شهید مطهری (ره) از پیشگامان تفکر اسلامی در عصر جدید/ لزوم بررسی مشکلات فرهنگیان و برنامهریزی برای حل آنها
به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس به نقل از روابط عمومی بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس، این بنیاد در بیانیهای با گرامیداشت ۱۲ اردیبهشت ماه، چهل و یکمین سالروز شهادت آیتالله مرتضی مطهری (ره) و روز معلم، تربیت نسل تراز انقلاب و تمدنساز را رسالت خطیر جامعه فرهنگیان و معلمان شریف کشور دانست.
در ابتدای این بیانیه آمده است: «دوازدهم اردیبهشت هر سال یادآور یکی از حوادث تلخ تاریخ انقلاب و میهن اسلامی است که طی آن یکی از استوانهها و نظریهپردازان شهیر انقلاب و نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران شهید آیتالله مرتضی مطهری (ره) که از طلایهداران ترویج علوم و معارف دینی در دانشگاه به شمار میرفت، هدف ترور ناجوانمردانه گروهک منحرف فرقان قرار گرفت و مظلومان به شهادت رسید.»
این بیانیه میافزاید: «شهید مطهری (ره) در زمره یکی از پیشگامان تفکر اسلامی در عصر جدید است که در گسترش علوم اسلامی، درک زمان، شناخت مسائل فکری، توجه به واقعیات و مقتضیات و آشنایی به مبانی دینی سرآمد بسیاری از اندیشمندان معاصر خود بود و در طول حیات پر برکتش در شناساندن مکتب حیاتبخش اسلام ناب محمدی (ص) به شیفتگان و مشتاقان علوم و معارف دینی، مجاهدت و نقشآفرینیهای محوری، الهامبخش و ماندگاری در مقابله با کجرویها و انحرافات دینی ایفا کرد.»
در ادامه این بیانیه با تاکید بر اینکه شهید مطهری (ره) حق عظیمی بر جامعه اسلامی به ویژه نسل انقلاب دارد و با ظرفیتهای سرشار و میراث فکری ماندگار خود در حقیقت میتواند الگویی وارسته و موفق برای نسل جستجوگر عصر امروز نیز محسوب شود، تصریح کرده است: «جامعیت شهید بزرگوار استاد مطهری (ره) وی را در شمار یکی از سرمایههای بزرگ دین و فرهنگ اسلامی قرار داده بود، به گونهای که اگر جامعه امروز ما از وجود او محروم نبود چه بسا یکی از کلیدیترین گنجینههای فرهنگ اسلامی برای ایفای نقشهای راهبردی در حوزه سیاستگذاری، جهتدهی و بسط فرهنگ اسلامی و گفتمان انقلاب اسلامی محسوب و به عنوان مرزبانی هوشیار، بیدار و بصیر جبهه انقلاب اسلامی را در برابر تهاجم فرهنگی و جنگ نرم دشمنان اسلام و ولایت یاری میبخشید.»
این بیانیه، نامگذاری روز شهادت آن شخصیت وارسته، دانا و توانمند در حوزه علم و فرهنگ اسلامی به عنوان روز معلم را از اقدامات حکیمانه توصیف و خاطر نشان کرده است: «جایگاه و نقش معلم همواره بر پیشانی بالندگی، پیشرفت و افتخارآفرینی ملتها میدرخشد و نام او همیشه با دیروز، امروز و فردای اهل خرد و اندیشه همراه است، زیرا اساس عالم هستی بر تربیت انسان نهاده شده و معلم استوارترین و ماناترین مربی برای هدایت انسانهاست که در جامعه دینی و فرهنگمدار ایران این نقش و تاثیر به ویژه در تربیت و پرورش انسانهای مجاهد و سلحشور برای دفاع از مکتب، شرافت، حریت و فضیلت ملت ایران در تاریخ این مرز و بوم که نام هزاران شهید بر پیشانی آن میدرخشد، ملموستر است.»
این بیانیه در پایان با گرامیداشت چهل و یکمین سالروز شهادت علامه مرتضی مطهری (ره) و تبریک روز معلم به آحاد معلمان شریف و جامعه متعهد، مومن، انقلابی و ولایتمدار فرهنگیان کشور با اشاره به وضعیت متاثر از شیوع بیماری کرونا و بروز برخی محدودیتها و چالشها در روند اجرای برنامههای آموزشی در مدارس و جلوهگریهای نوین از تعهد جامعه معلمی و فرهنگی ایران اسلامی برای تحقق وظایف خطیر خود در شرایط حاضر تاکید کرده است: «از دستگاههای مسئول و ذیربط، انتظار میرود با رصد، بررسی و شناخت دقیق مشکلات معلمان عزیز و برنامهریزی و تلاش جدی و هوشمندانه در حل نیازهای آنان، این قشر شریف و متعهد را در انجام رسالت خطیرشان که در واقع تربیت نسلهای تراز انقلاب اسلامی و تمدنساز است، یاری بخشند.»
