روایتی متفاوت از سختترین روز خانواده موشکی ایران+ عکس
دو روز بیشتر به عید غدیر نمانده بود. عید بزرگی که هر خانوادهای برای آن برنامه مفصلی داشت. مراسم عقد و نامزدی و عروسی و جشن و... اما بچههای پادگان مدرس این بار یک مراسم مشترک هم به مناسبت عید غدیر داشتند. آن هم عروسی دوست و همکارشان جلیلوند بود که همه به مراسمش دعوت شده بودند. رابطه ها صمیمی تر از آن بود که از عروسی دوستشان بگذرند. همه میخواستند حتی یک ساعت هم که شده در این مراسم حضور داشته باشند و خاطره سازی کنند. ولی شاید هیچ کدام خبر نداشتند که آین آخرین خاطره ای است که در کنار هم میسازند و شمارش معکوس برای انفجاری که همه دنیا صدای آن را میشنود آغاز شده است.
ستاره فتوحی، همسر شهید مهدی دشتبان زاده(فرمانده پادگان شهید مدرس) میگوید: "روز قبل از حادثه جمعه بود. به مهدی گفتم: «امشب کجا میروی؟» گفت: «میروم عروسی جلیلوند» به بچهها گفتم: «کت و شلوار بابا را بیاورید که میخواهد عروسی برود.» گفت: «نه؛ با همین لباسها میروم، فقط میخواهم حضور داشته باشم. حاج حسن آقا الان برمیگردد و باید دوباره بروم پادگان.» گفتم: «هر هفته با بچهها استخر که میروی، عروسیهایشان هم که میروی، تو را به خدا انقدر با همه خودمانی نشو!» گفت: «فردا که بیایند خجالت میکشم توی چشمشان نگاه کنم. فقط میروم که هدیه عروسیشان را بدهم.»
شهید کنگرانی و شهید دشتبان زاده
با علی آقای کنگرانی با هم رفتند. همان موقع که رفت انگار پرواز کرد. شب چند بار زنگ زدم که جواب نداد. آخر شب ساعت 12 و نیم بود که زنگ زد گفت: «چرا انقدر زنگ زدی؟» گفتم: «از وقتی رفتی دلشوره گرفتم.» گفت: «نه بابا نگران نباش! حاجی اینها امشب اینجا بودند، انقدر با نواب و بچهها خندیدیم که خدا میداند. ما اینجا خوب و خوشیم، اصلا هم نگران نباش! برو صدقه بینداز و بخواب. اصلا هم دلت شور نزند.» "
بعد از ظهر از خواب بیدار شد و گفت: «خواب بد دیدم. خواب آتش.»
آمنه صیادی همسر شهید علی اصغر منصوریان(سرپرست سوخت رسانی موشک) میگوید: "اصغر خوابیده بود که یکی از دوستانش تماس گرفت و گفت حاجی گفته باید برویم سرکار. میخواست با پسرمان برسام به عروسی برود وقتی شرایطش تغییر کرد و فهمید که باید سرکار برود گفت دیگر برسام را نمیبرم.بعد از ظهر از خواب بیدار شد و گفت: «خواب بد دیدم. خواب آتش.» توی دلم گفتم آتش که ترس ندارد. دیگر سوالی نکردم. بعدش آقای کنگرانی به اصغر زنگ زد که درمورد کار با هم صحبت کنند. گفت بعد از عروسی مستقیم میروم سرکار. "
هرچند هیچ کدام نمیدانستند قرار است چه اتفاقی بیفتد اما الهاماتی از غیب قلبهایشان را بیقرار کرده بود. بالاخره هر چه باشد اولین روز هفته یک تست مهم داشتند. و روزهای تست هم به خیر گذشتنش با خدا بود. شب آخر خیلیهایشان وصیتهایی را برای عزیزانشان داشتند.
گفتم: «مشکوک میزنیها! نکند نور شهادت و اینها در کار است.» گفت: «نه ما از این لیاقتها نداریم.»
آزاده سیف، همسر شهید مهدی نواب(مشاور و مسئول آزمایشگاه پژوهشکده و تست سوخت، مسئول سمعی بصری جهاد خودکفایی سپاه) میگوید:"روزهای آخر زندگی من و مهدی برف شدیدی آمده بود. هر وقت برف میآمد، مهدی زمین را پارو میکرد نمک میپاشید تا ما زمین نخوریم. صبح زود رفت برف درختها را تکان داد یکهو کمرش گرفت. پنجشنبه گفت بروم پادگان مدرس یک سری بزنم. برای اولین بار بهش گفتم ببین آقا مهدی بعد از 16 سال میخواهم بهت حکم بدهم. دستور میدهم خانه بمانی و استراحت کنی. پنجشنبه تا صبح نخوابید همه وصیتهایش را به من گفت. میگفت به مطهره بگو نماز اول وقت بخواند. پشتآقا باشید. بیت المال را کامل و دست نخورده تحویل دهید. روز جمعه، ساعت 2 پادگان مدرس قرار داشت. رفت و دیگر برنگشت."
شهید مهدی نواب به همراه همسرش
راضیه دهقان همسر شهید سیدرضا میرحسینی است که علاوه بر مهارتش در کار فنی امام جماعت پادگان مدرس نیز بود. او میگوید: "شب شهادتش سر کلاس زبان بودم، وقتی برگشتم دیدم زودتر برگشته و چایی حاضر کرده. گفتم: «چه عجب! چه شد چایی حاضر کردی؟» گفت: «بد است آدم از زنش حلالیت بطلبد؟» می گفت: «کاش امروز عید غدیر بود، دلم برای همه فامیل تنگ شده، کاش میتوانستم همه فامیل را ببینم.» میگفت دلشوره دارم. وقتی هم که میرفت، سه بار از من خداحافظی کرد. گفتم:«چطور شده؟ چرا این طور رفتار میکنی؟ آدم میترسد. این تست هم مثل بقیه است.» اما خودش یک حس خاصی داشت. دوباره برگشت بچهها را بوسید وگفت: «مواظب بچهها باش.» گفتم: «مشکوک میزنیها! نکند نور شهادت و اینها در کار است.» گفت: «نه ما از این لیاقتها نداریم.»"
