شهدای نیاک

شهدای نیاک

مرجع خبری و طراح نرم افزارهای مذهبی وزندگینامه شهدا وبیانات رهبری و دفاع مقدس
شهدای نیاک

شهدای نیاک

مرجع خبری و طراح نرم افزارهای مذهبی وزندگینامه شهدا وبیانات رهبری و دفاع مقدس

تندیس کدام شهید در انگلیس ساخته شد؟

تندیس کدام شهید در انگلیس ساخته شد؟

به گزارش خبرنگار دفاع پرس از خراسان شمالی، «محمدعلی صفا» در سال ۱۳۲۸ در شهرستان بجنورد از توابع خراسان شمالی متولد شد.

 امیر سرتیپ محمدعلی صفا از فرماندهان تکاوران دریایی بود، او پس از پیوستن به ارتش و گذراندن دوره‌های انتخابی در ایران برای ادامه دوره‌های تخصصی کماندویی در پایگاه کماندویی «رویال مارین» معروف به پایگاه «موش‌های صحرا» انگلستان انتخاب شد، تلاش‌های او موجب شد عنوان و مدرک متخصص شکار تانک را از پایگاه کماندویی «رویال مارین» دریافت کند.

همزمان با تجاوز لشکر عراق به خرمشهر محمدعلی به همراه ۱۵۰ نفر از کماندوهای ویژه نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران برای دفاع از کیان کشور و جلوگیری از تجاوز بیشتر به مناطق جنوب و جنوب غربی کشور عازم شدند.

در روز ۳۱ شهریور سال ۱۳۵۹ ارتش بعث عراق به ظرفیت ۲ لشکر تانک و با تمام تجهیزات، به خرمشهر حمله کرد و نیمی از خرمشهر را به اشغال خود درآورد. در این هنگام محمدعلی به همراه سایر کماندوهای نیروی دریایی بوشهر با رشادت و جان فشانی و در حالی که تعداد نفرات آن ها کمتر از یک دهم لشکر عراق بود توانست ۱۶۴ تانک از تانک‌های افسانه‌ای (t72 - t74) که در اختیار لشکر عراق قرار داشت را به تنهایی منهدم کند و به کمک نیروهای خود ارتش عراق را به عقب براند و به علت خسارت سنگینی که کماندوهای نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی به لشکر تانک صدام وارد آوردند بعد از اشغال خرمشهر، صدام متجاوز، خرمشهر را گورستان لشکر تانک خود نامید.

سرانجام محمدعلی صفا در ۴ آبان ۱۳۵۹ بر اثر انفجار خمپاره و اصابت ترکش به ناحیه پیشانی، پا و پهلو به درجه رفیع شهادت نایل آمد.

پس از اعلام خبر شهادت وی نامه تسلیتی از طرف پایگاه کماندویی رویال مارین انگلستان برای خانواده صفا ارسال شد که در آن نامه اعلام کرده بودند به خاطر شهادت محمدعلی صفا مدت سه روز پرچم این پایگاه نیمه برافراشته بوده است. این پایگاه همچنین تندیسی از وی ساخت و پایگاهی به نام پایگاه شکارچی تانک محمدعلی صفا در انگلستان بنا کرد.

انتهای پیام/

شهید صیاد شیرازی/ فرماندهی از تیره‌ی عشایر؛ "صیادِ منافقین" در مرصاد

شهید صیاد شیرازی/ فرماندهی از تیره‌ی عشایر؛ "صیادِ منافقین" در مرصاد

پرونده ویژه شهید صیاد شیرازی/ فرماندهی از تیره‌ی عشایر؛ "صیادِ منافقین" در مرصاد

گروه امنیتی - دفاعیخبرگزاری تسنیم: در سال‌های پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، وقتی هنوز رژیم طاغوت با قدرت بر سر کار بود، در ارتش شاهنشاهی چند افسر جوان، تشکل‌های مخفی‌ای را بوجود آوردند که ویژگی بارز همه آنها ایمان و اعتقاد به مبانی دینی بود.

اگر چه شاید برخی از این تشکل‌ها بدون اطلاع از یکدیگر شکل گرفت، اما بعدها (پس از پیروزی انقلاب) افراد شاخص این جمع، از فرماندهان ارتش شدند و در کوران انقلاب که تقریبا همه گروه‌ها شعار انحلال ارتش را سر می‌دادند، اینها با حمایت امام خمینی(ره) ارتش را حفظ کردند.

از جمله این افراد، «علی صیاد شیرازی» بود که در آن مقطع در اصفهان خدمت می‌کرد.

دوران کودکی شهید صیادشیرازی

علی صیاد شیرازی اهل روستای درگز از توابع خراسان، در چهارم خرداد ماه سال 1323  از مادری با اصالتی نائینی و پدری اهل عشایر قشقایی متولد شد. پدرش بعدها به عضویت ژاندارمری درآمد و مدتی بعد نیز به ارتش پیوست.

