ماجرای اشتباهاتی که باعث دوستی من و مجید شد/ دفترچه رمز بیسیم را در عملیات گم کردم
گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: پس از پیروزی انقلاب، نخستین بار مجید را در کمیته دیدم. همه به او احترام میگذاشتند. او یکی از مسئولان تاثیرگذار و دارای رای در کمیته بود. هنوز مدتی از تاسیس کمیته و راهاندازی آن نگذشته بود که مجید به همراه تعدادی از دوستانش تشکلی را به نام «کانون نشر فرهنگ انقلاب اسلامی» به وجود آوردند. آنها اعتقاد داشتند حالا که انقلاب به ثمر نشسته و به پیروزی رسیده، باید کار فرهنگی انجام داد و کنار حفاظت و حراست از دستاوردهای انقلاب نسبت به آگاهی بخشی، اطلاع رسانی و نشر فرهنگ انقلاب اسلامی هم باید همت کرد. افرادی را که در آن کانون رفت و آمد داشتند، جوانان شهر به نام کانونیان میشناختند. چهره بسیار شاخص و تاثیرگذارشان هم مجید بود. جمع بسیار باصفایی داشتند. مدتی که گذشت من هم پایم به آن جا باز شد و در آن کانون ثبت نام کردم. وقتی برگ عضویت آن کانون را به من دادند احساس میکردم برگه ورود به بهشت را دریافت کردهام. به همین خاطر از آن به دقت نگهداری میکردم و هر جا که میرفتم آن برگه را به عنوان نشان افتخار به همه نشان میدادم. چند باری در کانون هم مجید را دیده بودم ولی افتخار رفاقت با او را پیدا نکرده بودم. البته مجید هم چند سالی از من بزرگتر بود و شاید علت عدم ارتباط ما همین مسئله بود. پس از مدتی مجید را کمتر در کانون میدیدم تا این که از زبان دیگران شنیدم که مجید به آغاجاری رفته و کنار دوست قدیمی اش اسماعیل دقایقی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی آغاجاری را تشکیل داده و آنجا همه کاره سپاه شده است.
متن بالا برگرفته شده از سخنان حمید حکیم الهی (امیر کعبی) یکی از دوستان مجید بقایی است. اگر چه او تا قبل از شروع جنگ، مجید را دورادور میشناخت اما وقتی در زمستان 59 پایش به جبهه شوش باز شد، همان جا رفاقت نزدیکش را با مجید شروع کرد. این دوستی تا ساعتی قبل از شهادت مجید ادامه پیدا کرد. برای آشنایی بیشتر با ابعاد مختلف شخصیت شهید بقایی در ادامه گفتوگوی دفاع پرس را با حمید حکیم الهی را بخوانید.
در نخستین روز حضورم در جبهه برای شناسایی رفتم
من اهل بهبهان هستم. ما جنگ را در سوسنگرد، خرمشهر و آبادان میدانستیم. روزی که از دوستم نام شوش دانیال را شنیدم. هیچ اطلاعی از آنجا نداشتم. برای نخستین بار بود که به جبهه میرفتم. ساکم را بستم و به سختی خودم را به مقر سپاه در شوش دانیال رساندم. ابتدا در ایست بازرسی متوقف شدم، دوستم من را دید و به داخل مقر سپاه برد. ابراهیم من را به داخل اتاق فرماندهی برد و به مجید بقایی معرفی کرد. در معرفی من گفت: «این همان جوانی است که تعریفش را میکردم.» من و مجید در چشمان همدیگر شیطنتهای جوانی را دیدیم. همزمان لبخندی به هم زدیم. فردای آن روز از مجید خواستم که من را به خط بفرستد. پرسید: «توپ و تانک را میشناسی؟ گفتم بله در تلویزیون دیدم.» خندید و گفت: «باشه. شما را به خط میفرستم تا از نزدیک هم تانک و تفنگ را ببینی.» یکی از دوستان به نام مبین مسئول آموزش سپاه شوش بود. او هر روز به خط می رفتم و به نیروها سرکشی میکرد. آن روز مجید او را صدا زد و گفت: «امیر را هم با خودتان ببرید.» (من را در خانه امیر صدا میزدند). من همراه با آقای مبین و یک نفر دیگر به راه افتادیم. آقای مبین دستور شهید مجید بقایی را اشتباه متوجه شده بود و فکر می کرد من نیروی اطلاعات و عملیات هستم. او میخواست آن روز برای شناسایی برود. من در نخستین روز حضورم در جبهه برای شناسایی رفتم. از آنجایی که توجیه نبودم، معبر را لو دادم. دشمن متوجه حضور ما شد. ما از آنجا دور شدیم. آقای مبین از دست من ناراحت بود. با این اوضاع به دیدگاه رفتیم. با حشمت حسن زاده آنجا آشنا شدم. آنها در حال بررسی نقشه بودند و من هم ایستاده بودم. ناگهان صدای سوتی آمد. آقای مبین گفت خمپاره 60 زدند. ناگهان برگشتند و من را ایستاده دیدند. متوجه شدند که دشمن ما را دیده و به سمت ما شلیک میکند. چهار نفری از آنجا فرار کردیم. آقای مبین من را با چک و لگد به سمت فرماندهی آورد. حشمت دو سال از من بزرگتر بود. او وقتی کتک خوردن من را میدید، میخندید. من هم از خنده او خندهام میگرفت. آقای مبین با دیدن این صحنه بیشتر عصبانی میشد.