غافلگیری استاد خلبان برای شستن خستگی شاگردان بر فراز «زایندهرود»
به گزارش خبرنگار حماسه جهاد دفاعپرس، سرهنگ خلبان «بهمن ایمانی» در دلنوشتهای به مرور یکی از خاطرات خود در آموزش پرواز پداخت که در ادامه میخوانید:
سال ۱۳۷۸ بود و من جوان عاشقی بودم که هر روز، توسط استاد خلبان سرهنگ حسین پهلوان در آسمان سرزمینم درس عشق میآموختم.
همه هوش و جان و تنم، پرواز بود.
پر انرژی، شیفته و شیدا، امیدوار و با انگیزه بودم.
هلیکوپتر آموزشی جترنجر، پرندهای چالاک و کوچک بود که اصول اولیه پرواز را با آن فرا میگرفتم. آن روز، روز بسیار خوب پروازیام بود. اوج و حضیضها را با تاکتیک خوبی در مینوردیدم. آزمون هایم را موفق ادا میکردم.
همچون پرگشودن نرم یک پروانه از ذوی برگ گل، از زمین بر میخاستم و چالاکتر از شاهین در آسمان چرخ میزدم و مصممتر از عقاب شیرجه میرفتم.
حرکت کوچکترین جنبندهای، روی زمین از چشمان تیزبین من پنهان نمیماند.
تمام نقاط آسمان را با ریسمان درایت و شجاعت دلم به هم دوخته بودم و هیچ نقطهای از چشمم پنهان نبود. اوج گرفتنها و شیرجه زدنهایم، تحسین استادم را برمیانگیخت. نوبت به پرواز در شرایط جنگال (جنگ الکترونیک) رسید.
ما در کلاسمان ۱۶ نفر دانشجوی خلبانی بودیم که هر دو نفرمان تحت آموزش یک استاد خلبان با هشت فروند بالگرد پرواز میکردیم.
استاد خلبانانی که سالهای دفاع مقدس و نبرد قهرمانانه در مقابل ارتش متجاوز صدام را با جان و دل پرواز کرده بودند. لیدر پرواز، کلاس درس را به دو دسته چهار فروندی دوست و دشمن تقسیم کرد.
اکنون، کلاس درس، منطقه عملیاتی بسیار وسیعی در جنوب اصفهان بود که کوچکترین اشتباهی، باعث غافلگیری توسط پرندگان دشمن میشد و این امر، قبل از آنکه باعث قضاوت استاد شود، در درون و وجود خود دانشجوی خلبانی، غیر قابل بخشش بود.
به علت وسعت زیاد منطقه عملیاتی و چالاکی رقبا در استفاده از طبیعت برای استتار پروازشان، یکی از مهمترین راههای برتری یافتن هوایی، جنگ الکترونیک بود.
باید فرکانسهای رها شده در آسمان را شناسایی میکردیم و دوست را از دشمن تشخیص میدادیم، در پوشش پرواز دوست، موثر واقع میشدیم و چون صاعقه بر سر دشمن فرود میآمدیم و غافلگیرش میکردیم.
در این رقابت سخت و نفسگیر هم، غرور و تحسین را قبل از آنکه از زبان استاد بشنوم، از چشمانش خواندم.
بعد از پرواز جنگ الکترونیک، نوبت به پرواز جمع (فرمیشن هوایی) رسید.
بال در بال دیگر پرندهها و خلبانان ارتش جمهوری اسلامی ایران، آن چنان نظمی در آسمان گرفتیم که پرواز جمع درناهای عاشق را در نظر مجسم میکرد.
آن روز پرغوغا هم به پایان رسید و در حال پرواز و برگشت به آشیانه، مورد محبت و تحسین استاد قرار گرفتم.
در مسیر پرواز، رودخانه زیبای زاینده رود پدیدار شد.
تلاش کردم خستگی خوشمزه آن روز را با نگاهی عمیق و پر احساس به زایندهرود از تن به در کنم و نوع نگاه من از چشمان تیزبین استادم پنهان نماند.
استاد در حرکتی غافلگیرانه و غیر منتظره، در حاشیه زایندهرود فرود آمد.
دوربین عکاسی را به دست دوست همپروازم داد. به من گفت پیاده شوم و جلوی بالگرد بایستم و خود استاد، پشت سر من حدود سه پا از زمین ارتفاع گرفت و این تصویر، توسط خلبان همپروازم ثبت شد؛ و استادم به من گفت ((روزی با نگاه به این عکس، خاطره پرواز قهرمانانه امروزت را به یاد خواهی آورد و آن روز، روزی است که درسهای امروزت را در دفاع از میهنت به کار خواهی برد)).