«چون ما از تیره عشایر هستیم، قبلا به ایشان «زیادخان» می‌گفتند. نام پدر بزرگ ما «صیادخان» بود و اصالتا تیره عشایر ما مربوط به تیره «اخت افشار» است که در سرزمینی بین فارس و کرمان امتداد دارد. پدر من در 12 سالگی به همراه برادرانش به درگز کوچ می‌کنند. همان جا ازدواج می‌کند و من نیز در همان جا متولد می‌شوم.»

خانواده صیاد چند سال در مشهد زندگی می کند و بعد از آن بواسطه شغل پدر به گرگان منتقل شده  و او نیز تحصیلات ابتدایی خود را در این شهر سپری می‌کند. بعد به شاهرود می‌روند و از آنجا به آمل و سپس گنبد رفته و در نهایت مجددا به گرگان برمی‌گردند.

علی صیاد شیرازی دوران نوجوانی خود را -وقتی که حدوده 9 سال داشت- اینگونه روایت می‌کند:

«یک بار در تابستان مادرم به من گفت برو سراغ برادرت-او کوچک تر از من بود و یک مقدار شر و با بچه‌ای دیگر، رفته بود به باغ مردم- من به قصد این که او را بیاورم، راه افتادم. وقتی رفتم، دیدم او و چند نفری از دوستانش رفته‌اند بالای درخت و میوه می‌خورند. حقیقتش یک هوس شیطانی وسوسه‌ام کرد، منتهی یک جنگی در درون من بر پا شد که :«تو خودت آمدی برادرت را ببری، حالا چه طور شده که می خواهی مثل آن ها بالای درخت بروی؟» این جنگ تا آن جا ادامه پیدا کرد که آن هوس بر من و آن عقل و منطقی که رنگ معنوی داشت، حاکم شد.

در نتیجه از دیوار بالا رفتم تا خودم را بیندازم توی باغ. به بالای دیوار که رسیدم، دیدم که ماری درست جلوی صورت من، زبانش را تکان می دهد. خیلی وحشتناک بود. آن قدر که از ترس خودم را پرت کردم پایین. دمپایی هایم را در آوردم و به سرعت دویدم سمت منزل. طوری هم می رفتم که انگار مار دنبالم می کند. قدری که رفتم، ایستادم و دیدم از مار خبری نیست. هیچ وقت یادم نمی رود، همان جا شروع کردم به محاکمه کردن خودم.

می‌گفتم: مگر مادرت تو را نفرستاده که بروی جلو کار خلاف شرع برادرت را بگیری؟ حالا می خواستی خودت هم همین کار را انجام بدهی؟ دیدی سرنوشتت چه طور شد؟ مار نزدیک بود تو را نیش بزند و خداوند نگذاشت بروم و گرفتار آن خطا بشوم و این، برایم درس شد.»

علی نوجوان، دوران متوسطه تحصیل خود را در گرگان ادامه می‌دهد و درحالی که هیچ کمکی نداشت، اما همیشه جزو شاگردان برتر کلاس بود.

ورود به دانشگاه افسری؛ آغاز راه فرمانده جوان

سپس برای گرفتن دیپلم به تهران آمده و مدرک خود را در سال 1342 از مدرسه امیرکبیر (رشته ریاضی) اخذ می‌کند و یک سال بعد وارد دانشکده افسری می‌شود.

«مسیر فکر و ذهن و ذوقم، فقط نظامی شدن بود و همیشه به همین فکر می کردم. هر چند دیگران مرا نهی می‌کردند که تو درست خوب است و برو رشته‌های دیگر، اما علاقه من نظامی گری بود.»

اخراج پدر از ارتش، خانواده را در تنگنای معیشتی قرار می‌دهد و او تصمیم می‌گیرد، بار خود را از روی دوش خانواده بردارد:

«در تهران، دژبان‌ها، پدرم را دستگیر می‌کنند، سرش را می‌تراشند و بازداشتش می‌کنند و چون به همه دستگاه و شاه دشنام داده بود، از ارتش هم اخراجش می‌کنند. این باعث شد وضع مالی پدرم به هم بریزد. من ناچار بودم خودم را به یک شکلی اداره کنم. تدریس ریاضیات می‌کردم و همین، برایم ذخیره‌ای بود.»

علی صیاد شیرازی وضعیت دانشکده افسری در آن مقطع را اینطور روایت می‌کند:

«دانشکده افسری، فضایی بسیار پاک بود. حتی من الان هم با آن جا ارتباط درسی دارم، می‌بینم با آن زمان تفاوتی ندارد. خلائی که آن زمان بود، رسمیت نداشتن فرایض دینی بود که در متن برنامه‌ها قرار نداشت و در حاشیه بود. کسی هم با حاشیه کاری نداشت. من بهترین روزه‌های مبارک را در دانشکده گرفتم. در گروهان‌مان موقعیت خاصی پیدا کردم و حتی منشی افتخاری گروهان شدم.»