روزهایی که تست داشتند، زیارت عاشورا میخواندند. ختم امن یجیب میگرفتند. حاج حسن طهرانی مقدم سفارش میکرد و میگفت به مادرها بگویید دعا کنند و صدقه بدهند.
روزهایی که تست داشتند، زیارت عاشورا میخواندند. ختم امن یجیب میگرفتند. حتی فقط به دعای خودشان اکتفا نمیکردند. بعضیها به خانوادههایشان هم میسپردند که برایشان نذر و نیاز کند و دست دعا بلند کند. حاج حسن طهرانی مقدم سفارش میکرد و میگفت به مادرها بگویید دعا کنند و صدقه بدهند. وقتی تست موفقیت آمیز طی میشد، یکی یکی به خانوادهها زنگ میزدند که بروید و نذرتان را ادا کنید. یعنی تست خوب و بیخطری داشتیم. اول روز شنبه 21 آبان 90 هم روزی بود که تست داشتند.
زنگ زد و خوشحال گفت: نگران نباش تست تمام شده. منظورش این بود که دیگر از شهادت خبری نیست
همسر شهید میرحسینی میگوید: "صبح روزی که انفجار ملارد اتفاق افتاد، ساعت ده و نیم به من زنگ زد و خیلی خوشحال گفت: «کار ما انجام شد. الان با حاج آقای طهرانی مقدم هستیم. میخواهیم دوباره یک نگاه بیندازیم و وسیلهها را جمع کنیم. نگران نباش تست تمام شده.» منظورش این بود که دیگر از شهادت خبری نیست.."
شهید سیدرضا میرحسینی و شهید دشتبان زاده
الهه ملانوروزی همسر شهید بهزاد ملانوروزی(یکی از پیمانکاران فنی مجموعه جهادخودکفایی) میگوید: "آن روز جلوی در دژبانی به بهزاد گفتند شما حق نداری به داخل بیایی. رسم بر این بود. وقتی تست داشتند به افرادی که جزو پاسدارها نبودند مثل خدمه، پیمان کاران و پرسنل دیگر میگفتند، نیایید. تا خطر جان آنها را تهدید نکند. آن روز هم تست داشتند و جلوی در با ورود بهزاد مخالفت کردند اما بهزاد اصرار زیادی کرده بود. گفته بود امروز باید بیایم و به کارم برسم. کارم نیمه تمام است. با اصرارها و تلفنهای مکرر به مسئولان داخل پادگان بالاخره راهش داده بودند.
وقتی تست داشتند به افرادی که جزو پاسدارها نبودند مثل خدمه، پیمان کاران و پرسنل دیگر میگفتند، نیایید. تا خطر جان آنها را تهدید نکند.اما آن روز بهزاد با اصرار زیاد وارد پادگان شد.
در آن جمع که روز انفجار در پادگان مدرس بودند، سه نفر از کسانی که ورودشان آن روز ممنوع بود، اصرار کرده بودند که راهشان بدهند سه تایشان هم شهید شدند. یکی از آنها شوهر من بود. یکی از همکارانش میگفت همان روز انفجار بهزاد که کاربرق آنجا را برعهده داشت به همراه دیگر همکاران داشتند با برق کار میکردند. دوستانش میگفتند نوروزی بیا کار را تعطیل کنیم برویم. اینها تست دارند الان منفجر میشویم و میرویم هوا. آن آقایی که اصرار داشت کار را تعطیل کنند؛ سه متری شوهرم ایستاده بوده. او زنده است اما شوهر من شهید شد."
شهید بهزاد ملانوروزی
روز انفجار در پادگان مدرس سه نفر از کسانی که ورودشان ممنوع بود، اصرار کرده بودند که راهشان بدهند سه تایشان هم شهید شدند.
همسر شهید مهدی نواب میگوید: "از صبح روز انفجار دلم شور میزد. جمعه از سرکار به مهدی زنگ زدند که دمای سوخت کمی بالا و پایین است. قرار نبود سرکار بروند اما رفتند. مهدی گفت «شب برمیگردم» گفتم من بعید میدانم. من هر روز برای آنها صدقه کنار میگذاشتم اما آن روز یادم رفت."
همسر شهید مهدی دشتبان زاده میگوید: "شاید فقط چند دقیقه قبل از انفجار بود که مهدی به پسرم سجاد زنگ زده بود تا از خانه خبر بگیرد. سجاد میگفت صدای بدو بدویش میآمد که داشته میدویده به سمت سوله تا خودش را به حاج آقا برساند."
سجاد میگفت صدای بدو بدوی شهید دشتبان میآمد که داشته میدویده به سمت سوله تا خودش را به طهرانی مقدم برساند.
همسر شهید علی اصغر منصوریان میگوید: "در پادگان نزدیک ساعت انفجار، اصغر با دوستش بوده، قرار گذاشته بودند یکی کار کند، یکی نهار بخورد و نماز بخواند و بعد جایشان را عوض کنند. نوبت همکار اصغر رسیده بود که برای نماز و نهار برود و اصغر هم دوباره به سر کارش برگردد، وقتی اصغر در حال ورود بوده انفجار رخ میدهد."
شهید علی اصغر منصوریان و فرزندش
از آنجایی که تست موشک، آن روز به خیر گذشته بود برخی دیگر گمان نمیکردند اتفاقی بفتد. از طرفی دیگر دل برخی خانوادهها بدون آنکه دلیل منطقی داشته باشند آشوب بود. البته پاسداران جهاد خودکفایی که مدتها دوشادوش سردار طهرانی مقدم خطرات فعالیت موشکی را به جان خریده بودند، رهاتر از آن بودند که به یک ساعت بعد خود فکر کنند. ساعت کم کم به یک و نیم بعد از ظهر نزدیک میشد و شمارش معکوس رو به پایان بود.
تست موشک، به خیر گذشته بود. دل برخی خانوادهها بدون آنکه دلیل منطقی داشته باشند آشوب بود. ساعت کم کم به وقت انفجار نزدیک میشد و شمارش معکوس رو به پایان بود.