و امروز، آن روز است.
امروز، من نگهبان آسمان سرزمینم هستم.
«سرهنگ خلبان بهمن ایمانی»
هدیه حضرت زهرا (س) به «شیر فاطمیون» در اولین روز ماه رمضان
به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، اولین روز از ماه رمضان سال ۱۳۹۵ بود. نیروهای مقاومت در سوریه مشغول مبارزه با گروههای تکفیری بودند. محمد اسدی فرمانده گردان «غلامان عباس» لشکر فاطمیون در منطقه خانطومان حلب بود که پیکر چند تن از شهدای پاکستانی را در تیررس دشمن دید و برای بازگرداندن پیکرها اقدام کرد که در کمین دشمن گرفتار شد.
محمد پیش از اینکه به سوریه برود از سال ۹۲ به مدت ۱۸ ماه، چهار دوره را با هزینه شخصی خود در جهاد عراق مشارکت کرد. برای رفتن به سوریه ۴۰ روز روزه گرفت و به عبادت پرداخت و مدتی در حرم امام رضا (ع) بیتوته کرد. ارادت او به حضرت زهرا (س) باعث شده بود که در وصیتنامه خود بنویسد «دوست دارم من هم مانند مادرم حضرت زهرا (س) پیکرم مجهول المکان و در نزد بیبی زینب (س) بماند.»
او را در سوریه غلام عباس و در عراق ابوزینب صدا میکردند. به شهد «محمود کاوه» و «عبدالحسین برونسی» از شهدای مشهدی علاقه خاصی داشت. ادب او زبانزد عام و خاص بود، به عربی تسلط کامل داشت، دوستانش رجزخوانیهایش در مقابل تکفیریها را به یاد دارند. کارشناسی ارشد رشته حقوق را در دانشگاه پیام نور مشهد خواند و در دانشگاه فعالیتهای فرهنگی و مذهبی خوبی داشت، عضو بسیج دانشگاه و مسجد بود. در بین دوستانش به شجاع و جسور بودن شهره بود و دوستان خاصش او را «شیر فاطمیون» مینامیدند.
شیر فاطمیون با ۳۱ سال سن در اولین روز از ماه رمضان در سوریه به شهادت رسید، همانطور که خودش دوست داشت پیکرش مفقودالاثر ماند تا اینکه پس از یک سال به کشور بازگشت و پس از تشییع در زادگاهش شهر مشهد، در پارک خورشید این شهر به خاک سپرده شد.
خواهر شهید درباره برادرش گفته است: محمد عزیز و دوست داشتنی بود. در دوران کودکی رویای مشترک من و محمد حضور در جنگ فلسطین و مبارزه با رژیم صهیونیستی بود. وقتی از او به عنوان راوی و همرزم شهدا برای یادوارههای شهدا دعوت میشد با زبانی ساده و بیانی پر از محبت از شهدا میگفت و چنان درباره آنان بیان میکرد که هرکس به سخنانش گوش میداد، بی اختیار اشک میریخت.
همرزمان این شهید میگویند: محمد پس از اینکه به سوریه رسید به پاس اینکه به او اجازه دفاع از حریم ناموس حضرت علی (ع) داده شده است نیز ۸۰ روز دیگر روزه گرفت و سرانجام در اولین روز ماه مبارک رمضان با دهان روزه به فیض شهادت نائل آمد.
شهید میگفت دلم برای خانواده، پدر و مادر و برادران و خواهرانم تنگ شده است، ولی غیرتم اجازه رفتن به مرخصی را به من نمیدهد و از حضرت زینب (س) خجالت میکشم که او را تنها بگذارم، اگر او را تنها بگذارم در آن دنیا جوابی برای حضرت علی (ع) ندارم که بدهم. من پوتینهایم را جفت کردهام و اصلا به مرخصی نمیروم یا باید جنگ تمام شود و ما به پیروزی کامل برسیم یا اینکه من به شهادت برسم.
«شهادت» در دقیقه پنجاه و پنج
به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، ۲۳ بهمن سال ۱۳۶۵ خورشیدی روزی تلخ در تاریخ دفاع مقدس در استان ایلام و ورزش کشور است، زیرا در این روز هواپیماهای نظامی عراق، جمعیت زیادی که بهمناسبت سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی، مشغول دیدن بازی فوتبال بین جوانان ایلام و منتخب چوار بودند را با موشک نشانه گرفتند که طی آن ۱۵ ورزشکار در این حادثه شهید شدند. در واقع شهادت ۱۰ فوتبالیست، سه کودک، یک داور و یک تماشاگر حاصل هجوم ناجوانمردانه دژخیمان صدام بود و اتفاقی تلخ در تاریخ ورزشی کشورمان رقم خورد و شاید به جرات بتوان گفت بیسابقهترین جنایت جنگی تاریخ ورزش جهان به حساب میآید.