شهید صیاد شیرازی در دانشگاه افسری- نفر دوم از سمت چپ

او علاوه بر اهتمام خود، دیگران را نیز به انجام فرائض دینی تشویق می‌کرد:

«تعدادی از سربازها روزه می‌گرفتند و عده دیگری نه. برای این که نگهبان، روزه بگیرها را بشناسد، اسم و محل استراحت شان را مشخص کرده بودم، مانده بود فرمانده گروهان، تا در صورت تصویب، اجرایی شود. فرمانده که این نمودار را دید، با گستاخی آن را کنار انداخت و گفت: «امسال کسی روزه نمی‌گیرد.» تا این را گفت، خشمی درونی در من به وجود آمد. در چنین حالتی هیچ چیز برایم مهم نبود که بعد از سه سال زحمت کشیدن، بیرونم می‌کنند.با تمسخر نگاهش کردم . گفتم:« مگر می‌شود روزه نگیرند و فریضه الهی را انجام ندهند؟!» گفت:«حالا می‌بینی که می‌شود.» من سریع این حرف را بین سربازان گروهان منتشر کردم.

همه  آن هایی که نمی‌خواستند روزه بگیرند، گفتند:« ما می‌خواهیم روزه بگیریم.» و به یک باره وضع گروهان عوض شد. او آمد سخنرانی کرد و گفت:« همین خدمت شبانه روزی، روزه و عبادت ماست، دانشجو نباید خودش را ضعیف کند. با شکم گرسنه نمی‌شود مطالب علمی فهمید. پس بنابراین امسال کسی روزه نمی‌گیرد و من دستور داده‌ام جیره گروهان ما را در سحری قطع کنند.»

این خبر به گروهان‌های دیگر هم رسید و برای این فرمانده خیلی بد شد. قضیه مفصل است تا این که همین فرمانده با حالتی تمسخر آمیز آمد سخنرانی کرد و گفت:«من می‌خواستم ببینم کدام دانشجو روزه می‌گیرد و کدام یکی نمی‌گیرد» و از آن لحظه به بعد، دستورش را عوض کرد.»

او 3 سال در دانشکده افسری به تحصل پرداخته و در سال 1346 با درجه ستوان دومی در رسته توپخانه فارغ‌التحصیل می‌شود و دوره رنجری و چتربازی را نیز با رتبه خوبی پشت سر می‌گذارد و وارد توپخانه می‌شود.


شهید صیاد شیرازی در حین آموزش چتربازی

«دوره توپخانه را در اصفهان گذراندم. پدر و مادرم را هم آورده بودم و به درس‌های بچه‌ها رسیدگی می‌کردم. البته هنوز مجرد بودم. تا این که دوره هم تمام شد و من منتقل شدم تبریز. در آن جا جزو افسران شاخص شده بودم. این‌ها را که می‌گویم، به خاطر آن است که خداوند داشت ما را آماده می‌کرد تا به کارآیی بالاتری برسیم.»

علی صیاد شیرازی در همان مقطع با خانم عفت شجاع از اقوام خود ازدواج می‌کند که ماحصل آن 2 فرزند پسر و 2 فرزند دختر است:

«خدای متعال در زندگی، دستم را خیلی گرفته است، از جمله در بعد ازدواج. من در شهرستان‌های مختلفی که بودم، دنبال ازدواج هم بودم، ولی هر کس معرفی می‌شد، همان وضع ظاهرش را که می‌دیدم، احساس می‌کردم نمی‌توانم با او زندگی کنم. پیش از این‌ها پدر و مادرم هر چه پیشنهاد می‌کردند، رد می‌کردم تا این که زمینه خواستگاری از همسرم فراهم شد. او دختر عمویم هست و من آن چه در ظاهر ایشان می‌دیدم حجاب بود و احساس می‌کردم می‌توانم به چنین فردی اعتماد کنم و این طور شد که با خیال راحت انتخابم را بر همین مبنا نهادم.»

دانشجوی نمونه ایرانی در آمریکا

صیاد شیرازی در همان سال‌ها، برای تکمیل تخصص توپخانه به آمریکا اعزام شده و دوره سه ماهه تخصص «هواسنجی بالستیک» را در شهر «فورت سیل» ایالت «اوکلاهما» با نمره عالی و احراز رتبه نخست از میان 20 افسر آمریکایی و ایرانی به پایان می‌رساند.

«در سال 1352 بود که کنکور سراسری زبان انگلیسی افسران اعلام شد. با وجود آن که مدتی از کتاب فاصله گرفته بودم اما با مروری سطحی وارد آزمایش و خوشبختانه قبول شدم. این پاداش خداوند بود. برای یک دوره فشرده به تهران رفتم که مربی این کلاس‌ها آمریکایی‌ها بودند.در این دوره هم قبول شدم و برای سه ماه به آمریکا اعزامم کردند؛ دوره تخصصی هواسنجی بالستیک که مربوط به توپخانه است. هنوز دوره تمام نشده بود که نامه‌ای از پدرم به دستم رسید که در آن نوشته بود:« پسرم! فرزندت متولد شد، دختر است و ما اسم او را مریم گذاشتیم. من این دوره را با رتبه ممتاز گذراندم، طوری که تمام روزنامه‌های مرکز توپخانه، این خبر را پخش کردند.»