وقتی مقر و معبر را لو دادم!
آقای مبین وقتی به مجید بقایی رسید با عصبانیت گفت: «مجید این پسره که با من فرستادی مقر و معبر را لو داد. نزدیک بود که کشته شویم.» مجید وقتی ماجرا را شنید، خندید و گفت: «من گفتم او را به خط ببر نه شناسایی.»
از فردای آن روز تا حدود 10 روز من با مجید بودم. او من را نسبت به منطقه توجیه کرد. پس از آن مجید من را نزد رضا دیناروند فرستاد تا دوره آموزش مخابرات را بگذرانم. حدود دو هفته آموزش دیدم. سپس من را به سنگر کنار رودخانه کرخه فرستادند. از آنجایی که بر روی رودخانه پلی زده نشده بود. تجهیزات و نیروها را از طریق قایق جا به جا میکردند. حدود 50 روز با حاج رضا در سنگر مخابرات کنار رودخانه بودم. ما هماهنگی رفت و آمد قایق ها را انجام میدادیم.
شهید باقری از من عکس گرفت
پس از 50 روز با خبر شدم که عملیاتی در پیش است. خودم را به مجید بقایی رساندم و اصرار کردم که حتما در عملیات شرکت کنم. ابتدا مجید نمیپذیرفت ولی نمیتوانست در مقابل پافشاری من بایستد. از این رو از مخابرات خارج شدم. من هم همراه با نیروها خودم را برای شروع عملیات امام مهدی (عج) آماده میکردم. روزی «مجید پیله» که از قضا همکلاسیام هم بود، نزد من آمد و گفت که بیا کمک کن تا چاه آب را باز کنیم. (در شوش ما با مشکل آب مواجه شده بودیم. رزمندگان سه چاه حفر کردند. دو چاه آب داشت و یکی از آنها به مشکل برخورد. مدتی بعد دیوارههای یکی دیگر از چاهها هم فرو ریخت.) مجید میخواست تا خاکهای آن دیوار را برداریم تا دوباره رزمندگان بتوانند از آب چاه استفاده کنند. از آنجایی که فاصله ما با دشمن به حدود 100 متر میرسید، دشمن با خمپاره 60 منطقه را میزد. به همین خاطر مخالفت کردم. مجید گفت: «میترسی؟» از حرفش ناراحت شدم و گفتم: «نه». با هم به سمت آن چاه که به نام «چاه اصفهانیها» بود، رفتیم. مجید داخل چاه رفت و من سطل پر از خاک و گل را بیرون میآوردم. داد میزدم و درخواست کمک میکردم. یکی از رزمندگان از سنگر خارج میشد، به ما کمک میکرد و دوباره برمیگشت. بعد از این که چاه آب باز شد، چند نفر از داخل سنگر فرماندهی (صفاری) که در نزدیکی ما بود، بیرون آمدند.
ابتدا یک جوان لاغر اندامی جلو آمد و من را در آغوش گرفت. سپس برای این کارم تشکر کرد و سوالاتی در مورد حضورم در جبهه پرسید. پس از آن، فرد دیگری که بعدها فهمیدم او «سردار رحیم صفوی» است، من را در آغوش گرفت. سردار صفاری آن زمان فرمانده خط شوش دانیال بود. این سه از ما قدردانی کردند و کنار ما ایستادند. من از مجید بقایی پرسیدم که این افراد چه کسانی هستند؟ او گفت: «حسن باقری، رحیم صفوی و صفاری» بودند. مجید یک به یک آنها را با مسئولیتشان برایم شرح داد. شهید حسن باقری خطاب به من گفت که یک عکس از شما گرفتهام که بعدا به شما تحویل میدهم. بعدها عکس به دستم رسید. جمعیت حاضر کنار چاه ایستادند و یک عکس یادگاری گرفتیم.
دفترچه رمز بیسیم را در عملیات گم کردم
عملیات امام مهدی (عج) ساعت 3 بامداد روز 24 فروردین آغاز شد. شش گروه 22 نفری بودیم که قرار بود از شش جناح وارد شویم. من در آن عملیات بیسیمچی بودم. در صفی که به سمت منطقه میرفت، من پشتسر شهید ترک بودم. در میانه راه شهید ترک به عقب برگشت و جملهای را گفت. من نشنیدم و گمان کردم که میگوید: «مسیر ادامه دهید». هوا تاریک بود و من مقابلم را نمیدیدم. همان طور که به جلو میرفتم، یک نفر از پشت من را گرفت. برگشتم و شهید ترک را دیدم. گفت: «کجا میروی؟ کمی جلوتر عراقیها هستند.» شهید ترک باعث نجاتم شد وگرنه اسیر میشدم.