کتاب «دقیقه پنجاه و پنج» نوشته «عزتالله الوندی» و روایتی روان از فاجعه بمباران زمین فوتبال چوار است که در سال ۱۳۶۵ اتفاق افتاد و طی آن تعدادی از ورزشکاران و مردم ایلام به شهادت رسیدند. متاسفانه از این رویداد تلخ چندان سخنی به میان نیامده است. متن زیر بخشی از متن همین کتاب است که در ادامه میخوانید:
در سوت پایان در بهشت
«حمیدرضا بند کفشهایش را بست. بلند شد و زانوهایش را تکاند. دور و اطراف زمین پر از تماشاگر بود. آمده بودند بازی را ببیند. با اینکه تنها سی کیلومتر تا خط مقدم جبهه غربی فاصله بود و همه جای چوار و اطرافش در تیررس خمپارهاندازها و توپخانه بود، با وجود این، آمدن تعداد زیادی برای دیدن مسابقه، امیدبخش بود.
حمیدرضا مطمئن بود امروز با تمام توانش در زمین میدود. دوست داشت تیم خیبر چوار در نیمه جنوبی زمین بازی کند. این طرف را بیشتر دوست داشت. به اطرافش نگاه کرد. همه داشتند آماده میشدند. مجتبی ناصری دستکشها را در دستش محکم میکرد. سید محمد زارعی با برادرش سیداحمد حرف میزد. یونس تلوکی ایستاد کنار مجتبی و دست در گردن او انداخت وگفت: میبریم. مطمئنم که ما امروز پیروزیم. با هر نتیجهای. به سید محمد چشمکی زد و گفت: عشق است علی پروین. سید محمد لبخندی زد و برایش دست تکان داد. یونس توپ فوتبال را برداشت وشروع کرد به روپایی زدن. یونس را دوست داشت. رفت کنارش ایستاد وگفت: هنوز یه روز ازت جلوترم.
یونس خندید: شما سرور مایی داداش حمید. یه روز سهله، حتی اگه یه دقیقه هم زودتر به دنیا آمده بودی ما چاکرت بودیم.
حمیدرضا گفت: آره دیگه، مخ ریاضیات بایدم حسابش دقیقهای باشه. ما به روز فکر میکنیم تو به دقیقه.
مراد، امجد، خلیل، سجاد و محمدجواد بچههای کم سن وسالی بودند که در کنار زمین به گرم کردن بازیکنان نگاه میکردند. مجتبی ناصری نگاهی به آنها کرد و گفت: بچهها مگه درس ومشق ندارید که اومدید اینجا؟
لحن شوخش را بچهها فهمیدند. امجد گفت: عمو گل نخوریا. آبروی چوارو حفظ کن.
مجتبی دستش را به نشانه سلام نظامی عمود بر شقیقهاش گذاشت و گفت: چشم قربان.
مراد به علی عباسی گفت: عمو علی مث تانک جلوشون وایسا. فکر نکن کسی بتونه ازت رد شه.
علی لبخند زد.
خلیل داد زد: عمو یونس یه حرکت تکنیکی بیا!
یونس توپ را با دست گرفت و بوسهای بر آن زد و شوتش کرد به آسمان. خلیل، محمدجواد، امجد، مراد، سجاد و حمیدرضا با چشم توپ را تعقیب کردند. حمیدرضا یادش افتاد یکی از بچه محلها با یک پا چنان به توپ ضربه میزند که ارتفاع توپ تا جایی میرسد که نقطهای ریز میشود. جمشید یک پایش را از دست داده بود و به کمک دو عصای زیر بغلش کارهای شگفتانگیز انجام میداد. یکی از آنها همین شوت توپ در یک مسیر مستقیم به سمت آسمان بود. جمشید استاد روپایی زدن هم بود. حمیدرضا دستی به شانه یونس زد و گفت: ما همراه و همفکریم. پس فرار به سمت پیروزی.
اینجا جای کری خواندن بود. با خودش گفت کاش غلامرضا بود و با او کری میخواندیم و کلکل میکردیم. سال پیش را به خاطر آورد که در مسابقات آموزشگاه با همتیمیهای برادرش روبهرو شده بود. تیم حمیدرضا و همسالانش تیم خیلی خوبی نبود. حتی میشد گفت تیم ضعیفی است. وقتی روبهروی هم ایستادند، غلامرضا گفت: یه نگاهی به تیم روبهروت بنداز. همه حرفهایها آمدند. بهترین بازیکنای استان اینجا جمع شدن. یکیش داداش شما. همیشه یه پای فینال ماییم. اصلاً جایی اسم تیم امیرکبیر هست؟
حمیدرضا گفت: جوجه رو آخر پاییز میشمارند.