پس از بازگشت به ایران، با دستور تیمسار غلامحسین اویسی (معدوم) فرمانده وقت نیروی زمینی، به عنوان مربی از اسلام‌آباد به اصفهان منتقل می‌شود و این انتقال، سرآغاز دور جدیدی از زندگی این افسر جوان است:

«از همان روز ورودمان به اصفهان، برکات ظاهر شد. مومنین، آپارتمان مناسبی را برایمان دیدند و در دانشکده  توپخانه –که آن قدر تراکم استاد بود-برایم سر و دست می شکستند.

برای طلبه‌های حوزه علمیه، آموزش زبان انگلیسی می‌گذاشتم و از طرفی خودم هم آموزش تفسیر قرآن و عربی می‌دیدم. به هر صورت فعالیتم در اصفهان زیاد بود.

در همان مقطع، عراق در مرز تحرکاتی کرده بود و سپهبد یوسفی-فرمانده لشکر تبریز-مامور شده بود تا قرارگاهی تاکتیکی در کردستان ایجاد کند. او من را- که ستوان یک بودم-با تعدادی سرهنگ و سرگرد دیگر، برای ستادش انتخاب کرد. من شده بودم آجودان عملیاتی‌اش آن روزها نمی‌دانستم که روزی فرمانده عملیات غرب کشور خواهم شد و آگاهی داشتن از منطقه، آن هم در سطح قرارگاه برایم مهم خواهد بود و در اصفهان بود که اولین هسته  تشکیلات ما به صورت مخفی شکل گرفت و من با شهیدان«کلاهدوز» و «اقارب پرست» آشنا شدم.»

صیاد شیرازی و دیگر دوستانش در اصفهان این جمع مخفی را تا پیروزی انقلاب حفظ کرده و بعد از پیروزی انقلاب، نقشی اساسی در حفظ و ارتقاء ارتش ایفا می‌کنند.

این تشکل البته بعدها در اواخر عمر رژیم پهلوی برای او دردسرهایی هم ایجاد کرد به طوری که 3 روز قبل از پیروزی انقلاب، صیادشیرازی دستگیر و بازداشت می‌شود.

صیاد به شکار ضد انقلاب می‌رود

با پیروزی انقلاب، «غرب کشور» محل خدمت صیاد جوان و انقلابی می‌شود:

«همان روزها، ضد انقلاب توطئه سنگینی را آغاز کرده بود. 59 نفر پاسدار اصفهانی را در جاده سردشت-بانه به شهادت رسانده بودند. من همراه برادرم «سردار صفوی» و در معیت «دکتر چمران» وارد سردشت شدیم. 17 روز طول کشید تا ما توانستیم طرحی را آماده و سپس سردشت را آزاد کنیم. شهر سنندج در تصرف ضد انقلاب بود. شهرهای دیگری مانند دیواندره، مریوان،سقز و بانه هم دست ضد انقلاب بودند که در کمتر از سه ماه این شهرها هم آزاد شدند.

با اعطای دو درجه موقت، به عنوان فرمانده عملیات غرب کشور منصوب شدم. اما به موجب سعایت‌هایی که علیه من شد، توسط بنی صدر، از این مسئولیت عزم شدم. دو درجه‌ام را نیز گرفتند. با فرار بنی صدر و انتخاب رئیس جمهور جدید (شهیدرجایی) دوباره فراخوانی شده و با اعطای دو درجه، مجددا ماموریت یافتم تا قرارگاه عملیاتی شمال غرب را فعال کنم که در همین مقطع موفق شدیم دو شهر اشنویه و بوکان را هم آزاد کنیم.»


شهید صیاد شیرازی در دوران دفاع مقدس 

صیاد فرمانده نیروی زمینی ارتش می‌شود

صیاد شیرازی در 7 مهر سال 60، از سوی امام خمینی(ره) به فرماندهی نیروی زمینی ارتش منصوب شده و 5 سال در این سمت به خدمت می‌پردازد که برخی نقاط درخشان کارنامه او در این مدت، فرماندهی در عملیات‌های طریق القدس، فتح المبین، بیت المقدس و ده ها نبرد دیگر است.

بعد از استعفا از فرماندهی نیروی زمینی در سال 65، بنا به امر امام راحل، به نمایندگی ایشان در شورای عالی دفاع منصوب شده و تا پایان دفاع مقدس در این مسئولیت می‌ماند.

از جمله نقاط درخشان کارنامه صیاد شیرازی، مقابله با عملیات گروهک منافقین در مرداد سال 67 در تنگه چهارزبر کرمانشاه است.

در این عملیات که به عملیات مرصاد معروف شد، صیاد شیرازی سوار بر یکی از هلی‌کوپترهای رزمی هوانیروز، فرماندهی مقابله با ستون نظامی منافقین را برعهده داشت و توانست ضربات سنگینی بر آنها وارد کند. شاید یکی از دلایل ترور او در حدود یک دهه بعد، توسط منافقین به همین واقعه برگردد.