ناگهان تهران و حومه تهران با صدای مهیبی لرزید. برخی گفتند زلزله بود، برخی گمان کردند پمپ بنزین منفجر شده، عدهای دیگر از نشت گاز لولههای ساختمانهای تازه ساز سخن میگفتند و... و هرکسی با حال پریشان علت این لرزش و صدا را جویا میشد. مرکز صدا متعلق به انفجاری در حوالی کرج و ملارد بود. کم کم مشخص شد، انفجار متعلق به پادگان شهید مدرس بوده است. اما آنقدر بزرگ و عظیم بود که که ساعتها طول کشید تا مشخص شود چه کسانی به شهادت رسیدهاند و چه کسانی مجروح شدهاند.
سختترین ساعات عمر خانوادههای موشکی ایران از همان لحظه انفجار آغاز شد. ترس، جستجو، انتظار، اضطراب و ...
طولی نکشید که در همهجا این خبر پخش شد: سردار حسن طهرانی مقدم رئیس سازمان خودکفایی سپاه بههمراه چند تن از پاسداران در پادگان شهید مدرس و بر اثر انفجار زاغه مهمات به شهادت رسیدند. دختر سردار از این صدای مهیب اینچنین تعبیر میکند: "انگار خدا خودش میخواست با این صدا همه را بیدار کند..." و خیلیها آن روز بیدار شدند. سختترین ساعات عمر خانوادههای موشکی ایران از همان لحظه انفجار آغاز شد. ترس، جستجو، انتظار، اضطراب و ...
حشمت دشتبان زاده، مادر شهید مهدی دشتبان زاده میگوید: "روز انفجار یکی از همسایه هایمان میگفت: «یک صدای مهیبی آمد که من اول فکر کردم شوفاژخانه منفجر شد.» برادر مهدی کمی بعد زنگ زد و گفت: «میگویند یک کارخانه در کرج منفجر شده. صدایی نشنیدید؟» گفتم:«نه؛ من فقط پیش خودم حس کردم که زیر پاهایم خالی شد و دارم پایین میروم. فکر کردم زلزله است.» دلم خیلی شور میزد. رفتم سر نماز دیدم انگار چشمم سیاهی میرود و به حال خودم نیستم.
همسر شهید مهدی نواب میگوید: در خیابان میگشتیم که در اتوبوس احساس کردم قلبم کنده شد و پایین افتاد. سابقه نداشت اینطوری بشوم به مادرم هم گفتم. دلشوره و حالت تهوع داشتم. در خانه اخبار را روشن کردم دیدم اعلام کرد «انفجار مهیب در ملارد». یک دفعه دو دستی بر سرم کوبیدم. به مادرم گفتم به خدا مهدی شهید شد من میدانم. اگر حسن آقا شهید شده اینها هم شهید شدهاند. مهدی شماره علی کنگرانی و ابوالفضل حیدری را داده بود. چون خودش در پادگان موبایل نمیبرد اینها را داده بود اگر نیازمان شد، تماس بگیریم. مدام زنگ میزدم به شمارههای درون دفترچه تلفن؛ یا همهاش خاموش بود یا در دسترس نبود. برادر آقای نواب به ما زنگ زد و گفت مهدی زخمی شده با هلیکوپتر او را به شهریار بردهاند. مغزم هنگ کرده بود. یک مرتبه برادر آقای نواب را دیدم که کاپشن، کتانیها و جاکلیدی مهدی دستش بود. گفتم مهدی رفت؟ زد زیر گریه و گفت «شهید شد». به دخترم مطهره گفتم: «بابا همان شد که هر روز میگفت ممکن است صبح بروم شب برنگردم.»
آرزو سیف همسر شهید محمد قاسم سلگی(فرمانده ترابری و ماشینهای سنگین سازمان جهاد خودکفایی سپاه) است. شهید سلگی و شهید نواب با هم باجناق بودند. همسر شهید میگوید: بعداز ظهر بود که مادرم تلفن زد و با گریه گفت فهمیدی چی شده؟ گفتم چی؟ گفت دو باجناقها با هم رفتند. گفتم مامان چه میگویی؟ من با خودم فکر کردم و پیش خودم گفتم پسرعمه(همسرم) به من گفته من در ترابریام. پس ترابری با قسمت آنها که در بخش تست بودند فرق دارد و لزوما او شهید نشده است. اینطوری خودم را آرام میکردم و برای خودم توجیه میکردم. اما یکدفعه دیدم برادر شوهرم با گریه بر سر خودش زد. گفتم هنوز که چیزی معلوم نیست شما گریه میکنید. گفتند تلویزیون را روشن کن. دیدم خبر را اعلام کرد.
همسر شهید میرحسینی میگوید: "به دنبال انفجار، لوستر خودمان لرزید و از آن زمان به بعد تلفن کردنها شروع شد که: «ازسید رضا خبر داری؟» به خانم شهید نبی پور زنگ زدم، همین که آمدم سوال کنم گفت: «انفجار از پادگان بوده. میگفت من الان آنجا هستم و این چیزی که میبینم وحشتناک است.» یکی از نگرانیهای سیدرضا این بود که اگر یک روز شهید شود، خبر شهادت را چطور به من بدهند. چون من در کرج کسی را ندارم و همه خانواده یزد هستند. دوستانش میگویند که: سید میگفت اگر میخواهید خبر شهادت من را به خانمم بدهید، با خانمتان بروید، تنهاست یک دفعه نروید خبر بدهید. وقتی خبر انفجار پادگان را شنیدم، 99 درصد مطمئن بودم سیدرضا شهید شده. اما یک درصد هم ته دل میگفتم نه، ممکن است شهید نشده باشد. التماس خدا میکردم که زنده مانده باشد. در لیست کسانی که زنده بودند اسم سیدرضا نبود. در لیست شهدا هم نبود. تا روز دوشنبه خبری نشد تا این که از معراج شهدا به ما زنگ زدند که پسرم علی را ببریم برای آزمایش DNA. فهمیدیم پیکر سیدرضا زیر آوار مانده بود. بدن او را بعد از دو روز از زیر آوار بیرون آوردند. پیکر سید رضا نسوخته بود و فقط به خاطر انفجاز کز شده بود."