هردو تیم به مرحله نیمه نهایی رسیده بوند. تیم برادر بزرگتر آخر آن بازی پیروز میدان شد و به فینال رسید. غلامرضا شوکه بود. فکر نمیکرد برادرش و دوست صمیمی او محمد کمالوند اینقدر خوب بازی کنند.
حمیدرضا نگاهی به زمین انداخت. محمد کمالوند هم بود. محمد یک سال از حمیدرضا کوچکتر بود. حمیدرضا به او میگفت بچه خرمشهر. چون محمد در خرمشهر به دنیا آمده بود. روحاله برادرش در منطقه عملیاتی اروند رود شهید شده بود. تکنیکش بالا بود. جسور و سریع. خودش میگفت سرعتش به خاطر ورزیدگیاش در ورزش باستانیست؛ وقتی چرخ میزند و تکنیکش به خاطر حرکات پا در زورخانه است. با اینحال عشقش فوتبال بود. او و حمیدرضا تیم آموزشگاهی امیرکبیر را تا قهرمانی پیش برده بودند. حالا قرار بود در کنار هم در تیم بازی کنند. تیم منتخب جوانان ایلام. تیم استقلال ایلام هم که مؤسس آن برادر بزگتر حمیدرضا با این دو بازیکن شناخته شده بود.
خانواده محمد برای در امان بودن از بمبارانهای پیاپی ایلام در منطقه دالاب نزدیک چوار، چادر زده بودند. حمیدرضا چند روز پیش که قرار شد دو تیم خیبر چوار و منتخب جوانان ایلام با هم بازی کنند، هر روز سر تمرینات حاضر میشد. اما محمد نمیآمد. انگار فرصتی برای شرکت در تمرینات آمادگی پیدا نمیکرد. آن روز اما آمده بود. مشت راستش را چند بار به سینهاش زد و گفت: ما پیروزیم.
حمیدرضا روی شانهاش زد وگفت: با هم تا قلههای بلند پیروزی.
این شعار همیشگیشان بود. جای محمدرضا بود. محمدرضا اولین مربی حمیدرضا بود و محمدباقر برادر و هم بازی بزرگترش. سه سال پیش که محمدباقر به سربازی رفت، حمیدرضا در پست او بازی میکرد. وقتی یک شوت سنگین به سمت دروازه حریف زده بود، یکی دوتا از دوستان محمدرضا گفته بودند، مگه برادرت نرفته سربازی؟ اینجا چه کار میکنه؟
محمدرضا خندیده بود: این حمیدرضاست اون یکی برادرم. حالا محمدباقر مربی تیم منتخب جوانان ایلام بود. اما انگار نیامده بود. حمیدرضا تنها آقای گهرسودی را دید. برادرش غایب بزرگ زمین بود.
محمدباقر و آقای گهرسودی دو سه روز پیشتر با آقای هزاوه درباره بازی امروز حرف زده بودند. تصمیمشان برای یک بازی دوستانه به میزبانی جوانان خیبر چوار بود. حالا همه جمع شده بودند تا این مسابقه انجام شود.
مصطفی نعمتی خودش را گرم میکرد. حمیدرضا برایش دستی تکان داد. مصطفی آمد به سمت او و باهاش دست داد. نگاهی به اطراف انداخت و گفت: چه خوبه که محمد اومده. امروز حتماً گل میزنه.
حمیدرضا گفت: آره. خوشحالم.
مصطفی گفت: پای مینیبوس دیدمش. گفتم چرا سر تمرین نمیای؟ گفت که از بیکاری داره به راننده مینیبوس کمک میکنه. گفتم: بیا بازی.
گفت: بچهها بهم گفتند که امروز مسابقه است. منم میام. ببینیم چی میشه.
حمیدرضا خندهاش گرفت: دیروز بعد از تمرین وقتی غرش هواپیماهای عراقی آسمان را دربرگرفت، او و چندتا از بچهها دویدند و زیر پل بهمنآباد پناه گرفتند. مصطفی داد زد: حمیدرضا بیا پایین.
حمیدرضا خندید: نگران نباش. با ما کاری ندارند.
مرگ خیلی نزدیک بود و به همین دلیل دیگر ترسناک نبود.