تشکیل هیئت معارف جنگ با توصیه رهبر انقلاب

با پایان جنگ و در زمان رهبری حضرت آیت الله خامنه‌ای، با درخواست ستاد کل نیروهای مسلح، به عنوان معاون بازرسی این ستاد کل منصوب شده و 4 سال در این سمت می‌ماند.


اعطای مدال فتح به شهید صیاد شیرازی

او در همین مقطع است که هیات معارف جنگ را تشکیل می دهد.

«یک سال و نیم قبل بود که دانشکده افسری ارتش از من دعوت کرد تا برای انتقال تجربیات به آن دانشکده بروم. چند جمله‌ای که راجع به دفاع مقدس صحبت نمودم، احساس کردم باید مجموعه‌ای را در این زمینه فعال کرد تا بدون وابستگی اداری، مهیای انجام وظیفه باشند. اولین مشورت را با مقام معظم رهبری نمودم که ایشان من را به انجام این کار ترغیب نمودند. سازمانی را تشکیل دادیم و مناطق عملیاتی را به دو بخش کردستان و جبهه‌های جنوب تقسیم کردیم. که در هر مرحله، همرزمانی را که در آن مناطق حضور داشتند، دعوت می‌کنیم و سپس به صورت کاروانی عازم مناطق عملیاتی می‌شویم. این یک حرکت پژوهشی-آموزشی است.»

با پایان دوره 4 ساله در معاونت بازرسی، تیمسار صیاد شیرازی با حکم فرماندهی معظم کل قوا به عنوان جانشین رئیس ستاد کل نیروهای مسلح منصوب می‌شود و 6 سال نیز در این سمت به انجام خدمت می‌پردازد.


شهید صیاد شیرازی در دوران مسئولیت در ستادکل نیروهای مسلح

4گلوله برای سرلشکر

در نهایت علی صیاد شیرازی در صبح روز شنبه 21 فروردین ماه سال 1378، در حالی که 5 روز قبل با یک درجه ارتقا به درجه سرلشکری نائل آمده بود، وقتی قصد عزیمت به محل کار خود را داشت، در مقابل درب منزل مورد سوء قصد یکی از اعضای گروهک تروریستی منافقین قرار گرفت و به شدت مجروح شد.

اهالی محل که از این حادثه مطلع شده بودند بلافاصله او را به بیمارستان انتقال دادند اما متأسفانه بر اثر شدت جراحات وارده، تلاش پزشکان برای نجات او بی نتیجه ماند و امیر سرافراز ارتش اسلام پس از عمری مجاهدت در راه خدا به فیض عظیم شهادت نایل آمد.

مهدی صیاد شیرازی فرزند شهید که خودش در لحظه وقوع این حادثه در کنار پدر بوده، ماوقع آن روز را اینطور نقل می‌کند:

«در روز ترور من و برادرم برای رفتن به مدرسه آماده شده بودیم و قرار بود که پدرم ما را به مدرسه برسانند. بنده کمی زودتر وارد حیاط شدم و پدرم از حسینیه‌ای که در طبقه پایین منزل ما بود با دو کیفی که در دست داشتند خارج شدند و آن دو کیف را در صندق عقب ماشین تویوتایی که داشتند قرار دادند و بنده هم کیف مدرسه خودم را در ماشین گذاشتم و درب پارکینگ را باز کردم و ایشان ماشین را ساعت شش و 30 دقیقه بود که از پارکینگ منزل خارج کردند و چند دقیقه‌ای برای اینکه برادرم هم به ما ملحق بشوند در مقابل درب منزل توقف کردند.

در این لحظه من مشغول بستن درب پارکینگ بودم و شخصی را دیدم که با لباس نارنجی رنگ شهرداری در حالی که ماسک به صورت و یک جارو در دست داشت، و در حالی که مشغول جارو زدن زمین بود به ماشین نزدیک شد و  نامه‌ای را به پدرم داد و در حالی که پدرم مشغول مطالعه این نامه بودند، این فرد اسلحه‌ای را از لباس خودش خارج کرد و چهار گلوله به سر ایشان شلیک کرد و به سرعت به سمت کوچه پایینی منزل ما فرار کرد و در همان لحظه صدای موتوری را شنیدم؛ لذا به احتمال زیاد این فرد تنها نبود.

وقتی بنده صدای تیر را شنیدم به سمت ماشین حرکت کردم و پدرم را غرق در خون دیدم و دیگر اعضای خانواده نیز که صدای شلیک را شنیده بودند به سمت درب منزل آمدند و ما به سرعت ایشان را به بیمارستان رساندیم ولی به دلیل اینکه گلوله‌ها به نقطه حساس بدن ایشان یعنی سر، مغز و جمجمه اصابت کرده بود به فیض شهادت نائل شدند.»