باران گلوله میبارید. به من دستور دادند که با فرماندهی تماس بگیرم و گزارش دهم. من دفترچه رمز را گم کردم. نمیدانستم که چطور باید گزارش دهم. شروع کردم به صحبت کردن. ناگهان مجید بقایی بی سیم را گرفت و به زبان محلی خودمان گفت: «امیر مراقب خودت باش.» من متوجه منظورش نشدم و گزارش دادن را ادامه دادم. مجید مجدد گفت: «امیر همه چی رو نگو.» تازه متوجه اشتباهم شدم.
لحظه شهادت شهیدان «باقری» و «بقایی» به روایت سرلشکر باقری
به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع پرس، روایت سردار سرلشکر «محمد باقری» رئیس ستاد کل نیروهای مسلح از لحظه شهادت شهیدان «حسن باقری» و «مجید بقایی» در بهمنماه سال 61 را که در حین عملیات شناسایی به شهادت رسیدند، میخوانید:
«بعد از عملیات محرم و مسلم بنعقیل در سال 61 قرار بر این بود که عملیات وسیعی طراحی و اجرا شود. در همه ردهها، فرماندهان در حال بررسی و شناسایی بودند. اطلاعات زیادی از اسرای عراقی گرفته شده بود. کارهای اطلاعاتی زیادی نیز انجام شده بود که چگونه به یک عملیات بزرگ موفق دست پیدا کنیم.
تقریبا هر روز تیمهایی به شناسایی میرفتند. شهید «مجید بقایی» فرمانده قرارگاه کربلا و شهید «حسن باقری» جانشین فرمانده یگانهای زمینی سپاه و تیمهای دیگر نیز مشغول فعالیت بودند.
آماده انجام یک عملیات بزرگ بودیم. فرماندهان برای دیدار با حضرت امام (ره) راهی تهران شدند؛ اما شهید باقری و تعدادی از دوستان به این دیدار نرفتند. حرف شهید باقری این بود که به امام (ره) چه بگوییم؟! بگوییم نیروهای بسیجی را چند ماه آموزش دادهایم، اما نمیدانیم میخواهیم کجا عملیات انجام دهیم؟
روزها مشغول شناسایی بودیم. روز نهم بهمن سال 61 پس از اینکه در منطقه شرهانی به اجرای عملیات شناسایی پرداختیم به منطقه عمومی فکه آمدیم. بر روی یکی از ارتفاعات این منطقه، میشد مناطق مقابل در خاک عراق را دید. در مورد منطقه و ارتفاعات و نحوه انجام عملیات و آزادسازی ارتفاعات بحث شد. این بحثها هم در سطح عملیاتی و هم در سطح راهبردی بود؛ چرا که انجام یک عملیات بزرگ نیازمند حضور 20 لشکر بود. عکسهای هوایی و زمینی آن منطقه را نیز داشتیم.
پس از بررسی میدانی با 2 جیپی که به منطقه آمده بودیم وارد دیدگاه خمپارهچیهای نیروی زمینی ارتش در آن منطقه شدیم. عکسها را در سنگر دیدگاه مورد بررسی قرار دادیم؛ اما همچنان درباره وضعیت و چگونگی ارتفاعات اختلاف نظرها وجود داشت.
حدود ساعت 9 صبح بود. آفتاب از سمت شرق میتابید و احساس میکردیم زاویه تابش آفتاب به گونهای است که عراقیها ما را نمیبینند گرچه خمپارههایی به اطراف سنگر اصابت میکرد.
به من گفتند مختصات دقیق سنگر را از خمپاره چیهای ارتش سوال کن تا دچار اشتباه نشویم. من اکراه داشتم اما تبعیت کردم و چند متر از سنگر دور شدم که صدای خمپارهای بلند شد و به سنگر خورد.
اشخاصی که در محل انفجار بودند بدنهایشان خیلی آسیب دید و همه پنج نفر حاضر در سنگر در نهایت به شهادت رسیدند. البته کسانی که عقبتر بودند آسیب کمتری دیدند. مجید بقایی و حسن باقری در آن لحظه زنده بودند، اما مجید پاش قطع شده بود. آنها را سوار جیپ کردیم؛ اما 10 دقیقه بعد مجید بقایی به شهادت رسید. همچنین ترکشهای زیادی به بدن حسن باقری برخورد کرده و موج انفجار رگهای بدنش را نابود کرده بود. حسن در مسیر ذکر «یا صاحب الزمان(عج)» و «یا حسین(ع)» بر سر زبان داشت. آنها را به مقر یگان امام رضا(ع) رساندیم. آمبولانسی داشتند که سرم داخل آمبولانس را برداشتیم و به بدن حسن وصل کردیم. من تماس گرفتم و یک بالگرد به کمک ما آمد. حسن را سوار بالگرد کردیم. بالگرد در اندیمشک بر زمین نشست؛ اما حسن در راه بیمارستان به شهادت رسید و به دیدار معبودش رفت.
