌کند که دیس سیب را به سمتش ببریم. چند سیب بر می‌دارد و به ما می‌دهد. یکی از حاضران از علامه می‌خواهد که به سیبها دعایی بخوانند تا برای خانم حامله‌ای ببرد. علامه می‌پرسد: کی هست ایشان؟ می‌گوید خانمم. علامه می‌گوید: "پس چرا می‌گویی خانم حامله‌ای!؟ بگو خانمم." جمع، سیبها را برمی‌گردانند تا به همه‌اش دعا بخوانند. علامه دیس سیب را می‌گیرد و شروع می‌کند خواندن و تکرار کردن. به‌نظرم می‌گفت: "بسم‌الله رب". تمام که شد، به همه سیبها فوت کرد و داد دستمان. به بعضی‌ها دو تا رسید. بعد می‌گوید: به عدد حروف بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم اگر بسم‌الله بخوانید و فوت کنید، خوب است.
 

در بین، دو سه بار هم جملاتی می‌گوید که از خودمان خوشمان می‌آید. می‌گوییم: "ان شاء الله، الحمد لله". با خودم می‌گویم: "یعنی باور کنم؟" علامه می‌گوید: "من اهل تملق نیستم".

دو بار به من اشاره می‌کند و می‌گوید: "سرت را بیار نزدیک". با خوف و رجا سرم را پیش می‌برم. "آیا سرّی را با من در میان خواهد گذاشت؟ یا قرار است تذکری اخلاقی به خودم بدهد؟" اینها توی کمتر از یک ثانیه از ذهنم گذشت. سرم را که نزدیک می‌برم، خودکارم را از جیب پیراهنم بر می‌دارد و به خودم بر می‌گرداند! می‌گوید: "این، هدیه من به شما!" صدای خنده جمع بلند می‌شود به شوخی آیت‌الله.

وقتی صحبت از رفع زحمت می‌شود، می‌گوید: "نخیر، زحمت نیست. اگر هم خواستید بمانید، پایین، رستوران هست. می‌گوییم غذا بیاورند. البته هر کسی دُنگ خودش را می‌دهد!"

وقتی بلند می‌شویم، او هم بلند می‌شود که ما را بدرقه کند. خواهش می‌کنیم که زحمت نکشد. می‌گوید: "می‌خواهم مطمئن شوم که می‌روید!" به‌اندازه استحباب، تا روی ایوان می‌آید.

از خانه که بیرون می‌آییم، تجمع خانمهای روستا را جلوی در می‌بینیم که منتظرند در آرامگاه همسر علامه باز شود و بروند فاتحه بخوانند.

از ایرا که به‌سمت جاده و دره هراز سرازیر می‌شویم، داریم فضای دیدار و صحبتها و شوخی‌های علامه را تفسیر می‌کنیم؛ مخصوصا آن جملاتی را که خوشمان آمده بود! یکی‌مان می‌گوید: "یعنی علامه اینها را از روی علم می‌گفت یا از روی تعارف؟" یکی می‌گوید: "خودش گفت که اهل تملق نیست." جواد تعریف می‌کند یکی از مسئولین که ریش انبوهی دارد، چندی قبل، پیش علامه آمده بود. علامه ریشش را گرفته بود و پرسیده بود: "علمت هم به‌اندازه ریشت هست!؟" با همه اینها می‌دانستیم که آن یکی دو جمله تملق نیست؛ اما همه حقیقت هم نیست؛ شاید یک خوش‌بینی مؤمنانه است.

با خودم فکر می‌کنم چگونه می‌شود کسی ساعتی لبخند بر لبان دیگران بنشاند؛ بدون آنکه یک نفر برنجد یا یک کلمه زشت توی حرفها باشد.

کمتر از نیم ساعت بعد، به پیشنهاد من، از آن سوی دره سر درآوردیم؛ از رینه و آبگرم لاریجان. حالا از ورای مادّیت به ایرا نگاه می‌کردیم! آبگرم لاریجان و ساعتی بعدتر اکبرجوجه آب‌اسک، پایان مادی این سفر معنوی بود!

مرجع: دادنا