سخن‌نگاشت | دیدار دست‌اندرکاران کنگره بزرگداشت ۱۲ هزار شهید آذربایجان غربی

سخن‌نگاشت | دیدار دست‌اندرکاران کنگره بزرگداشت ۱۲ هزار شهید آذربایجان غربی

دست‌اندرکاران کنگره بزرگداشت ۱۲ هزار شهید آذربایجان غربی، یکشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۶ با حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر انقلاب اسلامی دیدار کردند.
پایگاه اطلاع‌رسانی KHAMENEI.IR برشی از بیانات رهبر انقلاب در این دیدار را در این سخن‌نگاشت منتشر می‌کند.


روزی که رهبری انقلاب و حاج قاسم به دیدار ام البنین کرمان رفتند + تصویر

روزی که رهبری انقلاب  و حاج قاسم به دیدار ام البنین کرمان رفتند + تصویر

به گزارش عمارنامه، تازه نیم ساعت قبل خبر دادند «آقا» قرار است برای دیدن شان برود. اما «بی بی» که سال هاست از سنگینی گوش و کهولت سن رنج می برد انگار متوجه نشده بود قرار است میزبان چه کسی باشد. فقط گفته بود: «هر کس می آید قدم روی چشم»... مادر بی آن که بداند تا دقایقی دیگر رهبر معظم انقلاب را بر قاب در پذیرا خواهد شد، به رسم همه دیدارهای دیگر مسئولان قاب عکس شهدایش را از روی دیوار برمی دارد و روی تخت می چیند، قل قل سماورش را رو به راه می کند، در تنهایی و در انتظار آمدن مهمان، تسبیح به دست روی صندلی می نشیند و چشم به در می دوزد ...

آقا قرار است مهمان «جمیله سادات قوامی» معروف به ام البنین کرمان و مادر شهیدان «محمدحسن»، «محمدحسین» و «محمدعباس سیف الدینی» باشد. بی‌بی مادر بزرگ شهید محسن برهانی هم هست... . این انتظار خیلی طولانی نمی شود. زنگ در به صدا در می آید. بی بی به زحمت و عصا زنان بلند می شود و دکمه آیفون زنگ را می زند و آرام آرام حرکت می کند و خود را به در ورودی اتاق می رساند. قبل از این که در را باز کند، یکی از محافظان آقا در را باز می کند و یا ا... گویان داخل می‌شود. سلام می کند و جواب می گیرد. محافظ بعدی هم وارد می شود. حالا بی بی با سختی به آستانه در رسیده تا ببیند مهمانش چه کسی است...
نگاهش که به آستانه در می افتد، می بیند رهبر انقلاب با لبخند وارد حیاط شده اند. آقا سلام می دهند:

*سلام علیکم
- سلام علیکم.
*حال شما چطور است؟
- خدا رو شکر
*شما مادر این شهیدان هستید:
- بله
*ان شاءا... موفق باشید...

تا حواس بی بی سرجایش می آید و متوجه می شود چه کسی به خانه اش آمده، لحظاتی طول می کشد. بی بی به خاطر پا درد و کسالت، نه روز استقبال از آقا توانسته بود به دیدار رهبر برود و نه صبح روز دوم سفرشان به کرمان توانسته بود در دیدار عمومی خانواده شهدا با ایشان حاضر شود. هر چه دیده بود در تلویزیون بود؛ آن هم با کلی حسرت از ندیدن آقا...

بی بی چند لحظه ای به آقا زُل می زند... تازه متوجه می‌شود میزبان چه مهمان عزیزی است. دست و پایش را گم کرده. با همان لهجه شیرین کرمانی می گوید:
بفرمایید داخل حاج آقا، بفرمایید، بفرمایید...

حاج قاسم سلیمانی و آقای استاندار هم به دنبال بقیه حاضران وارد می شوند. خانه بی بی که در میان اهالی شهر کرمان بسیار عزیز و گرامی است، بسیار ساده تر از آن است که حتی فکرش را هم بکنیم. بیشتر لوازم قدیمی و کهنه است، چند کتاب دعا، قرآن و جانماز داخل کتابخانه رنگ و رو رفته است، گلدان هایی که روی دیوار گلخانه قرار گرفته و از شادابی شان معلوم است پیرزن هر روز با علاقه زیادی به آن ها آب می دهد و تلویزیونی که به گفته بی بی هر روز فقط برای شنیدن اخبار روشن می شود.