نتیجه کارهای اطلاعاتی نیز این شد که ما در آن منطقه عملیات نکنیم و آماده عملیاتهای والفجر مقدماتی و والفجر یک شدیم.
حقوق ۱۹۰۰ تومانی فرمانده در آغاز زندگی مشترک
زین الدین را اگر بیشتر از برادرش نه، ولی اندازه برادرش دوست داشت، کسی که در حدود یک سال و نیم هر روزش را با او گذرانده و به خوبی از خلق و خوی شهید باخبر بود. وقتی از میزان صمیمیتش با شهید زین الدین می پرسم اثبات این ادعا را که مثل برادر برای یکدیگر بودند حضورش در مراسم خواستگاری شهید عنوان می کند. معتقد است بهانه این صمیمیت پدر شهیدش بود که ماجرای شهادتش را یک بار در سفری که با زین الدین داشت برای او تعریف کرد، از آن روز به بعد رفتار زین الدین هم با او فرق کرد. برای یک برادر سخت ترین لحظه زمانی است که خبر پرکشیدن برادرش را می شنود، ناراحت از اینکه دیگر او را با چشم مادی نمی بیند و خوشحال از اینکه به آنچه لیاقتش بود رسیده است. بحث و گفتوگو با «مهدی صفاییان» دوست صمیمی شهید زین الدین درباره ماجراهای پیش آمده بین آن ها زیاد است اما قسمت زیبای این صحبت ها حضور صفاییان در مراسم خواستگاری شهید و زندگی پاک و بی آلایش آقای فرمانده است. در ادامه ماحصل این گفتوگو را می خوانید.
اکثرا وقت نماز در قرارگاه کنار هم می نشستیم. آن روز در قرارگاه پاسگاه زید بودیم. بعد از نماز مهدی رو کرد و به من گفت: «امشب می آی بریم قم؟» گفتم: «قم چه خبره؟» جواب داد: «چقدر بهت گفتم سوال نکن؟ نمی دونی نباید از فرمانده ات سوال بپرسی؟! سفارش کرده اند چیزی نگم.» قبول کردم، قرار شد غروب راه بیفتیم. خواست تا قبل رفتن ماشین را از ستاد بگیرم، برادرم آن زمان معاون ستاد لشکر 17 علی بن ابی طالب بود، نزد برادرم رفتم و ماشین را گرفتم، توضیح دادم که زین الدین ماشین را می خواهد، بعد هم سراغ ماشین رفتم و سر و دستی روی آن کشیدم، کلمنی هم از تدارکات گرفتم و مقداری آب میوه و خوراکی با یخ را توی ماشین گذاشتم تا در راه استفاده کنیم.
تا به قرارگاه در اهواز برسیم و کارهای رفتن را بکنیم طول کشید. ساعت تقریبا 9 شب بود که تازه از اهواز راه افتادیم. چون مهدی خسته بود از من خواست رانندگی کنم. نزدیکی های اراک که رسیدیم من حین رانندگی خوابم برد و ماشین از جاده منحرف شد، ماشین با سرعت زیاد در حرکت بود و زمانی چشم هایم را باز کردم که نزدیکی دکل برق بودیم. سریع فرمان را چرخاندم و به جاده برگشتیم. یا اباالفضلی گفتم و در وسط جاده ایستادم. به مهدی که هنوز کنارم خوابیده بود نگاه کردم، حرصم درآمده بود، توی تکان های شدید ماشین حتی چشم باز نکرده بود، با پا به پهلویش زدم و گفتم: «بیدار شو مهدی» چشم هایش را باز کرد و گفت: «چی شده؟» گفتم: «داشتیم چپ می کردیم» گفت: «خوب زودتر می گفتی. برو بخواب من رانندگی می کنم.» من رفتم پشت ماشین و خوابیدم، مهدی حدود 150 کیلومتری را رانندگی کرد تا اینکه ماشین را نگه داشت و من را بیدار کرد و گفت: «خب من خوابم میاد پاشو تو پشت فرمون بشین.»
چیزی که برای رزمنده هاست ما نباید استفاده کنیم
به خاطر خواب و استراحتی که کرده بودم کمی سبک شدم. به عقب ماشین رفتم و خوراکی و وسایلی که همراهم آورده بودم را آوردم، مهدی تا خوراکی ها را دید و با تعجب پرسید: «این ها را از کجا آوردی؟» گفتم: «از بچه های تدارکات گرفتم.» هرچه اصرار کردم، تا مدتی که به مقصد برسیم لب به خوارکی ها نزد، گفت: «این ها برای ما نیست، برای رزمنده هاست، تو اگر می خواهی بخور» خدا می داند که حتی لب هم نزد.