دوستم نمیدانست همسرم کجا کار میکند. نمیدانست دارد خبر بدی به من میدهد.
همسر شهید ملانوروزی میگوید: "یکی از دوستانم زنگ زده بود میگفت الهه صدای انفجار را شنیدی؟ گفتم نه. کدام انفجار؟ میگفت: «یک پمپ بنزین در ملارد منفجر شده است. الان هم اخبار گفت که در ملارد انفجاری رخ داده است.» دوستم نمیدانست همسرم کجا کار میکند. نمیدانست دارد به من خبر بد میدهد. به بهزاد زنگ میزدم جواب نمیداد. تا اینکه یکی از دوستانش تلفنش را جواب داد و گفت خانم نوروزی بیایید بهزاد را پیدا کنید. بند دلم پاره شد. دوستش زخمی شده بود و زیاد نمیتوانست حرف بزند هی بیهوش میشد. زنگ زدم به پدر و برادر شوهرم تا به دنبالش بروند. برای بهزاد غذا پختم و لباس آماده کردم تا اگر زخمی شده و بیمارستان است، همه چیزش آماده باشد. ساعت 11 و نیم شب یک لحظه شماره بهزاد روشن شد و دوباره خاموش شد. خیلی نشانه بدی بود. بعدا فهمیدم همان موقع جنازهاش پیدا شده بود. یکی یکی همه آنهایی که با شوهر من بودند پیدا شدند اما از بهزاد خبری نبود.
همسر شهید بهزاد ملانوروزی
سر نماز هم انگار جوری راضی شدم گفتم خدایا راضیام به رضای تو فقط نشانهای از او پیدا شود. چون شنیدم برخی انقدر در انفجار آسیب دیده بودند که باید با DNA شناسایی میشدند. تنها چیزی که خواستم این بود که اگر بهزاد شهید شده به من پیکر تحویل دهند. عموی خودم؛ 17 سال مفقود الاثر بود و آخر هم که پیدا شد فقط یک لباس و یک کارت شناسایی و چند تکه استخوان آمد. انتظار را در چشمان زن عمویم دیده بودم. دوست نداشتم آنطور شود. پیکر بهزاد صورت داشت اما پشت سرش رفته بود. تا روز خاکسپاری جنازه را ندیدم بهزاد مثل وقتهایی که آرام میخوابید، آرام بود و چهره راحتی داشت."
تنها چیزی که خواستم این بود که اگر بهزاد شهید شده به من پیکر تحویل دهند
همسر شهید منصوریان، میگوید: "با پدرم به سمت پادگان رفتیم. فقط دود سیاه بود که از سمت پادگان بلند میشد. آمبولانسها در تردد بودند. چون خیلی گریه میکردم و بچه در بغل داشتم، کسی پاسخ درست و روشنی به من نمیداد. از هرکه میپرسیدیم انفجار برای کدام پادگان بوده اسمی از پادگان مدرس نمیآوردند. میگفتند احتمالا برای پادگان المهدی بوده. همه بیمارستانها را گشتیم تا اینکه به بیمارستان البرز ِکرج رسیدیم. از اطلاعات پرسیدیم کسی را با این اسم و مشخصات به اینجا آوردهاند؟ گفتند اسمی از کسی نمیدانیم اما چند نفر را از آن انفجار به اینجا آوردهاند. سریع رفتم سراغ مجروحین پادگان. گفتم علی اصغر منصوریان میشناسید؟ گفتند به اسم نمیشناسیم. گوشیام را درآوردم و عکسش را نشان دادم. یکی از آن ها دستش را به سرش گرفت و خوابید، دیگر چیزی نگفت. یکی دیگر که کنار تخت ایستاده بود به برادرم اشاره کرد که خواهرت را ببر. دوستان اصغر که مجروح بودند به برادرم گفتند اصغر در مرکز انفجار بوده؛ دنبالش نگردید و خودتان را خسته نکنید."
به برادرم گفتند اصغر در مرکز انفجار بوده؛ دنبالش نگردید و خودتان را خسته نکنید
زهرا اسدیان، مادر شهید شهید سید محمد حسینی فردوئی جوانترین شهید اقتدار میگوید: "به لحظه انفجار که نزدیک میشد، انگار به قول بچهها آن کبوتر وجودیام میخواست بپرد و حالم بد بود. نزدیکیهای ظهر اضطرابم به حد نهایت رسید. انفجار شد ما تهران بودیم اما صدا را نشنیدیم. در مغازهای که خرید میکردیم، همه رفتند بیرون و از یکدیگر میپرسیدند صدای چی بود؟ اما همان لحظه انفجار خدا میداند که یک چیزی از دلم کنده شد. همسرم گفت شما حالت بد است. صبحانه هم نخوردی و معدهات خالی است. گفتم انگار چیزی از دلم کنده شد.
شهید سید محمد حسینی فردوئی به همراه مادرش
به خانه مادرم آمدیم. بغض گلویم را گرفت. وضو گرفتم تا نماز بخوانم و تا چادر را انداختم روی سرم، یک دفعه در تلویزیون دیدم میگوید حوالی بیدگنه انفجاری رخ داده. زبانم بند آمد و فقط به مادرم گفتم صدای تلویزیون را زیاد کن. همانجا نشستم روی جا نمازم و گفتم مامان محمدم از دستم رفت. با همسرم رفتیم سمت ملارد. ترافیک سنگین و آمبولانس و آتش نشانی و بالگرد پشتهم. محمد ورزشکار بود و قوی بنیه برای همین پیش خودم میگفتم هرچه شود شهید نمیشود. آخر سر دوستان محمد تلفنی به پدرش خبر دادند. آقای حسینی تاب نیاورد و شروع به گریه کرد."