مجتبی رضا زاده و رحمت محمودی، پشت سر مصطفی داشتند خودشان را گرم میکردند. رحمت در پست دفاع راست بازی میکرد و مجتبی هم کنارش بود. پسرعموی مجتبی هم بود: سرحد او هم لباس آبی پوشیده بود. مثل بقیهی بچههای ایلام. حمید رضا خوشحال شد. چون از دور چهره جهانگیر کاوه را دید که در گوشهای از زمین داشت خودش را گرم میکرد. او نیز در تیم آموزشگاه امیرکبیر همبازیاش بود. در بازی فینال خیلی خوب بازی کرد. مطمئن بود امروز هم خیلی خوب بازی میکند. خانواده جهانگیر هم در اطراف چوار چادر زده بودن. در منطقه بانقلان. جهانگیر و حجت جمشیدی و رضا آزادی برای حضور در تیم ملی آموزشگاهی دعوت شده بودند. وقتی جهانگیر این خبر را به حمیدرضا میداد، چشمهایش از هیجان برق میزد. گفت که قرار است در اردوی تیم ملی شرکت کند. با دستش یک هواپیما درست کرد و صدایش را درآورد: بعدش میریم امارات و بعد برزیل. فکرشو بکن میریم پیش پله و زیکو.
حمیدرضا گفته بود: خوشحالم. ایشالا که بری و برای ما هم سوغاتی بیاری.
حالا داشت خودش را گرم میکرد و روی خط طولی زمین با حرکت پروانه شلنگ میانداخت.
علی نجات کرمی و برادرش تازه رسیده بودند سر زمین. هر دو نفس نفس میزدند. ترسیده بودند دیر برسند. حمیدرضا گفت: جواد پات چطوره.
عبدالجواد خندید. دیروز سر تمرین شست پام رفت تو چشمم از هول. علی نجات خندید: حرف ننه رو گوش نکردی که هی میگفت مواظب باش شست پات نره تو چشت...
عبدالجواد گفت: دیروز خیلی بد تاول زده بود.
حمیدرضا گفت: تو که دیدی بارون میاد و ممکنه تو سالن بازی کنیم خُب کفش مناسب سالن میآوردی.
عبدالجواد گفت: فکر می کردم اجازه میدن با کفش استوک بازی کنم اما آقای شمسالهی نداد و مجبور شدم پابرهنه برم تو زمین. البته حق داشت خودم آسیب میدیدم.
علی نجات گفت: نه اینکه الان سر و مر و گندهای بدون هیچ مشکلی.
عبدالجواد گفت: خوب میشم. من به پا برهنه بازی کردن عادت دارم.
حمیدرضا به کفشهای عبدالجواد نگاه کرد وگفت: خوبه که امروز کفش مناسب پوشیدی.
حمیدرضا با چشم دنبال آقای گهرسودی گشت. در میانه زمین با آقای هزاوه، داشتند صحبت میکردند. آقای گهرسودی به ساعتش نگاه کرد و گفتوگویش را با آقای هزاوه ادامه داد. بعد انگار بخواهد دنبال کسی بگردد، اطرافش را با چشم جستوجو کرد. نگاهش به حمیدرضا که تلاقی کرد، درنگ کرد و با اشاره از او خواست نزدیک شود. حمیدرضا دوید به سمت مربی. با هر دو مربی دست داد. آقای گهرسودی گفت: حمید جان. آقای بزرگی که قرار بوده داور زمین باشه، نیومده. من و آقای هزاوه تصمیم گرفتهایم شما داور مسابقه باشی. برو لباستو عوض کن.
حمیدرضا اول کمی تعجب کرد و بعد راه افتاد به سمت کناره زمین. لباسهای داوری را از مشتاق ناصری گرفت و آنها را پوشید. بعد دوید به سمت میانه زمین. آقای هزاوه سوتی به او داد و گفت: موفق باشی.
حمیدرضا دوست داشت در میان زمین بازی کند و گل بزند. اما اعتماد هر دو مربی به او برایش ارزش بیشتری داشت. پیدا بود که مربیان میخواهند زود بازی آغاز بشود. اعضای تیم با اشاره دست هر دو مربی، کنار هم جمع شدند. شمارش معکوس برای آغاز بازی شروع شده بود. چند دقیقه بعد که عکسهای یادگاری گرفته شد، مربیان و ذخیرههای تیم رفتند کنار زمین و بازیکنان اصلی سر جاهای خود آماده بازی شدند. داور برای تعیین سمت زمین بین کاپیتانها قرعه انداخت. قسمت شمالی زمین افتاد به جوانان ایلام و جنوب نصیب چواریها شد.
سوت داور به صدا درآمد و بازیکنان چوار بازی را آغاز کردند. حمیدرضا در میان تشویق طرفداران هر دو تیم و همچنان که همپای بازیکنان میدوید.
حمیدرضا سوت زد و اعلام خطا کرد روی دروازه تیم منتخب جوانان ایلام. توپ را عزتاله باپیری به سمت دروازه حریف شوت کرد. ابراهیم آهیده که میخورد 15-16 ساله باشد داور خط نگهدار بود. پرچم زد و جلوی دروازه را نشان داد. بازی خیلی خوب شروع شده بود. بازیکنان هر دو تیم خوب میدویدند. صدای مربیان و بازیکنان با صدای تماشاگران درهم آمیخته بود.