«آقا» روی مبل قدیمی می نشینند و بی بی هم رو به روی ایشان روی صندلی آرام می گیرد.
لحظاتی به احوال پرسی می گذرد و بی بی که در میان مهمانان احساس آرامش و انس می کند، می گوید: حاج آقا 10 تا فرزند داشتم که سه تای آن ها در راه وطن شهید شدند. آن ها که مانده اند سه تا دختر و دو تا پسر هستند. پسر اولم محمدعلی است، کسالتی دارد و قرار است قلبش را عمل کند. بعد از محمدعلی سه پسرم «محمدحسن»، «محمدحسین» و «محمدعباس» شهید شده اند. محمدجعفرم هم داماد خواهر شهید باهنر است و در دیدار سه روز قبل خانواده شهدا، شما را زیارت کرد. راستی دست شما درد نکند، قرآن و هدیه ای که به پسرم دادید به دستم رسید. خیلی خرسند شدم.
آقا برای لحظاتی به عکس های شهدای خانه که به ردیف روی تخت چیده شده اند اشاره می کنند و می گویند: این جا که چهار تا عکس است...
بی بی می گوید: عکس آخر عکس محسن است، نوه شهیدم، محسن برهانی...
درست همین زمان که صحبت از محسن برهانی می‌شود، مادر این شهید بزرگوار وارد خانه می شود. ظاهرا دقایق اولیه حضور رهبر معظم انقلاب، آقای استاندار که دیده بی بی تنهاست و از سویی با خواهر شهیدان سیف الدینی و مادر شهید برهانی نیز آشنایی داشت، با خواهر شهیدان تماس گرفته و او هم سریع خودش را به ما رسانده بود.
بعد از احوال پرسی مادر شهید برهانی با آقا، بی بی رو به آقا می گوید: بتول دخترم بزرگم است، مادر شهید محسن برهانی...

رفت و 9 روز بعد شهید شد
حالا نوبت آبجی بتول است که در مجلس میانداری کند. او به قاب عکس محمدحسن اشاره می کند و می گوید: این برادرم سال 60 شهید شد. با این که در دوران دانش آموزی درسش بسیار خوب بود و می توانست به بهترین دانشگاه ها برود اما ترجیح داد به دانشسرا برود و درس معلمی بخواند. یک سال بیشتر از معلم شدنش نگذشته بود که جنگ آغاز شد. محمدحسن هم درس را رها کرد و به جبهه رفت. البته قبل از آن، دو سال در کردستان به دفاع پرداخته بود، بعد هم ماجرای جنگ پیش آمد...

آبجی بتول نگاهی به عکس برادر بزرگ می اندازد، لبخندی محزون می زند و ادامه می دهد: ماجرای حصر آبادان که پیش آمد، سریع خودش را به آن جا رساند. آن قدر بخت شهادت با او یار بود که 9 روز بعد به شهادت رسید. آن موقع پدر و مادرم مکه بودند. در غیاب آن ها پیکر  محمدحسن را به خاک سپردیم. وقتی برگشتند نزدیک چهلم محمدحسن بود...

بگذارید بروم...
آقا لبخندی آرام بر لب دارند و با دقت گوش می دهند. انگار شنیدن خاطره شهدایی که برای رسیدن به معشوق از همه چیز به راحتی می گذرند برایشان جذاب است...

می گویند: خب این شهید اول تان...
و آبجی بتول ادامه می دهد شهید دوممان محمدعباس بود...
آقا دوباره به عکس نگاه می کنند و می گویند: که طلبه هم بودند...

آبجی بتول از حدس دقیق آقا درباره طلبه بودن محمدعباس، کمی تعجب می کند و می گوید: بله طلبه بود. بعد از محمدحسن رفت. هر چه از برادرم بگویم کم است. هم کم حرف بود و هم مظلوم و در عین حال خیلی حدیث و علوم دینی می دانست. داداشم چهار سال بیشتر درس طلبگی نخوانده بود که به جبهه رفت.
نگاه آبجی بتول و مادر در هم گره خورده. نگاه محزون مادر که انگار یادآوری آن چه درباره لحظه شهادت محمدعباس شنیده، کمی حالش را منقلب کرده و نگاه آرام خواهر بزرگ شهید...

آبجی بتول می گوید: شب عملیات به او گفته بودند چون برادرت شهید شده، بمان پشت خط اما برادرم قرآن را از جیبش درآورده و گفته بود «به این قرآن قسم تان می دهم با من کاری نداشته باشید، بگذارید بروم خط» و رفته بود و در جزیره مجنون، جاده طلائیه شهید شده بود. سال 63 بود تاریخ شهادتش...

برادرم دو سال شیمیایی بود
آقا از آبجی بتول می خواهند از سومین شهید خانه بگوید و او هم می گوید: محمدحسین بین دو برادر دیگرم به دنیا آمد، یعنی از محمدحسن کوچک تر و از محمدعباس بزرگ تر بود. محمدحسین 19 سالش بود که ازدواج کرد بعد هم به جبهه رفت و شهید شد.
داداشم در عملیات والفجر 8 شیمیایی شد. دو سال شیمیایی بود. برادرم دو دختر دارد؛ یکی زمانی که جبهه می رفت و دختر دومش هم زمانی که شیمیایی شد به دنیا آمد.در همین بین آقای برهانی داماد خانواده و همسر آبجی بتول که پدر شهید محسن برهانی است هم از راه می رسد و با آقا دیده بوسی می کند.