لحظه انفجار خدا میداند که یک چیزی از دلم کنده شد و بغض گلویم را گرفت
مصطفی برادر دوقولوی شهید سید محمد حسینی فردوئی میگوید: "انفجاری که برای بچهها رخ داد خیلی زیاد بود. حاج حسن طهرانی مقدم آنقدر فکر بزرگی داشت که به بچهها گفت در پادگاه شهید مدرس خاکریز حالت جبهه درست کنند. تا اگر انفجاری بخواهد رخ دهد، آن انفجار از خاکریز اطراف پادگان به بالا برود و به محوطه بیرون پادگان نرسد. اگر آن خاکریز نبود شاید این انفجار پادگان مدرس جاده را هم خراب میکرد. من روز انفجار آن جا هشتیهای سوله را دیدم که سه کیلومتر آن طرفتر افتاده بود."
مصطفی چهره برخی شهدا را در معراج هم دیده بود. او همکاران برادرش را خوب میشناخت. چون با آنها مسافرت رفته بود. میگوید: "تعداد شهدایی که از چهره سالم بودند، به چند نفری میرسید. شهید سلیمی، حاتمی نسب و محمد ما هم در میان آنها بودند. اینها در سردخانه نگهداری میشدند. من خودم در آن محوطه بودم و پیکرها را میدیدم. مثلا پیکری بود در میان شهدا کاملاً سوخته بود. از پیکر ستار فقط بدن و کمرش مانده بود.
شهید سید محمد حسینی فردوئی و برادر دوقلویش سید مصطفی
در خواب دیدم هرکسی آمد بالا سر بدن خودش و داشت به آن نگاه میکرد. همه جمع شدند و دستهای تشکیل دادند و پشت حاجی رفتند
چند روز بعد از انفجار در خواب محمد به من محل انفجار را نشان داد و گفت نگاه کن و همان موقع انفجار خیلی مهیبی رخ داد. من دویدم و از خاکریز رفتم بالا و روی خاکریز ایستادم و آن بدنهایی که در معراج دیده بودم آن جا دیدم روی زمین افتادهاند و دیدم هرکسی آمد بالا سر بدن خودش و داشت به آن نگاه میکرد. همه جمع شدند و دستهای تشکیل دادند. اول دستهشان حاج حسن بود و همه پشت حاجی جمع شدند و رفتند."
الهام حیدری، همسر سردار شهید طهرانی مقدم وقتی از دیدار با همسر مقام معظم رهبری در سال 91 میگفت، او به سخنانی که با ایشان داشت اشاره کرده و میگوید: "خدمت خانم عرض کردم آن روزی که انفجار پادگان و شهادت بچهها اتفاق افتاد شما کجا بودید؟ واکنش آقا نسبت به این مسئله چطور بود؟ با پاسخ ایشان در واقع صحیحترین خبر را بدون هیچ واسطهای از خود خانم شنیدم. ایشان گفتند که آقا تشریف برده بودند برای صرف غذا سر سفره همین که میخواستیم غذا را بخوریم، صدای انفجار آمد. هر دویمان بلند شدیم و از پنجره بیرون را نگاه کردیم. گفتیم شاید در این محوطه و در این اطراف اتفاقی افتاده باشد. خیلی نگران و ناراحت شدیم. ظاهر قضیه اصلا معلوم نبود. آقا بعد از اینکه غذا میل کردند. رفتند برای کارشان از منزل بیرون. شب که آمدند خیلی ناراحت بودند. شاید به ندرت ایشان اینقدر ناراحت بودهاند وقتی من از ایشان پرسیدم چه شده است؟ ایشان گفتند که: «یکی از عزیزترین کسانم را از دست دادم.» "
گزارش از: نجمه السادات مولایی
تنها فرمانده لشکری که در خط مقدم جبهه شهید شد
به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، شهید حسن آبشناسان سال 1315 در محله امامزاده یحیی (ع)، نزدیک نازیآباد تهران به دنیا آمد. پس از ورود به دانشگاه افسری در سال 1339 با درجه ستوان دومى فارغ التحصیل شد و دوره مقدماتى را در سال 1340 به پایان رساند. پس از فارغالتحصیلی، از همان ابتدا در شهرستانهای دورافتاده به خدمت مشغول شد و بهرغم همه مشکلات و نابسامانیها، با همت و جدیت کار میکرد.
اولین دوره رنجری را که در ایران تشکیل شد، طى کرد و در سال 1356 دورههاى عالى ستاد فرماندهى را هم با موفقیت پشت سر گذاشت. با شروع جنگ تحمیلی در بسیاری از عملیاتها حضور موثری داشت، به طوری که جزو افرادی بود که با تشکیل ستاد جنگهای نامنظم، به آن پیوست و به اتفاق گروهی از نیروهای بسیج، نبرد چریکی خود را در کوهپایههای «دشت عباس» آغاز کرد و در مدت کوتاهی، آسیب سنگینی به نیروهای عراقی وارد کرد. نخستین سربازان عراقی هم به دست او و گروهی که شهید آبشناسان در آن عضویت داشت به اسارت درآمدند.
سرلشکر آبشناسان سرانجام در هشتم مهر 1364 در جریان درگیری مستقیم با دشمن در منطقه سرسول کلاشین عراق بر اثر برخورد ترکش موشکهای گراد به شهادت رسید. در ادامه خاطراتی کوتاه از این شهید رامیخوانید.
مادر شهید: از کودکی پرچمدار اسلام بود و هر جا که روضهخوانی یا سینهزنی بود، جزو نفرات اول حضور مییافت، همیشه به او می گفتم مادر جان پرچمداری خطرناک است؟ میگفت مادر خدا نگهدار من است. او در عملیاتهای مختلفی شرکت داشت و واقعا هم خدا نگهدار او بود تا این اواخر که به آرزوی خود رسید و شهید شد.
همسر شهید آبشناسان: شهید آبشناسان همیشه به بچهها سفارش میکرد که سختترین کارها را انتخاب و اجرا کنند و نوشتههایش یادگار عظیمی است که باید در تاریخ جنگ نگاشته شود و این باقیمانده ارتش ایران، بدون تعارف، از محکمترین، زیباترین و مقاومترین ارتشهای دنیاست و باید به نحوی مناسب، از ذخایر معنوی آن و شهدایش پاسداری شود. خیلی از همرزمان شهید آبشناسان شاید مرگ را بارها در چند قدمی خود دیدهاند و خیلی از آنها لااقل افتخار جانبازی دارند.