صبح بعد از رفتن به حمام عمومی و خوردن کله پاچه به منزلشان رسیدیم. در خانه اش را زدیم، پدرش در را باز کرد. برادر مهدی خانه نبود. مادر پرسید صبحانه که نخوردید؟ با اینکه مهدی سفارش کرده بود چیزی از کله پاچه نگویم چون مادرش به غذای بیرون حساس بود. گفتم: «فقط یک دست کله پاچه» مادرش هم شروع کرد به سرزنش کردن مهدی که مگر نگفتم بیرون غذا نخور، ممکن است مسموم شوید. مهدی رو کرد به من و گفت: «عجب آدم نامردی هستی، مگر نگفتم نگو؟» گفتم: «چیزی نگفتم، همش یک دست کله پاچه بود، خب باز هم می خوریم» او هم نامردی نکرد و به مادرش گفت: «همش تقصیر مهدی بود وگرنه من که اهل غذای برون نیستم.»
من اعتراف می کنم قبلا یکبار ازدواج کردم
ظهر چندجایی سر زدیم و به حرم رفتیم. غروب که به خانه برگشتیم دیدم همه، لباس های تمیز پوشیده اند، از مهدی پرسیدم چه خبر است؟ گفت: «می رویم خواستگاری، توام حاضر شو با ما بیا» گفتم: «آخر من کجا بیایم؟!» گفت: «تو هم مثل برادرم هستی» آماده شدم و به همراه پدر، مادر و برادرش به خواستگاری رفتیم. نکته خاص خواستگاری مهدی این بود که بعد از صحبت های اولیه توسط خانواده ها نوبت به حرف های مهدی رسید، او هم گفت: «من باید یک اعترافی بکنم، اینکه قبلا یک بار ازدواج کرده ام!» همه تعجب کردیم، من می دانستم مهدی مجرد است، سیر تا پیاز زندگی اش را به من گفته بود، مادر رو کرد به مهدی و گفت: «مهدی چی داری میگی؟!» مهدی ادامه داد: «ازدواج اول من با جنگ و جبهه است و ازدواج دومم شما هستید، اگر با این موضوع مشکلی ندارید ما ادامه صحبت ها را بگوییم وگرنه که ازدواج اصلی من با جبهه است.»
همسرش که از خانواده خوبی بود قبول کرد. فردای همان روز 2 خانواده برای مراسم عقد به حرم حضرت معصومه رفتند و ازدواج مهدی زین الدین به سادگی انجام شد.
حدود یک ماه بعد باز مهدی من را دید و گفت: «می روی قم خانمم را بیاوری؟ می خواهم عروسی کنم.» تعجب کرده بودم، گفتم: «یعنی چه؟! خب خودت برو، ماشینی گل بزن یه مراسم هم بگیر» گفت: «برو خدا بیامرزدت، اینهمه کار اینجاست، برو همسرم را بیار» گفتم: «باشه، مشکلی نیست ولی باید یک هفته ای به سمنان بروم» خانواده ام در سمنان بودند و همیشه وقتی مهدی کاری داشت که می خواست برایش انجام دهم از او باج می گرفتم که سری به خانواده ام بزنم. یک هفته در سمنان بودم، بعد از یک هفته به همسر مهدی زنگ زدم و قرار گذاشتیم که فلان روز و فلان ساعت به سمت اهواز حرکت کنیم.
نماز مغرب و عشا را در حرم خواندم و به درب منزلشان رفتم. بقچه ای از وسایل مختصری که طبق سفارش شهید زین الدین آماده کرده بود را پشت ماشین گذاشتم و ایشان در صندلی عقب ماشین نشست. بین راه یکی دیگر از بچه های لشکر را هم سوار کردیم و به سمت اهواز راه افتادیم. بعد از قم این دوستمان خوابش برد اما همسر مهدی تا خود اهواز چشم روی هم نگذاشت. هر چند دقیقه یکبار هم حرفی می زد تا خوابم نبرد.
نزدیکی اهواز دوستمان پیاده شد تا با ماشین های بین راهی به قرارگاه برود و ما به سمت اهواز حرکت کردیم. از کوچه پس کوچه ها گذشتیم و به خانه ای در وسط شهر رسیدیم. این خانه را به سفارش مهدی به همراه یکی دیگر از بچه ها پیدا و اجاره کرده بودیم. مهدی خواسته بود منزلی مناسب حقوقش بگیریم. قبل از ازدواج حقوق مهدی هزار تومن بود که با ازدواج 900 تومن به آن اضافه شد، حقوق من هم همین مقدار بود، در واقع حقوق او با حقوق من به عنوان یک رزمنده عادی فرقی نداشت.
همسر مهدی با دیدن خانه محقر هیچ گله ای نکرد!
وسایل را از ماشین پایین آوردم. در کوچک خانه را باز کردم و از پله ها بالا رفتیم. توقع داشتم خانم مهدی با دیدن منزل به آن کوچکی و ساده چیزی بگوید و گله ای کند، دختری از خانواده متدین با وضع مالی مناسب هیچ عکس العمل منفی از خودش نشان نداد، سریع با یک نگاه خانه را دید و موقعیت آشپزخانه و سرویس بهداشتی و حمام را فهمید بعد هم از من خواست نانوایی و قصابی و مغازه های دیگر محل را نشانش بدهم. بیرون که آمدیم موقعیت مغازه ها را به او گفتم، تشکر کرد و پرسید: «آقای صفاییان من دوربین عکاسی می خواهم، اینجا می توان دوربین پیدا کرد؟» گفتم: «اتفاقا من یک دوربین در مقر دارم که می دهم آقا مهدی بیاورد.» قبل از رفتن به مقر کمی مایحتاج اولیه را خریدم و به همسر مهدی دادم.