حمیدرضا هرجا توپ را میدید تعقیبش میکرد و شش دانگ حواسش به بازی بود. توپ زیر پای حسین هزاوه بود. یکی یکی بازیکنان را دریبل میزد و جلو میرفت. عبدالجواد کرمی جلویش ایستاد. او را هم دریبل زد. عبدالجواد از پشت دستش را گرفت و تاباند. حسین، سکندری خورد و روی زمین افتاد. حمیدرضا در سوتش دمید. حسین هزاوه بلند شد و به عبدالجواد لبخند زد.
شوتزن تیم چوار پشت توپ ایستاد. دورخیز کرد و توپ را از میانه زمین برای سیدمحمد زارعی به عقب فرستاد. سید محمد توپ را به امیدعلی خداویس داد او هم پاس داد به حسین فاضلی. مصطفی با تکل توپ را از نعمتی ربود. پاس داد به جهانگیر کاوه. جهانگیر پاس داد به هم تیمیاش و او توپ را فرستاد برای محمد کمالوند. کمالوند با شوتی غافگیر کننده دروازه تیم چوار را باز کرد ودوید به سمت همتیمیهایش. او را در آغوش کشیدند و تشویقش کردند. حمیدرضا وسط زمین را نشان داد و سوت زد. رمضان بزرگی که قرار بود داور بازی باشد، آمده بود کنار زمین بازی را زیر نظر داشت. حمیدرضا خواست به سمت او برود و سوت را به او بسپارد. اما یادش آمد که این کار خلاف قوانین داوریست. بازی بعد از گل اول ادامه پیدا کرد و تا آخر نیمه اول یک گل دیگر هم به دنبال داشت. گل دوم را جعفر نورمحمدی به ثمر رساند. حمیدرضا ساعتش را نگاه کرد. 45 دقیقه وقت اول مسابقه تمام شده بود و حالا بعد از یک استراحت 15 دقیقهای باید نیمه دوم آغاز میشد.
حسین هزاوه بازیکنان را دور خودش جمع کرده بود. صدایش در گوش حمیدرضا رضایتی داور مسابقه پیچید که میگفت: بچهها فکر کنید وسط میدون جنگید و دارید با دشمن میجنگید. همه تلاشتونو بذارید روی بازی. فرض کنید در خط مقدم جبهه هستید. با شجاعت و شهامت بجنگید. دست علی همراهتون.
حمیدرضا سوت زد و وسط زمین را نگاه کرد.
چه لذتی داشت بازی کردن و داوری و دویدن با تمام توان. درست مثل جنگیدن در خط مقدم جبهه بود.
سوت ادامه بازی را زد. یک دقیقه بعد صدای غرش هواپیما به گوش رسید. اما بازی ادامه داشت. خط نگهدار نقطه کرنر را نشان داد. بازیکنان تیم منتخب ایلام به سمت دروازه تیم روبهرو هجوم بردند. دروازهبان کاملاً آماده بود. دفاع سنگر گرفته بود. مهاجمان هم چهار چشمی دروازه و زننده ضربه کرنر را نگاه میکردند. سوت به صدا درآمد. اما انگار سوت شروع بازی، سوت شروع یک حمله خونین بود. صدای مهیب انفجار چند راکت به گوش رسید. حمیدرضا دیگر چیزی نمیشنید. هیچ...حتی صدای سوت خودش را...»
خاطرهای از سرلشکر بابایی/ چرا «عباس» لباس بسیجی میپوشید؟
به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، کتاب «من و عباس بابایی» یکی از آثار منتشر شده انتشارات یازهرا (س) به اهتمام علی اکبری مزدآبادی است که شامل روایتها و خاطرات «حسن دوشن» یکی از کارکنان نیروی هوایی ارتش و دوست و همرزم خلبان شهید سرلشکر «عباس بابایی» از دوران دفاع مقدس است.
در ادامه برشی از کتاب «من و عباس بابایی» را میخوانید:
عباس از یک مقطعی شروع کرد به لباس بسیجی پوشیدن؛ آن هم از نوع بیقوارهاش. یکبار از او پرسیدم: «عباس! تو برای چی این لباس بسیجیها رو میپوشی؟» جواب داد: «به خاطر اینکه از خدا دور نشم. اگه من بخوام به وضع ظاهریم برسم، از خدا دور میشم. نفسمو میخوام تو خودم بکشم.»