شهید آبشناسان تنها فرمانده لشکری است که در خط مقدم و با تیر مستقیم به شهادت رسید و این نشانگر جسارت و روحیات تکاوری وی بوده است.
یادم میآید آخرین باری که به جبهه رفت، روی کارت صورتیرنگی یادداشتی برای من گذاشت، که متن آن چنین است: «اللهم غیر سوء حالنا بحسن حالک» یعنی خداوندا تغییر بده بدی حال ما را به خوبی حال خودت و این واقعا به معنای این است که فیض شهادت به او الهام شده بود و به این صورت میخواست حتی دعایی را بعد از رفتن خودش جهت صبر و تحمل این فشار و سختیها برای ما کرده باشد.
یکی از همرزمان شهید آبشناسان: شهید آبشناسان و شهید محمد بروجردی، مدتی در قرارگاه حمزه سیدالشهدا (ع) با یکدیگر همکاری میکردند و چنان شیفته هم شده بودند که در یک عید غدیر باهم صیغه برادری خواندند. شهادت بروجردی ضربه سنگینی بود برای آبشناسان. تا چند روز خنده به لبهایش نیامد و اشک از چشمانش دور نشد. چه زیباست لحظهای که این دو طبق پیمانی که با هم بستند در آن دیار یکدیگر را در آغوش میکشند.
«محمد» ظهر عاشورا ارباً اربا شد/ تنها آرزویمان دیداری با رهبر معظم انقلاب است
گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: «شب عاشورا «محمد یزدانی» خواب دید که فردا هنگام نماز ظهر به شهادت میرسد. روز بعد با اصرار میخواست تا او آب را به خط مقدم برساند. او ظهر عاشورا حین آبرسانی به رزمندگان، توسط گلوله مستقیم توپ دشمن به شهادت رسید و پیکرش پاکش ارباً اربا شد. ما تکههای پیکرش را بر روی یک برانکارد جمع کردیم و در کنار پیکر این شهید نماز ظهر عاشورا را خواندیم. یک دوربین این صحنه را ثبت کرد که شهید مجتبی هاشمی و شاهرخ ضرغام به همراه ۷۰ نفر در این عکس حضور دارند. آن روز ما تعداد زیادی اسیر گرفتیم. آنها خودشان را تسلیم کردند و گفتند که ما فکر میکردیم شما کافر هستید وقتی نمازتان را دیدیم، خودمان را تسلیم کردیم.»
متن بالا برگرفته از سخنان «قاسم صادقی» از نیروهای فداییان اسلام و همرزم شهید «محمد یزدانی» است. برای آشنایی بیشتر با این شهید ظهر عاشورای سال ۵۹، خبرنگار ما به گفتوگو با علیمیرزا یزدانی و فاطمه سلطانگودرزی، پدر و مادر این شهید بزرگوار پرداخت که در ادامه مشروح آن را میخوانید.
از کوچههای خیابان وحدت اسلامی گذشتیم و به یک منزل دو طبقه قدیمی رسیدیم. از همان ابتدای ورود تا طبقه بالا، دیوارها با پارچه سیاه پوشانده شده بود. پدر شهید به استقبالمان آمد و اظهار داشت که «به منزل شهید یزدانی خوش آمدید.» با احترام ما را به خانهشان دعوت کرد. پیش از آنکه مادر شهید به جمع ما بپیوندد، پدر شهید گفت «بعد از شهادت پسر و دامادمان همسرم شرایط جسمی و روحی خوبی ندارد.» متوجه شدیم که نباید خاطرات محمد را برای مادرش تازه کنیم. طولی نکشید که مادر شهید با واکر آرام آرام به سمت ما آمد. چهره آرامی داشت. او هم همچون همسرش با رویی گشاده از ما استقبال کرد و گفت «از این که ما را فراموش نکردید، تشکر میکنم.» دور تا دور خانه مملو از عکسهای محمد بود. پدر شهید عکسها را روی میز گذاشت تا از آنها عکس بگیریم.
برای کار خیر «نه» نیاورید
مادر شهید یزدانی در ابتدای سخنانش روایت کرد که «چهار پسر و دو دختر دارم. یکی از آنها را در راه خدا دادم. محمد فرزند اول ما بود. یکی از خصوصیات اخلاقی بارزش، احترام به بزرگترها بود. هرگز به یاد ندارم که به ما یا اطرافیان بیاحترامی کرده باشد. هر کاری که از او میخواستم، برایم انجام میداد. اواخر پیروزی انقلاب بود که محمد دیرتر به خانه میآمد. میدانستیم که فعالیتهای انقلابی دارد، اما به ما نمیگفت که چه کار میکند. از او میخواستم که شبها زودتر به خانه بیاید. پدرش هم گاهی به او توصیههایی میکرد اما محمد میگفت «در کار خیر و واجب «نه» نیاورید.» در تظاهرات هم شرکت میکرد.»
وی در خصوص دیگر خصویات اخلاقی شهید عنوان کرد: «محمد در کار خیر پیشقدم بود. آن زمان برای تهیه نفت صفهای طولانی بود. محمد روزی پیرزنی را دید که نمیتوانست در صف بایستد، آدرسش را گرفته و گفته بود که من برای شما نفت میآورم. او به خانه آمد و از نفت خانهمان برای آن پیرزن برد. از وسایل شخصیاش هم به نیازمندان میبخشید. وقتی به او میگفتم که خودت به این وسایل نیاز پیدا میکنی، میگفت «بعدا برای خودم میخرم.» او دانشجوی رشته برق بود. در کنار تحصیل کار هم میکرد، وقتی برای کار به منزل کسی میرفت و متوجه میشد که وضعیت اقتصادی خوبی ندارند، از آنها پول نمیگرفت. حتی پیش آمده بود که به آنها کمک مالی هم میکرد.»