به مقر برگشتم. آنقدر خسته بودم که فقط با ایما و اشاره به مهدی که در جلسه بود گفتم همسرت را آوردم و می روم بخوابم. نیمه شب بعد از شام ماشین مهدی را دیدم که جلوی سنگر فرماندهی پارک است، فکر می کردم باید پیش همسرش رفته باشد اما نرفته بود. به آقای حسینی که از فرماندهان لشکر بود و سنش بیشتر از بچه ها می شد گفتم: «امشب عروسی مهدی است و من خانمش را از قم به اینجا آورده ام، خانمش منتظر است، بگذارید برود خانه.» حسینی همانجا جلسه را تمام کرد. مهدی رو کرد به من و گفت: «نمی توانستی جلوی دهانت را بگیری؟» گفتم: «یعنی چه؟! دختر مردم را از قم به اینجا آوردی، اگر اینها بفهمند تا صبح از تو کار می کشند.» گفت: «پس من خسته ام توام همراه من بیا باهم برویم» به اصرار مهدی همراه او رفتم. 11 شب بود که از اهواز راه افتادیم. دم منزل رسیدیم، می خواست برود بالا اول تعارف کرد که بروم، قبول نکردم گفت: «پس یک لحظه وایسا» با یک قابلمه پایین آمد، گفت: «حالا که بالا نمیایی فردا صبح این قابلمه را حلیم بخر و بیا» فردا صبح همراه با حلیم، نان سنگکی گرفتم و به منزلش رفتم. به اصرار زیاد من را به خانه دعوت کرد. اولین صبح عروسی که مراسم پاتختی باید باشد با پهن شدن یک سفره کوچک و خوردن حلیم گذشت. من در یک بشقاب و مهدی و همسرش در یک بشقاب صبحانه را خوردیم در خانه همین 2 بشقاب بود. بعد هم همسرش از من پرسید: «آقای صفاییان دوربینی که گفته بودم را آوردید؟» گفتم: «بله اتفاقا توی ماشین است، الان میارم» دوربین را آوردم و با آن چند عکس گرفتیم، عکس هایی که تنها تصاویر عروسی شهید زین الدین بود.
منبع:خبرگزاری دفاع مقدس
رمز عدد ۳۰ در زندگی شهید میثمی
گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: طی عملیات کربلای ۵؛ هر لحظه اخبار خوب و امیدبخشی مخابره میشد. پس از عملیات رزمندگان در حالی پیروزی را جشن میگرفتند که برخی از فرماندهان و دوستانشان را در این عملیات از دست داده بودند. در عملیات کربلای ۵، فرماندهان بزرگی همچون خرازی، یونس زنگی آبادی، اسماعیل دقایقی، یدالله کلهر، محمد علی شاهمراد و ... به شهادت رسیدند. یکی از این مردان شایسته خدا، شهید حجت الاسلام عبدالله میثمی مسئول دفتر نمایندگی امام در قرارگاه خاتم الانبیاء (ص) بود. به مناسبت سالروز شهادت شهید شیخ عبدالله میثمی مروری بر زندگی ایشان داریم که در ادامه میخوانید:
شهید شیخ عبدالله میثمی در سال ۱۳۳۴ در شهر اصفهان و در محله مذهبی مسجد حکیم و در ماه رجب و شب ولادت امیرالمومنین (ع) دیده به جهان گشود. او در دامان پدر و مادری پاک و متدین رشد کرد و پس از پایان دوره دبستان، وارد دبیرستان و همزمان با درس، در کنار پدر بزرگوارش به کار مشغول شد.
محیط زندان را به کلاس درس تبدیل کرد
در سنین جوانی به کمک جوانان و نوجوانان مخلص دیگر از قبیل؛ شهید حجتالاسلام ردانیپور و شهید حجازی و برادر شهید شیخ رحمتالله انجمن دینی و خیریه و هیأت حضرت رقیه (س) را تأسیس کردند. عبدالله میثمی در آن جلسه مسائل سیاسی روز را در کنار قرآن به آنها میآموخت. وی از همان موقع با همکاری دوستانش جلسات مخفی هم برپا میکرد و پیرامون اهداف تصمیمگیری میکردند. از همان سالها عبدالله به همراه سایر یارانش به قم و مدرسه شهید حقانی (شهیدین فعلی) رفت و به تعلیم و تکمیل علوم دینی خود پرداخت. مدتی بعد (۱۱ خرداد ۵۴) شهید میثمی با خیانت یک منافق دستگیر شد و به زندان رژیم شاه افتاد. او محیط زندان را هم به کلاس درس مبدل و تعلیم روحبخش قرآن را به زندانیان منتقل میکرد. از این رو تأثیر به سزایی بر آنها داشت. این تأثیر در روحیه افراد کمونیست هم به خوبی مشهود بود. شهید میثمی تا سال ۵۷ در زندان بود. اما در این سال (یکم آذر ۵۷) به دنبال مبارزات قهرمانانه امت اسلامی به رهبری امام امت، از زندان آزاد شد.