فقط لباسش نبود. پوتینهایش را واکس نمیزد، پوتینها خاکی و درب و داغان بود. سبیلهایش را میزد. سرش همیشه تراشیده بود. خیلیها دوست داشتند سر عباس را ماشین کنند. افتخاری بود؛ اما عباس به درجهدار نمیگفت بیا سر من را بزن؛ میرفت آسایشگاه سربازها، بدترین سربازی که سر اصلاح میکرد یا سربازهایی که تازه از دهات آمده و سلمانی یاد گرفته بودند، به آنها میگفت: «بیا اتاق من، سر منو بزن.» که مبادا یک خرده خوشگل بشود.
میگفت: «وقتی برای جلو آینه وایسی، هی موهاتو اینجوری، اونجوری کنی، از خدا دور میشی. نفستو خودت بکش. یه چیزی رو میخوای بخوری، خیلی لذت داره برات، نخور، بده به یکی دیگه. این جوری نفس خودتو بکش.» به من میگفت: «ده بار من تو رو امتحانت کردم. بهترین چیزایی که خودت میتونستی بخوری به من دادی. در صورتی که طرفای دیگه، همه اول خودشون میخورن.» این را راست میگفت.
میوهی خوب میدیدم، میدادم به او، میگفتم: «رفیقمه، بذار بهتر از من بخوره.» برای مثال، پرتقال تامسونی که مادرم از شمال برایم میفرستاد، از آن پرتغال تو سرخهای خوشمزه، پوست میکندم، میدادم به عباس. قبل از انقلاب، زمانی که خانهی ما بود، شبها همیشه میوه بالای سرش بود؛ که اگر از خواب پرید، یک تکه میوه در دهانش بگذارد.
برای میوه هم فلسفه داشت. یکبار که داشتم با حرص میوه را گاز میزدم و میخوردم، بهم گفت: «هیچ میدانی این میوه از تو شکایت میکند؟» گفتم: «برای چی شکایت کنه؟ دارم میوه میخورم دیگه!» گفت: «اولا چرا مودب نَشِستی داری میوه میخوری؟ دوماً چرا با این ولع میخوری؟ میدانی خدا این میوه را انقد انقد بزرگ کرده است تا برسد انقدی بشود؟ همچین گاز میزنی اینجوری میخوری؟! باید با احترام بخوری که این فردا از تو پیش خدا شکایت نکند.
میوه رو برمیدارن همین جوری پوستش میکنن، میندازن! بابا، خداوند این میوه را برای من و تو آفریده. این میوه فردا از من و تو پیش خدا گلهگی میکند.»
هر وقت من پرتغال پوست میکندم، بهش میدادم، اول بسم الله میگفت، بعد قاچ میکرد، یک الله اکبر میگفت، میگذاشت دهانش، آرام آرام میخورد. آدم متحیر میماند. پرتغال را هم کامل نمیخورد. نصفش را حتما باید به من میداد. میرفتیم میوه میخریدیم، میوههای خراب را سوا میکرد. بهش میگفتم: «بابا عباس! تو داری پول سالمو میدی، چرا میوههای خرابها رو برمیداری؟» میگفت: «برادر! این میوهها فردا جلو خدا صحبت میکنن. میگن این اومد میوه خرید، من که خراب بودم نخرید.»
میگفتم: «تو پول میوهی سالم داری میدی؟» توجیهی نمیکرد و کار خودش را انجام میداد. میرفتیم خانهاش، قسمت خراب میوهها را جدا میکرد، سالمش را میگذاشت جلوی ما و میگفت: «بخور دیگه، کوفته بخوری! سالم است دیگه!» امکان نداشت وقتی چای میخورد، در نعلبکی فوت بکند. میگفت: «فوت مکروه است.» تمام کارهایی که خدا دستور داده را دانه به دانه انجام میداد.
قول وقرارباشهیدان
امضای جانباز سرافراز شهیدناصر یزدانی نیاکی
درقول وقرار با شهیدان
مراسم یادواره شهدای نیاک
مستند/ گذری در زندگی شهید مدافع حرم اسماعیل حیدری
این مستند بر اساس روایت ناتمام شهید هادی باغبانی، در مورد نبرد مدافعین حرم با تکفیریها در حومه شهر حلب، و یکی از مشهورترین آنها شهید حاج اسماعیل حیدری است. او در سال ۱۳۹۱ و بعد از آغاز جنگ ناجوانمردانه علیه مردم مظلوم سوریه برای کمک به آنها به صورت داوطلبانه به سوریه رفت و با توجه به تجربه بالای نظامی، آموزش و ارائه مشاوره به نیروهای مردمی سوری را در دستور کار قرار داد. سرانجام در ۲۸ مردادماه ۱۳۹۲ در منطقه حلب سوریه شهد شیرین شهادت را نوشید و بعد از سالها دوری در نهایت به دوستان شهیدش پیوست.