مادر شهید به روزهای اعزام محمد اشاره کرد و گفت: «یک روز محمد به خانه آمد و گفت که میخواهد به جبهه برود. آن موقع قرار بود که برایش زن بگیریم. گفتم وقت ازدواجت است و از طرف دیگر تو سرباز نیستی و وظیفه نداری که بروی. محمد گفت که دشمن به خاک کشورمان تجاوز کرده است. اگر هر خانوادهای مانع رفتن فرزندش شود، اتفاقات ناگواری در کشور میافتد.»
پدر شهید یزدانی در تکمیل سخنان همسرش، اظهار کرد: «از سرکار که به خانه آمدم، محمد را دیدم که در ورودی درب خانه نشسته بود و مادرش نیز در خانه گریه میکرد. پرسیدم چه اتفاقی افتاده است. محمد پاسخ داد که «من میخواهم امروز به جبهه اعزام شوم.» من هم گفتم که الان وقت اعزام نیست و بعدا اقدام کن، اما او پافشاری میکرد که امروز باید برود. سرانجام با حرفهایش من را راضی کرد. از او پرسیدم که چرا امروز نورانی شده است که آرام به گونهای که مادرش نشنود، گفت «غسل شهادت کردهام.» آن روز محمد اجازه نداد من و مادرش برای بدرقه تا مسجد همراهش برویم. در همان خانه خداحافظی کردیم و او رفت.»
وی ادامه داد: «چند روز بعد محمد از جبهه برای مادرش نامه فرستاد. یک مرتبه هم تماس گرفت و گفت که در دشت ذوالفقاری آبادان است. پرسیدم که چه زمانی برمیگردد که گفت «هر وقت دشمن را تا پشت مرزها کشاندیم و به زیارت حرم امام حسین (ع) رفتیم، سپس برمیگردم.»»
پدر شهید درباره شهادت پسرش، گفت: «یک روز از سرکار به خانه میآمدم که متوجه شدم در خانه ما جمعیت زیادی حضور دارد. نزدیکتر که رفتم صدای همسرم را شنیدم که محمد را صدا میزد. وارد خانه که شدم گفتند که یک نفر خبر شهادت محمد را آورده است. ما را برای وداع با پیکر محمد به معراج الشهدا بردند. پیکر محمد متلاشی شده بود. سر، دست و پا نداشت. سینه خونیاش را بوسیدم و سپس او را کفن کردیم. محمد به امام حسین (ع) ارادت خاصی داشت و در همان ایام هم به شهادت رسید. ما از سالها قبل از شهادت محمد در خانهمان ایام محرم مراسم عزاداری برگزار و غذای نذری پخش میکردیم. این رسم را تا امروز ادامه دادیم.»
حضور محمد را در خانه حس میکنم
مادر شهید در ادامه سخنان همسرش، خاطرنشان کرد: «من حضور محمد را در خانه حس میکنم. او را میبینم. عکسهایش را در دیوار نصب کردهایم که هر کجا مینشینم، او را ببینم. افراد زیادی به من گفتند که از محمد حاجت گرفتهاند. من که از او راضی هستم، امیدوارم خدا هم از محمد راضی باشد.»
وی افزود: «حدود دو سال پیش، قاسم صادقی همرزم پسرم، من و همسرم را به یادمان دشت ذوالفقاری برد. او نحوه شهادت محمد را برایمان تعریف کرد. همچنین در آنجا قتلگاه محمد را نشانمان داد. از صادقی درخواست کردم که مکانی برای اسکان بسازد تا خانواده شهدا بتوانند بیشتر به این مکان بیایند. از آن سفر به بعد، شرایط جسمیمان اجازه رفتن به آنجا را نداد، اما وی طی تماس تلفنی به من گفت که سنگرهایی برای اسکان در دشت ذوالفقاری ساخته است.»
پدر شهید در پایان خاطرنشان کرد که «تنها آرزوی من و همسرم این است که یک دیدار با رهبر معظم انقلاب اسلامی داشته باشیم.»
دلنوشته فرزند شهید «سید نورخدا موسوی» در اولین تاسوعای بدون بابا
به گزارش خبرنگار دفاعپرس از خرم آباد، «سیده زهراموسوی» فرزند شهید همیشه زنده «سید نورخدا موسوی» در اولین تاسوعای حسینی بدون حضور پدر در دلنوشتهای نوشت:
بسم رب الحسین
سلام پدرم
چشم هایم را میبندم و با خودم زمزمهای سر میدهم
درست است که خیلی آرزوی دیدار پدر در خواب را داری اما
برای دیدار با پدر درنگی کن زهرا
مگر نمیبینی پیش چشمهای زمین را تیر بیرحم گرفته و امشب آشوبی میان دلها بپا کرده...
زمین و زمان شرمگین شدهاند
امشب بابا هم عزادار است
مگر نه اینکه دستان آبروی عالم را بریدند تا مبادا دستگیر خاندان طهارت باشد...
باز هم تاسوعا و یاد پدر
امشب عجیب جای بابا خالی است
جانباز کربلای لار
سرباز دلیر راه حسین
سال گذشته که بودی بابا چشم میدوختم به تن مجروح و بیجان تو و انگار هر لحظه برای من روضهی مجسم شده بودی
اما امسال
چگونه باور کنم که نزدیک به یکسال شده که تخت گوشه خانه مان خالی است
بابای خوبم
هر چه فکر میکنم میدانم اگر هنوز هم بودی حتی با تن مجروح باز هم اجازه نمیدادی گریههای از سر دلتنگیمان را به بهانهی جانبازی تو بر گونههایمان سرازیر کنیم
چرا که تو مقتدایت عباس بود و مگر میشود داغ سرباز، بزرگتر از داغ عزیز دل حضرت زهرا باشد...
بابای عزیزم
ایام عزاداری جد غریبت رسیده و من مثل هر سال عزادار ارباب بی کفن شده ام
هر سال کنار تو روضه بپا میکردم و امسال به نیابت از تو قدم در روضهها میگذارم...
سلام مان را به محضر ارباب مان برسان و از ایشان بخواه تا برایمان دعا کنند...