چهار روایت از 4 فرمانده شهید عملیات «کربلای 5»؛
وقتی بوسه بر دست شهید جواز ورود به بهشت شد
به گزارش خبرنگار دفاع پرس از مشهد، نامگذاری سال 65 به سال سرنوشت و عدمالفتح در عملیات «کربلای 4» بحران بزرگی را برای فرماندهان جنگ ایجاد کرده بود. اگر چه عملیات «کربلای 4» موفق نبود، لیکن تاکتیک به کار رفته در آن عملیات در محور «شلمچه» که سبب شکسته شدن خط دشمن و نفوذ به عمق آنها شد، آسیبپذیری موانع مستحکم شرق بصره را آشکار ساخت.
به هر صورت عملیات «کربلای 5» در وضعیت بسیار دشواری طراحی و بلافاصله آغاز شد. به این ترتیب خشنودی عراق در متوقف کردن عملیات «کربلای 4» دیری نپایید و دو هفته بعد بصره که زمینهای اطراف آن بسیار مسلح و نفوذناپذیر شناخته میشد، در معرض خطر جدی قرار گرفت.
فرصت دادن به نیروهای رزمی و واگذاری این منطقه به رزمندگان اسلام در عملیات «کربلای 5»، به معنای تسلیم عراق و تحقق خواستههای جمهوری اسلامی در جنگ بود.
به مناسبت سی و دومین سالگرد عملیات غرورآفرین «کربلای 5» به خاطرات فرماندهان شهید خراسانی این عملیات اشاره خواهیم داشت.
دوعیجی و پرواز 2 فرمانده
شهید «سیدعلی ابراهیمی» فرمانده گردان «الحدید» و مسئول محور تیپ 21 امام رضا (ع)
سردار اسماعیل قاآنی: در عملیات «کربلای 5» در منطقه «شلمچه» و در کنار نهر «دوعیجی» خطی داشتیم که عراقیها در حاشیه آن سه یا چهار خاکریز هلالی شکل احداث کرده بودند که به خط ما وصل میشد. در طی نبرد، این خط چندین بار بین ما و عراقیها دست به دست شد. این محور برای عراقیها خیلی حساس بود و برای آن سرمایهگذاری زیادی کرده بودند.
با توجه به اهمیت این خط، همیشه دو نفر از فرماندهان محور و یکی از مسئولین اصلی تیپ در خط حضور داشتند. شهید «سیدعلی ابراهیمی» جزو افرادی بود که در خط حضور داشت. تقریباً یک روز مانده به سقوط «دوعیجی»، دشمن فشار زیادی روی خط آورد به حدی که مجبور شدیم از مسئولان گردان هم جهت هدایت عملیات استفاده کنیم.
با حضور شهیدان «سیدعلی ابراهیمی» و «ابراهیم شریفی» در خط، نیروها روحیه مضاعف گرفتند و وجود این شهدای والامقام در آنجا باعث حفظ خط شد. متأسفانه در همان روز، در فاصله خیلی کمی این دو فرمانده به شهادت رسیدند که همه از شنیدن این خبر، سخت متأثر شدند.
شهیدستاری، پاکباز عرصه عشق
پانزدهم دی ماه سالروز شهادت فرمانده غیور و بزرگ نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران سرلشگر شهید منصور ستاری است، به همین مناسبت بر آن شدیم تا اشاره ای به زندگانی نابغه درخشان نیروی هوایی داشته باشیم، فردی که زمینه ساز ارتقای توان رزمی آرمانی ترین نیروی هوایی منطقه شد و در حال حاضر نتایج زحمات وی بیش از پیش قابل لمس است.
شهید منصور ستاری به طور قطع یکی از برجسته ترین فرمانده نظامی پس از انقلاب محسوب می شوند که در کنار درایت و هوش سرشار خود، همچون پدری مهربان برای کارکنان تحت فرمان خود ایفای نقش کردند.
همچنین توجه وی به تسریع امور نشان از آینده نگری داشته تا فرصت کوتاهی که در دستان انسان قرار می گیرد زمینه ساز شکوفایی گردد و خود می تواند درسی برای تمام فرماندهان نظامی کشورمان باشد.
ابتکارات هوشمندانه و برنامه های گسترده برای بازیابی توان نیروی هوایی پس از جنگی هشت ساله و از دست رفتن بخش اعظمی از ناوگان هوایی در کنار تحریم های سنگین تنها بخش کوچکی از تفکرات این امیر سرافراز بوده است.