الان مزارشان کنار هم است
این بار آقا رو به آبجی بتول کرده و می گویند: فرزند شما کی شهید شد.  آبجی بتول می گوید: کربلای چهار حاج آقا، جزو غواص ها بود. دی ماه سال 65 بود. تا 15 سالگی پشت جبهه ها فعالیت کرد. بعد در همان 15 سالگی، تاریخ تولدش را از 48 به 45 تغییر داد و چون قد بلند و رشیدی داشت راحت توانست به جبهه برود.
در جبهه هم که بود در کنار دفاع، از درسش هم غافل نبود و می خواند. وقت امتحانات هم که می شد مرخصی می گرفت، می آمد کرمان، امتحان می داد و بر می گشت. می گفتیم چرا همان جا امتحان نمی دهی، می گفت دوست دارم در کرمان امتحان بدهم. اتفاقا در همه نمره ها هم نمره اول کلاس را می آورد. فکر می کنم می خواست به همکلاسی هایش بفهماند هم می شود درس خواند و هم می شود برای دفاع از وطن جنگید.
مامان بتول این بار می گوید: محسن به جز درس، شعر هم می گفت، داستان هم می نوشت، سخنرانی هم می کرد، در عملیات کربلای 4 غواص بود و مفقود شد؛ بعد از 10 سال پیکرش را آوردند. پسرم دوستی داشت به نام «سعید حسنی پور» که با هم رفتند جبهه، با هم مفقود شدند، بعد از 10 سال جنازه شان باهم برگشت، الان هم مزارشان کنار هم است...
لحظاتی به پذیرایی می گذرد و در ادامه آقا رو به داماد خانواده و پدر شهید محسن می کند و می گوید: خب شما هم از فرزند شهیدتان بفرمایید برای ما...

و حاج آقا برهانی می گوید: در همین دیدار عمومی تان با خانواده شهدا از دلم گذشت که ای کاش شما را از نزدیک می دیدم. حالا خدا را شکر قدم رنجه فرمودید. این افتخار بزرگی است برای ما.

آقا لبخند می زنند و می گویند: می فرمایید افتخار! قضیه بر عکس است. یعنی ما جزو افتخاراتمان یکی این است که می آییم به زیارت این خانم و امثال ایشان و شما که خانواده شهید هستید.آقا ادامه می دهند: واقعا این شهادت ها به زبان آسان می آید، این تحمل های بزرگ به زبان ساده است، اما کارهای بسیار بزرگی است. دیدار با شماها که خانواده شهید هستید برای ما یک افتخار است.
...بعد از این دیدار به خانه آبجی بتول می رویم.

مادر محسن (آبجی بتول) هم شروع به بیان خاطراتش از پسر شهیدش می کند: وقتی محسن را باردار بودم چند باری خواب ماه شب چهارده را دیدم. وقتی تعبیرش را پرسیدم گفتند فرزندی که در راه داری خصوصیات منحصر به فردی دارد و در آینده مرد بزرگی خواهد شد. به دنیا که آمد، بدون وضو شیرش ندادم و هر وقت روی پایم بود قرآن می خواندم.

او ادامه می دهد: محسن همیشه کارهای شخصی اش را خودش انجام می داد. از مدرسه که برمی گشت، اول در حیاط پاها و جوراب هایش را می شست و بعد وارد خانه می شد. حتی راضی نمی شد من لباس هایش را بشویم.

مامان بتول ادامه می دهد: تمام اوقات فراغتش را در خانه یا با قرائت قرآن پر می کرد یا با مطالعه روز را سر می کرد. همیشه کم می خورد، کم می خوابید. نماز شبش وصف شدنی نبود؛ سجده های طولانی و قنوت های با حالی داشت و خضوع و خشوعی بی مثال در کارهایش بود. خودم سحرها یواشکی بیدار می شدم و به جای نماز شب خواندن، نماز شب خواندن محسن را یواشکی از پشت ستون ها تماشا می کردم و لذت می بردم.

مادر شهید برهانی می گوید: یک شب خواب دیده بود صحرای محشر است و همه به جز عده کمی در هول و هراسند. سوال کرده بود این ها که هول و هراس ندارند چه کسانی هستند و جواب شنیده بود این ها نماز شب می خوانندو بعد از دیدن آن خواب بود که عشقش به نماز شب 10 برابر شد.

حالا پدر شهید هم نطقش باز شده و می گوید: زمستان سال 57 محسن 9 ساله بود که برای دیدار با امام خمینی(ره) راهی قم شدیم و به مدرسه فیضیه رفتیم. محسن دوست داشت تنها به دیدار امام برود اما امکانش نبود. وقتی وارد مدرسه شدیم، محسن از ما جدا شد تا از لابه لای جمعیت خود را به نزدیکی امام برساند، بعد از دیدار که همدیگر را پیدا کردیم، گفت جایتان خالی رفتم نزدیک نزدیک، تا چهره امام را دیدم، از فشار جمعیت بیهوش شدم. زمانی هم که به هوش آمدم متوجه شدم روی دستان مردم به عقب برگشته ام.


منبع: فرهیختگان