مثل همیشه نگاهت را بر سر خانه و خانواده ات مستدام بدار
چرا که تمام دلخوشیمان همین کنار تو بودن است
حتی بعد از شهادتت
روح بلندت همنشین ارباب بی کفن ان شاءالله
در این هوا هوس نمیگنجد
حضرت آیتالله خامنهای: «همانند شهید بابایی دلها را به هم نزدیک کنید؛ درون را پاک کنید؛ عمل را خالص کنید؛ برای خدا کار کنید؛ آن وقت خدای متعال برکت خواهد داد. عباس بابایی یک انسان واقعاٌ مؤمن و پرهیزگار و صادق بود.» ۱۳۸۳/۱۰/۲۳
پایگاه اطلاعرسانی KHAMENEI.IR به مناسبت ۱۵ مرداد سالروز شهادت شهید عباس بابائی، لوح «در این هوا هوس نمیگنجد» را منتشر میکند.
روایتی از سرنوشت خواهران اسیر در اردوگاههای بعثی
گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: اوایل پاییز سال ۱۳۵۹ چهار دختر ایرانی در خرمشهر به اسارت نیروهای عراق در آمدند، اما از بین این چهار نفر، دکتر فاطمه ناهیدی تنها زنی بود که نیروهای عراقی او را در خط مقدم به اسارت درآوردند و سه دختر دیگر نیز در خرمشهر اسیر شدند. فاطمه ناهیدی در ۲۰ مهر ۵۹ در یکی از خطوط مقدم خرمشهر نزدیک شلمچه در حین انتقال مجروحان و شهدا به همراه یک تیم پزشکی به دست نیروهای بعثی اسیر میشود. یک هفته بعد از وی، معصومه آباد و شمسی بهرامی اسیر شدهاند. این ۲ نفر نیز برای انتقال کودکان شیرخوارگاه آبادان به شیراز رفته بودند که در بازگشت به خرمشهر در جاده ماهشهر – آبادان به اسارت درآمدند. به فاصله یک هفته بعد از آنها نیز، حلیمه آزموده که برای دیدن خانوادهاش به شیراز رفته بود و محل کارش در زایشگاه خرمشهر بود، در همان جاده ماهشهر – آبادان به اسارت درآمد.
بعد از اسارت این چهار خواهر آزاده، خدیجه میرشکار نیز همراه همسرش در جاده خرمشهر – سوسنگرد اسیر شد. همسر وی در درگیری مجروح و سپس به شهادت میرسد، اما خدیجه میرشکار به عراق منتقل و حدود ۱۳ ماه در اردوگاه موصل اسیر میشود.
سرنوشت نخستین زنی که در خط مقدم اسیر شد
ابتدای اسارت، آنها را به اردوگاهی نظامی نزدیک شهر بصره و تنومه بردند. پس از آن بازجوییها آغاز شد. وضعیت ناهیدی به دلیل اینکه در خط مقدم به اسارت درآمده با دیگر اسرا متفاوت بود. با او به عنوان یک نیروی تهاجمی برخورد شد. ناهیدی روایت کرده است «از صبح تا شب در خط دوم در حال بازجویی بودم. در واقع خطوط مقدم سرنوشت هر کسی مشخص میشد. اگر اعدامی بود، همان جا اعدامش میکردند و اگر نه به پشت جبهه منتقل میشد. ابتدا برای من حکم اعدام زدند، ولی یکی از پزشکان آنها که اتفاقی مرا دید، با من صحبت کرد و به آنها گفت: «او دکتر است». به همین دلیل اعدام نشدم.»
دیگر خواهران آزاده را به عقب و به زندان الرشید که زندان امنیتی بعثیها بوده، منتقل کردند، زیرا آنها را زندانیان سیاسی تلقی شده بودند. این زندان، پنج طبقه زیرزمین داشت. هر طبقه پایینتر، شکنجههایش دردناکتر بود. اسرا روزانه هفت تا هشت بار توسط افراد مختلف بازجویی میشدند. ۲ سال این منوال ادامه داشت.
اسارت این خواهران، با اعمال یکسری رفتار وحشیانه نیروهای عراقی با زنان و کودکان در شهر سوسنگرد مصادف شد که منجر به شهادت چند نفر از آنان شد. شهید رجایی به دلیل بروز این فاجعه سر و صدای زیادی در سازمان ملل به راه انداخت و رژیم بعث را عنوان یک رژیم وحشی معرفی کرد. به همین خاطر، رژیم بعث برای اینکه اثبات کند این حرفها دروغ است، این خواهران را کاملا محفوظ نگه داشت. یعنی زمانی که آنها در زندان الرشید بودند، هیچ سربازی اجازه نداشت در سلول را بدون اجازه باز کند.
صلیب سرخ تا ۲ سال از حضور این خواهران آزاده در زندانهای عراق اطلاعی نداشت. خواهران اسیر با هدف اینکه نامشان در صلیب سرخ ثبت شود، ۱۹ روز اعتصاب غذا کردند. در این مدت سختترین شکنجهها اعم از قطع هوا برای کاهش اکسیژن یا قطع آب را تحمل کردند. زمانی که حالشان وخیم شد، بعثیها با خواستهشان که ثبت نامشان در صلیب سرخ و ارسال نامه به خانوادههایشان موافقت کردند. از این پس اسرای خانم به وزارت دفاع عراق تحویل داده شدند. اسرا به اردوگاه منتقل شدند و به جهت ضعف تا یک ماه در بیمارستان بستری شدند. صلیب سرخ یک قرآن در اختیار آنها قرار میدهد. اسرا با خواندن قرآن، دردهایشان کم میشود.
خواهران آزاده بر این باور بودند که اگر توانستهاند مقابل بعثیهایی قسی القلب مقاومت کنند، عنایت الهی بوده است. دوران اسارت خواهران آزاده در ۲۲ بهمن ۱۳۶۲ به پایان رسید. رژیم بعث آنها را به همراه ۱۹۰ رزمنده دیگر تحویل مسئولان ایرانی در آنکارا داد و از آنجا نیز به ایران منتقل شدند.
فاطمه ناهیدی، چند ماه بعد از آزادی ازدواج کرد و به همراه همسرش در اواخر دی سال ۶۳ به اهواز رفت. همسر وی در ستاد پشتیبانی جهاد سازندگی و خودش نیز در بیمارستان بقایی فعالیت داشتند.