لذا در ادامه به صورت مختصر از زندگی پرافتخار شهید ستاری خواهیم گفت به امید آنکه مورد قبول روح آسمانی وی واقع گردد ، لازم به ذکر است که بخشی از نوشتار نیز با اقتباس از کتاب "پاکبار عرصه عشق" تنظیم شده است.
شهید منصور ستاری در سال 1327 در روستای ولی آباد ورامین دیده به جهان گشود، تحصیلات ابتدایی خود را به پایان نرسانده بود که زمانه غدار پدر بزرگوارشان را گرفت و از آن پس روزگار بسیار سختی را گذراندند اما این موضوع باعث نشد تا پیشرفتهای شگرف وی در تحصیلات خدشه ای به خود بگیرد، تنها اشاره به فاصلهی بسیار زیاد بین خانه و مدرسه و پشتکار شگرف وی در طی مسیر در زمستان های سرد میتواند گواه این مدعا باشد، با پایان تحصیلات متوسطه به عنوان یکی از شاگردان ممتاز (توجه وی به زبان انگلیسی و تسلط به آن پیش از ورود به نیروی هوایی بسیار ستودنی است) در سال 1346 وارد دانشکده افسری شد و با پایان دوره چهارساله آن به درجه ستوان دومی نایل آمد. در سال 1350 برای طی دوره به ایالات متحده اعزام و سال بعد به عنوان افسر کنترل شکاری در نیروی هوایی مشغول به فعالیت شد. پس از آن نیز در سال 1354 در کنکور سراسری شرکت نموده و در رشته مهندسی برق و الکترونیک پذیرفته شدند.
در همان دوره آموزش وی با نمایش خلاقیت های گسترده، تحسین بسیاری را برانگیختند و وقتی از وی سوال شد در آینده می خواهند چه هدفی را دنبال کنند در پاسخ گفت : " می خواهم فرمانده نیروی هوایی شوم" و این آینده نگری مدتی بعد به حقیقت پیوست.
نماهنگ | بشنویم
«حیات عندالرب، نقطهی پایانی معراج بشریت است که به آن جز با شهادت دست نمیتوان یافت. ای وجدانهای نیمخفته، چشم بیداری بگشایید و ای بیداران، گوش فرا دهید: ماییم که بار تاریخ را بر دوش گرفتهایم تا جهان را به سرنوشت محتوم خویش برسانیم. خون سرخ ما فلقی است که پیش از طلوع خورشید عدالت بر آسمان تقدیر نشسته است.» (۱) این ماییم و صدای شهیدان در بحبوحهی فریادهای شیاطین دنیایی و گوشهای ماست که باید پیام شهیدان را در نبرد حق و باطل بر پهنهی این سیارهی خاکی بشنود.
حضرت آیتالله خامنهای:«پیام شهیدان حقیقتاً پیام بشارت است؛ ما باید گوشمان را اصلاح کنیم که این پیام را بشنویم؛ بعضی نمیشنوند پیام شهدا را، لکن این [آیهی] قرآن کریم است: وَ یَستَبشِرونَ بِالَّذینَ لَم یَلحَقوا بِهِم مِن خَلفِهِم اَلّا خَوفٌ عَلَیهِم وَ لا هُم یَحزَنون، پیام شهیدان، پیام نفی ترس و اندوه است. البتّه این [نفی] ترس و اندوه، مصداق اتمّش برای خود آنها است؛ در آن نشئهی پُر از ترس و پُر از اندوه که همهی انسانها گرفتار خود هستند، پیام کسانی که در راه خدا به شهادت رسیدند -یعنی همین جوانهای شما؛ چه آنهایی که در دفاع مقدّس به شهادت رسیدند، چه آنهایی که در دفاع از مرز به شهادت رسیدند، چه آنهایی که در دفاع از امنیّت به شهادت رسیدند، چه آنهایی که در دفاع از حرم و از حریم اهلبیت به شهادت رسیدند- بشارت است برای خودشان و همچنین برای مخاطبانشان.» ۱۳۹۷/۰۹/۲۱
«وَ لا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللهِ اَمواتًا، اینها مرده نیستند، بَل اَحیآءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقون؛ این کلام خدا است، مژدهی خدا است که میگوید اینها زندهاند، پیش خدایند، مورد لطف الهیاند، مورد رزق الهیاند، خرسندند، خوشحالند.» ۹۵/۰۴/۰۵
«مشرف بر این عالَمند، حوادث را میبینند، سرنوشتها را میبینند، اعمال من و شما را میبینند.» ۱۳۹۰/۱۲/۱۰
«بعد از این بالاتر: وَ یستَبشرونَ بِالَّذینَ لَم یلحَقوا بِهِم؛ یعنی با ما دارند حرف میزنند... این گوشی که بتواند ندای ملکوتی شهدا را بشنود، این گوش را باید در خودمان بهوجود بیاوریم.» ۹۳/۱۱/۲۷
پایگاه اطلاعرسانی KHAMENEI.IR براساس بیانات رهبر انقلاب نماهنگ «بشنویم» را منتشر میکند.
۱. شهید سید مرتضی آوینی